تاریخچه تقریبا همه چیز، این دفعه خیلی مفصل است ولی ما قطره ای از این
بحر طویل را خدمت شما آورده ایم:
1- صمیمیت برای بعضیها مثل دادن آدامس به نیمکت بغل دستیها و یا زنگ تفریح گپ زدن با سال بالاییهای مدرسه است. به همین جهت یکی از دوستان محل کار لطف کرده و اینگونه یخها را شکستند:
- شما اهل تئاتر هم هستی؟
- آره.
- یه چند تا بلیط نیم بها دارم برات میآرم فردا.
- والا اسمش یادم نیست ولی خنده داره
این را که میگوید منتظرم از فردا با اسم کوچک صدایم کند. فردا از لای کیفش سه تا بلیط هشت هزار تومانی نیم بها برای نمایش کمدی موزیکال به سبک آقا رشید میآورد. زندگی سخت باعث شده است که روی ما اینقدر حساب کنند.
2- یکی از دوستان مذهبی را میبینم. برای کاری نشستهایم توی خانهشان. انواع میوههای خشک را با دستگاه خشک کرده و در نبود خانومش داریم خانه را به هم میریزیم و میوه سق میزنیم
- ببین. یکی تعریف میکرد میگفت یه بابایی بود با یه زن شوهر دار رابطه داشت.
همینطور چشمم به ردیف کتابهاست و تکهای مکعبی از هنداونه را دارم خیس میدهم تا مطمئن شوم هندوانه را خشک کردهاند یا نه.
- بعد یه روز شوهرش سر می رسه و میبینتشون. بعدش پسره رو از بالکن خونه میندازه پایین. الان پسره فلج شده. دیگه هیچ جای درست و درمونی براش نمونده.
- خدا شفاش بده.
: نه خوب. میگم مواظب خودت باشی.
3- بارها پیش امده که کسی پرسیده که همهی مطالب اینجا را خودت یا خودتان مینویسید یا خیر. اصلا این تحفهی ناقابل را چی فرض کردهاند؟
4- آن موقعها تازه کافینت دار شده بودیم. یعنی دورهای بود که کافی نت به عنوان یکی از هزاران اسم بی مرغ و مسمایی که به کار میبریم، جایی بود که پر از اینترنت بود ولی خبری از قهوه نبود. مثل همین قهوهخانههای خودمان که در آن کاشت، داشت و برداشت قهوه یه جور قحبهگی محسوب میشود. اما در ابتدای ورود به کافی نت سوال ضبط شدهای از متصدی مربوطه برایم جالب بود: سلام استیشن 3. راستی کار با اینترنت رو بلدید؟
بله. آن روزها مثل خلبانی هواپیمای سم پاش، چنین گواهیای برای کار با اینترنت لازم بود.
5- ازم پرسید شلوارت رو چند خریدی؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم نمیدونم. بعد اضافه کردم ارزشش رو نداره آدم این چیزا تو ذهنش بمونه. ترش کرد و گفت: انیشتین هم با اون همه نبوغ و کاری که از مغزش کشید 30 درصد مغزش رو استفاده کرد. ما رو چی فرض کرده بود. انیشتین؟
6- سال دوم راهنمایی ما که رسید. شد وقت کنکور دختر عمه هام. هر دوتاشان دانه به دانه نذر کرده بودند اگر دانشگاه قبول شدند برایم چیزی بخرند. زد و هر دو تا قبول شدند. کوچکتره رفته بود برای یک بچه ی دوم راهنمایی کتاب- بلور شناسی و کانی شناسی نوری- را خریده بود. تا مدتها همش دورخیز می کردم و می پریدم روی کتاب تا ازش چیزی بفهمم ولی موفق نشدم. بعدها فهمیدم به جای خواندن کتابهای دانشگاهی خواندن همان کتاب درسی زیادی هم به نظر می رسید.
7- تلویزیون توی هفته ی قبل باید آخر شب یک زری می زد تا سر و صدای همسایه نیاید. هیچ شبکه ای هیچ چیزی نداشت. مجبور شدم بگذارم شبکه ی یک باشد. یک آخوندی داشت شوخی های ناجوری درباره ی بی ارزش بودن ازدواج می کرد. اینکه ازدواج صرف نمی کند و اینها
8- توی مترو شیطنتم می گیرد و با دختر بغلی که جزوه اش را آورده و هی این طرف و آن طرف می کند تا- همه بدانند ما چی می کشیم از امتحان ها- کاملا معلوم باشد. سر صحبت را باز می کنم، بعد می گوید خوب شماره تون رو بدم به اون آقا که دوست بابامه وکیله . شماره را می دهم ولی حتی اسمم را هم نپرسیده و خوشحال از فراموش کردن لحظه ای درد امتحان، ایستگاه بعد پیاده می شود.
