360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

داستان مادر بزرگ آدرس دان


زنگ زدم گفتم شرکت فلان؟ خیلی گرم گفتند: بفرمایید. گفتم ببخشید آدرستون همینه که توی سایتتون هست؟ خانومه گفت: بله قربان. امروز تشریف میارین؟ برای نمایندگی فروش؟ گفتم: نه. بیشتر نگفتم چون داشتم عصرانه می‌لمباندم. گفت: آهان مشتری هستید؟ گفتم: نه خانم.
خلاصه اینقدر پرسید تا اصلا نفهمیدم چطوری نجویده قورت دادم و گفتم: خانم راستش می‌خواستم برم پیش مادر بزرگم. تازه ازدواج کرده. آدرسش عوض شده. یعنی در حقیقت توی همون ساختمون شماست ولی واحد 7 میشه.
خانم با ناراحتی گفت: آقا واقعا که این همه نقشه توی اینترنت هست. باید مزاحم ما بشید؟
گفتم : تو رو به خدا قطع نکنید. آخه من یه آدرس دارم نوشته خیابان ویلا پلاک 1739 واقعا چطوری میتونم از روی نقشه چنین پلاکی رو پیدا کنم؟ - دیگه این مشکل خودتونه. - خانم فقط یه لحظه. - آقا تا همین حالاشم خیلی شده. ما کارای مهمتری از مادر بزرگ داریم. - وا! خانم مگه خودتون مادر بزرگ ندارین؟
چیزی نگفت. من ادامه دادم: من از توی نقشه بپرسم بهم میگین؟
باز هم جوابی نداد. گفتم: خانم سر کوچه‌اتون قنادی داره؟
گفت: آره.
گفتم: قنادی پارس شیری؟
گفت: نه اون سه تا خیابون اون ورتره. قنادی جام جم.
گفتم باشه الان پیداش می‌کنم. خیلی گشتم. گوشی توی دستش بود. بالاخره پیدا کردم. نشد بهشان بگویم آدرسشان اصلا سرراست نیست. آدم باید راست خیابان را بگیرد و هزار قدم بالا برود و بعد به نیت مادر بزرگ هزار قدم پایین بیاید تا بالاخره پیدا کند ولی گفت: راستش مادر بزرگم خیلی وقت نیست فوت کرده. من هم برای آخرین بار ندیدمش.
گفتم: آخی. خدا بیامرزدش.
گفت: و الا قطع می‌کردم‌ آقا.
تشکر کردم و گفتم: خانم. برای مادر بزرگ مریض من هم دعا کنید. آدرسش اصلا سر راست نیست ولی نزدیک شماست. گفت: باشه. اگر خواستید روزها بهش سر می‌زنم. تازه اگر فرصت شد. مگه شوهر نداره؟
گفتم: با یک پیرمرد ویلچری ازدواج کرده.
صدای هوا از توی تلفن می‌آمد. شاید هم بوی قنادی از سر کوچه داشت بلند می‌شد. گفتم: راستش خیلی تنها بود. بچه‌هاش به خاطر همین ولش کردن. ولی به نظرم تقصیری نداره.
انگار دُم حرفم را گرفته باشد گفت: آره تقصیری نداره. روزتون به خیر آقا.
گفتم: روزتون به خیر خانم.

