ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
ننه سرما هم به جهت کمتر کردن مصرف سوخت خودش را به جان بقیهی افراد انداخته بود گفت: من دیگه هشتم نهم بهمن میرم. همه گفتند مگر میشود زمستان را بدون ننه سرما سپری کرد؟ خلاصه گفتند حالا تازه هشتم نهم آذر است ننه جان. به هر حال شیخ پالان دوز خیلی دانا بود برای همین ما در همین جا ننه سرما را در تنهایی ابدی خودش تنها میگذاریم. ولی لقبش طوری بود که به هر کسی میگفت من دانایم کسی باور نمیکرد. اصلا یک روز شخصی بهش گفت: اگر دانایی پس چرا در چنین جایی مشغول به کاری؟ حداقل بیا لباس آدمیزاد بدوز. شیخ گفت: به این میگویند -باخت استراتژیک – بعد ادامه داد: ای جماعت بدانید هر کس که باخت استراتژیک پیشه کرد، حداقل جانش را به سلامت برد. شخص گفت: ای شیخ چگونه؟ شیخ گفت: با من بیا تا رازم را دریابی. شخص و شیخ راهی شدند تا راز شیخ پالان دوز را دریابند. در گذر اول مردی را دیدند که عربده میکشید و آدمهای زیادی دورش جمع شده بودند. شیخ جلو رفت و کارتی بهش داد. مرد کارت را نگاه کرد، لبخند زد و خاموش شد و روی شیخ را بوسید. شیخ و شخص راه افتادند تا به وادی دوم رسیدند. آنجا مرد جوانی را دیدند که گوشهای نشسته و در حالتی متفکر، پیشانیاش را با نوک انگشت سفته و حالی است که به زمین بیفتد. شیخ مانند همیشه جلو رفت و شخص نظاره میکرد. شیخ از جیبش موبایلی درآورد و نشان پسر داد. موبایل دیلینگی کرد و پسر لبخندی زد و روی شیخ را بوسید و از شیخ تشکر کرد.
شخص تا آمد چیزی بپرسد شیخ او را دعوت به خویشتنداری نمود. شخص و شیخ بر خلاف اینورژن و آلودگی شدید هوا آن هم توی پاییز، به وادی سوم رسیدند. در آنجا زنی نشسته بود و مویه میکرد و ناخن به صورت میکشید و خلال خلال موهایش را میکند. شیخ نزدیک رفت و شخص را مثل همیشه عقب زد. شیخ این بار موبایل دیگری درآورد و دیلینگی نمود و زن لب گزید و چند بار با مشت به سینهی شیخ کوفت و گفت: میدونستم عزیزم. شیخ گفت: قابل شما رو نداشت. حال آسوده بخواب. شخص که از حدت تعجب دهانش باز مانده بود سرفه ای کرد و گفت: ای شیخ دیگر مجالی نمانده و باید این مقال باز گویی. شیخ گفت: هکذا که چنین است. آن موضع اول مرد عربده زن از گرانی و کیفیت پایین اشربهای سخن داد که مرا شوق این آمد که بنده ای را پای افزار خیر، بپوشم. زین روی کارت هدیهی ساقی منحصر به فردی را به وی دادم. اما مقام دوم پسرم بود که بابت شهریه نشسته بود و در فکر ترک تحصیل مانده بود که از سهم وجوهاتی که میرسد، نیم شهریه را واریز کردم. اما وادی سوم، وادی زنم بود که سالها مرا میفرمود تخت و کمدمان را عوض کنیم و من با پرداخت آنچه از وجوهات مانده بود به رسم پیش پرداخت ادا کردم. حالا حتی هدیهی آن ساقی دلسوز را هم ندارم ولی شب را روی تخت نو خواهم خوابید. فهمیدی باخت استراتژیک چیست؟