فیلم چیزهایی هست که نمی دانی - علی مصفا- لیلا حاتمی مصداقی از سینمای روشنفکری است.
همین روزها انتظار می کشم. انتظار چیزی که نمی دانم چیست. مثلا زنگ خاصی است یا به شکل سور است. خلاصه باید یکی به طور قطع پایان سینمای روشنفکری ایران را اعلام کند بی زحمت. فیلم چیزهایی هست که نمی دانی هم یکی از آن ها بود. مثل همین گذشته اصغر فرهادی، داشت به چیزهایی نخ نما ولی واقعی اشاره می کرد. مثل همین غر زدنهای فراوانی که ما روزانه مرتکب می شویم، قرارش با مخاطب مشخص و معلوم بود.
جدا از جنبه های بصری زیبای فیلم مثل همان اتاق آبی زندگی علی مصفا یا راهروی سگ دانی محل زندگی اش، یا صحنه ی زیبای کارواش که انگار خون را روی شیشه ی ماشین علی مصفا می بینیم، سوژه مرکزی فیلم که به نوعی به عشق مربوط می شد، اصلا و ابدا برایم دارای ابعاد نبود. انگار سینمای ما از کلوز آپ منقل شروع شده و باید همیشه اسیر لانگ شات شهر باشد. یک جور راهی که دوباره آدم را بر می گرداند به ناکجا آباد. یک دنیا اضافات و خرده روایت که از یک فیلم حرفه ای باید بعید به نظر برسد. شاید اینها نشانه ای است، زنگی است و صدایی از خوردن کف گیر به ته دیگ را قرار است تداعی کند. حیف از آن پشت بازوی بازیگران حرفه ای که توی فضای روشنفکری هم قرار است این قدر قر شده فیلم بسازند. . فیلم چیزهایی هست که نمی دانی سعی می کند با چهره های شناخته شده و موجود مانند علی مصفا و لیلا حاتمی دست به انتشار بیانیه هایی بزند که از روی عصبانیت و عجله این روزها زیاد در فضای هنری و مخصوصا فیلم های ما برقرار شده است. فیلم چیزهایی هست که نمی دانی شاید با ساده کردن فضا قصد دارد مینیمالی تقطیر شده و برشی مطلوب برای هدفش جلوی چشم مخاطب بگذارد. فیلم چیزهایی هست که نمی دانی یکی از مصادیق تحکم فیلمساز به مخاطب در راستای معنای مورد نظر فیلمساز از بالاست. حال مخاطب فیلم چیزهایی هست که نمی دانی چقدر این موضوع را دریافت می نماید و یا می ایستد و چانه زنی می کند به وضوح معلوم نیست.فیلم زندگی دیگران داستان زندگی یک مرد سوسیالیست که تحت نظر نیروهای امنیتی آلمانی است و ماجراهای مربوط به شکستن دیوار برلین در آن روایت می شود.
در قراری با نویسنده ای این چنین می گوید:
نویسنده: دیگه نمی تونم تو این کشور بمونم.
نه مردم درستی داره نه آزادی بیان.
از طرفی این همون سیستمیه که ما ازش برای نوشتن الهام می گیریم. نوشتن درباره زندگی شیوه ی زندگی مردم. شیوه ی واقعی زندگی اونها.
این شاهکاریست که از درون ما نشات میگیره.
ولی واقعا ازش متنفرم ...
امیدوارم در زندگی بعدیم یه نویسنده بشم.
http://www.imdb.com/title/tt0405094/
یکی از بهترین تصویرها وقتی اتفاق می افتد که مامور امنیتی تنها، با شنیدن صدای بغلم کن از سوی زن نمایشنامه نویس - یا نویسنده طبق توضیح IMDB- خودش را بغل کرده است.
البته جایی هست که نویسنده - گئورگ- بعد از شنیدن خبر خود کشی دوستش سعی می کند در سکوت پیانو بزند، واکنش مامور امنیتی که حال گلچین ادبی برشت را هم از رویش عشق خوانده، باید بیننده را تحت تاثیر قرار بدهد. چیزی به نام فرهنگ موسیقی در آلمانیها که باهاش عجین شده اند. نمی دانم... ولی به نظرم ما ایرانیها در چنین موقعی سعی می کنیم مثلا بلافاصله در خانه متوفی جمع بشویم.
فیلم به نوعی روایت هالیوودی جذاب دامن زده است. بارها مسایل اجتماعی در رویه ی این طور فیلم ها و سوژه ها مطرح شده است ولی مهمترین چیزی که برای آدمهای امروزی جذاب است به نظر مسایل شخصی آدمها در موقعیتهای اجتماعی مختلف است.