قضا و بلای روزانه در برخورد با شرکت ملی گاز ایران

امروز از خانه که خارج شدم یک جوانی کنار حجله‌ی جوان ناکامی توی کوچه داشت صلوات می‌فرستاد و استغفار می‌کرد. چند قدم بعد یک پیر زن داشت با تسبیح استغفار می‌کرد و می‌رفت. به نظرم رسید که چند قدم دیگر به طور قطع جنازه ای نیمه سوخته توی جوی آب افتاده و یا قرار است پیانوی بزرگی از آن بالا بیفتد توی کوچه. البته افتادن پیانو از آن بالا در کوچه‌ی ما بعید است چون به زودی می‌توان ردش را توسط پلیس پیدا کرد. شما هم اگر دلیلی غیر از این در ذهن دارید لطفا به همان دلیل بپردازید. به هر روی گفتم حتما تا برسم شرکت اتفاق بدتری در راه است. ولی از آنجایی که بخش قریب به اتفاق ما مثبت اندیش هستیم، با همان روحیه‌ی مثبت پا را از کوچه فراتر گذاشتم تا ببینم اوضاع چطور است. توی راه دیدم همه دور یک پیر مرد که لباس ورزشی سفید پوشیده بود و افتاده بود روی زمین جمع شده‌اند. گفتم همین اول صبحی کلک پیر مرد کنده شده. حتی زدم روی شانه‌ی یکی که اصلا نمی‌گذاشت جلو را ببینم. گفتم: ای بابا. چرا اینقدر اصرار دارن پیرا برن توی پارک ورزش صبحگاهی کنن؟ بیا دیگه آخرشم این میشه. طرف چشمهاش قرمز بود. بر گشت گفت: ورزش چیه؟ مگه بو رو نمی‌شنوی؟
گفتم: نه چه بویی؟ حس کردم احتمالا دارم سرما می‌خورم. گفت: بوی گاز می‌آد. بعد رفت کنار و دیدم پیر مرد وسط پیاده رو دراز کشیده و دارد گوش می‌دهد. یک پیر مرد دیگر هم همراهش بود که ساکت کن جمعیت بود و هی هیس هیس می‌کرد. تا اینکه پیر مرد بلند شد و گفت: نه بوی گاز از اینجا نیست. بلند شد و معرکه به هم خورد. پیر مرد رفت به سمت آدمها اطراف تا بالاخره رسید به پسر بچه‌ای که به کوله‌اش و به دیوار تکیه داده بود. دست دراز کرد تا با پسر دست بدهد. پسر دستش را مشت کرد و آورد جلو. پیر مرد گفت: نه. نه. مردونه دست بده. پسر خندید و دست داد. پیر مرد دستش را کشید. پسر را از جایش کند و یک لحظه صدای فیسی شنیده شد. پیر مرد گفت: پسر خوب. یه ساعته تو تکیه دادی به سوزن این علمک؟ همه جا رو بوی گاز برداشته.
جمعیت صدایشان درآمده بود. پسر که آنقدر بلند بود و داشت از هیپوفیزش رنج می‌برد بالاخره تکیه‌اش را از سوزن گاز برداشت و جماعت با دیدن اینکه امروز اتفاق بدی نیفتاد از هم متفرق شدند. #گاز #عمار_پورصادق

داستان لطفا کفش ملی بپوش

ما توی شرکت کم کم تبدیل به چهل دزد بغداد شدیم. یعنی اینقدر زیاد شدیم که آسانسور جواب نمی‌داد. درش که باز نمی‌شد مجبور شدیم همه با هم بگوییم: سسمی بازشو. بعد هر کدام از مدیر تیمها می‌آمدند یک رمزی را آرام دم در آسانسور می‌گفتند تا اول صبحی از وحشت این رفت و آمد و این صف طولانی رسیدن به میز، رهایی یابند. اینطوری هم فایده نداشت. ممکن بود خیلی از کارمندها ساعت 8 وارد شرکت بشوند ولی 9 به میزشان برسند. برای همین قرار شد یک پروژه تعریف شود تا یک شرکتی با کولبرهای فراوان افراد را اول پله‌ها کول کنند و به سرعت توی طبقات پخش کنند. از همان روزهای اول مطلع شدیم یک عده در همین ایران خودمان در کنار مرزها زندگی می‌کنند و –پخش کن- حرفه‌ای هستند. مدیران بالاخره تصمیم گرفتند کار را به پخاشهای حرفه‌ای بدهند. لازم است بگویم همین حالا ویراستار گرامی همین پخاشها را با اضافه کردن یک رای غیر فک اضافه تبدیل کرد به پرخاش خواهد نمود. ولی شما باور نکنید. چون پخاشها که آدمها را توی طبقه‌های اداره جات و میوه جان جابجا می‌کنند اصلا جیکشان در نمی‌آید چه رسد به اینکه پرخاشگر باشند. حتی بیمه هم ندارند. از فردا همه چیز سرجایش بود. ما توسط کولبرها به میزهای خودمان می‌رسیدیم و البته همان اول صبحی با چشمهای خیس استقبال از پاییز خشک و بی حاصل تهران برایمان آغاز شده بود.

