ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
امروز تابستون کلا برچیده شد؟ بچه مدرسه ای ها با سپر و کلاهخود و شالگردن می رفتن مدرسه یا جنگ؟ یه مدیر عاملی داشتیم نمی شد پیشش گله و گذاری هوا رو نمود. به نظرم ناموسش به هوا بسته بود. شاید هم از تکرار فصلها خسته شده بود و از بیخ طاقت حرف جوانتر ها رو نداشت. به هر حال یه روزی، فقط یه روز پشیمون شد و از کارش عذر خواهی کرد. حتی خودش رفت و بخاری شرکت رو راه انداخت تا آبدارچی جوون هم یاد بگیره
فکر کنم امسال اون خانم هنرمند نویسنده کارگردان تئاتر سراینده ی هایکو و تنابنده ی هنر، علم بلند کنه. دیگه مقتل خوانی جواب نمیده.
ما همین جویده هایی هستیم که با چسبیدن به دیگران به دست میآوریم. تو به من میچسبی. من به بزرگتر از تو. تو دلت خوش است که این چسبیدن سرانجام یک لحظه. فقط یک لحظه هم بتواند فراموشی از دنیا بیافریند کافی است. جوک، لبخندهای قهوه ای آدمهایی که هنوز بین اینکه آدم پولداری به نظر برسند و یا خیلی کول باشند سگ دو استفراغ میزنند. سگ دو استفراغ را لطفا با هم بخوانید. یعنی کسی این قدر بدود و سگ دو بزند دنبال چیزی، بعدش از زور عقب ماندن از خودش بالا بیاورد. دست مریزاد. اینطوری حداقل لباس و سر و شکل آدم به هم میریزد مجبوری هم که شده نو میشود. طوری که دیگر آن کارمند مفلوکی که میدود ناهارش را اولین نفر بخورد نیست.
آکادمی گوگوش امسال حتما به شکل رالیِ گوشه ی شور برگزار میشه.
من همینم. این را برای چند هزار و دویست و چندمین بار گفت. لباسش را سبک کرد تا فقط بتواند برود توی رختخواب. به دروغهایی که در روز گفته بود فکر کرد. به نظرش اینطوری درست رسید مثل یک وظیفه. مثل وقتی که هوا سرد میشود باید بخاری را راه انداخت. شعلههای آتش بخاری را نگاه کرد و به خودش گفت. من همینم. آدمهای دیگر باید به حد کافی زرنگ باشند و وقتی باهام صحبت میکنند لیز نخورند. خندهاش گرفت. از آتش کوچولویی که در درونش حس میکرد خوشحال شد. باید بخش بزرگی از دنیا را از همین آتش میساختند و الا ما وجود نداشتیم. ما نبودیم. با همین تلقینها و به فکر فردا خوابید. انگار گوشهی دهنش مایع تلخی ریخته بود. در حال چشیدن غلظت و تلخیاش بود. این تلخی برای مزاجش خوب بود. توی همین فکرها انگار یک پلهی دیگر توی زیر زمین سوزانی که پر از زغال بر افروخته بود قدم گذاشت. همانجا به نظرش رسید خوابش عمیقتر شده است. هنوز نمیتوانست پایینتر برود. نسیم خنکی از بیرون زغالها را میافروخت.