باز هم اینجا درگیری مامور امنیتی با سوژه را می بینیم که در نسخه های زیادی از فیلمها و داستانها اتفاق افتاده و اصلا به ذات جذابیت دارد. و همچنین عشق، چیزی که انرژی زیادی برای بار کردن قصه دارد. جایی که ذهن مخاطب با هر تلنگری حتی افتادن یک لیوان هم می تواند تحریک شود.
بخشی هست که مامور امنیتی با هنر پیشه زن وارد گفتگو می شود. مامور امنیتی نقشی خدای گونه دارد و به نظر قرارداد کامل و قائمی برای گفتگو دارد که بی چون و چرای اضافی با زن هنر پیشه انجام می دهد و به نظر خیلی به جا است.
نویسنده ای که در گوشه ای زندگی می کند و به نظر باید هزاران بار مورد بررسی و واکاوی قرار گرفته باشد. اما اینطور نیست. نویسنده ای که ریش دارد و خدای گونه معشوقه ی غیر مجاز زن همسایه است. زنی که تصوری دوست داشتنی از یک خدای ریش دار را تا بزرگسالی خود به همراه می کشد.
اما آنا یعنی زن - مادری که مدتی را با این نویسنده زندگی می کند، زنی است که سرگشتگی برای حالات چهره اش در سراسر فیلم، عبارت کم و تقلیل دهنده ای است. در میانه ی فیلم مردی از همسایه ها که دچار بی عدالتی در یک دادگاه شده است از سلوک اجتماعی خود دست برداشته و به نظر می رسد عامل جنایت - کشتن گوسفندها- باشد. او شاید به خاطر تحمل نکردن بار این بی عدالتی دست به خود کشی می زند و برای آندریاس نامه ای می نویسد. سکانس بعد از این ما درون زندگی آنا و آندریاس هستیم. دو تا نویسنده و مترجم که طبق همان واقعیت قدیمی که نمی دانم چقدر صحیح است، آدمهایی ناکام هستند. یعنی یک بار ازدواج کرده و بچه دارند و الان به - سرطان روح- شان می پردازند. بهترین راه برای ترمیم بینشان که به ملقمه از عشق و نفرت کشیده است، یک مسافرت است. اما دیوار بین روح نویسنده در اثرش و خود واقعی اش، حتی برای همسرش نیز قابل برداشتن نیست. نویسنده با چشمانی اشکبار آزادی را نوعی تحقیر می داند:
بعضی آدما فکر می کنن حق دارن بهت بگن چی کار کنی
تحقیر با حسن نیت
اشتیاقی برای پایمال کردن یک چیز زنده
من نمردم اما بدون احترام به خودم زندگی می کنم
...
بدترین مردم کسانی هستند که کمتر شکایت می کنند
سرانجام ساکت میشن.
....
در زوج همسایه آلیس زنی که خیانت کار است با فلسفه ای علیه اینکه کسی نباید رنج بکشد و یا دنبال عدالت و نجابت وقت خود را تلف کند. همسر او تقریبا چشمی خدای گونه برای عکس گرفتن از حالات مختلف انسانی دارد.
و در بخش پایانی تنهایی بی پایان و واجب نویسنده با دروغهایش که خیلی خطرناک نیست، یک جور پایان بندی که باید به هر صورت هر فیلمی داشته باشد.
فیلمی درباره ی دو زن یکی به دنبال حقیقت و عدالت و نجابت و دیگری خلاف آن - آلیس- به علاوه ی دو مرد خدای گونه یکی نویسنده ودیگری عکاسی که از تمام عواطف انسانی خبر دار است.
تارکوفکسی مصاحبه ای دارد که در انتها آورده ام.بعضی فیلم ها را باید سالی و ماهی یکبار دید
بهمن قبادی فیلمساز خوبی به نظر می رسید ولی زد و از یک سالی به بعد دوربین فیلمبرداری اش را شکست و دست از فیلمسازی خوب برداشت. بهمن قبادی می توانست تحملش را به عنوان یک هنرمند بیشتر کند. بهمن قبادی کیسه را پاره کرد و رها شد. شاید این بهمن قبادی از اول نباید این همه حب و بغض اجتماعی و گاهی وقتها غیر هنری توی فیلمهایش هوار می کرد. حیف از بهمن قبادی
یاد یک لطیفه افتادم. اسبی زنگ زده بود سیرک برای استخدام. بعد طرف باهاش بگو مگو میکرد که تو هیچ جفتک و چارکش خاصی بلد نیستی، چطوری میخواهی استخدام بشوی و بعد طرف گفته بود: همین که دارم حرف میزنم و اسبم کافی نیست؟
خوب بگو مگو ندارد که بهروز وثوقی و مونیکا بلوچی و بابای ملودی زمانی را هم به سوار شدن اسبها بعد از مستی و خستگی بگذرانند.
