360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

نوستالژیهای سینما و مربی علی دایی+ شعر تئاتر خشکسالی و دروغ

1- تکرار مثل یک رابطه‌ی عاشقانه، همیشه زیباست. این دفعه توی تعطیلات طولانی دو روزه نشستم و کلی فیلم دیدم. اول تئاتر خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی بود. تاکید بیشتر و بیشتر برای جلوگیری از سانسور یک جور زیر متن اصلی توی کارهای یعقوبی است. موقع فیلم دیدن اینطوری نیست که یکباره تمامش را ببینم. ولی به اندازه‌ی کافی زمان برای نشنیدن سر و صدای همسایه‌ها داشتم. شب روی زمین جیم جار موش را دیدم. شاید بخشی که روبرتو بنینی یک کشیش یا اسقف را سوار می‌کند شیرین کاری فیلم بود. چه می‌دانم. شاید هم با حذف این بخش مزه‌ی فیلم از بین می‌رفت. نقد شدید کلیسا توی فیلم مثل لگد زدن به جنازه‌ی سرما سوخته و سیاه کلیسا باشد.   به هر صورت اعترافات بنینی و داستان ساده‌ای که تعریف می‌کند ترکیبی نوستالژیک داشته باشد و لاغیر. بعد از آن نشستم و یک بار دیگر فیلم آخرین تانگو در پاریس ساخته‌ی برناردو برتولوچی را دیدم. بازی مارلون براندو و کلیت تلخ چنین روش بیماری برای عشق. لابد همه درباره‌ی ماجرای ورشکستی کارخانه و استعمال کره برای یکی از صحنه‌ها و انتقاد شدید ماریا اشنایدر بازیگر مقابل مارلون براندو و جاکش خواندن کارگردان برناردو برتولوچی محترم که حتی بعد از این همه سال توی صفحه‌ی ویکی پدیای فیلم هست، ماجرای کامل را می‌دانید. بعد کتاب برادران کوئن از سری کتابهای کوچک کارگردانی را دیدم. چقدر متن فشرده و خوبی دارند این سری از کتابها و کاش یکبار برای همیشه آدم بپرد روی این پله و دیگر پایینتر نرود. شاید سعی کنم کلی فیلم تکراری را باز هم ببینم و تا اوضاع فیلمها بهتر نشده نروم سراغ فیلم جدید. تکنولوژی  فرزند ترس است. برای همین ترس است  که  هنوز کلاسیکهای سینما، مهربان، ساده و صمیمی و راحت هستند. تصور کنید مثلا برای ساختن یک فیلم خوب امروزی و غیر هیچکاکی مثل Inception  چقدر هزینه شده است. دنیای پیچیده‌ای است. last Tango in Paris شبیه یک رویای ممنوع است که قهرمانش باید در انتهای فیلم بمیرد چون قرار نیست تا ابد در رویا بمانیم.
2- شت. لعنت به دراپ باکس فراموشکار که فایلها رو سینک نکرده یا مخابرات لعنتی با اون سرعت مسخره‌ی مثال زدنی. 
