360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

لچک قرمزی -کتاب صادق هدایت - آنچه ما فکر میکنیم

 صادق هدایت آنطور که ما همه می‌دانیم بسیار از دین زخم خورده و گریزان بود ولی عاشق فرهنگ ایرانی بود و سعی می‌کرد در نوشته‌هایش خیلی چیزها از جمله اوهام و اورادی که نویسنده‌های اروپایی و آمریکایی و آمریکای لاتین در کارهایشان داشتند را –ایرانیزه کند. مثل همین داستان –لچک قرمزی – که با تحقیر به مساله‌ی حجاب نگریسته و البته اصل قصه شنل قرمزی بوده است. به هر حال قصه بوی خون می‌دهد و تقریبا همه جای آن را فراگرفته است. در حقیقت گرگ با یک حمله‌ی سایبری و به روش فیشینگ یا به قول بعضی گربه دوستها به روش پیشینگ، پیش آوردن چیزی نزد خود –فرهنگ دهخدا صفحه هزار و خرده ای- بین مادر بزرگ و لچک قرمزی حایل شده و با چنین فنی مادر بزرگ را فریب داد. اما بالاخره در ادامه اسیر پلیس فتا گردید و اصولا انتهای قصه همیشه معلوم است. پس به طور خلاصه، صادق هدایت فامیل خوبی برای نه ما و نه دیگران بوده است و داغان‌ترین قصه‌های خارجی را ایرانی نموده و تحویل ما داده است. از جمله داستان بوف کور که اولین و مهم‌ترین نسل از آن نوع قصه هاست. #ادبیات #داستان #عمار_پورصادق #صادق_هدایت

اصول پوشیدن لباس مشکی -بخشی از داستان - عمار پورصادق

آقای سماوات اهل خانواده بود. تابلو ساز نشده بود ولی تعمیرات اجاق گاز انجام می‌داد. البته دست و بالش همیشه تمیز بود چون وقتهایی که مشتری نداشت فقط در حال تمیز کردن لایه‌های مختلف پوست و زیر ناخنش بود. اگر همسایه‌های مغازه ازش می‌پرسیدند چرا اینقدر برایش مهم است که تمیزی دستش حفظ بشود شاید جواب دقیقی نمی‌داد ولی یک بار به یکی از همسایه‌ها گفت: نمی‌دونم باز چه داستانی بود که منو خواستن مدرسه‌ی دخترم. جلوی مدیر دستم رو هیچ جایی نبود بذارم گذاشتمشون روی هم و روی شکمم. از اول تا آخر مدیر هی دستهای منو نگاه می‌کرد و هی می‌گفت: می‌دونم خیلی زحمت کشین. یک طوری که انگار ما رفتگر شهرداری هستیم. آقای سماوات گاهی عصرها یاد مشتریهای خیلی خوشگل‌اش می‌افتاد و از خودش می‌پرسید چرا هر چهار سال یکبار پیدایشان می‌شود؟ چه شغل بدی. باید مانتو فروشی داشتم که هر روز می‌دیدمشان. بعد برای خودش چای و آب لیمو می‌ریخت. اگر وز وز همسایه‌های مغازه اجازه می‌داد، آقای سماوات قطعا می‌توانست صدای نازنین خانم را بشنود. یک زن بلند بالا و کشیده بود که به خاطر یک شکستگی فندک اجاق گازشان، مثل مصیبت زده‌هایی که همین حالا ممکن است خانه‌شان برود روی هوا توی مغازه پیدایش شده بود. بعد هم وقتی قرار شد اشکالاتش را واتس آپی جواب بدهد، متوجه شد اسمش نازنین است و کمی عصبی و تو دل برو به نظر می‌رسد.

بیمارستان گاندی تهران

  شاید به نظرتان عجیب برسد ولی واقعیت دارد. پارسال همین موقع ها پشت در اتاق عمل بیمارستان گاندی یا قول خودشان #هتل_بیمارستان #گاندی بودم و منتظر بودم تا خداوند هدیه ی بی نظیرش را بهم اعطا کند. قبل از اینکه نوزاد را تحویل بگیرم بوی تند سیگار از توی لابی اتاق عمل بیرون می آمد. البته آن شب فقط دو تا زائو داشتند و یک مریض یعنی اتاق عمل خالی بود ولی این دلیل نمی شود کسی توی چنین جایی سیگار بکشد. موضوع را به خانم دکتر گفتم ایشان هم معلوم بود که بارها از این موارد دیده است سریعا خواست تا شکایتی بنویسم. که نوشتم و معلوم است توی اوضاعی که هر پدری دنبال فرزندش است پیگیری نکردم. البته هتل بیمارستان نسبتا محترم گاندی کلی چیز خارج از فاکتور هم با مداد آن پایین نوشته بودند که نهایتا پولش را دادم و فدای یک تار موی دختر عزیزم، ولی عجیب است که چنین بیمارستانهای به ظاهر نمونه ای این همه جای این دارند که نام حرفه ای خود را خراب کنند. #بیمارستان #درمان #پزشکی #وزارت_بهداشت #زایمان #استخدام #کادر_درمان #زایمان