معجزهاش هم لابد این است که خانم مونیکا بلوچی فرزند حسن توی فیلم فارسی حرف بزند- ایجاد و به کار گیری علایم سجاوندی برای این جمله کاملا آزاد است-
نمی دانم دفتر و دستک گربههای ایرانی که فیلمی به نظر مستند و غیر قابل اعتنا محسوب میشد، کافی نبود تا این یکی را هم به سینمای روشن فکری؟ ایران اضافه کنیم؟
روایت بسیار ضعیف، با عجله و کلیشهای که آخر سال برای برگشت نخوردن ردیف بودجه میتوان از یک سینماگر انتظار داشت. حیف است و دوصد حیف است.
سایت فیلمنامه آنلاین موجود مفیدی است و جلوی خمودی فیلمنامه نویسها را می گیرد. همه علاقه مندان فیلمنامه نویسی می دانند که فیلمنامه نویسی در آن سوی مرزها خیلی جلوتر و حرفه ای تر اتفاق می افتد. به نظر برای کار فیلمنامه نویسی باید رفت سراغ سایتهای خارجی مرجع این سایت http://www.imsdb.com/ یا همان imdb movie script database است.
ادامه مطلب ...1- صحبت کردن درباره ی فیلمهای وودی آلن اصلا آسان نیست. چه رسد به اینکه وودی آلن را در اوج ولی در 30 سال پیش نگاه کنیم. منهتن از یک سو دارد نیویورک 1979 را نشان می دهد و از سویی به تهران 2012 نیز اشاره دارد. سرزمین سیاه و کم فروغ ازدواجهای آدمهای بازنده. آیزاک - وودی آلن- نویسنده ای نیویورکی است که دوبار جدا شده و الان با 42 سال سن معشوقه ای 17 ساله دارد. چالش اصلی او با بازیهای زبانی خاص خود وودی آلن رسیدن به سن 18 و سپس 21 سالگی است. اما داستان به همین آسانی نیست.
دوست متاهلش دل در گروی یک زن روزنامه نگار دارد. زنی که تنها دلیلش برای اخلاقی بودن فراوان، اهل فیلادلفیا بودن است و بس. همسر سابق وودی آلن از زنگی متاهلی شان مشغول نوشتن کتابی است که نهایتا زناشویی این مرد را وحشت ناک نشان می دهد. وودی آلن یک نیویورکر خسته و کودک است. پدری که در هم پایگی با پسرش: اگر سریعتر بجنبد، می تواند عشق خوبی برای خودش دست و پا کند و صد البته در منطق نمایشی فیلم همانجا که دارد بیانیه می دهد، خلافش ثابت می شود.
وودی آلنِ همیشه مضطرب و در حال اشتباه یا مرور اشتباهات که مانند یک مرغ خانگی پر حرف است، نه تنها باعث ملال نیست بلکه لذتی دو چندان از پیش برد قصه به ما می دهد، در جاهای مختلف با زنجیره ای از لطیفه هایی که در باره زندگی واقعی و نگاه آدمهایی مثل اسکار فیتز جرالد، کی یر که گارد، برگمان خوب و غیره می گوید، استعاره های زیبایی از یک انسان آزاد می دهد که سرنوشتش به شکل غم انگیزی دل در گروی عشق دختری است که حال 18 ساله شده است و افق روشنی برای بودن در کنار هم دارند.
به قول وودی آلن : سیگار را استنشاق نمی کنم، بلکه برای خوش تیپ به نظر رسیدن استفاده می کنم.
به نظر این موضوع هم قابل گفتگو نیست. در جایی که در موزه علوم می بینیم و می شنویم که به خانم روزنامه نگار یاد آور می شود: هیچ چیزی شناخته نشده که ارزش فهمیدن با ذهن را داشته باشد. هر چیز ارزشمندی را از راههای ورود دیگری می توان دریافت. این یک تصویر مشمئز کننده است. ... ما خیلی به مغزمان دروغ می گوییم.
این بزرگترین نقد به تفکرات پوزیتیوستی آن موقع آمریکاست که در تاریکی یک موزه علوم و از زبان آیزاک دیویس می شنویم.
باز هم بعد از کتاب هنر فیلمنامه نویسی این بار در سال 98 کتابی نوشته است که به نظر کمی دیر یعنی سال 90 توسط حمیدرضا گرشاسبی ترجمه شده است: چگونه مشکلات فیلمنامه را حل کنیم؟ ادامه مطلب ...
کتاب مفاهیم نقد فیلم مجید اسلامی یک گرد آوری بسیار مهم از منتقد فیلمی است که سالیانی را در این راه سپری کرده است. بخش اول کتاب شامل ترجمه ای از کتاب شکستن حفاظ شیشه ای - کریستین تامپسن است که مفاهیم کلی در زمینه نقد نئوفرمالیستی فیلمهای سینمایی را شامل می شود، مفاهیمی از قبیل اینکه چرا فیلم می بینیم، ماهیت اثر هنری و مخصوصا فیلم چیست؟ و اصلا چه ابزارهایی برای نقد فیلم در اختیار داریم.
