360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

داستان صدف بیوتی بدون چتر و باران

نمی‌دانم چطور شد دستم خورد یا چی که مرغ مینای داداشم از قفسش پرید و رفت. اینطوری معلوم شد چقدر زورگو است. برای یک مرغ مینای صد گرمی سیاه سوخته، دیگر مرا همراه خودش سر تمرین فوتبال نبرد. بابا آمد گفت: پسر تو رفتی بهش دون دادی؟ گفتم: نه بابا. من اصلا با مینا کاری نداشتم. بابا گفت: خوب برادرت همیشه قفس رو تمیز می‌کنه. نمیشه این همه دون ریخته باشه کف قفس. گفتم: نه بابا من کاریش نداشتم. شاید پرنده دید قفس درش بازه، خوشحال شد، هول کرد و دونه‌هاش رو ریخت و در رفت. به همین قانع نشدند. مادر هم جداگانه بازجویی کرد و حتی دو ثانیه هم باور نکرد که من این کار را انجام نداده باشم. بعد از تمام حرفها مادر گفت: برو از برادرت عذر خواهی کن. بعد بادمجان تازه پوست کنده و خشک را فرو کرد توی روغن و یکهو صدای جلیز و ولیزش را برد هوا. من هم حس کردم باید کم کم بروم پشت بام که رضا آنجا را پاتوق خودش کرده بود.


یاد حرف مادر افتادم که گفت سر زده نرو توی اتاق برادرت. اما آنجا که اتاق نبود ولی اینقدر موکت پله‌ها سفت بود که هر چقدر پاکوبیدم صدایی در نیامد. وقتی رفتم در هم باز بود. تاریک بود و توی تاریکی کنار کولر یک کرم شبتاب سرخ یکهو به شدت سرخ شد. بعد دود زیادی بلند شد. ماکان و ساسان هم از خانه‌ی بغلی آنجا بودند و کنار رضا مشغول دمیدن کرم شب تاب سرخ بودند. رضا متوجه من شد و گفت: عه. تو اینجایی رامین؟ بچه‌ها رامین. رامین بچه‌ها. بعد من هم مثل یک مومیایی احمق رفتم با همه‌ شان دست دادم . دست و بالم حسابی بو گرفت. رضا گفت: به نظرم گذشته‌ها گذشته و باید فراموشش کرد. بیا باهم آشتی کنیم. دوستهاش زدند زیر خنده. سامان گفت: آره بابا. به نظرم رامین جان باید از فردا بیاد با ما تمرین فوتبال. بعد دوباره هر سه تاشان خندیدند. این دفعه ماکان گفت: اینا رو ول کن. شما فردا بیا فقط نوک حمله بازی کن. تا آخرین دقیقه فقط می‌فرستیم برای تو بزنی این قرتی‌‌ها رو آش و لاش کنی. در دلم احساس رضایت بود که موج می‌زد. من هم رفته بودم وسطشان چمباتمه زده بودم. بعد سرم را بلند کرد ولی هر چقدر گشتم ماه یا حتی یک ستاره‌‌ی خیلی ساده هم پیدا نکردم. تکیه‌ام را دادم به دیوار و گفتم: رضا به نظرم مرغ مینا فضول بود. همین امروز و فردا ممکن بود به حرف بیاد یه چیزی بگه. خدای ناکرده پته‌ی تو رو بریزه رو آب. رضا چیزی نگفت. دوباره کرم شب تاب سرخ سرخ تر شد. بعد رضا گفت: راست می‌گی. اون دفعه که برده بودمش با ماشین بیرون اینقدر صدای بوق و ماشین و استارت درآورد که گفتم الان بابا می‌شنوه مشکوک میشه.

هوا داشت نمدارتر می‌شد که سامان گفت: بابا دوتا داداش باید هر چیزی هست رو به هم بگن. ماکان پخی زد زیر خنده و گفت: مثلا الان ما سه تا فردا می‌خوایم بریم صدف بیوتی رو ببینیم باید به این جغله بگیم؟

من گفتم: جغله نیستم. صدف بیوتی چه ربطی به من داره. من درس دارم فردا نمی‌آم. رضا گفت: بسه دیگه. رامین پاشو برو پایین الان بابا میاد اینجا دردسر میشه ها... دوباره یک نگاه دیگر به آسمان انداختم حتی حس کردم یکی دو قطره باران به صورتم خورد. گفتم: راستی بچه‌‌ها من دارم میرم پایین. الانه که بارون بگیره. بعد چرخیدم و دو قدم دور شدم. در همان حین دیدم بابا از پله‌ها داشت می‌آمد بالا. بلند و با صدایی مصنوعی گفتم: رضا الان بارون میگیره‌ها. می‌خوای از بابا بپرسم کجا چتر تعمیر می‌کنن برای فردا میری دانشگاه مشکل نباشه... که بابا رسید پشت سرم و بر خلافه اشاره‌ها خیلی سفت و محکم بهمان گفت: مشکلی نیست بچه‌ها. باید کم کم بریم پایین. ماکان جان شما هم از اون ارتفاع نرو نیا. بیا از همین پله ها تشریف ببر خونه. به بابا هم سلام برسون.

