360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

دنیا مجبور شود از ما فرار کند

حساب تک شاهی ها را داشتن بیشتر از عیسی شفا داده است. 

1- چند روز است عزیزکم دم پنجره است. همان وقتی هم که  رسیدم اینطوری بود. با خودم حرف نمی‌زنم. دیروزش هم که بهش زنگ زدم همین را گفت. برایش یک چیزهایی خریده‌بودم. بردم و دانه دانه از پله‌ها بردم و برایش چیدم توی کمد. می‌گوید اینجا را دوست ندارم. آدمهای به درد نخور و سطح پایینی هستند. برای همین هم اصلا همیشه دلم می‌خواهد برگردم.     
 به هر حال همیشه یک مهاجر همچین دردهایی همراهش دارد. درد هم که نه چون وقتی گفتم درد خودم هم یکه خوردم. شاید نبودن نسرین و اصلا تجربه‌ی دانشجویی خودم را یکجا بغض کند و دیگر درسش را هم نخواند. آقای کامرانی شما که به هر حال آشنایید هوایش را داشته باشید. یعنی نگذارید هر کس و ناکسی سر دخترما دست بکشد و غمخواری بکند برای همان صورت زیبا یا دستهای کشیده و بلوری‌اش. نسرین خوب بلد بود بگوید طوری تعریف کند که آدم از اینکه چنین تخم و ترکه‌ای دارد حظ کند. ما هم به همه چیز مجبور شدیم. اجبار یک چیزی است مثل هر روز صبح از خواب بیدار شدن و با نشاط یک روز دیگر را شروع کردن. یک ماه پیشش توی ماشین داشتیم گشت می‌زدیم. خودم به هوای او. این جا و آنجای شهر را گز می کردیم برایش یک طور آهنگ ملایم و لوس گلنسا جان را گذاشته بودم. بر خلاف اینکه همیشه موزیکهای نسبتا تند و بی معنی گوش می‌دهد این دفعه تسلیم بود. دستش را گذاشته بود روی شانه‌ام و یک دست دیگرش بود که گاهی نور موبایلش را زیاد می‌کرد. نور می‌خورد زیر صورت گرد و نرمش و لبخندش دیده می‌شد. یک جوری خودم هم احساس می‌کردم اینجاها نباید بنزین ماشین تمام شود. چون راه را یکسره آمده بودم گفتم باید حواسم باشد اصلا بنزین تمام نشود. آدم می‌رود توی نور پمپ بنزین بعد شاشش می‌گیرد. یک آدم معمولی هر وقت دستشویی رایگان می‌بیند احتمال قوی شاشش می‌گیرد. مجرد هم باشد بدتر می‌شود. اصلا خارج از ایران قانون دارند که همیشه پمپ بنزین باید دستشویی‌اش دست کم رایگان باشد. 



