یک دورهای بود که به طور جدی رشتهام یعنی مکانیک را تعقیب میکردم. یکی بود که اسمش وحید بود. یادم هست یک شب وانتش را برداشته بود آورده بود برویم بیرون. جای خاصی نرفتیم فقط یادم هست موقعی که داشت مرا میرساند بختش را لو داد.
انگار داشت اعتراف میکرد که صحنه سازی کرده است و هدفش همین سکانس پایانی است. زل زد بهم و گفت دارم زن میگیرم. به نظرت خوب است یا بد؟ نمیدانم چرا من باید جواب این سوال را بهش میدادم. چطور میشد که باید خوب یا بدش را میگفتم؟ زن گرفتن شاید برای بعضیها شکل کلوچه خریدن باشد. یعنی خوردنش خاصیت دارد یا فقط برای رفع کتی زن میگیرند. به هر حال یک چیزهایی بهش گفتم که مثلا خوبیاش اینطوری است و بدیاش هم اینطوری است. بعد از آن میدیدم به جد دارد تلاش میکند. خانوادهی پولداری نبودند، ولی خودش و برادرش که کوچکتر بود و مثل خودش مکانیک خوانده بود بچههای فعالی بودند. به چیزی گیر میدادند و تا تهش میجنبیدند و میرفتند. انگار اینطور آدمها هر جا شنا میکنند عمقش را میدانند. ولی در بعضی چیزها عجیب و غریب به نظر میرسید. یکی از غریبترین چیزهایی که در عمرم دیدم این بود که برای اینکه چند تا نرم افزار مکانیک یاد بگیرد، رفته بود از یک فروشگاه کامپیوتر دست دومی را کرایه کرده بود. یک روز هم دعوتم کرد رفتم خانهشان نرم افزارها را برایش نصب کردم و کمی گپ و گفت کردیم و تمام شد. بعد خبرش را داشتم که زن گرفته و تا مدتها ندیده بودمش. تا اینکه یک بار یک شرکتی برای مصاحبه توی یک شرکت قطعه سازی رفته بودم. دیدمش آنجا نشسته است جزو مصاحبه کنندهها نبود ولی خیلی سرد و خسته به نظرم رسید، طوری بود که ترجیح داده بود با اینکه رزومهی فلانی را دیدهاست، به صورت تصادفی در آن کارخانهی کم کارمند دیده شود. رفیق قدیمی حالا سنگ زیرین آسیایی شده بود که آردی تولید میکرد و موهاش را هم در برگرفته بود. روزگارش چطور گذشته بود را نمیدانم ولی انگار پلاستیک خامی را به قالبش تزریق کرده بودند و حالا کاملا سرد و جاگیر شده بود. خیلی از این طور آدمها توی زندگی آدم میآیند و میروند. نشسته بود پشت کامپیوترش و داشت بازوی یک ربات را میکشید. بعد برایم توضیح داد که صنایع قطعهسازی توی مشهد خیلی رباتهای قطعه ساز دارند. بعد دست کشید روی مانیتورش. انگار لکهای بازوی رباتش که الان رندر شدهاش را نشان میداد دارد تمیز میکند. بعد دوباره توضیح داد که ما توی کارخانه تصمیم گرفتهایم رباتهای بیشتری را به خط اضافه کنیم. شاید برای همین حتی آبدارچی نداشتند و منتظر مهندس بودند تا ربات مربوطهاش را بسازد. اینطوری سرد و گرم شوندههای شبه رفیق، به چیزی در بین آدمها ضربه میزنند. اسمش باید تقطیر شدهی این عبارت باشد: جوهره بلوغ اجتماعی آدمیزاد. بعدها طوری از تقسیم بندی مد شد. قواعدی برای دوست یابی، دوست داشتن و حفظ و نگهداری رابطههای اجتماعی. به وفور آدمهایی میشناسم که برای رابطهشان حساب و کتاب میکنند که هزینههای مالی و زمانی انجام شدهشان میارزد یا نه؟ این را مستقیم و غیر مستقیم از لابلای حرفهای کلی از آدمها شنیدهام. شاید این آدمها غریزهای برای زندگی ندارند. برای همین هم همیشه آدمهای غریزی برایم جذاب بودهاند و لاغیر. داستان رباتها را هم هیچ وقت تعقیب نکردم. شاید آخرین باری که توی یک شرکت قرار شد کار بازرگانی کنم فهمیدم رشتهای که آن موقع این همه – برش- داشته است الان به کارد میوه خوری شده است که باهاش فقط میشود کیک کوچک دو نفرهای را که برای دوست دخترت توی کافی شاپ خریدهای قسمت میکنند.
آرزو دارم سالی که پیش رو دارین........
آغاز روزایی باشد که آرزو دارین ........
لحظه هاتون زعفرونی ، نیلوفرگونه و قشنگ
افتخار میدین به منم سر بزنین