3- تنها ترس از دوره‌ی بزرگسالی و پیری همراه آوردن گل آلودگی و غبارهای جوانی است. دردهای مزمن نه تنها همیشه قابل تحمل و لذیذ نیستند بلکه به راحتی می‌توانند آدم را از کار بی‌کار کنند. یک دنیای دائمی  و بی واسطه از ترسهایی که آدم لابه‌لای خودش به شکل قاچاقی تا بزرگسالی حمل می‌کند. تنها وقتی جلوی آینه نگاه می‌کنم می‌فهمم سن و سالم اینقدر است ولی اینها را باخودم توی این راه دراز آورده‌ام. برای همین بر می‌گردم ودست به دامن نوستالژی می‌شوم. نوستالژی در دنیا دارد یک صنعت کامل می‌شود. همه بعد از مدتی و بی هیچ خجالتی مثل اینکه کنار دریا باشند، لخت می‌شوند و گذشته را دوباره آنطوری که می‌توانند می‌سازند. بعضی‌ها که لجوج‌تر و هنرمندترند گذشته را آنطوری که دوست دارند می‌سازند. مثل فیلم بیگ فیش که پدر نقش اصلی فیلم توانست یک نوع گذشته‌ی قهرمانی برای خودش بسازد. بعضی‌ها ولی از همان اولی که یک جایی توی بزرگسالی به هوش می‌آیند، به تمام چین و چروک‌ها و فربگی‌ها و قناصی‌های بدنشان مشکوک نگاه می‌کنند. این‌جاها همان جاهایی است که خون زندگی درست و حسابی گردش نکرده و تورمی از نوستالژی از بیرونش هویداست. 
4- مربی علی دایی:
زمان دانشگاه یکی از آرزوهای اساسی معلم ورزشها این است که بهشان بگویند استاد تربیت بدنی. استاد تربیت بدنی ما استاد خیلی‌ها بود. استاد ترکان وزیر صنایع دوره‌‌های قبلی، دکتر نجفی و همچنین علی دایی. اینطوری بود که استاد نوربخش به جدیت هرچه تمام‌تر مهمترین درسهای تربیت بدنی را به ما دادند. یکی از این درسهای مهم تمرین پله‌ی هاروارد بود. باید حواسمان راحسابی جمع می‌کردیم اول پای راست را می‌گذاشتیم لبه‌ی جدول بعد پای چب و همین یک پله را می‌رفتیم بالا بعد همان مسیر را با ریتم مخصوصش برمی‌گشتیم. این متد بهترین متد پله‌ی هاروارد  بود. کلاس تربیت بدنی به خاطر متدهای سخت گیرانه‌اش اجازه‌ی غیبت بیش از دو جلسه را نمی‌داد. برای همین تنها کلاسی بود که شرایط شادی اجتماعی را دیر هضم کرد. روزی که تیم ملی فوتبال ایران با گل خداداد عزیزی استرالیا را برد. باورش سخت بود که تنها کلاسی که همانطور دایر بود، کلاس تربیت بدنی باشد. جدیت باعث شد که استاد تربیت بدنی ما بتواند ادعا کند اولین مربی علی دایی بود. نوستالژیها به همین قدرت می توانند یک آدم بین معلم ورزش ساده و استاد تربیت بدنی را دچار توهم جدی و مضحکی کنند. 