#صدف_بیوتی #داستان #خاطره #تهران #مرغمینا

داستان دامادی که مفید بود

قدیمها تزیین سفره عقد ساده نبود. خود داماد اولین قدم در راه غلامی‌اش این بود که باید حس مفید بودن را به خانواده‌ی دختر منتقل می‌کرد. اما من داشتم کنکور می‌دادم که یکی از بستگان از خواستگاری تا عقدش را خانه‌ی ما برگزار کرده بود. شبیه جام جهانی بود. آن موقع تست زدن هم آموزشگاهی نبود. یک امر خانوادگی به حساب می‌آمد. مثل قهر می رفتیم توی یک اتاق دیگر و می‌زدیم. تمام روز را تست می‌زدیم. سر عقد کنان این داماد هم اینطوری بود. اما یکهو در حال تست زدن تلفن زنگ می‌خورد و همه می‌ریختند ببینند نتیجه‌ی خواستگاری چه شده است. انگار خود روبرتو کارلوس داشت پنالتی می‌زد. هم من از درس افتاده بودم هم اینها از خواب. داماد می‌نشست کنارم و می‌گفت: واقعا تو این کتابهای به این کلفتی رو می‌خونی؟ می‌گفتم: آره خوب. ما اینا رو هم کم خوندیم. بعد برای اینکه به چنین املتی کره هم اضافه کرده باشم گفتم: این مال اوایل بود. بعد می‌رفتم توده‌ی دیگری تست می‌آوردم و می‌گفتم اینها هم هست. تستهای کنکور مثل گنجینه‌ی پادشاهی 2500 ساله ی ایرانی، همیشه از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شد. داماد تعجب می‌کرد. بعد حواسش می‌رفت یک جای دیگر: راستی تو بری دانشگاه زن می‌گیری؟ گفتم: نه بابا هنوز کو تا زن گرفتن. البته تا بیایم همین تکه را جواب بدهم داماد رفته بود توی پاکینگ و داشت دمبل می‌زد. انگار همین حالا می‌توانست اینقدر ورم کند که مورد پسند بقیه هم قرار بگیرد. می‌گفت: بهش گفتم من اوضاع مالیم خوب نیست.

همانجا فکر خودم را کردم: غیر از پول یک ساندویچ ساده در هفته، چه چیز دیگری ممکن است لازم داشته باشم؟ نهایت دو تا ساندویچ در روز و البته کرایه خانه و بعد همه چیز هوار سرم می‌شد.

داماد گفت: می‌دونی بهم چی گفت؟ گفت: فدای سرتون. خدا بزرگه.

داماد افتاده بود توی دور مفید بودن. خانه‌ی هر کسی می‌رفت شیر آبی، فیوزی، مهتابی‌ای، ترانسی را انگولک می‌کرد تا درست شود. حتی باغچه‌ی اقوام را هم بیل زده بود. خاک گلدان ها را هم عوض می‌کرد. دو روز قبل از عقد، دایی‌اش از یک سرماخوردگی کلی افتاده بود. داماد گفت: من پنیسیلینش را می‌زنم. دایی نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد ولی یک آهی کشید و دراز کشید. داماد آمپول را آماده کرد. بعد پرسید: دایی از آمپول که نمی‌ترسی؟ دایی همانطور که با کت و شلوار دراز کشیده بود غلطید و توی تخم چشمهای داماد نگاه کرد و گفت: دایی خیلی هم می‌ترسم. راه حلی داری؟

داماد-عروس-ازدواج-عشق
داماد-عروس-ازدواج-عشق


داماد گفت: چاره‌اش اینجاست. سر آمپول را کرد توی ظرف عسل. بعد گفت حالا اصلا درد حس نمی‌کنی.

دایی دوباره دمر شد. آماده بود تا مارکائنات این نیشش را نیز بزند. داماد زور زد. سرنگ تزریق نمی‌شد و داماد سرخ شده بود. بعد دوباره فشار داد. آه از نهاد دایی بلند شد. داماد گفت: دیگه ببخشید دایی جان.

دایی با آه و ناله برگشت و گفت: کی بهت گفته بود عسل لیدوکائین داره؟

داماد گفت: ولی هر چیزی نباشه. مقوی که هست.

