360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

بخشی از داستان حسین ب

 از همان وقتی که دستمان به مدرسه‌ی راهنمایی رسید حسین ب را می‌شناختم. آن موقع قبل از آمدن معلم‌ها می‌رفت جلو و با تند کردن هر نوع ریتمی، شیش و هشت شهرام شب پره‌ای خودش را با بریک دنس اجرا می‌کرد. مثلا: در میخونه رو گیرم که بستن، کلیدش را چرا یارب شکستن؟
هربار به چیزی می‌چسبید و تا ازش خسته نمی‌شد نمی‌رفت سراغ چیزهای دیگر. من ولی زود خسته می‌شدم. موهای بور بلند و صاف داشت. اگر سنگ درست و حسابی از آسمان نباریده بود، موها هم مرتب می‌بودند. پدرش مهندس سطح بالایی بود که توی انجمن اولیاء و مربیان مدرسه فعال بود و گاهی برای ما سخنرانی هم می‌کرد. مثل مادر، همیشه توی تمام جلسات اولیا و مربیان حاضر ‌بود. حسین همیشه از قول پدرش می‌گفت که باید مرتب و منظم و خوش لباس برود مدرسه تا مدیر و ناظمها و غیره، حسابش کنند. یک نیروی ناشناخته هر سال مرا بهش نزدیک‌تر می‌کرد. سال اول راهنمایی ریزه میزه بودم. ردیف اول می‌نشستم. سال دوم رفتم آن وسط وسطها تا اینکه سال سوم تقریبا هم قد و قواره بودیم و توی یک ردیف ولی با فاصله می‌نشستیم. همان هفته‌ی اول پاییز به بچه‌ها گفتند موهایتان را کوتاه کنید. حسین این کار را نکرد. شکل یک زرافه‌ی خوشحال داشت تنهایی توی سرمای حیاط بسکتبال بازی می‌کرد. ناظم آمد. یواشکی از پشت بهش نزدیک شد و موهایش را توی مشتش گرفت. از دور معلوم بود که دارد خواهش و التماس می‌کند. ناظم هم ولش کرد. بهم گفت که فردا باید مویش را کوتاه کند. اما نکرد. صبح اول وقت حسین ب از دیوار بلند و خطرناک نزدیک بزرگراه راهش را به مدرسه باز کرد. با موهای لرزان و طلایی رنگش، از بالای دیوار آویزان بود. اول از آن بالا کیفش را انداخت تو بعدش هم خودش پرید توی جمعیت. بچه‌ها هم متفرق شدند. این بار خود مدیر آمد دنبالش. خیلی آرام دستش را کشید و برد توی دفتر تا باهاش حرف بزند. مدیر بهش پول داد تا برود موهایش را بزند. حسین هم نصف روز را رفت و گشت تا ظهر و بعد کمی از آن خرمن طلایی را کم کرد و دوباره آمد مدرسه. این دفعه آبدارچی را خبر کردند و همان روز بردند موهایش را از ته زدند..... #عمار_پورصادق #داستان

بخشی از داستان - افتادگیهایت را دوست دارم

  بدون کیف نمی‌شود درست راه برود. فرنود می‌گوید تا چند وقت پیش بدون کت و شلوار هم محال بود دیده شود. رامین اولین دستاورد بزرگ دو رشته‌ای های دانشگاه نیست. ولی شاید جزو گونه‌های نادر دارو سازی‌ای باشد که حول و حوش دانشگاه تهران رشد می‌کنند. زندگی حول و حوش دانشگاه تهران اینقدر بزرگ است که آدم توی روزهای اول دانشگاه، تازمانی که پول توی جیبش هست، هر شب را با گروهی از دانشجوها توی خوابگاه یا توی اتاقشان سپری می‌کند. من و تیم‌ام هم همینطوری بودیم. اما رامین را آن موقع‌ها نمی‌شناختیم. به دعوت یکی از دوستان رفتیم دفترش. رامین داروسازی خوانده بود و دلش حسابی می‌طلبید که برود فلسفه بخواند. بعد از یک سال توانست ارشد فلسفه‌ی دانشگاه تهران قبول شود. بعدش هم افتاد توی بزرگراه دکتری. در حقیقت آنجا دفتر یک موسسه‌ی فرهنگی بود که باید منبع اتفاقات مهمی می‌بود. یعنی کسی که توی ارشاد چنین مجوزی را می‌دهد به نظرش چنین موسسه‌هایی خیلی خیلی مهم هستند. رامین هم قبل از همه اینطوری فکر می‌کرد.
دفترش توی خیابان فلسطین شمالی بود. هوای خنک اردیبهشت بود که داشت با خودش تصمیم می‌گرفت دوباره بی رحمی گرما را علم کند. منتظر بودیم رامین برسد و من همینطوری پشت هم از زمین و زمان می‌گفتم. فرنود چند بار گفت اینها را نگو ولی من نتوانستم با خویشتنداری و مناعت طبع، همان مسیری را که اول از همه شروع کردیم ادامه بدهم. مناعت طبع فقط به درد استخدام شدن در دولت می‌خورد. جایی که شما حتی برای رد شدن ایمن از خیابان هم باید وانمود کنید دارید از رییستان تقلید می‌کنید.

بخشی از داستان آدیداس مشکی ندارد

ماکارونی را که آبکش می‌زنم چشمش می‌افتد به من که بیست و نه سال است با هم رفیقیم. در حقیقت من پسرش هستم. لمیده توی مبل و گوشی موبایلش را گذاشته روی شکم چاقش. نسیم خنکی از پنجره دارد همان چند تا خال موهای بالا و کف سرش را بازی می‌دهد. بر می‌گردد و نگاه منتظر به غذایش را بهم می‌گرداند. هول است. به غیر از حساب و کتاب مغازه، موقع چای خوردن هم هول است. دوست دارد یکی همراهش باشد. از بیرون به نظر یک مرد چهل و چند ساله کچل و چاق می‌رسد. می‌گوید: می‌بینی مسعود ؟ اینجا زده آدیداس دیگه مشکی نمی‌زنه.
می‌گویم: باور نکن پدر این حرفا رو باور نکن. من همین دیروز توی نمایندگیش دیدم مدلهای امسال خیلی‌هاش مشکی بود.
می‌گوید: خود دانی ولی آدم سیصد تومن بده بعد با کتونیِ کفش بلا فرقی نداشته باشه؟
می‌گویم: نه خوب. می‌رم شبرنگ می‌گیرم که روش توری نسوز داره.
من تحت تاثیر خساست پدرم تربیت شده‌ام برای همین باید اعتراف کنم که خسیسم. تنگ نظر هم هستم. آن یکی چیزهایی که شما فکرش را بکنید هم هستم. اینطوری صبح‌ها راحت‌تر از خواب بیدار می‌شوم و به کارهای خودم می‌رسم. خساست و گنده گوزی دوتا رمز موفقیت. به قول خواهر و برادرم مسعود بچه‌ی آخر است و خوب قلق پدر را دارد. من فقط این حرفها را می‌زنم تا به خودم سرکوفت زده باشم. مثل شلاقی که برای حرکت هر جنبنده‌ی غیر گیاهی لازم است. بقیه‌ هم که می‌گویند اینطوری نیست اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند.
پدر آخرین باری که خندید همین دو ماه پیش توی مسافرت اصفهان بود. هی یادش می‌رفت می‌پرسید اینجا کجاست؟ ما می‌گفتیم: پدرجان اینجا منار جنبان اصفهان است. چاییت رو بخور سرد شد.
می‌دیدیم کر و کر می‌خندید و تکرار می‌کرد منار جنبان. شاید یادش مانده بود جنباندن یک مناره واقعا می‌تواند خنده‌دار باشد. این سفر باعث شده بود اوضاعش بهتر شود.
گفت: چی شده مسعود چرا گریه می‌کنی؟
گفتم: زنم گذاشته رفته. مجبورم شام درست کنم. الان دارم پیاز رو آماده‌ی تفت دادن می‌کنم.

چرا کتابهای ریاضی کانگورو را درس می‌دهم؟

جدای از بحث کتابهای ریاضی کانگورو، اجازه بدهید سالها را در حدود بیست سالی به عقب ببرم. آن زمان وقتی توی بنیاد حریری بابل که به نوعی یک موزه‌ی علمی است، برای همکاری دعوت شدم. آقای محمد علی حداد که دکترایش را اگر اشتباه نکنم در فیزیک لیزر گرفته است بخش نجوم و فیزیک مجموعه‌ی بنیاد علمی حریری را مدیریت می‌کردند. آقای حداد به من پیشنهاد کرد که خانه‌ی ریاضی و البته کامپیوتر را راه اندازی کنیم ... روز افتتاحیه پرویزی شهریاری مرحوم که سالهای سال در زمینه ی آموزش ریاضیات دبیرستانی کتاب نوشته بودند و مجله درآورده بودند هم آمدند. دکتر بهزاد هم که رییس انجمن ریاضی وقت بود آمد. بالاخره خانه‌ی ریاضی افتتاح شد و پرویز شهریاری فقید یک سری کامل از کتابهایش را به بنیاد حریری بابل اهدا نمود. آن موقع اولین سوالم این بود که ما چه کار کنیم تا این در و تخته کنار برود و بچه ها به شکل عملی‌تری ریاضی یاد بگیرند و به قول پرویز شهریاری با ریاضی آشتی کنند؟
امروز می‌بینم این کتابها یعنی سری کتابهای کانگورو قابلیتهای اینطوری دارند.
به عنوان مثال معلم ریاضی ممکن است بگوید: اگر ما از 15 بشماریم، 45 عدد بعد از آن می‌شود چند؟ که به نظر خیلی خشک و تو حلقی می‌رسد. / بقیه در کامنت

هنوز شبکه تلویزیونی ITN حمید شب خیز نگاه میکنید؟

  همینطوری دلی دلی نشسته بودیم توی اتاق که یکهو همسایه‌ی بالایی پیام داد آقا بی زحمت فرکانس شبکه‌ی ITN رو برام می‌فرستی؟ به خودم گفتم اشکالی نداره بالاخره یه هفته‌ی یلداست و الان مجرد و تنهاست دلتنگه باید بره یه جای خانوادگی مثل شبخیز ببینه خوشحال بشه. ماهواره را روشن کردم و گرفتار زلف یار شدم. شبخیز نشسته بود داشت ویدئوی زنگ انشا از ایسنتاگرام که داشت کانالش را قهوه‌ای می‌کرد، لب می‌زد. این شبخیز واقعا باباش بهش نگفته که به هر چیزی لب نزن؟ ولی استقامتش در تیکه خوردن و فحش شنیدن ستودنی است. خدا حفظش کند که با یک بشقاب چلوکباب جلوی دوربین می‌نشست تا تلویزیونش روشن باشد. آدمهای توی برنامه‌هایش انگار اگر توی آمریکا ولشان کنی به راحتی گم می‌شوند چون تقریبا هیچ چیزی نمی‌دانند. کمترین سن بین بچه‌های شب خیز فکر کنم چیزی حدود 55 سال باشد. پیر مرد های مو رنگ کرده‌ای که از زیرش سفیدی دارد بیرون می‌زند و البته یادم می‌آورند که تنها عامل خوشبختیشان خرید از دی تو دی است. #شبخیز #یلدا #کریسمس #شب_ژانویه #عمار_پورصادق