2- نبود. محمود اصلا نبود. یعنی درست است که اگر توی اتوبوس صدا کنی محمود تویی؟ کلی آدم ممکن است باشند که نگاهت کنند. ولی هیچ وقت دیگر نبود. شاید توی تاریکی شب بود که گاهی می‌آمد و همیشه پشت سرم پیدایش می‌شد. با خودم قرار کرده بودم که اگر گاهی واقعا دوست داشتم تنها باشم بروم کنج دیوار بنشینم و همینطور توی تاریکی نیمه‌بیدار مواظب باشم کسی نیاید اما انگار از توی دیوار چند بار رنگ شده‌ی این خانه اجاره‌ای قدیمی پیدایش می‌شد. اهل قدیم نبود. اولین بار به طور جدی توی یک کافه ای که ازش نفرت داشتم و از زور بی چتری رفته بودم آمده بود و با هم چیزی نوشیدیم و گپی زدیم ولی اصلا دیگر درست و حسابی پیدایش نشد. شاید یکی دوباری هم زنگ زده بود و جوابش را نداده بودم ولی با این حال خیلی دوست داشتم که دست کم چند باری توی چند تا موقعیت باشد. فقط در حد یک سرتکان دادن ساده بگوید برو اشکال ندارد. ولی اصلا به اختیارم نبود. موقع  ثبت نام دکتری این‌همه خوشحالی‌ آن روز را می‌‌خواستم بهش انتقال بدهم. فقط به او بود که می‌شد خلاصه از این حرفها زد ولی پیدایش نشد. برای همین دمغ ثبت نام کردم. حتی شیرینی بچه‌های شرکت را هم بایک لبخندگشاد و لبهای نازک و برگشته، دادم. طوری که سعیدی برگشت و اصلا به زور شیرینی را مثل یک تکه نجاست با اکراه برداشت و گذاشت کنار روی یک دستمال وا رفته. یا آنروز که درباره نسرین توی آینه بهش می‌گفتم اصلا اینقدر پشت سرم بود و درنمی‌آمد که سرم را انداختم پایین و فقط زدم روی شانه‌ام که حدس می‌زدم دستش باید همانجا باشد. گفتم شاید این که تو آن بار آن شب توی هول و ولای رفتن خانه‌شان گفتی درست است. ولی من سعی می‌کنم معمولی‌تر باهاش حرف بزنم. نسرین را ندیده می‌شناخت. هر دختر دیگری را هم بهش گفته بودم می‌شناخت. هر چیز دیگری را هم طوری که انگار می‌داند به نیشخند می‌گرفت. یک شب بلند بلند توی تاریکی با خودم گفتم خسته شدم از بس کشیک کشیدم و بهت رو انداختم که این حرف و آن حرف را بزنم. بابا جان تو اگر کار و زندگی داری خوب برو به کارت برس و اگر نداری وایستا گوش کن نه اینطوری که بگذاری در بروی. سرت را بیاندازی پایین و بگویی خوب خوب بقیه‌اش را بگو. انگار با یک نوجوان حرف می‌زد. به وضوح یادم هست که توی 20 سالی که ازش خبر داشتم همینطوری بود. همیشه بزرگتر بود. آدمها به هر حال از یک سنی به بعد از قله‌ی فهم و شعور زندگی‌شان رد می‌شوند و دیگر تو ازشان کوچکتر نیستی. ولی درست، شعبده باز بود. همیشه مثل خطی توی افق که غبار گرفته باشد جلوی پیشانی آدم وز وز می‌کرد. خیلی هم آرام طوری که سالها بهش عادت داشتم و قرارم شده بود با صدایش بخوابم. اکثر حرفها را هم جز همان یکی دو جمله اول نمی‌فهمیدم. طوری که بعد از  یکی دو سال اول قرار گذاشتیم فقط من تعریف کنم و او هم یک کاری بکند و نهایتا چهار تا کلمه حرف بزند. مثلا یک بار بگوید متاسفم و تمام. با اینکه یک زمانی اهل ارادت زیاد به کلمات بود ولی کاری کرده بودم که اینقدر کم حرف بزند. طوری که خودم غذاب وجدان گرفته بودم از اینطور بی  حرفی‌اش یک شب حتی فکر کردم یک جور گوزن است که به زحمت می‌تواند حرف بزند و ترجیح می‌دهد با یک چشم با آدم حرف بزند. یک شب هم برای رفع عذاب وجدانم هی طوری سوال کردم که در جوابم حسابی حرف بزند. ولی باز هم انگار درست نمی‌شد و همان کلمات متاسفم و مساله‌ای نیست و درست می‌شود و اشتباه کردی و جبران کن را می‌گفت. این حرفها تا زمانی که انگار کسی توده‌های پنبه‌ی بزرگ چسبانده بود به پنجره ادامه داشت. 

یک روز به سرم زد به مهدی بگویم یک آهنگ ساده و کوتاه برایش بنویسم.  حتی فردا از سعیدی پرسیدم چند تا آهنگ عاشقانه داریم که اسم یکی را هر دقیقه صدا بزنند و اینقدر ملایم ولی زیاد تویش چنین چیزی تکرار شده باشد. خندید و زود گفت تقریبا هر چیز جلف و عامه پسندی هم توی دنیا اینطوری است. اگر توی زبان خاصی می‌خواهی بدانی به نظرم می‌خواهی بدانی؟ گوگل کن. ولی خوب که چی بشود؟ بعد چرخید و ادامه داد: 


نقاشی سکوت عقل و موسیقی چشمهاست. عمیق‌ترین  نقاشها اونایی هستن که توی تاریکی محض به لطف کوری از طرف خدا هدایت میشن. آدمهایی که خیلی عرضه جفت گیری ندارند اولین هنرشان گرده‌ افشانی است یعنی برای انتقال اخبار حواشی همیشه آماده هستند. 


همین ها را گفت و من برای همیشه همانطوری زل زده به روبرو ماندم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد