از دور که می آید هم گوشهی موهایش باد میخورد و از زیر روسری بازی سلام و دلبری را شروع میکنند و هم گوشههای پایین مانتویش روی پاها بازی میکنند. این بار هم یک لباس ویژه پوشیدهاست. تنها چیزی که در محل کارش میشود نوعی امتیاز محسوب شود آزادی نسبی پوشیدن مانتوی دلبخواهی است. این روزها این حرفها دیگر عادی شده و یکی از منافعی که شرکتها به پسرها و دخترها میدهند، این طور آزادیها نیست. چند قدمی جلو میروم. بعد همان مسیر را باهم برمیگردیم. گردش روزانه زود تمام میشود. این طور وقتها هر دو مثل کسی که گوشهای از غذایش را نخورده باشد، پای تلفن آنرا تمام میکنیم. حرف از کار است و دستمزد پایین. یک سکوت طولانی هست بعد انگار چشم از افق برداشه باشد به حرف میآید:
ببین آخه باید معمار لازم داشته باشن که من رزومه بفرستم.
بازهم میافتیم توی دور سکوت. کم حرف بودن و صبر و حوصلهاش خیلی مفید است. بعد از کمی گفتگو حرف بالا میگیرد. من مثل یک مربی کشتی عصبانی دارم از اتفاقهای مختلف کاری میگویم که چطور آدمهای ضعیفتر و ناکارآمدتری با حقوقها بهتری مشغول کار هستند. آخر شب با یک اس ام اس تکمیلی حرفم را تایید میکند. تند رفتهام و ازش عذر خواهی میکنم. حالا تعارف و بفرما از یک سمت دیگرش در جریان است. هوای بهار است و همین طور تا پاسی از شب به شکل استثنایی باران میبارد. آدمها در تهران و در وقتهای بارانی گیج میشوند. یعنی نمیدانند با هوای تمیز چه کار کنند. بعضی ها دلشان میخواهد دوباره ماشینشان را بر دارند و به جان بزرگراههای نیمه شب تهران بیفتند. گاهی میروند و قدمهای دو نفری یا چند نفری میزنند و خیلی از وقتها اگر باران بهاری نیمه شبشان را روشن کرده باشد، فقط کافی است که بروند پای وایبر و فیس بوک. اینطوری هم هیچ وقت نمیشود حق مطلب را ادا کرد. درست مثل اینکه وسط یک برنج شفته، رگههای برشتهی مرغ و ته چین را پیدا کنی و تقریبا سیر باشی. نمیشود با آن یک ذره کاری کرد. برای همین خیلیها در چنین مواردی فقط کنار پنجره و با صدای باران میخوابند.
فردا صبح با صدای داد و بیداد همسایه بیدار میشوم. سرم را میاندازم و توی راهرو داد می زنم که چه خبر است. صداها کم میشود. طبقهی پایینی بالاخره در را میکوبد. از بالا و پشت پنجره همه چیز معلوم است. باز زنش بچهی عقب ماندهشان را انداخته به ریش این بابا. مردک معتاد هم زن و بچه را انداخته پشت در. این در تنها جایی است که باز و بسته بودنش را میتواند تصمیم بگیرد.
- یاسی نکن. برو بابا ولم کن.
زن به بالا نگاه میکند. لابد من و مردک را توی یک قاب میبیند. باران دوباره نم نم اش گرفته است. زن چادری روی مامتو سرش کرده و از زیر روسری موهای شرابی و فرق از وسطاش را بیرون انداخته است، یک جور عوالمی که دههی شصت خیلی دلبرانه به نظر میرسید. کل گفتگو با یک بیناموس گفتن مردک تمام میشود. مردک پنجره را میبندد. تقریبا تمام همسایهها هم از دور و بر پنجره کنار میروند. زن زیر باران ایستاده و درب ساختمان را به نشانهی تظلم خواهی میزند. آیفن را میزنم و بهش میگویم بفرمایید بالا. زن با پسرک که حسابی کلافه است از پلهها بالا میآیند. زن مرا نمیشناسد ولی می آید تا طبقهی ما و جلوی در با بچه ایستاده است. یکهو میزند زیر گریه که هیچ کسی نیست باهاش حرف بزنه این آدم شه. مرتیکه معتاد. زن را به داخل هدایت میکنم. همانطور آنجا ایستاده است. یکهو از طبقهی پایین صدای فریاد مردک را میشنوم. ریز اندام و سبزه است. بخشی از موهایش ریخته و بقیهاش جو گندمی ولی نامیزان است. مثل قابلمهای جوشان که از پاگرد بپیچد، سر میخورد و همینطور وسط بد و بیراه گفتن به زن روی پا گرد میخورد زمین. زن میترسد و با بچه میروند تو. من ولی جلوی در هستم.
