360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

برگشت زدن کادوی تولد

این که می‌بینید کادوی تولد برگشت خورده است. دو هفته پیش ارسال شده و الان تقریبا سه روزه زیر کولر داره خاک می‌خوره. طوری که هر شب اینقدر دیر می‌رسم که نمی‌رسم جابجاش کنم. جابجایی نداره. باید پسش بدم. حالا برم فروشگاه لوکس فروشی بگم این دسته خر نازنین رو که با ذوق و شوق خریدم پس بگیرید لطفا. 

  

همینها را داشتم به مشتری می‌گفتم که سامان آمد تو. نمی‌دانستم از گرما اینطوری شده بود یا  قسطهایش عقب افتاده بودند.. اصرار داشت همانجا پشت دخل سیگار بکشد و بدون هیچ کلنجار رفتنی شروع کرد به حرف زدن. هواکشهای هر دو تا اتاق پرو را زدم. بعدش دست کردم توی کشوی بزرگ دخل و یک بسته سیگار اسه‌ی سبز درآوردم تا صدای مشتری هم در نیاید. البته بین خانومها همیشه آدمهایی پیدا می‌شوند که برایشان فرقی ندارد چی می‌کشید. اصلا هر چیزی که توی دستتان دود کند باعث سردرد خواهد شد. دخل بزرگ را از پدر بزرگم یاد گرفتم. همه چیزی تویش جا می‌شود. حداقل می‌دانی هیچ وقت مجبور نیستی آت و آشغال بتپانی توی گاو صندوق و ادای آدم حسابی‌ها را در بیاوری. 

سامان نشسته بود. سیگارش دود می‌شد. به زمین نگاه می‌کرد. بعد  برگشت و گفت: 

ببین فاراب. من داشتم... تو فکر خودم بودم داشتم توی حیاط شرکت قدم می‌زدم و سیگار می‌کشیدم. بعد توی ساختمون بغلی یه جوونی بود... آفتاب خورده. کارگر بود...

بعدش زد زیر گریه. گریه‌اش خنده دار بود چون اشکی ازش در نمی آمد. 

- خوب. بعدش چی شد؟ 

هیچی.از همون بالا داشت شیشه رو تمیز می‌کرد. بعد هی هم منو نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست یه چیزی بگه. بعد هم دستش ول شد افتاد با صدای خیلی محکمی. به نظرم سرش خورد به زمین. چون وانستادم. رفتم تو ساختمون پشت میزم با کار مشغول شدم.  هر چی اومدن و رفتن و سر و صدا راه افتاد برای مردنش، من اصلا به رو خودم نیاوردم. 

- خوب حالا چی؟ 

هیچی همش عذاب وجدان دارم. یادم نمی‌ره همش جلوی چشمه. 

من اما به حرف سامان گوش نمی‌دادم. داشتم به مزخرفات صاحب خانه فکر می‌کردم. برای خودم دردسر درست نکرده بودم. فقط یادم مانده بود که بی حواسی باعث شده بود کرایه خانه را نداده بودم و دو روز عقب افتادن همین کوفتی، صدایش را درآورده بود. سامان همیشه توی این موارد، الکی الکی به گردن می‌گرفت. با بچه‌ها بیرون می‌رفتیم، اگر یکی توی فوتبال زمین می‌خورد یا چند متری از کوه پرت می‌شد، یا اصلا می‌مرد، او به گردن می‌گرفت. مثل همان موقع که عبدالرضای بی احتیاط بالاخره خودش را به کشتن داده بود، الان داشت به گردن می‌گرفت. مثل یک فتیله‌ی خشک چراغ نفتی، به سرعت خیس می‌شد  و تا بالا بالاهایش توی ماجرا غرق می‌شد.  

آن روز ولش کردم ولی تا سه روز بعد زنگ زدم. رفتم. آمدم اینقدر بالا و پایین کردم تا درست شد. سامان خودش هم گفت که انگار موم بودم و توی گرما ذوب شدم. به نظرم دیگر عذاب وجدان نداشت. یعنی اصلا به آن ماجرا فکر نمی‌کرد. یکبار سه سال بعد یعنی بعد از سالها که به خاطر نزدیکی با عید دوباره رفتم مغازه‌شان به رویش آوردم. یادش آمد ولی هیچ رفتار خاصی نکرد. مثل خوردن هویج، توی دهانش خرت خرت کرد و تمام. بعدش هم پرسید راستی چرا آن روز کادویی طرف را برگشت زدی؟ گفتم: از همون موقع من داشتم تمرین می‌کردم آدم بی تفاوتی بشم. 

الان شدی؟ 

راستش نه. آدم نمیشه لنگش رو دراز کنه توی چهار دیواری خونه‌اش به همه بی تفاوت بشه. آدم مثل انبردسته، اگه سالها روغن نخوره و نتونه جمع بشه هم وظیفه‌اش گرم گرفتنه.

انگار قانع شد و چیزی به حرفهامان اضافه نکرد. هوای نزدیک عید معلوم نبود. یک لحظه گرم بود یک لحظه هم لازم بود بی رنگ و ریشه بهش فکر کنی.به هر صورت چند ساعتی پیشش ماندم. یک ساعتش خیلی خیلی شلوغ بود بقیه‌اش به خلوت و مشتریهای گذری بسنده کردیم تا شب که من دوباه رفتم سراغ خانه و زندگی خودم.