ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
در زندگی همهی ما لحظههایی وجود دارد که اگر توی فیلم بیاید، باور نمیکنیم. اگر توی کتاب بیاید کتاب را میاندازیم دور و نمیخوانیم (بهانهای جدید برای نخواندن کتابها). اگر توی روایتهای مذهبی بیاید به پارهای خرافات نزدیک است. ولی واقعا من یک زمانی یعنی سال 75- 76 توی تمام سوراخ سنبههای دانشگاه تهران رفت و آمد میکردم. همینطوری بود که ما میرفتیم کوی دانشگاه تهران. توی گرگ و میش اول شب وسط آن همه آدم لاغر نوتلا نخورده در آن سالها از نردههای اتوبوس سرویس دانشگاه آویزان میشدیم و میرفتیم توی کوی دانشگاه. کوی دانشگاه تهران از همان موقع یک مجموعهی 25 هزار نفری بود که نظام مقدس بسیار بهش مباهات میکرد. برای همین کوی دانشگاه همه چیز داشت. نانوایی، خیاطی، بقالی شاید نجاری و مهمتر از هم سینما. حتی سنگر و خاکریز هم داشت. دقیقا یک ساختمان بود که بیشتر بسیجیها آنجا زندگی میکردند. جلوی اتاقها هم سنگر و چفیه و از این بحثها بود. انگار رفته بودید نمایشگاه دست آوردهای دفاع مقدس. سینمای کوی سعی میکرد از بقیهی جاهای کشور روشنفکرتر باشد. برای همین دقیقا وقتی یک زن با تاپ از ارتفاع پرت میشد و یک مستطیل سیاه چرخنده رویش بود تا به کف اقیانوس برسد و دیگر چیزی از گوشت تنش نصیب مومنین نشود، سینمای کوهی دانشگاه ممکن بود که این صحنه را پخش کند. همانطوری آنجا منبع تمام انواع آدمها بود. آدمهای انجمن اسلامی که خودشان بیانیهی تجمع میزدند و خودشان هم با ماشین آتش نشانی هماهنگ میکردند تا بیاید تجمع را متفرق کند.
دانشجوهای آن موقع کلا قویتر بودند. هر جا احتیاج بود میلههای گارد اطراف کوی را خم میکردند تا از همان محل یک دسترسی محلی درست کنند. بدین ترتیب دکهی روزنامه، اتوشویی، آب میوهای و حتی عکاسی سمت خیابان امیر آباد یا گیشا، سوراخهای مخصوص به خودشان را داشتند. جغرافیای پیچیدهی کوی دانشگاه باعث شده بود شما تمام طبیعت وحشی آمریکای لاتین را در تپههای عمیق بین خوابگاههای کوی و ساختمانهای دانشکده فنی برقرار کنیم. اما آنجا فریدون درخشانی را پیدا کردم. لاغر و جدی بود. اینقدر که وقتی چیزی را روی چرک نویس مینوشت، رد آن نوشته بر روی کاغذ میافتاد. فریدون درخشانی دانشجوی لیسانس ریاضی بود. لاغر بود و توی یک هفتهای در سال هم میدیدیم که شلوار کردی پوشیده است. یک بار با هم بحثمان شد. من جوان و نادان بودم فقط یک بخشش را یادم هست که در جوابم گفت: این حرفهای جمهوری اسلامی چرته! اینکه کردهای کوموله با سیم سر میبریدن. من یادم هست که باهاش بحث نکردم. بعدها فهمیدم که از طرف دانشگاه تهران رفته بودند مسابقات ریاضی با وثیقهی دانشگاه رفته بودند لندن که او همانجا ماند و دمش گرم که پناهنده شد. سالها گذشت و این روزها فهمیدم که الان مدال فیلدز معادل نوبل ریاضیات را برده است. اسمش را هم به کوچر بیرکار به کردی یعنی مهاجر ریاضیدان تغییر داده است و احتمالا از ایرانی بودن خود خیلی هم راضی نیست.