ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سامان آمدهاست خانهمان. نیمه شب است ودیگر اصرار چندانی به ورق بازی نمیکند. البته سامان در این زمینه توانایی ویژهای دارد. مثلا اگر رفته بود جلوی بهارستان و این پروتست عظیم برای وقت تلف کردن با ورق بازی را انجام داده بود همهی مشکلات حل شده بود. تقریبا چند سالی است میشناسمش و تقریبا همیشه اصرار غریبی به این بازی منحوس دارد.
سامان و من هر کدام در جای خودمان در تاریکی دراز کشیدهایم. من گوش میدهم: به نظرت اینکه تو به نوشتن علاقه داری من به موسیقی یه جوری هوشمندانه است؟
یعنی چطوری؟
یعنی اینکه تو پول خاصی برای این هنر نباید خرج کنی ولی من از ساز خریدن و کلاس رفتن و همه چیز باید حسابی دست به جیب کنم؟
نمی دونم والا. نوشتن اتفاقا هزینههای روان پزشکی آدم رو بالا میبره. میدونی هر جلسهی روان پزشکی چقدر پولشه ؟
به هر حال سازو میگیری تو بغلت و میزنی. اما نوشتن چی؟ همیشه داری مینویسی. اینجایی ولی میری اونجا. مثل اینکه دستت رو بریده باشی و دائم بهش فکر کنی. دائم بخوای بدونی چی میشد اگه دستت قطع نمیشد و داشتیش؟
یعنی همهی اینایی که مینویسن تو زندگی دچار یه شکلی شدن؟
مشکل که ... آره به نظرم مشکل... دقیقا دچار یه مشکلی شدن. شاید خودشون هم دوست نداشتن غیر معمولی باشن... نمی دونم... این یه جور احمقانه لذت بردن از دنیاست.
توی تاریکی فقط نور سیگارها دیده میشود. کولر دارد دودها را بیرون میبرد. هیچ صدایی جز فرفرش نیست.
من حس میکنم مثل راجرز واترز توی کلیپ the wall شدم. لمس شدم. نمیتونم از چیزایی که دیگران لذت میبرن لذت ببرم.
اشکال نداره چه راجرز واترز چه راجر واتر به هر حال من هم همینم شاید پدرم هم همینطوری بوده باشه. فقط تفاوت آدمها تو اینه که گاهی کارهای دیگران رو هم انجام میدن. خونگرم و مردمی مثل بقیهان ولی لذت نمیبرن.