شب سیزده به در یا همان روز آشتی با طبیعت است. سالهایی که در چنین روزی رفتم پارک خانه هنرمندان تناقضات عجیبی دیدم. در روز آشتی با طبیعت خانوادههای همهجای تهران بی خیال – وارد چمن نشوید- هستند و دقیقا روی چمنها اتراق میکنند. انگار نشستن روی بخت سبزهایشان از واجبات باشد. عدهی دیگری هم مشغول آش پختن روی پیک نیک هایشان هستند بالا و پایین هم ندارد تقریبا تمام پارکهای تهران چنین منظرهای دارند. شهرداری هم انواع بروشورها و اطلاع رسانیها را برای شهروندان انجام میدهد. طرح مبارزه با جانوران موذی، نقاشی و چیز نوشتن روی بنرهای زمینی پارکها و از همه مهمتر کلی بروشور مجانی دربارهی تهران گردی و دیدن جاهای دیدنی تهران. واقعا هنوز با این حرف – جاهای دیدنی تهران- ارتباط برقرار نکردهام. بدک نیست ولی مثلا موزهها نه فرهنگ مدیرانش درست است که همیشه بخش زیادی از تالارهای موزه به دلیل سوء مدیریتشان تعطیل است و برای دیدار از آن باید آشنا و پارتی داشته باشید. نه فرهنگ اکثریت کارکنانش. انگار به عنوان بازدید کننده نقشه ی سرقت می کشید. توی مترو یکی از بچههای شرکت منتهی در واحد پشتیبانی شبکه را میبینم. صدایش میکنم. گپ کوتاهی دربارهی تهران گردی میزند. بهش میخورد از آن دختربازهای تخس باشد ولی طفلکی دو تا دختر آورده که توی بخش خانمهای مترو آن هم به آن خلوتی، سوار شدهاند. دارد از کتابفروشی تازه بازسازی شدهای که وابسته به یک موزه است بیرون میآید. یک موزه نزدیک بهارستان که توصیه میکند بروم و ببینم. شب بعد از مدتها غیبت از تهران باید بروم و تجریش حاضری بزنم. به یکی از بچهها زنگ میزنم. نای بیرون رفتن ندارد در حقیقت دیدار را به بعد از تعطیلات موکول میکند. واقعا افسردگی مثل غبار آلودگی هوا همه جای تهران سرایت کرده است. میروم مسیرهای ترکیبی مخصوص خودم که شامل پیاده رویهای طولانی و طاقت فرسا، البته از دید اکثریت غریب به اتفاق ملت است، را به مقصد تجریش انجام میدهم. کل روز را خوابیده بودم و شارژ شده بودم. تلویزیون برنامهی روز سیزده شبکهی سهاش توی فضای بستهی استادیو برگزار میشود. شب به یکی دیگر از دوستان زنگ میزنم. خودش را از کتابخانهی ملی می رساند. با هم میرویم بیرون. میگوید: از خدا میخواستم تو همین لحظه یکی باشد که باهاش حسابی حرف بزنم. نمیدانستم نمایندهی خداوند در امور دوستان هستم. به هر صورت بهتر است در اینگونه مواقع واقعا به یکی زنگ بزنید و منفعل نباشید. شب مهمانم میشود. کلی حرف تکراری دربارهی ازبین رفتن اجتماع و نبودن رابطه بین آدمها میزنیم و توافقات هسته ای مربوط به خودمان را امضا میکنیم. اینکه بیشتر رابطهها شکارها و ماجراجوییهای جنسی شدهاست و لاغیر. موهیتوی خانگی با شربت نعنا، هندوانه و خیلی از عرقیجاتی که مثل یک بار تندر برایش میریزم و دوست دارد. هنر خواهر گرامی است. کلی راجع به دوره ی شخصیت شناسی که رفته است حرف می زنیم. آرکه تایپهای مختلف را برایم مرور می کند. کمی هم سریال میبینیم تا خوابمان ببرد. دیروز که آمدم تهران داشتم خفه میشدم. اصلا با این شهر مرده و بی خاصیت ارتباطم کاملا قطع شده بود. الان یک روز و نصف است که دارم دوباره و به اجبار باهاش آشتی میکنم. تعقیب کردن اخبار هم مثل خوردن چایی با قند یک عمل سنتی است. عدهای هم چایی بدون قند میخورند. عدهی دیگری هم از شیرینی و شکلاتهای بیگانه استفاده میکنند. کاش این تبلیغ کنندههای چادر، حجاب برتر، این شعار را با این روش ملموستر میکردند: قند همراه بهتر چای خانوادهی شما. یا قند شیرینی برتر.
