سر نوح با بدان بنشست / پدرش رد اصلحیت شد در روز رد صلاحیت هاشمی رفسنجانی اتفاق افتاد
تیتر تزئینی است و ترا به خدا زحمت نکشید و اصلا به این حکایت ما گوش کنید.
1- یکی دو روز است که برای سایتی از رتبه های برتر آزمون دکتری و ارشد مصاحبه می گیرم. امروز هم طرفهای انقلاب ایستاده بودم و می خواستم همین کار را بکنم.
یک خانم خیلی محترمی آمد نزدیک و تقریبا سرش را انگار روی سینه ام بگذارد یکی دو ثانیه ای مردد مانده بود. گفتم خانم با من کار دارید؟ و خنده ام هم گرفته بود. گفت با صدای نزدیک به پچ پچ: ساقی می شناسی؟
- نه خانم منتظر کسی هستم.
پ.ن: اینطوری آدمهای خوب با بد اشتباه می شوند. اصلا میدان انقلاب همین خاصیت را دارد.
2- من زیاد استعفا میدهم. آدم سازگاری هستم ولی با کلیات سازگاری ندارم. مثلا کلا یک جور منش کاری را قبول ندارم. برای همین زود میزنم بیرون. روزی که استعفایم روی میز است. روز خوبی است. هوای پارک نزدیک شرکت یا اداره، خیلی سبک است. مادرها سر فرصت دارند بچه ها را توی پارک دور میدهند تا زیر آفتاب استخوانهایش حسابی سفت بشود. کلی از پولم مانده، کار ندارم و خوشیام بیش از یک روز و نصفی طول نخواهد کشید. ولی راه حل خوبی برای نگه داشتن این لذت آزادی وجود دارد.
3- تکان که میخوری می بینی که خاطره دار شده ای مثل یک بیماری مزمن که توی سن نوجوانی دچارش شده باشی.
ظالمانه ترین اتفاق دنیاست وقتی دستت به خاطره هایت هم نمی رسد.