داستان یک روز بی آپشن : خرید کامپیوتر

پدر وقتی کامپیوتر خرید مثل معلمها آمد بالاسرش تا ما درست استفاده کنیم. گفت: این را قسطی خریدم و اگر درست استفاده نکنیم خیلی راحت پسش می‌دهم. گفتم: یعنی چطوری؟ پدر گفت: یعنی اینکه باید ازش استفاده‌ی مفید ببریم.
خواهرم گفت: خوب ما هر کار با کامپیوتر بکنیم مفیده. ولی پدر طوری نگاه کرد که انگار مفید نبود. بعد گفت: اول اینکه باید فوتوشاپ یاد بگیرین. بعد ازتون امتحان می‌گیرم. امتحان هم اینه که یه عکس بهتون میدم که سیاه و سفیده و باید رنگی بشه. کار ما درآمده بود. مادر گاهی می‌آمد و از من و خواهرم - ماری شیمل – می‌خواست که جزوه‌های دانشگاه‌اش را تایپ کنیم. من ولی هر چقدر به ذهنم فشار آوردم و از این و آن پرسیدم که چطوری عکس سیاه و سفید را رنگی کنم نشد. اینطوری بود که مجبور شدم از نادر پسرعمویم که سالها باهاشان رفت و آمد نداشتیم، فوتوشاپ یا د بگیرم. اما نادر مدتها مرا پشت دخل می‌گذاشت تا اینکه خودش برود به کارهایش برسد. البته گاهی دلش می‌سوخت و می‌گفت: گوشی؟ ببین عمار جان کنترل t رو بگیر. حالا باهاش بازی کن.  

 
بعد به صحبت با مشتری یا دوستش یا هر چی، به ما چه؟ ادامه می‌داد. بالاخره روز امتحان فرارسید. از دست نادر خلاص شده بودم. باخودم گفتم همان بهتر که رفت و آمد نداریم. پدر ما را نشاند تا امتحان بگیرد. یک عکس قهوه‌ای و سفید آورد گذاشت جلویمان تا با موبایل عکسش را بگیریم و بندازیم توی کامپیوتر بعد رنگی‌اش کنیم. ریز و درشت شاگردهای دبستانشان بودندکه چیزی برای رنگی شدن نداشتند. ماری شیمل شروع کرد به خود شیرینی: بابا جونم این کیه؟ اون کیه؟ کار به درستی انجام شد. انگار بچه‌های قدیمی که الان شاید نوه هم داشتند، جان گرفته بودند و همین حالا بود که بیرون بریزند. ماموریت بعدی با جناب کامپیوتر تایپ 32 صفحه از کتاب علوم خواهرم بود. ماری شیمل با یک انگشت و لاک پشتی مشغول تایپ شد. حوصله‌ام سر رفته بود. وقتی ماری خسته شد پدر ازش خواست فرمان را بدهد به من. بعد امر کرد کتابی که از کتابخانه آورده بود شروع به تایپ کنم. انسان موجودی ناشناخته نوشته‌ی الکسیس تگزاس که بارها تجدید چاپ شده بود
 


 
بود و شاید توی هر کتابخانه‌ای موجود بود. من مثل برق تایپم را انجام دادم چون حتی نیمه‌های شب هم یواشکی کامپیوتر را روشن می‌کردم و مثل خوره‌ها تایپ می‌کردم. هر چیزی حتی لیست خرید و یا جزوه‌های دانشگاه مادر. تا پدر از اتاق رفت بیرون. ماری شیمل گفت: حالا که اینقدر دوست داری بی زحمت صفحه های منم تایپ کن. بعد هم وقتی داشت از اتاق می‌رفت بیرون گفت: حالم از کامپیوتر به هم خورد.
من هم انگار به بت بزرگ توهین شده باشد گفتم: من از وقتی تو با کامپیوتر کار کردی بیشتر حالم به هم خورد. این بیچاره که گناهی نداره.
ماری شیمل هم عصبانی شد و آمد گفت: اصلا خودم همین حالا تایپش می‌کنم. بعد نشست جای من. شروع کرد دو دستی ادای تایپ کردن را درآورد. اما هیچ چیز مفهومی نبود. خرچنگ قورباغه‌ای بود از حروف مختلف. من هم سعی کردم دستش را بکشم ولی موفق نشدم. او صفحه را بست. بعد شروع کرد به پاک کردن فایلها. فیلمها، جزوه‌های مادر، هر چیزی که توی آن مدت در سیلوی کامپیوتر انبار کرده بودیم. به ضرب و زور نشد جلوی کارش را بگیرم. برای همین رفتم و سیم کامپیوتر را کشیدم که مادر آمد تو: یکی به من بگه این جا چه خبره؟ آیا این جواب زحمتهای پدرتونه یا نه ؟
 