در بخش بعدی برشی از کتاب هنر فیلم - دیوید بوردول - کریستین تامپسن آورده شده است که متمرکز بر روی بحث فرم در سینماست. در بخش بعدی نقدهای نمونه ای از مجلات سینمایی دهه 60 ایران آورده شده است. به علاوه مجید اسلامی در یک بخش مجزای دیگر تمام نقدهایی را که خود در آن سالها نوشته است را آورده است. در فصل بعدی به بررسی آثار 5 تا از بزرگان سینمای دنیا آنتونیونی، تارکوفسکی، کیشلوفسکی، آکر من و لارنس اولیویه پرداخته است. مجید اسلامی کتاب غنی و جذاب خود را با مقالات پراکنده درباره سینما به پایان رسانده است.
علاقه مندان نقد فیلم می توانند این کتاب را که توسط نشر نی منتشر شده است از کلیه ی کتاب فروشیها و بلکه کتابخانه ها تهیه نمایند.
درباره مجید اسلامی :
مجید اسلامی (زادهٔ ۱۳۴۲ خورشیدی) روزنامهنگار، منتقد سینمایی، منتقد ادبی، مترجم وورزشینویس اهل ایران است.
توانایی بالای قصه پردازی کارگردانها بزرگ است که سینمای متفاوتی از آنچه دیده ایم ساخته است. اصغر فرهادی از آن دسته آدمهاست. در این فیلم دیگر خبری از آن دختر مغرور دوم خردادی و ایده آلیست - هدیه تهرانی نمی بینیم. زنی هست که در کشاکش یک مثلث عشقی گیر کرده است. مادری عصبی که در این انتهای سال به دنبال کشف سر نخی درباره خیانت همسرش - حمید فرخ نژاد - است. داستان آدمهای بالا شهری که بلد نیستند عشقهای ساده و پر اعتماد پایین شهریها را دریافت کنند.
صد البته شخصیت تازه به دوران رسیده ای که حمید فرخ نژاد با لهجه شهرستانی در فیلم ایفا نموده است، نیازمند زنی مادر گونه است. این موضوع را درباره ی زندگی شلخته اش که حتی برای روشن کردن سیگار، فندک کافی ندارد نیز صادق است. سرنوشتی که حمید دارد همان است که همسر سابق زن آرایشگر - پانته آ بهرام دارد. این موضوع از تصویر سایه ای حمید بر روی شیشه ماشینش قابل دریافت است. اصغر فرهادی در این فیلم دو روایت حاضر از آدمهای بالا شهری، پایین شهری را با یک روایت مرده از زندگی زن آرایشگری که طلاق گرفته است ترکیب کرده تا بتواند قصه ای شهری، نا آرام و تامل برانگیز از چیزی بسازد که خیلی از آدمها درزندگی روزمره بارها شنیده ایم ولی به این عمق و دقت، دریافت ننموده ایم : قصه ی زناشویی شهری و تهدیدهای سوزاننده اش. فیلمهای هدیه تهرانی
به نظرم سلیقه ی فیلمسازی به غیر از دوستانی که هنوز سینمای بهروز وثوقی می سازند، به عنوان کف قابل قبول فیلمسازی به سعادت آباد رسیده است. فیلم کاملا اصول ساده را رعایت کرده است و صد البته با گرد آوردن تمام هنرپیشه های خوب توانسته است ویترین خوبی بسازد.
قصه بی تعارف و خوب به پیش می رود. ولی یکی از مهترین چیزهایی که باید در این باره دانست. نداشتن عمق کافی و سطحی بودن رابطه های به قدای قصه گویی فیلم است. به نظر این فیلم دقیقا از نوع داستان آدمهای مدرن در جامعه ماست که دارد لبه های بازتری از خط قرمز سانسور را تجربه می کند و صد البته هنوز با واقعیتهای اجتماعی ما فاصله دارد. هنوز تمام قصه ها قابل پیش بینی است و نقاط عطف آنچنانی که در یک سینمای نخبه گرا و یا معناگرا می بینیم در این بسته وجود ندارد. البته این بدان معنی است که سینمای غیر از این نوع و دهه 60 ای آنطور که خیلی ها در آن مانده اند برای همیشه مرده است. به همین دلیل اگر ژآنر ابسورد با عبدالرضا کاهانی شکل گرفته است، مازیار میری نیز می تواند با این محصول ژانر خانوادگی مدرن را مال خود نماید.
فیلم اینجا بدون من اقتباسی از نمایشنامه ی زیبای تنسی ویلیامز به نام باغ وحش شیشه ای است.