5-  شعر متن تئاتر خشکسالی و دروغ : 
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعدههای فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لبها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیدهام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم تفنگی است
محمود درویش

استاتوس نخوانید لطفا

من هم استاتوس نویس بودم مثل یک میزان فرمان حرفه ای که با یک تکه سرب می‌تواند حجم به آن بزرگی را میزان کند، یک استاتوس نویس و قبل‌تر یک استاتوس خوان حرفه‌ای بودم. استاتوس ها قبل‌تر و در تاریخ بشری سابقه‌ی طولانی دارند. مثلا همین نهج البلاغه‌ی خودمان دلیل معروف شدنش تنبلی و استاتوس خوان بودن مردم در روزگار گذشته و کنونی است. لب کلام و کلیشه‌هایی که همیشه به اندازه‌ی دهم ثانیه‌ای توی ذهن مخاطب چرخ می‌زنند و ممکن است باعث شوند جلوی تصادفات لحظه‌ای آدمها گرفته شود یا مثلا کسی موقع راه رفتن توی خیابان فشارش پایین نیاید و غش نکند. اما هیچ وقت این جملات قصارسابق و استاتوسهای امروزی، غیر از تنقلات و طعمهای مختلف دنیا ارزش دیگری ندارند.  

بعضی‌ها سعی‌می‌کنند در زندگیشان هزار تا این ها را مثل یک بسته‌ی آب نبات بزرگ توی کیفشان داشته باشند تا به نظر جواب سوالهاشان را از آن در بیاورند. اما واقعیت زندگی توی تمام اتاقهای خانه و البته بیرون از آن جریان دارد. خانه‌هایی که فقط یک میز ساده و سرپایی  و سبک برای تنقلات در گوشه‌شان است، خیلی سخت می‌توانند زمان مناسب برای رشد را فراهم آورند. به همین دلیل در دوره‌ای که بچه‌های اول و دوم دبستان وجود خارجی دارند می‌توانند با تبلتهایشان به بزرگترها حمله کنند و غریب‌تر از آنها به دنیا مسلط باشند. دریانوردی که  فوبیای زندگی کردن دارد و به جای رفتن روی عرشه همیشه دارد پندهای کاپیتان را گوش می‌دهد، به سرعت می‌تواند با اولین موج واقعی و بد بو و تلخ اقیانوسی از روی عرشه پرت شود پایین. استاتوس خوانی مثل این است که ما سرانه‌ی مطالعه‌ی خودمان را با خواندن تابلوهای راهنمایی و رانندگی افزایش دهیم. استاتوس خوانی کم کم یک جور عادت ذهنی و ثبات اخلاقی نیز برای ما به ارمغان می آورد. روزنامه نگارها، مدیریتی ها و بسیار بسیار آدمها روی چنین قله های خلاصی ناپذیری راه می روند. 

خواستگارها: چاق باش ولی رییس جمهور باش

گونه شناسی خواستگاری 

ازدواج در جامعه‌ی ما کارکردش را از دست داده است. به نظر بعضی‌ها ازدواج سپید چاره‌ی کار است. اینکه همان هدف را از راه‌های غیر رسمی  تعقیب کنیم. مثلا وقتی از یک مراسم ازدواج در حد ابعاد یک جشن تولد حرف بزنیم اتفاقی است که نه رویایی است و نه می‌تواند جواب: مابرای دخترمون هزار تا آرزو داریم را بدهد.  به همین دلیل شاید برخی از گونه‌های خواستگاری و ازدواج و از این حرفهای قلنبه سلنبه‌ی تلویزیونی  نتواند جواب این زخم عمیق را بدهد. خیلی از دخترها و پسرها به خاطر خارج شدن از طبقه‌ی اجتماعی بی شکلی که در آن گرفتار هستند حاضرند به دست و پای بهترین گزینه‌ از نوع طرف مقابل بیفتند چرا که این نوع از بالا پریدن بعد از ازدواج، ترکیبی از جاه طلبی، علاقه به دوران رسیدن، فرار کردن از خانواده‌ای فرو دست و در یک عبارت، رفتن به سمت نوری متفاوت و خوشبختی است.   

ازدواج به نظر اکثریت ما آدمهای جامعه‌ی ایرانی تنها گلوگاه مهمی می‌رسد که ازش طراوات، طبیعی بودن و سلامت بیرون می‌زند حتی وقتی به توصیه‌ی فیلم بی پولی می‌روید و زن هشت میلیون تومانی می‌گیرید. این چنین اصل پذیرفته شده‌ای بدون چون و چرا مشتریانش را به بوی کله پاچه‌ی چرب و نهانسوز ازدواج می‌تواند به ساده‌ترین شکلی به سمت سناریوها و راه حل های ممکن سوق دهد: 

