داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
امروز بعد از سالها رفتم دانشگاه امیر کبیر. حس و حال آدمهای فنی که مدتی است از آنها دور مانده ام دوباره نشست به سرم. یک جور انرژی که دارد توی بازیهای سایتی و وقت گذرانیها و حال گیریهای دانشجویی هرز می رود. ما هم همین بودیم. مشکل فلسفه هاست. علوم انسانی ها حداقل فلسفه های بهتری همراه خودشان می برند دانشگاه ولی فنی ها اکثرا دچار مشکل فلسفه ی کار و فکر کردن در فضای فنی هستند. یا دارند تحمل می کنند که اپلای کنند و بروند یا به یک شغل آبرو دار در یکی از شرکتهای پر پرسنل خصوصی فکر می کنند. بقیه البته گرفتار بند سنگین مدیریت خواندن و کار مدیریتی می شوند. نمی دانم چه خواهد شد ولی اتلاف بی پایان منابع انسانی توی ایران غم انگیز است. جایی که برای کسب و کار داشتن و یا حتی نداشتن فوق دیپلم برای هر کاری کافی است، چرا دانشگاه این همه سرمایه را دارد به فنا می دهد. باور کنید دانشگاه آزادیها و غیر انتفاعیها چون زودتر با مساله ی پول آشنا هستند خیلی حواسشان جمع تر است. انگار خیلی با دیسیپلین تر از نوع ایرانی اش هستند و اصلا یک در هزارشان را دیده باشم که دنبال مقوله ای به نام علم و روش علمی و کمال گرایی در کار باشند. قصه های اینطوری زیاد است و عاقلان دانند. توی دانشگاه امیر کبیر یک غلغله ی دائمی هست که هضمش برایم دلپذیرتر از دانشگاه خودممان می باشد. یک برنامه ای توی دفتر مطالعات فرهنگی دانشگاه داشتیم. همه متین و سنگین و رنگین نشسته بودیم. یک مهمان هم داشتیم که از دانشگاه امیر کبیر آمده بود. امیر کبیری ها را آن روز دکتر سروش گرم می کرد و به میدان می فرستاد. آن روز هم وسط بحث اسطوره یا رمان بود که یکهو همین مهمان گرامی به خروش آمد و گفت: راستی فرج سرکوهی رو هم گرفتن. همین نبود. بعدها از نزدیک و بیشتر با بچه های امیر کبیری رفاقت کردم. روزی را تعریف می کردند که یکی با تی داشت نماینده ی مقام معظم رهبری را با طی دنبال می کرد. چه حرارتی توی اینجور کارها بود هرگز نفهمیدم. به هر حال آن روزها گذشت و دانشگاه به تعبیری شد شهر بازیهایی برای عاشق شدن و زود فارغ شدن های دردناک.