البته قصه دستکاری رمانتیکی شده است. نماشنامه را قبلا خوانده بودم و همچنین صوتی اش را شنیده بودم. اما فیلم از بازی زیبای فاطمه معتمد آریا، صابر ابر مثل همیشه و نگار جواهریان عزیز رنگین شده است. خانه ی انتخاب شده کاملا متفاوت و غیر تلخ است. یعنی باید به هوشمندی کارگردان که تقریبا از نماهای محدود برای خانه و مخصوصا محل کار استفاده کرده است، تبریک گفت. کاری که واقعا زیباست و دلنشین.
البته قصه ی دستکاری شده دارد نوع جدیدی از پایان بندی را نشان می دهد که با همه ی ضعفهایش در کل روایت زیبایی است که به نظر کمتر در سینمای ما وجود دارد. به نظر این نوع پایان بندی ترجمه ای خواهد توانست مخاطبهای هوشمند و تحصیل کرده ای را که کم نیستند، بر انگیزد. مخاطبی که با آخرین تیکهای صورت صابر ابر پایان تلخ ماجرا را دوباره دریافته است ولی احتیاج به استراحت و فانتزی فکری دارد. خانه ای که با یک کاناپه ی نو، به یادمان می آورد که یافتن همسر مناسب دیگر به همین سرعت با سنت کشی و پس زدن انتخاب مادر و خاله اتفاق می افتد. باید منتظر اتفاقهای بهتری از این نوع تازه متولد شده بود.
درباره فیلم یک روز one day
میخواهم درباره قصهی این فیلم بگویم. این فیلم درباره سخن معروفیست با این مضمون که دوست داشتن از عشق برتر است. و با همان تعریفهای استاندارد هالیودی سعی دارد این قصهی خوب را هر طور شده در صراط مستقیم اثبات این گفته نگاه دارد. البته لایهی دیگری از قصه علاقهی یک بورژوا که احیانا پسر معروفی است- مجری تلویزیونی – و یک شاعر که در دورهی دانشجوییاش در یک کافه کار میکند. این لایه حتما به داستانی پر کشش از این دست نیز نگاهی دارد. البته این قصه دو شخصیت اصلیاش را با حضور یک آدم طنز پرداز و برای افزایش بار رمانتیک قصه به شکل ناخودآگاه به پیش میبرد. مرد طنز پرداز قصه از جایی دیگر نمیتواند بار مفهومی داستان را به همراه بکشد. پس در جایی به شکل جدی و به احترام شخصیت شاعر قصه – همان دختر- کلاه از سر بر میدارد و کنار می رود. اما در خیلی از جاها واقعا همین حفظ شعاری گونه باعث میشود، مخاطب داستان از پیش برد تصنعی روایت خسته شود. مخصوصا طولانیشدن داستان که چیزی در حدود 27 سال در مجموع طول کشیده است. دوستی روایتی خطرناک برای این دنیاست. به نظر روایت اصلی ضعفهایی دارد که روایت تحول پسر قصه که از یک مجری زن باره با آدمی دیگر تغییر میکند باید پر رنگتر قرار بگیرد. اما به نظر فیلمنامه نتوانسته است از خیر بخش طولانی روایت دختر قصه به صورت قهرمان دوستی دست بردارد. این چنین، فیلمنامه شیفتهی بخشی از خود شده است. خیانت زن، تاکیدی بیهوده و تکراری بر نوعی از زندگیاست که شخصیت اصلی دیرتر از تماشاگر به بی باوری به آن رسیده است. طلاق و سپس به عرش بردن مقام دوست به مقام مادری پسر تنهایی که از لندن رانده شده و از دوست نویسندهاش در پاریس دیدار میکند. به هر صورت پس از اینکه نویسنده ریسک عدم باور پذیر بودن احتمالی قصههای تو در تو را قبول میکند، کلی روایت را شتاب زده در کنار هم نقل میکند و مانند کلیت کار سعی دارد به روش کمی تا قسمتی فاخر خود در قصه پردازی، مخاطب را از پایان قطعی در داستان دور نماید.
اما حتی در پایان این همه فراز نشیب دوباره بیان می نماید که : دوستی، نازا، تخیلی و از بیخ و بن خیالی است.
درباره فیلم One day محصول 2011 -
کارگردان :
لئون شیرفیگ
نویسنده:
دیوید نیکولز
بازیگران:
آنا هاتاوی
جیم استورگس
روزی در آینده نزدیک فیلمی است به کارگردانی لئون شیرفیگ و اقتباس شده توسط دیوید نیکولز از رمانی از خود او به همین نام.