آیا شما دختری از خانواده‌ای متوسط و یا متوسط رو به پایین هستید؟ پس بایستی سراغ یک خواستگار مایه دار را بگیرید. آویزان شوید و به هر نحوی از این دریای طوفانی ماهی سفید شکار کنید. اما اگر هرچقدر اصرار کردید، ده سال هم رایگان رفت و آمد کردید و نشد، تسلیم نشوید. از plan B   هنوز می‌توان به هدف رسید. در این plan  بزرگان به دست خودشان نوشته‌اند که کمی شل کنید و به خاطر بیاورید که آدم پولدار چنین و چنان است. بعد از آن یک آدم از طبقه‌ی متوسط رو به پایین انتخاب کنید که ضریب وفاداری‌اش بیشتر باشد. چرا که یک گروهی از عالمیان اعتقاد دارند، آدمهای پولدار دیگر توی این دوره و زمانه زن را به عنوان دارایی و خوشبختی، نگهداری و تیمار نمی‌کنند و به همان مال و اموال خودشان که سرچشمه‌ی قدرت است بیشتر وفاداراند. در اجرای این سناریو مواظب باشید که گیر آدمهای متوسط رو به پایین و خوش صحبت و بد اخلاق نیفتید. چرا که اغلب ایشان عقده‌ای هستند و می‌توانند به راحتی تمام نداشته‌های جوانی و نوجوانی‌شان را در زندگی با شما جستجو کنند. درست است که مریض الان حالش خوب است ولی ماه عسل بسیار کوتاه و آفتابش لب جاده است. 

آیا شما پسری از خانواده‌ی متوسط رو به پایین هستید؟ التفات بفرمایید به روضه‌های دلتان گوش بدهید و هر طور که بار خورد تصمیم به ازدواج بگیرید. به هر روی ملاکهای مهمتری مثل اخلاقیات  و همه‌ی اطراف و جوانبش  فکر نکنید. برای  اولین قدم قبل از هرگونه فکر کردنی، مساله‌ی –واقعیت اجتماعی- را چیزی خلاف آنچه که تا به حال و از حتی از سنین کودکی از تلویزیون دیده‌اید قرار دهید. یک ساعت و دو ساعت نیست. چند روز وقت می‌برد تا کل این اطلاعاتی که در بطن تصاویر تلویزیونی –درباره‌ی واقعیت اجتماعی-  بلعیده‌ایم، بیرون بزند. بعد از این راجع به این قضیه بیاندیشید که ازدواج کردن یک بخشی از زندگی و نه همه‌ی آن است. 

آیا شماپسری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب دخترهای عقده‌ای باشید. جدی یا شوخی، آدمهای زیادی را می‌شناسم که توانسته‌اند بعد از 27-28 سال بروز ندادن احساسات جلوی آینه، رفته‌اند سراغ ازدواج و بروز داده‌اند، توی تله‌ای حسابی و خیلی نامحسوس گیر افتاده‌اند و بعد به اندازه‌ی کافی منفجر شده‌اند. حالا هم در بخش مراقبتهای دائمی ویژه، تحت مراقبت مادام العمر هستند. به هر صورت از درون زباله‌ها هم می‌شود چیزهای خوب پیدا کرد. اگر تمام کواکب و ماکیان آسمانی جمع شده‌اند تا شما یک دختر پولدار پیدا کنید و خوش بخت باشید. بسیار مراقب افراطی‌ها و اسقاطی‌های رفاه زده باشید و الا بخش مطلوبی از این نوع دخترها بسیار مطلوب و مقبول خواهند بود. 

آیا شما دختری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب هستید. امیدوارم این تفکیکها منجر به اتفاقهای واقعی در زمینه‌ی تفکیک جنسیتها نشده باشد. به هر روی ملاکهای اخلاقی این روزها به حداقلهای اخلاقی عمیق تغییر یافته است. ملاکهایی که برای طرف مقابل لحاظ می‌کنید قاعدتا شاید این شکلی باشد: طرف عقده‌ای نباشد. طرف استقلال شخصیت داشته باشد. طرف مربوطه بتواند حداقل‌های مورد نظر در چهار چوب ازدواج و نه خواسته‌هایی که از قبل‌ترها برآورده نشده را برآورده کند. بتوانیم با طرفمان یک جریان دو طرفه‌ی انرژی مثب یا خوشبختی و یا هر اسم دیگری برقرار کنیم طوری که به همین راحتی تبدیل به عادت و نفرت نشود. 


