ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
وقتیکه بچّه بودم از مردم انتظاری داشتم که نمیتوانستند برآورده کنند ـ دوستیِ مداوم، عاطفهی همیشگی.
حال آموختهام انتظاری کمتر از آنچه میتوانند برآورند داشته باشم ـ همدمی و مصاحبتی دور از تکلّف و تعارف. عواطفِ آنان، دوستیِ آنان، و حرکتهای بزرگوارانهشان ارزشِ معجزهآسایشان را در چشمِ من حفظ میکند: تفضّلی تماموکمال.
...
من در این دنیا خوشبختم، زیرا ملکوتِ من گوشهای از این دنیاست. ابری میگذرد و لحظهای رنگ میبازد. من در خویشتن میمیرم. کتابْ از صفحهای که دوست داریم باز میشود ـ چهقدر این صفحه امروز در برابرِ کتابِ دنیا بیرنگوبوست. راست است که رنج بُردهام؟ و راست نیست که رنج میبرم؟ و این رنج سرمستم میکند؛ چون این رنج آن آفتاب و آن سایههاست، این گرما و این سرماییست که در آن دوردستها در قلبِ هوا حس میشود.
...
نباید خود را از دنیا جدا کرد. اگر زندگیمان در نورِ خورشید بگذرد حرامش نکردهایم.
نوشتنْ از دستدادنِ علاقه و بیاعتناشدن است. در هنر نوعی انصرافِ خاطر وجود دارد. دربارهی نوشتن ـ چُنین تلاشی همیشه ثمری به بار میآورد، هرچه باشد. آنها که موفّق نمیشوند برای این است که تنبل هستند.
...
همچنان تا بهانتها رفتنْ تنها بهمعنای مقاومت نیست، بلکه بهمعنای خود را به دستِ جریانسپردن نیز هست. نیاز دارم که جسمِ خویش را دریابم؛ چراکه درکِ جسمِ خویشْ ادراکِ آن چیزیست که ماورای جسمِ من است. گهگاه نیاز دارم چیزهایی بنویسم که بهطورِ کامل به آنها احاطه ندارم، امّا درضمن نیز ثابت میکنند که آنچه در درونِ من است از من قویتر است.
...
باید زندگی کرد و آفرید. باید تا سرحدّ اشک زیست ـ مثلِ ایستادن در برابرِ این خانه با سفالهای گردِ بام و پنجرههای آبیاش بر روی تپّهی پوشیده از سرو.