در عنوان هر فیلمی اگر حرفی از شعر باشد حتما باید با چهرهای شاعرانه از فیلم برخورد کنیم. بله! چنین نیز هست. تصاویر بسیار زیبایی جای جای فیلم را زینت داده است. از همان ابتدا موزیک شروع فیلم قرار است جادو کرده باشد. همانجا تاکید میشود: سنت، شرف، نظم، تعالی. همانجا کلک – ما بهترین هستیم با آهنگ کلیساییاش کنده است- سنتها در قالب برادر که قبلا از بهترینها بوده است، دارند روی دوش مرد جوان فیلم سنگینی می کنند.
در ظاهر بایک مدرسهی جهنمی Hell-ton طرفیم. اما با ورود معلم ادبیات همه چیز عوض میشود. معلمی که انسانها را غذای کرمها میداند و از زبان مردههایی که قبلا همینجا بودهاند نصحیتگرا میخواهد تا زندگی را به یک امر فوق العاده تبدیل کنند. امری فوق العاده که با پاره کردن دستورالعمل محاسبه مساحت شعر از کتاب درسی میسر خواهد بود. اینگونه ماشعر را برای زیبایی نمیخوانیم. برای لمس دردهای آدمها اینگونه زنده ایم. مطمئنا آدمهای که رامبراند وموتزارت نخواهند شد، متفکرانی آزاد خواهند بود. داستان انجمن شاعران مرده که یک جماعت مخفی از زمان معلمشان بوده تا زمانی پیش میرود که پسرهای نوجوان هنوز در دام شعر نیفتادهاند و این اتفاق دور نیست. درست وقتی که هر کدام مجبورند شعر بنویسند، می توانیم این گیر افتادن در حلقهی بستهی شعر را در اتاق خوابگاهشان موقع دست به دست کردن دفترچهها ببینیم. کارگردان همینطور به تصویرهای شاعرانه در فیلم ادامه میدهد. پسری با دوچرخه از وسط پرندهها عبور میکندو به جای زنگ ناقوس مانند مدرسه، آنها را فراری میدهد. بازهم میتوان از شعر درکنار زمین بازی به عنوان موضوعی فراگیر در فیلم یاد کرد.
هروقت اثری را اعم از فیلم یا کتاب و غیره نگاه میکنید و یاد بخشهایی از زندگی خود می افتید به نظر کیفیت اثر بالا میرسد. حتی اگر آن اثر فاقد جلوههای روانشناسانه به طور مستقیم نباشد. پسرهای جوان فیلم تقریبا تا بخش زیادی از زمان فیلم تفاوت معنایی زیادی با همن ندارند و این یکی از روشهای کمتر دیده شده در شخصیت پردازی افراد است. پسرکی که پدرش اصرار دارد پزشک شود، شب بعد از اجرا درست مثل مسیح مصلوب چنان سرمای سرد مادر و پدرش که در تصویر میبینیم میشود. معلمی که شکست خورده و هم اتاقیاش که کاملا به شعر درآمده است. همان که بسیار شبیه نیل – پسر تئاتری- است، در اولین حرفهایش برای بارش برف: خیلی زیباست و بلافاصله تلخی این شعر را بالا میآورد. اما چرا همینجا فیلم پایان نمییابد؟ آیا باید منتظر شکست کامل معلم ادبیات بود؟ معلمی که از دل شعر به بچهها wooing women را به شوخی یا جدی یادشان داده است. داستان ادامه مییابد چون شعر را برای cute بودن نمیخوانیم. داستان ادامه مییابد تا هر گونه نظری درباره ایده آلیستی بودن فیلم را باطل نماید. اپیزود طولانی شعر تمام میشود. قربانیها در دو دسته قرار میگیرند. منتظر کشیدن ماشهی شخصیت درون گرا- هم اتاق نیل- هستیم. دادگاه با ژوری خانواده اجرا میشود. نتیجهی آخرین امضا معلوم نیست. آقای KEATING یعنی معلم ادبیات این بار جایش را با معلم مخالف روشهایش عوض کرده و از بالا نظارت میکند. قاضی در کلاس درس به دنبال برگرداندن بچهها به بخشهای ادبیات واقع گرا است که تدریس نشده است. تمام متهمین در حضور قاضی به روی میزها قیام میکنند. این پایان تعلیمات معلم سابق و قاضی کنونی است. انجمن شاعران مرده با تعدادی جوان که سر کلاس به دار آویخته اند بر پاست.
اسم و مشخصات فیلم هفت دیوید فینچر آنقدر دیده شده و گفته شده است که شاید کمتر حرف جدید برای گفتن دارد. داستان قتلهای سریالی بر اساس بهشت گمشده میلتون و به دست یک دیوانه است. دیوانهای که قتلهایی خدای گونه از مرتکبین به هفت گناه انجام میدهند و جبری که قاتل در رویهی ماجرا باعث شده است تا با زور اسلحه مرگ خود را بپذیرند تا به سوی نور راهنمایی شوند.