فضانوردی به مریخ مردان مریخی زنان ونوسی

1- نوجوان فضانورد 13 ساله یعنی آلیسا کارسون که دارد می رود مریخ کجا و مای 13 ساله کجا؟ البته افزایش ظرفیتهای انسانی در دوره ی ما منوط به این بود که کتاب بغل دستی را پاره نکنیم و یا یک گوشه ساکت بنشینیم و زنگ پرورشی را درک کنیم. هضم زنگ بیکاری که در دوره ی اول نظام جدید متوسطه اتفاق افتاد، یکی از بزرگترین دستاوردهها بود. مادرم هم تعریف می کند که او هم سری اول نظام جدید دوره شان بود. یک جور شبیه گردش ساعت که هی بر می گردد سر جایش. اروپایی ها و آمریکایی ها از مریخ یک تعبیری دارند و ایرانیها آخرین تعبیرشان یا کتاب مردان مریخی، زنان ونوسی است  
 یا همان حول و حوش تپه های ونوسی در حال خاطره سازی و خاطره بازی اند. البته خیلی از شهرهای ایران دوره ای نداشته اند که کسی را میرزا به معنی نویسا صدا بزنند و ملت پرور ایران یکسری افتاد توی دل مدرنیته و وایبر. صد بار، میرزا تر از آن، بالاترین. 


2-عصرهای جمعه آدم باید در نقش یک معلم سرخانه و نه لامپ و دی ل ...و، برود و مشکلات یک خانم میان سال نزدیک پارک نیاوران را حل کند. البته این رویای مواد مخدر گونه ی عصر جمعه و گردش کنار مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضی یا همان IPM  افق دیگری دارد. سالها پیش از این پارک نیاوران هم از صدای سخن عشق چیز بهتری شنید و رنگ و رخسارش عوض شد. برای همین عصر جمعه می توانید با مامان و بابا دقیقا قرمه سبزی را روی چمنهای پارک بخورید یا دو نفری به صورت زوجهای خوشبخت-کارمند، دو تا چلوکباب و دوغ بردارید و جلوی درب ورودی فرهسنگرای نیاوران میل کنید. من عاشق معماری ام. سوراخ سنبه ها و کوچه پس کوچه های زیادی را گشته ام. گاهی از خود میدان قدس تا میدان باهنر یا همان نیاوران را قدم زده ام، بعد از همان کوچه پس کوچه ها برگشته ام پایین، ماشین بازی و فوتسال بازی های زیادی را توی راه دیده ام. اما هیچ وقت سحر آمیزی خانه ها گریبانم را رها نکرده است. بعضی وقتها برای رفع چنین شوکی از محله ی چیذز و بعد بلوار کاوه عبور کرده ام تا آثار خرابیهای فراوان و بیسلیقگی های موجود در نواحی قیطریه، به زندگی عادی برم گرداند.  اینطوری گردشها کمک می کند در طول هفته از مدیریت دانش نداشته در سازمانهای ایرانی خلاص شوم. 

3- کتاب آسمان خیس محمود حسینی زاد را دوباره مرور می کنم. عمق آدمها مثل روغن کرچک تلخ و غلیظ و درمان کننده است. چه در دوره ی داستایوفسکی بنویسید و بخوانید و چه در دوره ی معاصر که خیلی از داستانهای معاصر فرم شاد و خوشحال تری دارند. مثلا هیچ وقت باور نمی کنم دونالد بارتلمی داستانهای با طعم طنزش را به همین شادی و سرمستی نوشته باشد. 


