صادق هدایت آنطور که ما همه میدانیم بسیار از دین زخم خورده و گریزان بود ولی عاشق فرهنگ ایرانی بود و سعی میکرد در نوشتههایش خیلی چیزها از جمله اوهام و اورادی که نویسندههای اروپایی و آمریکایی و آمریکای لاتین در کارهایشان داشتند را –ایرانیزه کند. مثل همین داستان –لچک قرمزی – که با تحقیر به مسالهی حجاب نگریسته و البته اصل قصه شنل قرمزی بوده است. به هر حال قصه بوی خون میدهد و تقریبا همه جای آن را فراگرفته است. در حقیقت گرگ با یک حملهی سایبری و به روش فیشینگ یا به قول بعضی گربه دوستها به روش پیشینگ، پیش آوردن چیزی نزد خود –فرهنگ دهخدا صفحه هزار و خرده ای- بین مادر بزرگ و لچک قرمزی حایل شده و با چنین فنی مادر بزرگ را فریب داد. اما بالاخره در ادامه اسیر پلیس فتا گردید و اصولا انتهای قصه همیشه معلوم است. پس به طور خلاصه، صادق هدایت فامیل خوبی برای نه ما و نه دیگران بوده است و داغانترین قصههای خارجی را ایرانی نموده و تحویل ما داده است. از جمله داستان بوف کور که اولین و مهمترین نسل از آن نوع قصه هاست. #ادبیات #داستان #عمار_پورصادق #صادق_هدایت
خطر لو رفتن داستان وجود دارد. این بار هومن سیدی مثل همهی نویسنده کارگردان و تدوین گرهای عاشق خشونت در دنیا، فرازش را با فرود عوض کرده است. جایی که حوصلهی نویسنده سر میرود و باید زود نوار قصه را به جلو بزند. برای همین به جای چیدن وقایع و بر ملا کردن حقایق با حوصله و ذکاوت، دست به تعریف علتها و به هم بافتن نخ تسبیح قصه می زند. قسمت 13 اینطوری بود. معلوم بود دیالوگها، اتفاقاها و تعریف کردنهای متوالی و حتی بازیهای افراد، علی الخصوص نوید محمد زاده، سر سری و با عجله اتفاق افتاده است. سریال قورباغه اینطوری یکی دو قسمتی در سرگردانی و عبور از –تعریف کردن وقایع- روزگار میگذراند. امیدوارم قسمتهای بعدی بازهم به اوج باز گردد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد. در جایی از این قسمت، هومن سیدی متوجه میشود قاتل بچه و همسر سابقش، زن کنونیاش یعنی خواهر نوری است ، نه آن مردی که با چکش به قتل رسانده. این موضوع به بدترین و سطحیترین وجه ممکن و به تقلید از سریالهای بزرگ آمریکایی، ساخته شده و به نمایش درآمده است. افتضاحترین بخش مربوط به دیالوگ پایانی هومن سیدی صابر ابر و خانم حسینی است که اصلا و ابدا مثل گذشته با شکوه در نیامده و هنوز جای کار زیادی داشته که کارگردان ازش عبور کرده است. باز هم امیدوارم قسمتهای بعدی بازهم به اوج باز گردد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد.
امکان نداره. اینجا توی قرن 21 ام و در آستانهی قرن 15 ام شمسی، این چیزا وجود نداره.
با همان چشمهای سرخ و نگران کنندهی عجیب و غریب میگوید: چرا امکان نداره. تا یک سال پیش اگر میگفتی یک ویروسی هست اینطوری و اینطوری دنیا رو له میکنه، همه بهت میخندیدند. بعدش هم میگفتن این فیلمها ضعیفه، مقواست!
میگویم: خوب. اوکی شما بگو واقعی هستی. حالا من باید چی کار کنم.
تنم میلزرد معلوم است برای چه آمده است. ملک الموت یا یک چیزی اینطوری است. شنیدهام اگر آدمیزاد روز روشن به چشمهایش نگاه کند ریههایش مثل سیب چروکیده درجا خشک میشود. حتی فرصت نمیکند از این وحشت آخ بگوید. یک جور که اصلا همچین وحشتی مگر داریم. اصلا میشود توی دیدنیهای این دنیا چنین چیز مهیبی وجود داشته باشد و آدمها ازش بی خبر باشند؟