واکسن رایگان کرونا از جناح رییس جمهور

 ساجده گفت: من وقتی توی باشگاه خبرنگاران بودم می‌گفتند: نذارید طرف توی مصاحبه بگه: برق امام.
آمنه سادات گفت: وا؟ پس باید چی بگه؟
ساجده گفت: بهتره بگه برق غیر مجاز.
آمنه سادات دستی به ابروهایش کشیدوگفت: یعنی برق زیر زمینی؟ اینکه بدتره؟
ساجده تا دیر نشده گفت: نه خواهر من. غیر مجاز داریم زیر زمین. روی زمین،حتی روی پشت بوم که یک چیز سالم نداریم همش غیر مجازه، جز استفاده از هوای آلوده. زیر زمین هم که کلا اینقدر خونه ساخته‌ان که دیگه غیر مجاز نیست. غیر قابل سکونته ولی هستن. تا 10 طبقه زیر زمین که قبلا حتی فکر نمی کردن مرده دفن کنن الان سالن عقد و عروسی دارن.
آمنه سادات دندانهایش را توی آینه دید زد و گفت: ببین دندونم رژی شده؟ بعد بدون اینکه امانش بدهد گفت: همین دیگه. تا یه حرفی میزنیم میره تو غیر مجاز. عقد و عروسی که بره ده طبقه زیر زمین ببین چی می‌خواد ازش درآد؟
ساجده طوری خندید و گفت: به هر حال شغل آدم خبرنگاری باشه سخت میشه بفهمه دیگه باید از چی بگی که جذاب باشه؟
آمنه سادات گفت: خواهر حق داری. واقعا چه خبری برای مردم جدیده؟ جز ظهور دوباره‌ی بن لادن در تهران؟
ساجده گفت: خیلی لوسه فکرشم نکن. بذار همین واکسن رو بگیرن بیارن.
آمنه گفت: اگر برای انتخابات باشه به نظرم باید رییس جمهور آینده وعده‌ی #واکسن #رایگان #کرونا رو بده. حالا نداد دیگه ظرف 100 روز چنان اوضاع واکسن رو دگرگون کنه که هیچ کاندیدایی نتونه باهاش رقابت کنه.
ساجده در حالی که انگشتش توی لیوان دم نوش و انگشتر بزرگ مصنوعی‌اش گیر کرده بود گفت: باید اعتراف کنم که برای اولین بار باهات موافقم عزیزم.

چرا روز پدر مبارک؟

  من فرزند اول خانواده هستم. فرزند اول یعنی هراس. مثل کلبه‌ای که بالای بلندی درست شده ولی تماما توسط دشمن محاصره شده است. دشمنی از جنس ایران عزیز. صبح تا شب و شب تا صبح فرقی ندارد. هر آن ممکن است، همان لحظه که قهوه‌ی جدید، از فلان جای ارامنه به دستت رسید و داری تست می‌کنی. با اسنایپرشان مغزت را هدف گرفته باشند. فرزند اول یعنی ما تصمیم گرفتیم از خودمان نسلی باقی بگذاریم ولی هنوز هم مطمئن نیستیم. لطفا زیر دکتر هلاکویی را خاموش کنید چون اینجا اصلا به او مربوط نیست. پدر که می‌شوی تازه معلوم می‌شود فرزند اول یعنی واسطه‌ی بین پدر و مادرها با همه‌ی دوریهایشان. پدرها تردید ندارند چون مطمئن هستند پدرهای بدی هستند ولی ما پسرها مطمئن هستیم پدرها همه جورشان خوبند. این ظریف‌ترین نوع تعارف در میان نوع آدمیزاد است که اصلا از بیخ، بی تعارف‌ترین حقیقت روزگار ماست. پدرها و مادرها واسطه‌ی ما و جهان هستی هستند که به لطف تار مویشان می‌شود متصل و بر قرار بود.