 
جوابی نداشتیم برای همین از به مدت آن روز عصر تا شب از آن اتاق اخراج شدیم. تنها سنگری که مانده بود توی هال و جلوی تلویزیون بود. اما از پشت پنجره مادر را تماشا می‌کردیم. سیم برق کامپیوتر را وصل کرد و هر چه که تلاش کرد کامی روشن نشد. آن روز عصر نمی‌گذشت. باران نمی‌بارید و من به خصوص بغض نباریده‌ی هوا را فرو می‌دادم که پدر آمد. ماجرا گفته شد. او هم گفت: باشه عصری می‌برمش ببینم چش شده. اصلا انگار نه انگار. عادت داشت ناهارش را خانه می‌خورد. برای همین من که زیر لحاف بودم با صدای به هم کوبیدن قاشق و چنگال به خواب رفتم. بعد با صدای جیغ خواهرم از خواب بیدار شدم. دیدم همه توی اتاق اسباب بازی جمع شده‌اند. پدر داشت توضیح می‌داد: ویندوز یه سطل آشغال داره. هر چی پاک کردین رفته اون تو. پس چیزی از بین نرفته. از آن لحظه حس کردم عاشق سطل آشغال ویندوز شده‌ام چون واقعا شکلش زیبا بود و بوی خوبی می‌داد.

فرهنگ غذایی در شرکت ما و شرکت آنها

 یک شرکت دولتی هست نزدیک ما که البته بوی غذایش همیشه همراه ما هست. یک تیم آشپز ژاپونی در طبقه‌ی دوم فقط غذای معاونین را ردیف می‌کند چون اعتقاد عمده بر این است که ژاپنیها و معاونها عمر بالایی دارند. طبقه‌ی هفت آشپزهای ایتالیایی برای مدیران فست فود درست می‌کنند. البته اصلا به این دلیل که فست فود خورها و مدیران عمر کوتاهی دارند نیست. همکف آشپزخانه‌ی مابقی پرسنل هست . نانوایی شرکت که در طبقه‌ی دوم واقع شده، نان سنگک تازه به غذاخوری می‌دهد که صدای پرسنل را درآورده است چون خیلی تکراری و نوستالژیک است. اول غذاخوری توی طبقه‌ی 13 شرکت بود که به دلایل کاملا خرافی اعتقاد داشتند سکته‌های قلبی اخیر به خاطر غذاخوردن در این طبقه است. به همین دلیل غذاخوری رفت توی پنت هاوس طبقه‌ی 14 مستقر شد. البته همزمان با این تصمیم تیم پزشکی شرکت ایشان تصمیم گرفت سالادهای چرب را از 22 نوع سالادی که در وقت ناهار و یا شام بیرون بر رزرو می‌شد حذف نماید. یعنی حالا فقط 16 نوع سالاد در قید حیات است که مورد انتقاد هیچ پزشکی نمی‌باشد  اما شرکت ما با توجه به گرانی بنزین و البته قبل از آن ترجیح می‌داد که ما از ناهارهای خانگی خودمان که البته سالم‌تر و بهتر از هر چیزی است، تغذیه کنیم تا مشکلات شرکت دولتی بغلی را نداشته باشیم. البته در اقدامی انقلابی، یک میز کوچک برای قراردادن تنقلات و میان وعده توی ابدارخانه قرار داده‌اند که افراد به خاطر سرپا استفاده کردن از میز، کالری بیشتری می‌سوزانند و سالم‌تر زندگی می‌کنند. البته روی این میز بیشتر نان خشک همراه غذا و پیازهایی هست که عملا از تهیه‌ی غذا اخراج شده‌اند. شاید این پیازها زیادی چشم و دل آشپز را سوزانده باشند. اخیرا به دلیل اینکه دستشویی شرکت پاسخگوی 80 نفر کارمند نیست، ما با سوزاندن کالری بیشتر و بیشتر به یک بیمارستان غیر انتفاعی نزدیک می‌رویم و باز هم از صف طولانی بیمارانی که به دلیل مسمومیت و پرخوری و حتی نقرص و مشکلات قلبی توی صف انتظار هستند، دیدن می‌کنیم. سایه‌ی همگان مستدام. #تهران #دولت #نهاد #سازمان #رفاقت