داماد با همین فرمان تمام سفره‌ی عقد و تزئینات را خودش طراحی کرد، دستور داد و ما چیدیم. گفت یک نان سنگک بگیریم. با عسل رویش بنویسیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند. ما هم با همان خط خودمان نوشتیم. بعد داماد مثل مدیر پروژه‌ها آمد و جعبه‌ی اکلیل را روی نان سنگک سر و ته کرد و ما آخرین شاهکار عسلی داماد را دیدیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند.

کتاب خواندن عاقبت ندارد!

می‌گویند اگر کتابها را نخوانید در آن دنیا ازتان شاکی می‌شوند. تصور کنید شخصی که به جای مو توی سرش برگهای کاغذی دارد بهتان نزدیک می‌شود. چون او را نخوانده‌اید حسابی عصبانی است برگه‌هاتقریبا سیخ شده‌اند ولی شما باید باهاش حرف بزنید هزارتا دلیل عجیب و غریب و حتی بیماری پدر بزرگتان را بیاورید که خرده‌های کاغذ و اصلا بوی کاغذ کتاب برایش ضرر داشت. برای همین او آرام می‌شود و برگه‌ها روی سرش منحنی و مهربان می‌شوند. حتی ممکن است یکی دو بیت از هزلیات ایرج میرزا را بخوانید و برگه‌های به رقص و پیچ و تاب بیفتند. ولی هیچ وقت حتی توی آن دنیا هم که دنیای عجایب است، دستتان را به یک کتاب، هرچند از جنس مخالف ندهید چون واقعا ممکن است شما را به جاهای ناجور و ناشناخته ببرد.

کتابخانه جدید
کتابخانه جدید


آدم همین نان و ماستش را بخورد بهتر است تا اینکه مثلا برود از دیوانگی همینگوی، پریشان حالی هرمان هسه، یا روح در معدن تنهایی بهومیل هرابال سر دربیاورد. داستانها. امان از داستانهای بیچاره که مثل روغن آشپزی هستند. انگار خالی خالی در دنیای معاصر پذیرفته شده نیستند، حتما باید بهانه‌ای برای یک فیلم با منظره‌های زیبا، یک کمپین تجاری یا یک ترفند برای حضور در انتخابات باشند. داستانها را به تنهایی دوست ندارند ولی تردید نداشته باشید هیچ کسی به همین راحتی نمی‌تواند بگوید من غذای سرخ شده و چرب و چیلی نخواهم خورد.
#کتاب #داستان #هدیه #تهران

داستانک رقعی یا رحلی مساله این است

وقتی آمد از در کفشداری رد بشود سرش گیج رفت. نایلونش پاره شد و چند تا مفاتیح و قرآن ازش افتاد پایین. خادم مسجد دوید و آمد مچ دستش را چسبید و داد زد. حاج رضا. حاج رضا. یکهو چند نفر از در مسجد آمدند بیرون. توی کفش داری جا نبود. وقتی دستگیر شد خادم مسجد گفت: ما گفتیم برای مسجد دوربین مدار بسته بذاریم حاجی.

حاج آقا گفت: اشکال نداره. صواب اون کسی که از کفشها محافظت می‌کنه، خیلی بیشتر از اینهاست.

حاج آقا همان طور مثل زیارتهای بعد از نماز که جهت خاصی را نشان می‌دهند، چرخید رو به پیر مرد گفت: میدونی این کارِت چه حکمی داره؟ چرا مفاتیح و قرآن بلند می‌کنی؟

پیر مرد سرخ شده بود. کلاهش را برداشت و خواست توضیح بدهد. یکی از نمازگزارها گفت: خجالت بکش بی حیا. تو دیگه چه جونوری هستی که از مسجد می‌دزدی؟

مردم سعی کردند نگهش دارند. مرد زبانش بند آمده بود. حرفی نمی‌زد. روی زمین پهن شده بود. یک لحظه دیگر صدایی نشنید. همه چیز سیاه شد. ولی لحظه‌ای بعد به هوش آمد. توی بغل خادم مسجد بود. یکی دو نفر داشتند جمعیت را متفرق می‌کردند. چایی نبات را لب زد. پیش نماز مسجد زانو زد و گفت: آقا جان کارت چیه؟

پیر مرد حالش بهتر شده بود. نشست و گفت: من بازنشسته‌ام. اصلا نیاز مالی نداشتم.

خادم مسجد گفت: حاج آقا، من گفتم که دوربین نداریم حداقل کفشداری قفل دار درست کنیم.

پیر مرد نفس عمیق کشید ولی حالش هنوز جا نیامده بود. پیش نماز گفت: آقا جان. ایشون قرآن و مفاتیح کف رفته. کفش که ندزدیده.

