روزی شوپنهاور از حمام درآمد و موقع پوشیدن لباس با خودش گفت چه فرقی دارد که آدم زیر پوشش را پشت و رو بپوشد. ولی وقتی بیرون آمد مادر بزرگ هم همانروز آنجا بود و پخی زد زیر خنده. بهش گفت: تو شوپنهاوری ولی نمیتوانی همین یک کار را درست انجام بدهی.
شوپنهاور گفت: مادر بزرگ. برای یک آدم مثل من خیلی سخت است که برای یک کارگاه یک روزه از آخرین اندیشههایم، میان وعدهی ناهار تعیین کنم برای همین هم اکثر وقتها اوضاع خراب میشود، خندهها از روی صورتها محو میشود و همه به شارژ بودن یا نبودن کارت اتوبوس و مترو برای بیرون رفتن از سالن فکر میکنند.
ولی مادر بزرگ این مسایل برایش مهم نبود. مثل هزار تا عنصر دیگر در دنیا که با هوش زیادی خلق شدهاند چشمهاش حتی از شوپنهاور بیشتر برق زد و رفت جایی پهن ترین تابهاش را از خیل انبوه وسایل خانه پیدا کرد و با آن بتواند نازکترین کوکوی دنیا را درست نمود. کوکوهایی که حتی به عنوان یک عصرانهی سرد و ترد قابل خوردن بودند. شوپنهاور خوشحال شد و گفت: تابهات را بزرگتر کن تا دنیا را ترد و نازک تجربه کنی.
شوپنهاور مادر بزرگ را بعد از رفتن پدر بزرگ دیگر ندیده بود. رو به مادر بزرگ انگار راوی یک مستند خسته کننده از bbc باشد، گفت:
تحقیر انسانها از توی خانه شروع میشود. حتی انسانهای غارنشین نیز از توی غارها فرزندان، زن و دایی بچهها را تحقیر میکردند. اولین تحقیر مربوط به داییها که در نقاشیهای غارنشینان یافته شده است حکایت از آن دارد که پدر به دایی اجازهی در آغوش گرفتن فرزند را نمیدهد. اولین فلوت غمگین تاریخ بشر برای فراق هابیل از آن خانم ناشناس نبود. برای اولین بار یک دایی زخم خورده با کارد سنگیاش ضربهای بر روی یک نی زد و پس از آن مرحله به مرحله، خلوتی را که از نبود پدر بزرگ در آن خانه جاری شده بود کشف نمود.
مادر بزرگ گفت: خدا یه عقلی به تو بدهد شوپن.
پس از آن بود که دعای مادر بزرگ بر روی شوپنهاور اثر کرد و او یکی از بهترین فیلسوفهای آلمانی شد.