تریپ طرف همیشه اینطوری بود. من آرتیست هستم شما چطور؟ از اولین روزهای دانشگاه شروع شد. هر روز تجربهی جدیدی از دنیای هنر. یک روز تئاتر، یک روز دیدن آیدین آغداشلو. روزی آشنایی با نحوهی صحیح رنگ گذاشتن روی پالت رنگ، یک وعدهی دیگر تمام نتهای مورد نیاز برای زدن تمبک به این شکل: تمبکه بکه تنبک. یک روز گرم کردن برای آواز خواندن در زمستان و در هوای بیرون برای دورهمیهای دوستانه. خلاصه هر شب ما توی خوابگاه در حال وول زدن بودیم تا زیر چراغ خاموش به همراه تلق و تلوق رفت و آمد بچهها خوابمان ببرد. اما او یک دفعه توی تاریکی پیدایش میشد و میگفت: من امشب چیز برگر خوردم. شما چطور؟ چیز برگر آن روزها چیز مهمی در بین خوردنیها بود و به گفتهی خودش فقط حوالی تجریش چنین جایی پیدا میشد که بشود توش یک چیزی خورد. اما من کم حرف بودم. وقتی از ساندویچ چیز برگر اولین گاز را زدم حس کردم تمام زیر نویس فیلمهایی که تا آن موقع دیده بودم را به یکباره فهمیدهام. دختره به پسره میگفت: عزیزم بیا بریم یه چیزی بخوریم. بعد میرسیدند دم مغازه و ازتوی ویترین در حال درست کردن ساندویچ اشاره میزد: عزیزم چیز. یه دونه چیز برام بگیر. میخوام به تنهایی بخورمش. یکهو طلعت تبدیل شده بود به سونیا و میشد دوباره روی صندلیهای نارنجی فست فود بنشیند و دربارهی خوبیهای رضاخان به مردم ایران و حتی جهانیان حرف بزند. من ولی دختر خوشگله را به قصد تعریف و تمجید از رضا خان بیرون نبرده بودم. آن روز عصر خیلی خوشحال بودم چون اولین نفری بود که به دست خودم بیرون برده بودم. با خودم قرار گذاشته بودم دهن لقی نکنم و اصلا دربارهاش حرفی نزنم. یک پاکت کامل سیگار کشیدم و کنارش هم یک بستهی کامل آدامس مصرف کردم. اما دوباره شب میان خواب و بیداری بودیم که صدا آمد: سلام من اومدم. چراغ وسط را روشن کرده بود و همه را رانده بود زیر پتو. سایهاش را میدیدم که از بین قابلمه و کتاب و خرت و پرتهای کف اتاق دارد بی محابا راه میرود: بچهها من امشب یه خانوم محترم رو بردم سر تجریش چیز برگر بهش دادم. شما چطور؟
پتو را کنار زدم. بلند شدم و کنارش ایستادم انگار داشتم قدم را با او اندازه میکردم. بعد گفتم: دختره کیه؟
- یکی دیگه. یکی از بچههای دانشکده صنایع بود.
بعد دهانش را طوری چرخاند انگار دارد آدامسش را جمع میکند بیاندازد بیرون ولی دوباره دادش تو: آقا ما حق نداریم با بچههای دانشگاه بریم بیرون؟
- نه حق داری. برو عزیزم خوش باش.
دوباره برگشتم زیر پتو و زمزمه کردم: خدایا بندههات رو شکر که اینطوری دست روی دست نمیگذارند و دایم در حال عبادت هستند. شما چطور؟
-چی؟ چی داری میگی اون زیر؟
: هیچی فقط برقو زودتر خاموش کن بی زحمت.