- تو خجالت نمیکشی؟
- آقا این آدم نیست؟ دیوونه کرده منو.
- الان بی خیال شو. بذار یه دو دقیقه بشینه اینجا آروم شه.
بهم اعتماد داشت و بارها خودش را دعوت کرده بود تا اینجا یک جور دم نوش بهش بدهم. ولی امروز حوصلهاش را نداشتم. دیدم دارد غرغر کنان میرود پایین. مثل شاگرد مدرسهای خنگی است که جواب را نفهمیده و جریمه سرخود، دارد آنرا با خودش تکرار میکند. وقتی پایین میرفت داشتم دقیقا محاسبه میکردم که فریادهایش به کجای دیوار خورده و کمانه کرده تا به سر و صورتم برسد. هنوز این صداها تا خرپشته در حال انعکاسهای نامتناهی هستند و مثل بوی سیگارش که توی راهرو مانده ، اعصابم را به هم میریزد. به همین دلیل پنجرهی راهرو را باز گذاشتم تا صدا برود بیرون و بین میلیونها صدای بوق و موتور و آدمهای عصبانی توی کوچه، گم بشود.
مردک جدا شده بود و هفتهای دو روز میشد بچهاش را ببیند. برای این جور ملاقاتها همیشه نیروی استخدامی کافی در خدمت قوه قضائیه نیست برای همین دوتا آدم که آبشان توی یک جوب نمیرود سخت ترین شرایط مشترک را پیش رو دارند. مثل این مسابقههای تلویزیونی است که یک زوج خوشبخت شهرستانی را قرار است نشان بدهند. گاهی وقتها هم لازم است زن به مرد وقتی دارد لباس اتو میکند یا در جریان مسابقه، کف سالن شنا میرود، بگوید: عزیزم تو میتونی. آفرین آفرین. پیام واضح این است: ما از معتادها هم قهرمان میسازیم. ما برنامه سازها میتوانیم مثل آمریکاییها که برای افراد ناتوان تا عصر برنامهی تلویزیونی پخش میکنند تمام وقت برنامهی ناتوانی بسازیم. مجری خوش تیپ هم داریم.
از سوپرمارکتیهای باهوش و خیلی باهوش بدم میآید. وقتی میروی توی مغازه و داری گیج میزنی دارند با نگاه سوراخت میکنند. حتی وقتی چند تا مشتری دارند کارت میکشند و حساب میکنند حواسشان به توست. هیچ وقت فیلمهایی که میفروشند نمیبینند و اصلا دلشان نمیآید چیزی از فرهنگ تعارف ایرانی را جا بگذارند. این مهمترین مسالهی رقابتی برای درست کار کردن در یک سوپر مارکتی است. باید بتوانید دست از پا خطا نکنید. تردیدهای شما راجع به اینکه چه چیزی میخواهید بخرید، چی لازم دارید و چه چیزی را فقط محض تنوع دوست دارید. مثل یک پزشک مشاور دریافت میکنند.
دارد بهش میگوید که فلان بستنی جدید است. او هم بی توجه برای بچه و زن مردک بستنی میخرد. چهار نفری با یک ترکیب عجیب و غریب توی خیابان راه میافتیم و بستنی میخوریم. هیچ کسی هم شک نمیکند و اصلا برایش مهم نیست ما کیهستیم. ازش می پرسم تو فکری. با سر نه می گوید لبخند می زند. چشمهایش را همانطور ریز می کند که یعنی مشکلات مردم را ببین. ما اصلا به نظر مشکلی نداریم. من مثل مهران مدیری توی سکانسهای موفق و قوی سریالهایش درست یک قهرمان ناشناسم که توی هزار تا آدم دارم با همکارهایم قدم می زنم. روی همان پیاده رویی که شاید سوپری محله با عجله رفته باشد سراغ مردک معتاد طبقه ی پایینی و هر چهارتامان را لو داده باشد، باید آرام قدم می زدیم.