4- چند وقت پیش از این رفته بودیم شمال. توی راه برگشت با م و س که زن و شوهر عزیز و دلبندم  هستند، رفتیم توی یک جایی که جنگل و دریاچه کنار هم بود. کلی آدم وایبری با ماشینها و موبایلهاشان آمده بودند. یکی از این مردان مریخی داشت دوست دختر ونوسی اش را تاب می داد. تاب را بسته بودند به درخت و فکر می کنم طول طنابش چند متری بود. فضانورد مریخی ما هم آن قدر محکم تابش می داد و زن ونوسی هم این قدر جیغ می کشید که گفتم الان است که پرت بشود توی دریاچه. توی جاهای عمومی آدمها انگار تازه جنگ تمام شده باشد، هنوز می ترسند صلح آمیز با هم ارتباط داشته باشند برای همین میلیونها الکترون آزاد  شناور بر ایران هستیم که باید منتظر باشیم ببینیم گلشیفته فراهانی کی بند س و ت ینش را باز می کند، ما هم یاد بگیریم و به آموزه های اجتماعی اش عمل کنیم.  گرچه هنوز در بین دوستان هنری ام دخترهایی هستند که آدم را می برند دو تا کوچه آن طرف تر از درخانه شان تا کسی نبیند و یا یاد نگیریم و یا چی؟  به هر حال شب هم رسیدیم تهران م و س هم لطف کردند و اصرار هم کردند و من رفتم خانه شان چون ترافیک بود و هلاک بودیم. م زود روی تبلتش و دمرو به مبل خوابید. م ید طولایی در درجا خوابیدت دارد. یک روز صبح وقتی مجرد بود بیدار شده بود و می گفتن نصف تنش که از تخت بیرون مانده درد می کند. به هر حال س بیدار بود. کمی حرف زدیم. می خواستم توی اینترنت نمایش خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی را  نشانش بدهم که سرعت اجازه نداد. بعد حرف سوسک شد که توی آرک سقف یک سوسک بزرگ دید. من با جاروبرقی نتوانستم برش گردانم. م هم از خواب بیدار شده بود ولی خسته بود برای همین س خودش رفت و حشره کش قوی خرید. به هر صورت  دوباره مجبور شدم سوسک را که این بار بیهوش آن بالا گشت می زد با دمپایی بکشم و مثل یک قهرمان بگیرم بخوابم. آری رسم روزگار چنین است. روزهایی که از یک صبح درخشان شروع و در انتهایش به کشتن یک سوسک ختم خواهد شد. 


5- اصولا با موبایل و به خصوص وایبر نمی توانم کار کنم. چون بیشتر از شمردن و کارهای ساده باشصت نمی توانم از شصتم استفاده کنم. یعنی به نظرم نشان دادن، نوشتن و دیگر اموری که با انگشت شصت انجام می شد توی دهه ی شصت معنی داشت و الان محلی از اعراب ندارد.  به همین دلیل منتظر گجتی مدرن تر و میدل فینگر تر هستم. 

6-پلیس محترم 110 - پلیس مگر شماره ی دیگری هم دارد؟ - و همچنین مرکز اورژانس آمار داده اند که 80 - 70 درصد تلفنها به ایشان مزاحمت تلفنی است. حالا که تمام مشتریهای محترم این دو نهاد از پا افتاده اند و از کمک این دو نهاد نا امید شده اند، باز هم باید 20-30 درصد آدم خوش خیال داشته باشیم که بایستی شناسایی شده و در موارد مختلف به کار گرفته شوند. برای اشتغال زایی بیشتر عزیزان که هر روز آمار قدم زدنشان توی خیابان اعلام و پیگری می شود، عده ای به عنوان تو دهنی بزن از سوی شرکت مخابرات می توانند به طور خانه به خانه بروند و مزاحمهای تلفنی را به دلیل به روز نبودن و  مزمن بودن روشها مورد نوازش قرار دهند. 

