من اگر از لحاظ درونی یک روز توی کف چیزی نباشم از بین میروم. از روز اول مدرسه توی کف این بودم که چطور همکلاسیهایم – خط زمینه – را بلد بودند و من نمیدانستم. بعد یک روز دیدم معلم هم با هزار زحمت نخی را توی رنگ زد و محکم کشید و ردش را روی تخته باقی گذاشت و خط زمینه را برای آخرین بار تثبیت نمود تا از هرج و مرج جلوگیری کرده باشد. پس از آن شبهای درازی به قول مجید قصه چشم خودم را ستاره میکردم و به تی وی زل میزدم و مواظب بودم تا 11 شب خوابم نبرد اما اطرافیانم بدون هیچ مشکلی داشتند اوشین و خواهرهاش را تا خانههای بخت همراهی میکردند. بعدها فهمیدم دلیل توی کف بودنم این بود که آنقدر با تلویزیون صمیمی نبودم که بهش بگویم تی وی. بعدها بود که اصلا فهمیدم در حقیقت اوشین دچار فقر و محبت توام بوده است. یادم هست به مدت یک هفته گریستم. فانوس نفتی توی خانه را روشن کردم و گذاشتم روی لبهی پنجره و اعلام – هفتهی بدون برق- کردم.