یک مرد پیر –مورگان فری من - که در این دنیای نا امن ازدواج نکرده و به نمایندهی پارهی خردمند یک پیکر، نمیخواهد بچه دارشود. به کتابخانه میرود و به جای پوکر بازی کردن، آن پایین پایینها به مطالعه میپردازد. پارهی دیگر این پیکر پلیس جوان همکار اوست – براد پیت – که آدمی معمولی با راه حلهای شتابزده است. لرزیدن خانهاش کنار مترو چند دقیقهای بیشتر نیست و خیلی مشکل ساز به نظر نمیرسد. زنی که پارهی مونث این پیکر را میسازد، اما وجود ترسانیاست که دوست دارد ثمری داشته باشد. اما همزمان از سرنوشت کودکش ترسان است. ترسش از نانشاس بودن شهر و در مجموع دنیای نا امن است. زن، اهل عادت است. عادت به شوهر باعث شده او را که زندگیاش را وقف کار و سگهایش کرده، ناخوشایند نمیبیند. برای همین هم خیلی لازم نیست به همرش درمورد باردار شدن احتمالیاش دروغ بگوید.
درباره استادی فینچر حرف زدن کار سختی است. در قتل اول چراغهای اتاق مقتول که گناهش پرخوریاست مشکل دارند. نورپردازی منحصر به فردی با دو چراغ قوه که دارند از حقیقت ماجرا سر در میآورند. پیل مقتول همزمان با دو چراغ قوه، دو داستان و نگاه از دو پارهی ماجرا یعنی مورگان فری من و براد پیت، را تعقیب میکند. پس از آن همه جا دو مرد، مبرا از قتل زیر بارانی شوینده قرار میگیرند. آنجا دیگر کارآگاههایی هستند که انگار در این قتل حضور ندارند و تبرئه میشوند. در مرحله بعد یک وکیل که روی کف اتاقش با خون – حرص و آز – نوشته شده است، به قتل رسیده است. ساختار روایی اینقدر بی عیب و نقص است که هر بینندهای از حریصترین آدمها یعنی وکلا که خود در هیچ چیزی از مال غیر سهمی نباید داشته باشند، روایت میکند که به نوعی ایجاد موقعیت حرص و آز را به بی نهایت خود میرساند. در بقیهی گناهان نیز شما میتوانید چنین بی نهایتی را ببینید. زن کارآگاه که از نیمهی پر تعلیق ماجرا برای نشان دادن زندگی خصوصی و ارتباط آن با دوپارهی دیگر ماجرا واقع شده در کلاس 5 ام درس داده است. این درست همان طبقهای است که درگیری با قاتل خدای گونه که خبرنگاری است که براد پیت را وحشت زده کرده، درگیر میشوند. وحشتی که مرد خردمند فیلم آنرا با زبان روایت رویی فیلم این چنین بیان میکند: اینها– خبرنگارها- به پلیس پول میدهند تا برایشان اطلاعات تهیه کنیم. یکی از دلایلی که قاتل در این فیلم سطحی غیر انسانی دارد. دیالوگهاییست که از زبان برادپیت در مورد او میشنویم: او دارد ما را بازی میدهد. او دارد مارا به باد میدهد. چیزی که در متنهای کمدی الهی دانته – به عنوان ارجاعات بینامتنی – در فیلم در جایی مطرح میشود. خدایی که حتی در خانه خود، اثر انگشت ندارد. خدایی که برای یادداشتهای روزانه اش مثل خاطره نویسی در مترو، تاریخ ندارد. مثل همان شهری که فقط روزهای دوشنبه، سه شنبه و دیگر از آن میدانیم این خدا در شهری دست به قتل میزند که هیچ چیزی از آن نمیدانیم. جز تصویرهای بارانی دائمی و آدمهایی که اصلا در بخشی طولانی از فیلم وجود ندارند. فقط دو کارآگاه به همراه پارهی زنانهی خود در بازی با این خدای ندیده، دارند روزگار سپری میکنند. سکانسهایی که میشد مثل تمام فیلمهای پلیسی دیگر، پر از خبرنگار، اطلاع رسانی گاه و بیگاه از تلویزیون و حضور پر رنگ روسا برای تحت فشار گذاشتن کارآگاهها باشد. البته دلیل خلوت بودن این فضاها که در بزنگاه قتلها اتفاق میافتد. حدیث دیگری است که فینچر با داشتن این سه شخصیت جلوی چشم بیننده گذاشته است. مورگان فری من در تمام این ماجرا به نمایندگی از پیران خردمند، خونسردی خودش را با گوش سپردن به هر قتل به عنوان موعظههای قاتل، حفظ کرده است. خدای باور پذیری که حتی روایت گناهکار کشی خود را به زیر نویسهای صحنها هم منتقل کرده است: غرور. اولین گناهی که در آخر داستان اتفاق افتاده است. دیگر آسمان معماها نمیبارد.