عدهای اخبار لوزان سوییس را تعقیب میکنند. دربارهاش کلی جک وایبری هم در آوردهاند. بدترین کار استفاده نکردن از نوروز و طبیعت لوزان سوییس برای ادامهی نسل و مذاکرات طاقت فرساست. مثل بیگاری توی جهنم با دیوارهای شیشهای و نزدیک بهشت است. توی فکر تنیس هستم. نمیدانم به کدامیک از نزدیکانم که یک جورهایی مجاورت، همکاری و رفاقت داریم پیش نهاد پارتنر شیپ بدهم. باید آدمی با انرژی و سفت و سخت باشد. بارها سر فعالیتهای گروهی، ضربه فنی شدهام و گیر آدمهای بیش از حد دم دمی مزاج شدهام. بماند. توی خیابان بعضی ادمهای تنها را میبینم که با لباس ورزشی دارند خیابان گز میکنند. بعضیهاشان همینطوری که این Protest شان آنها را در ردیف ورزشکاران قرار داده است، سیگار به دست خیابان را طی میکنند. سلفیگیرهای کنار خیابان و در حقیقت توی پارک که وسط لاله و لیلیومهای شهرداری تهران نشستهاند، خودشان هم از این همه واجب بودن عکس سلفی خانوادگی خندهشان میگیرد. Single mother هایی که با کودکشان آمدهاند پارک، خیره به خوشبختی بقیه، گوشهای در حال نظاره هستند. بعضی وقتها از گفتن جزئیات خندهام میگیرد. دختر بچهی ده سالهای بود که بهش جلد پنجم قصههای مجید را داده بودم، خوانده بود و حالا سوال اساسیاش این بود که چرا اینقدر دربارهی جزئیات حرف زده است. شاید مساله مربوط به باور ما دربارهی کتاب و قصه خواندن، همان حکایتهای پند آموز و نصحیتگر سعدی است و تقریبا توی قرن هشتم باشیم. شاید تقویم از روی محتوای کتابهای درسی تعیین میشود. توی پارک روی نیمکت پدری نشسته و دارد یک چیزی شبیه بروشور دیدنیهای تهران را میبیند انگار تازهترین بیانیهی لوزان دربارهی فعالیتهای هستهای را مرور میکند. مادر کتابی را که از نمایشگاههای قزمیت کتاب خریده است طوری میگیرد که از بیست متری، عنوانش هم دیده شود: زن شیفته. احتمالا سی و چند سالی است که کتاب نخوانده چون دقیقا لای کتاب دارد به حضرت عزراییل نگاه میکند. دختر هم به تقلید از مادر مشغول خواندن است. موقع برگشتن، مترو خیلی خلوت است. توی این خلوتی یک خانمی با یک پله فاصله پشتم سبز شده است. با تعجب بر میگردم و نگاهش میکنم. خندهمان میگیرد. ناخودآگاه میگویم : فرهنگ عجله...
- نه من عجله نداشتم. داشتم می رفتم همینطوری دستم خورد بعد دوباره با دست نشان می دهد.
فاصلهمان چند تا پله میشود. صدای لیز خوردن میشنوم. دخترک دوباره میخندد.
- خانم شما حالتون خوبه؟ ... به نظرم سیزده رو درست در نکردید دچار مصیبت شدید.
همچنان میخندد. هیچ وقت توی خیابان با کسی بیشتر از این ارتباط نگرفتهام. به پشت سرم نگاه نمی کنم و می روم. عصر با یکی از دوستان قرار پینگ پونگ دارم. خسته و خاکشیر، شب می شود.