سریال قورباغه قسمت 13 ام -هومن سیدی صابر ابر نوید محمد زاده سحر دولتشاهی

خطر لو رفتن داستان وجود دارد. این بار هومن سیدی مثل همه‌ی نویسنده کارگردان و تدوین گرهای عاشق خشونت در دنیا، فرازش را با فرود عوض کرده است. جایی که حوصله‌ی نویسنده سر می‌رود و باید زود نوار قصه را به جلو بزند. برای همین به جای چیدن وقایع و بر ملا کردن حقایق با حوصله و ذکاوت، دست به تعریف علتها و به هم بافتن نخ تسبیح قصه می زند. قسمت 13 اینطوری بود. معلوم بود دیالوگها، اتفاقاها و تعریف کردنهای متوالی و حتی بازیهای افراد، علی الخصوص نوید محمد زاده، سر سری و با عجله اتفاق افتاده است. سریال قورباغه اینطوری یکی دو قسمتی در سرگردانی و عبور از –تعریف کردن وقایع- روزگار می‌گذراند. امیدوارم قسمتهای بعدی بازهم به اوج باز گردد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد. در جایی از این قسمت، هومن سیدی متوجه می‌شود قاتل بچه و همسر سابقش، زن کنونی‌اش یعنی خواهر نوری است ، نه آن مردی که با چکش به قتل رسانده. این موضوع به بدترین و سطحی‌ترین وجه ممکن و به تقلید از سریالهای بزرگ آمریکایی، ساخته شده و به نمایش درآمده است. افتضاح‌ترین بخش مربوط به دیالوگ پایانی هومن سیدی صابر ابر و خانم حسینی است که اصلا و ابدا مثل گذشته با شکوه در نیامده و هنوز جای کار زیادی داشته که کارگردان ازش عبور کرده است. باز هم امیدوارم قسمتهای بعدی بازهم به اوج باز گردد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد.‌

یک بوس سرخ کوچولو برای عزراییل

امکان نداره. اینجا توی قرن 21 ام و در آستانه‌ی قرن 15 ام شمسی، این چیزا وجود نداره.
با همان چشمهای سرخ و نگران کننده‌ی عجیب و غریب می‌گوید: چرا امکان نداره. تا یک سال پیش اگر می‌گفتی یک ویروسی هست اینطوری و اینطوری دنیا رو له می‌کنه، همه بهت می‌خندیدند. بعدش هم می‌گفتن این فیلمها ضعیفه، مقواست!
می‌گویم: خوب. اوکی شما بگو واقعی هستی. حالا من باید چی کار کنم.
تنم می‌لزرد معلوم است برای چه آمده است. ملک الموت یا یک چیزی اینطوری است. شنیده‌ام اگر آدمیزاد روز روشن به چشمهایش نگاه کند ریه‌هایش مثل سیب چروکیده درجا خشک می‌شود. حتی فرصت نمی‌کند از این وحشت آخ بگوید. یک جور که اصلا همچین وحشتی مگر داریم. اصلا می‌شود توی دیدنیهای این دنیا چنین چیز مهیبی وجود داشته باشد و آدمها ازش بی خبر باشند؟

راز و نیاز دایم با خداوند چرا تمامی ندارد ؟

اینکه من دایم با خداوند و کائنات صحبت می‌کنم اولین بارازدرس پرسیدن معلم ها شروع شد. یعنی بیخود و بی‌جهت آدم راوادار می‌کردند تا ارواح طبیعت را احضار کنیم مگر بشود معلم دل پیچه بگیرد.دستش بشکند و یا مریض شود. ولی هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتاد جز اینکه از ما درس نپرسد. حتی وقتی که درس بلد بودیم هم به چشم کسی نمی‌آمدیم. اینطوری راحت راحت دیپلم گرفتیم و رفتیم دانشگاه ولی آنجا دیگر جای دیده شدن بود. برای دیده شدن زیاد تلاش کردیم. من بعد از مدتی متوجه شدم همکلاسیهای خیلی باهوشی دارم برای همین ته کلاس پفک می‌خوردم تا دیده شوم. گاهی هم پشت و رو پوشیدن کاپشن می‌توانست تاثیر بهتری بگذارد ولی از یک بار بیشتر نشد چون واقعا بچه‌ها سنگین رنگین‌تر از این حرفها بودند. یک بار هم استاد ده دقیقه بعد از پفک خوردن ما یکهو گفتند: شما سه تا که یکیتون ده دقیقه پیش بیرون رفت، بفرمایید بیرون! معلوم بود که ما بدون هیچ مقاومتی بیرون رفتیم. استاد ما خانم سنگین و رنگینی بود که گوش ندادن درسش بی کلاسی محض بود. واقعا چرا کائنات آن موقع باماصحبت نکرده بودتاکارهای باکلاس‌تر و جذاب‌تری بکنیم؟البته همه چیز جهان غیرخلاقانه و افتضاح نیست.به نظرم اگر ما توی دبیرستان درس زیست شناسی خوانده بودیم یابهتربگویم بیشترازعلوم پنجم دبستان، درگیر زیست شناسی شده بودیم لابدخیلی چیزهاتوی دانشگاه برایمان عادی‌تر به نظر می‌رسیدوهیچگاه صحبت کردن با جنس مخالف برایمان آبِ سخت از گلو پایین دادن به نظر نمی‌رسید.