خادم رو به مرد گفت: چه کارشون می‌کردی؟ کجا می‌فروختیشون.

پیر مرد گفت: هیچی پدر جان توی فضای سبز جلوی خونه چالشون کردم.

پیش نماز یا حاج آقا که الان درباره‌ی خودش مردد بود پرسید: برای چی مومن؟

پیر مرد گفت: زنم دنبال تمیزی بود. بهم گفته بود بیا یه نذری بکنیم قرآن و مفاتیح های کر و کثیف رو از مسجد بگیریم و قرآن نو بهشون بدیم. می‌گفت: آدم دلش نمیاد اینا رو توی بغلش بگیره بخوندشون.

خادم مسجد گفت: آقا 20 ساله من اینجام. چه اشکالشونه اینا؟ به این تمیزی. تازه من این همه وقت شما رو ندیده بودم.

حاج آقا گفت: پدر جان حالا نو تهیه کردین یا پولش رو آوردین؟

پیر مرد گفت: من... اول برج میارم.

حاج آقا گفت: اول برج همین دیروز بود. بزرگوار اگر خواستید نقد پرداخت نکنید، دستگاه هم هست ها.

بعد دست کرد توی کشوی کابینت و پوزی درآورد. گفت: حالا اگر حقوقتون واریز شده و مایل هستید. فکر کنم یک تومن بشه.

پیر مرد مردد بود. بالاخره گفت: باشه حاج آقا.

با دست لرزانش کارت کشید. آبدارچی صلوات فرستاد. یکی دو نفر هم که جمعیت را متفرق کرده بودند صوات فرستادند. صلوات مثل اینکه از تیر چراغ برق منتقل بشود، سریع رفت توی مسجد و بقیه هم صلوات بلندی فرستادند. آبدارچی اشاره زد: چاییتون سرد میشه بزرگوار.

حاج آقا دوباره تشکر کرد و گفت: اسم شریفتون رو بفرمایید. برای کانال تلگرامی مسجد لازم داریم. به هر حال لطف بزرگی کردید.

بخشی از خاطرات مختار بدون سقف

من باید افکار پوسیده را درست کنم. نباید اجازه داد آدمها دستی دستی به جهنم بروند.

رفته ام سلمانی یا همان پیرایشگاه که پارسی گوها بیشتر استفاده می‌کنند. برای استاد سلمانی دارم می‌گویم: ببین اوضاع دختر و پسرها چطوری شده؟ ببین خانواده‌هاشون ولشون کردن اصلا نمیشه جایی نشست و چیز ناجوری ندید.

استاد سلمانی بد اخلاق است. پیر مرد می‌گوید: تو برو خود را باش.

بهش می‌گویم: ولی این درست نیست ما باید همگی با هم اصلاح شویم.

جوابم را نمی‌دهد. سشوارش را روشن می‌کند. برای این بحث دیگر صدا به صدا نمی‌رسد. با خودم و زیر لب می‌گویم: باید همگی همراه هم اصلاح شویم. چون وقت کافی نداریم. می‌روم توی افکارم. می‌گویم: باید یک عده را هم همراه خودم اصلاح کنم.

گفتم: صبح نزدیک است. مگه ندیدی همین چند وقت پیش پوتین، افسر سابق کا گ ب شروع کرد به قرآن خوندن؟

استاد سلمانی می‌گوید: خوب که چی؟

می‌گویم: که هیچی. دنیا عوض شده. اینا دلشون داره به سمت خدا پر می‌کشه، خدا بخواد آدم بشن.

سلمانی می‌گوید: بابا جان این یارو منو تو رو گیر آورده.

عصبانی می‌شوم. بلند می‌شوم. می‌گویم: چی میگی پدر جان؟ اینا دارن این همه به مسلمونا خدمت می‌کنن. یه خورده به جای سریال دیدن، اخبار ببین.

پیر مرد می‌گوید: نمی‌خوام دروغ بشنوم. الان نوه‌ام توی مهد کودک میدونه پوتین نمی‌خواد مسلمون بشه. بشین آقا جان کارت مونده.

توی آینه نگاه می‌کنم. یک طرف سرم هنوز بلند است. می‌نشینم تا کارش را تمام کند. پیرمرد عقلش زایل شده است. اسلام این همه سال بود و هست. هر روز هم اینقدر آدمهای عجیب و غریب جذبش می‌شوند که نگو و نپرس.

ازش می‌پرسم: پدر جان شما اصلا چیزی به اسم اسلام هراسی شنیدی تا به حال؟

می‌گوید: نمی‌دونم چیه ولی هر چیزی هست درسته.

جوابش را نمی‌دهم. لبخند می‌زنم. تصمیم می‌گیریم دیگر کاری به کارش نداشته باشم و سلمانی دیگری بروم.