خونی که بند نیامد از باز کردن همبرگرهای یخ زده با کارد پدید آمده بود. تنهایی میتواند آدم را باردار کند. چاقو که توی کف دستم رفت فکر کردم امشب توی تنهایی خواهم مرد. کارم تمام است. دور دستم دستمال پیچیدم. ترجیح دادم به کسی زنگ نزنم چون خندهدار بود که آدم توی این وقت شب از خالهاش کمک بگیرد. در ثانی اصلا ارزشش را نداشت که با آژانس بروم یک درمانگاه تا مثلا ببینند که باید بخیه بخورد یا اینکه با یک چسب زخم ماجرا را فیصله بدهند. ولی دلم رضا نداد. وارد درمانگه که شدم، یک راست رفتم سراغ ایستگاه پرستاری. تقریبا همه روی گوشیهایشان خواب بودند. یکی از توی آبدارخانه آمد. بهش گفتم: آقا ببخشید. کف دستم فکر کنم 9 میلیمتر با کارد آشپزخانه سوراخ شده.
نگاهم کرد و گفت: ببینم. دستم را گرفت توی نور و گفت: خوب اینکه جای شمشیر نیست.
تند گفتم: نه آقا همبرگر یخ زده باز میکردم. اینطوری شد.
گفت: خوب خیلی مهم نیست ولی چون زمستونه بذار برات بدوزم.
نگاهم افتاد به سبیلهایش. طوری گفت بدوزم انگار پردهی اتاق خواب را به سلیقهی خودم میخواست برایم دربیاورد. یک پیر زن سانتی مانتال نشسته بود. تا نگاهش افتاد بهم سعی کردم نگاهم را بدزدم ولی موفق نشدم. خودش شروع کرد: چند شبه توی این کوچه پایینی دزد میاد. اینام سر و صدا شنیدن. بعد مث اینکه امشب یکی از اهالی محل با طرف درگیر شده. اول که اومدید تو همه شک کردن که شما همون دزده هستین.
گفتم: وا؟ همه که خواب بودن. گفت: همون. من و این آقای پرستار.
گفتم: شما مشکلتون چی بود تشریف آوردید؟
عشوهی بی حدی کرد و گفت: من تازه جراحی زیبایی کردم، یه مدته میام پانسمانم رو عوض میکنم. البته الان دیگه تقریبا هر شب شده. چیزی از جای جراحی روی صورتش معلوم نبود.
ده دقیقهای شد که آنجا منتظر بودیم. معلوم نبود آن وقت شب چرا اتاق عمل سرپایی اشغال است. به هر حال پیر زن گفت: حالم اصلا خوب نیست. آسپیرین دارید؟
عجیب بود که توی درمانگاه آسپرین پیدا نمیشد. گفتم: آره. دست کردم از توی کیفم بهش آسپرین دادم. بعد این پا و آن پا کردم و گفتم: خانم من برم. این دست ما دیگه خونریزی هم نداره.
گفت: وا؟ چی شد؟ البته من معلم علوم بازنشستهام. شاید باید همون اول ازتون میپرسیدم: آیا به نقش ویتامین K در انقعاد خون واقفید؟
گفتم: اخ. راست میگید. یادم رفته بود. چقدر سیاسی؟ نقش محمد رضا شاه پهلوی در بی آبرو کردن مصدق چه بود. مرسی شب خوش.