9- بایکی از همان هزار تا آدمی که فقط دیده ایم نشسته ایم توی ماشینش. داشتیم خوش و خندان ساندویچ زاپاتای اصل گاز می زدیم. هوا هم روشن بود و جای پارکمان خیلی جالب نبود. دخترک ریزه میزه بود و چهره ای کاملا عصبی داشت طوری که خودش هم می گفت صبح ها وقتی بارو ن می گیره، منم می آم یه زنی رو سوار کنم سوار نمیشه. بعد می خندید. زشت نبود ولی به هر صورت صحبت رسید به آنجا که کجایی ام. من هم گفتم شمالی. برگشت همان جا پایش را از توی کفش درآورد لگد آرامی زد توی دستم. واقعا ما را چی فرض کرده بود؟ خدا عالم است ولی زد زیر گریه و گفت که آدم قبلی یک شمالی بوده است. یک دکتر اهل ساری که به هر صورت دیگر با هم نبودند.
10- یک علاقه به دانستن دقیق ساعت ورود و خروج آدمها هست که بین این همه علاقهی معمولی مثل اینکه کی با کی تیک میزنه و دوست دختر فلانی چه شکلیه، جریان دارد. اول صبح شنبه یکی از همکارهای خانم آمده و تمام تحولات عالم را رصد می کند که فلانی چه ساعتی آمد و رفت و کی روی تخته نوشته است. همینطوری ملت کلی پول دکتر و داروهای تحریمی را می دهند که نظام سلامت به خودش ببالد، ما از دروازه ی اثنی عشر شما که همیشه توی فکر دیگران هستید، مراقبت می کنیم. واقعا ما را چی فرض کرده؟
11- دوره ای که ماتوی خوابگاه طرشت 3 کنار بزرگراه شیخ فضل الله نوری بودیم، موبایل نبود. بود ولی فقط مثلا پسر عارف یا یکی دو تا از آن آقازاده های هم ورودی ما داشتند. داشتن به معنی واقعی کلمه یعنی داشتن گوشی های گوشت کوب نوکیا 3310 کسی اگر تلفن داشت تلفن خانه داشتیم که وصل می کرد به داخلی طبقه و باید می رفتی توی راهرو یک لنگه پا تلفنت راجواب می دادی. زل می زدی به تعمیرگاه اتوبوسهای شرکت واحد که پر از چاله چوله های روغنی بود. یک وقتی هم با دوست دخترم صحبت می کردم که دیدم خطمان مهمان دارد. پشت تلفن یکی دو تا تیکه انداختم تا طرف از رو برود و گوشی را بگذارد. از رو نرفت. بعد از تلفنم بلند شدم و رفتم توی اتاقک تلفن خانه. یک شهرام شپره ی تنها توی سایه ی آن اتاق کوچک و تاریک پشت دستگاه نشسته بود و داشت این خط و آن خط می کرد. هیچ چیزی نگفتم. یادم آمد آن سالها، مدتهای زیادی طول کشید تا به هوای خشک تهران عادت کنم.
12- توی شرکت ما یک دکتر هست که اتاقش توی زیر زمین و بغل دم و دستگاه ورزشی است. امروز دیدم که مطلبی زده با عنوان کمبود ویتامین دی در بین همکاران فیلان- واقعا خودش چرا توی زیر زمین مانده است من نمی دانم.
13- یک سایتی پیدا کرده ام که دارد ضرب المثلهای فارسی را به شکل کتابهای قلم چی فرو می کند توی چشم و گوش مخاطب. مثلا پای
این مطلب عکس یک پلنگ ناتوان را گذاشته است تا دقیق بدانیم این ضرب المثل دارد درباره ی چی حرف می زند.
14- این مرد پا ندارد. اصلا از نژاد زرد است. همین ها که توی ایران نسخه ی افغانی اش دست بر قضا، خیلی هم کاری تر و صبور تر به نظر می رسد. الان مثل کاپیتان ها رفته است بالای دکل و دارد به افق نگاه می کند. همه ی کارهای باغبانی را هم خودش انجام می دهد.