حواسم نبود. دستش را کشید. گرفت و برد. اولش گفت. در گوشش گفت: حق داری تنها بگردی. دوست و رفیق غیر از او داشته باشی. بعد یک علمهی ساختمانی مثل هزار تا آدم جاکش دیگر که توی این شهر پیدایش میشود گل کفشش را هنوز پاک نکرده، آمد و گفت مشاور است. مشاور روان شناسی. جاکش لابد از دختر خالهاش خسته شده بود
و داشت برای خودش به خودش اینقدر وقتی آفتابه دستش بود یادآوری میکرد: برای اینکه زندگی با دخترخالهی آدم یکنواخت نشود باید تکنیک داشت. بعد خودش باورش شده بود که مشاور روان شناسی است. مثل همینها که شب با سوسکهای توی آشپز خانه هم ممکن است صحبت کنند. بعد از آن افه مایههای مردبودن اختراع شد. مردی از لابلای فیلمهای تبدیل شده از روی VHS دیگر خط و خوط دار شده بود. هیچ کسی این طور مردانگی به دردش نمیخورد برای همین مردی اینطوری معنی گرفت: مرد باید از زنش مخفی کنه از کجا پول در میاره. زن باس بخواد. مرد فراهم کنه. هرچیزی که خواست.
مردهایی که اولین مخفی گاهشان را سر این انجام وظیفه ی مقدس برای خانم خانه می سازند، فردا پس فردا وقتی زنشان موقع بلعیدن بچه خرگوش سفید رنگی دیدشان، دهانشان باز است که: هر چیزی خواستی بهت دادم.
همینطوری شد که دیگر ندیدمش. نرفتم خانهشان. راهم را دور کردم ازشان و دیگر توی آن محل پیدایم نشد. بریده بودم از هر طور مسابقهی مردی. از هر طور مالکیت عربی. از هر طور آدم صحرا نشین بیزار بودم. به قول آقای مشاور از سنم کوچکتر بودم. بلد نبودم با یک خانم چطوری رفتار کنم. در ماشین را، درب راحت گردش کن یک رستوران را بلد نبودم باز کنم برای یک خانم.
بیشتر از یک سال آمدن و رفتن و خوش خوشان رفتن فایده ای ندارد. یعنی اگر مرد باشید به اندازه ی یک نوجوان ولگرد توی کوچه، رویتان حساب می کند و هر لحظه ممکن است چنین پهنی از راه برسد و آتش ماجرا را تند تر کند.
عکسهایش را از روی گوشی پاک میکنم. حتی عکس جاهایی که باهم رفتهایم. میرفتیم این سر و آن سر شهر، مثلا دروس یا الهیه ببینیم یک آدم با ذوق برخلاف این همه معمار فرزاد دلیری منش، دارند برای دل یک آدمی، کار خوب تحویل میدهند. با همان ابعاد نحیف و ریزه میزه طوری میچرخیدیم دور ساختمان که هانسل و گرتل وقتی داشتند گول خانهی شکلاتی را میخوردند و ازش عکس میگرفتند هم آنطوری نبودند. لحظههایمان را فروختیم. مثل یک نمایشگاه بزرگ یک سال و نیمه که تمام شده و الان نمیدانی چه کار باید بکنی. دارم خرافاتی میشوم. نباید به کسی نشانش میدادم. انگار وقتی او رفته همه با هم رفته باشند. هیچ کدام از دوستها یا آنهایی که بین دوست و فامیل بودن با آدم مرددند، روی زمین زندگی میکنند و ما زیر زمین. دیشب درست نخوابیدم. همه داشتند ماشینشان را از ساعت یک تا سهی صبح از زیر خشتک ما عبور میدادند. عوضیها یک خرده زودتر بگیرید بخوابید بلکه فردا یک لبخند طبیعیتر به رییستان تحویل دادید.
بهش گفتم. یعنی چند وقت دیرتر گفتم: الان اینجا حسابی خلوت است و من میتوانم حسابی قربانت بروم. هر چیزی دوست دارم بگویم. باید خلوتتر بشود تا ببینم قرار است چه بگویم. با هم قدم زدیم و رفتیم دم یک دکه. روی تیتر یک خبر زده بود: پوست سریعتر از مغز فکر میکند.
اولین باری که روبرویم نشسته بود وقتی هنوز هیچ خبری نبود این را به سومی گفتم. سه نفری رفتیم گردش. هنوز منتظر سومی بودیم که حوصلهاش سر رفته بود و داشت لپش را باد می کرد. شلوار کرمی که پاهای ظریفش را توی آفتاب بیشتر نشان میداد، تمیز بود. من یعنی پسرها نمیتوانند یک نصفه روز هم شلوار روشن خودشان را تمیز نگاه دارند. سرش را انداخت پایین و خاک کفشهام را دید.
گفت: یه جا خوندم مردایی که از کفشاشون درست مراقبت نمیکنن نمیتونن از زناشون درست مراقبت کنن.
- البته بستگی داره. ما همهی زن ومردای دنیا نیستیم. الان روزی اینقدر هزار آمپول بوتاکس توی دنیا داره تزریق میشه. اما تو غیر از همین رژ لب ساده چیز دیگهای هم مصرف میکنی؟
بعد شروع کردم به برانداز دقیقتر صورتش. به نسبت خیلیهای دیگر بهتر بودم. سومی یک بار برایم گفت یکی دو هفته با دخترک بوده و سرآخر دخترک ناراحت شده است که نفهمیده لنز گذاشته، تمام آن یکی دو هفته را لنز میگذاشته است.
تمام ماجرا خیلی مسالمت آمیز تمام شد. من ماندم و حوضم. پس فردایش هم مرد سیگار فروش مرد.
خیلی بد میشود اگر حتی مردن آدمها را فراموش کنیم. نه. اصلا قضیه آن طور که فکر میکنید نیست. پیر مردی یک گوشه از حیاط خانهی سر نبش خیابان توی جردن را گرفته بود یا بهش داده بودند تا بساط سیگار فروشیاش را برپا کند. یک پیر مرد ساکت که ازش سیگار میخریدم چون نزدیکترین بود. تنها وقتی که حرفی غیر از فلان چیز میخوام با هم زدیم وقتی بود که با همان یک چشم سالمش از سکوت درآمد و زل زده بود توی یک ماشین پارک شده که بچهای داشت برای مادرش دست دستی میکرد. من هم برای صبحانه نان گرفته بودم که وسط راه مرا نگه داشت و برای همان بچه تکهای از نان را برداشت.
به نظر همان تکه نان که آن روز نخوردم. شد قصه ی ما و الا نه من مهم بودم نه آن دختر و نه آن پیر مرد که همه اش قصه هایی معمولی بود که پایین و بالایش هم راست و ماست بود.