لذت عفو پای چوبه دار- مدال فیلدز ریاضی مریم میرزاخانی

1- خواهشمندم این روزها به دلیل مشغله ی زیاد، وقتی سیب می خورید، تخمهایش را میل نفرمایید.  چون به باور قدیمی ها در شکمتان اژدها سبز نمی شود. دلیلش هم این است که تخم این همه چیز را خوردیم و هیچ اتفاقی نیفتاد جز دل درد. اصلا هر موضوعی از نوع نهی از منکر محل بحث بی پایان است.  

 

2- کودک خود را قبل از آموزش فوتوشاپ، قیمت بیاموزید. مثلا به طور واقعی بداند پدرش از نسل عباس ابن فرناس نیست و خیلی سخت می تواند از بین ماشینهای‌ توی ترافیک بپرد بیرون یا اینکه مادرش هیچ وقت آنقدر نابغه نبوده است ولی حقش نیست با مدرک فوق لیسانس توی خانه بماند. 


3- هواشناسی گفته بود دیروز باران می آید. ولی خبری نبود. ما هم دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم. آسمان تهران هم همچنان خالی می بندد. 


4- لذت آبگوشت چرب و چیلی که همیشه ثابت بوده است ولی به گفته ی سایتهای خبری لذت عفو پای چوبه دار  به عنوان لذتهای اخیر این مرز پرگهر شناسایی و ثبت شده است. 


5- سالها قبل مصاحبه ای از همین مرحوم سیمین بهبهانی خواندم که: جرمم این است که عاشقانه گفته ام. بدین ترتیب مادر عاشقانه های ایرونی به رحمت ایزدی رفت. خدایش بیامرزد. 


6- علاوه بر آبگوشت چرب و چیلی و عفو پای چوبه ی دار، اخبار داعش هم پر ملات به نظر می رسد. به همین روی راویان اخبار و طوطیان نقل آثار گفته اند: داعش فلان قدر زن ایزدی را گرفته و می فروشد. خوب حالا کی این زنها را می خرد؟ یعنی خریدار چرا توی اخبار نیست؟ به نظرم این اخبار رسا نیست. 


7- وزیر علوم یعنی جناب فرجی دانا هم به جرم همکاری با اخراجی ها و فتنه گران از استیضاح شد. اما سوال این است که با رفتن فرجی دانا فتنه و فتنه گری و اصولا فتانه بودن از بین ما رخت خواهد بست؟ آیا تولید علم بر خلاف دوره ی کامران دانشجو، به صورت دستی و  پیش پا افتاده ای ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا تولیدات دانشگاه صنعتی شریف باز هم مدال فیلدز خواهند گرفت. 


8 - این روزها مجلس خاطره و خطابه درباره ی برنده شدن مدال فیلدز - معادل نوبل در ریاضیات- توسط مریم میرزاخانی داغ است. مثلا یکی از شبکه ها هم کلاس دبیرستان- آی لاو یو پی ام سی- و معلم دبیرستان مریم میرزاخانی آمده بودند تا وسط معرفی کتاب آقای معلم، از مریم میرزاخانی هم حرف بزنند. ما هم خاطره ی خودمان را نقل کنیم که توی درس فیزیک 3 با ایشان و رویا بهشتی زواره که الان فقط رویا بهشتی هستند، هم کلاس بودیم. البته ایشان خیلی  با نمک و ریزه میزه و همچنین سرخوش و بگو بخند بودند که امیدواریم هر جا هستند موفق باشند. نکته ی مهمی که از آن روزگار یادم مانده- dialing  to the past- آهان، این است که قبل از کنکور مصاحبه های این دوستان را از توی مجله چیده بودم و بارها خواندم. از اینکه دیدم بابایش ناظم مدرسه بود. یک آدم نابغه از طبقه ی متوسط. البته لازم به ذکر است که این طبقه دیگر وجود خارجی ندارد. به هر روی عده ای هم می توانند از محیط شخمی دانشگاه نیز قسر در بروند. 


9-  یک خانمی هست مال یک آقای مجری بوده که فقط باهاش می رفته صدا و سیما و می آمده. آماده ی ازدواج. در حد نو