نورپردازیهای عالی فیلم واقعا راهگشاست. برادپیت و مورگان فریمن در جایی خاطرهی استفاده از اسلحه را تعریف میکنند. براد پیت اسم دوستش را که در عملیاتی تیر خورده به یاد نمیآورد. در همین حین نور خورشید از شیشهی ماشین بسیار زیاد است و این به فراموش کردن بیشتر کمک میکند. صحنهها عالی طراحی شدهاند و دقیقا در جهت روایت هستند. در جایی این دو دوقلوی کارآگاه دقیقا بیرون اتاق کامپیوتری در جستجوی اثر انگشت خوابشان بردهاست. صحنه دقیقا مانند اتاق انتظار یک آزمایشگاه است. آزمایشگاهی که حقایقش از لابلای متنهای کتابخانهای و اطلاعاتی که از روش مطالعهی آدمها، کلید حل معمای قتلها را در بخشهای پایانی به دست میدهد. دیالوگهای فیلم مثل همان که انتظارش را داریم، پیش برندهی داستان، فلسفهها و تغییر شکل آدمهای فیلم هستند. مورگان فریمن که تقریبا خیلی جاها حرفی نزده در جایی توی بار به براد پیت یاد آور میشود تمام این رنج از هزینههای لازم برای دوست داشتن و قهرمان شدن است. چیزی که آدمها دوست ندارند و همبرگر خوردن را ترجیح میدهند و تمام این طور استدلالها را به دیوانهها وبیمارهای روانی نسبت میدهند. بلافاصله پس از این تصویر همان جنگ خرد برای عشق به شکل دور انداختن زمان و چاقو پرت کردن مورگان فری من، موازی به رختخواب رفتن براد پیت و همسرش است که در یک دیالوگ خسته و به وضوح برای عشقشان خیلی چشم بسته یکی دیگری را بی هیچ زحمتی دوست دارد.
مسلما هر سکانسی از این فیلم حرفهای زیادی برای گفتن دارد. سکانس پایانی جاییاست که اوج زیبایی دارد. در دیالوگ وضعیت مغلوب و یا رها بودن فرد از پس سیم توری وسط ماشین و یا بدون آن دیده میشود. تقریبا هیچ جایی نمایندهی خردمندی، بدون هیچ لغزشی، از پشت توری دیده نمیشود. خردی که دیوید فینچر از زبان مورگان فریمن با بخش دوم حرفهای ارنست همینگوی موافق است. دنیا جایی است که میارزد برای آن بجنگیم. این خلاصه ی ماندن در دنیاست. دنیایی که فینچر در تیتراژ تمام قصه اش را گفته است.
از ویکی پدیای هفت ساخته دیوید فینچر :
دیوید فینچر (به انگلیسی: David Fincher) (زاده ۲۸ اوت ۱۹۶۲)، فیلمساز آمریکایی است که بخاطر سبک تریلرهای سیاهش مانند هفت، بازی، باشگاه مشت زنی و زودیاک معروف است. فینچر دو نامزدی اسکار بهترین کارگردانی و دو نامزدی گلدن گلوب بهترین کارگردانیبرای فیلمهای سرگذشت غریب بنجامین باتن و شبکه اجتماعی را در کارنامه هنری خود دارد که برای فیلم شبکه اجتماعی ، گلدن گلوب بهترین کارگردانی را دریافت نمود.
فینچر توانسته تاکنون با خوانندگان سرشناسی همکاری کند و برای آنها نماهنگ بسازد. خوانندهها و گروههای مشهوری همچونمدونا، مایکل جکسون (برای نماهنگ «او کیست»)، جورج مایکل، اروسمیت، رولینگ استونز و پائولا عبدل.
پس از ساخت چند کلیپ موفق، فینچر فرصت ساخت قسمت سوم فیلم معروف "بیگانه" را بدست آورد. در آن زمان، فیلم بیگانه ۳، پرهزینهترین فیلم ساخته شده توسط یک کارگردان تازه کار در تاریخ بود. فیلم نامزد اسکار بهترین جلوههای ویژه شد اما نه نقدهای مثبتی بر آن وارد شد و نه فروش خوبی داشت. فینچر پس از این فیلم با مسئولین کمپانی سازنده "قرن بیستم" بارها دچار مشکل شده بود. وی گفته بود که مسئولین این کمپانی، اعتماد لازم را به فینچر ندارند.
وی پس از این درگیریها مجددا به صنعت تبلیغات و ساحت موزیک ویدیو روی اورد و توانست یک جایزه گرمی را برای موزیک ویدیو "عشق قدرتمند است" از گروه رولینگ استونز کسب کند.
در سال ۱۹۹۵، فینچر کارگردانی فیلم هفت را بر اساس فیلمنامه اندرو کوین والتر به عهده گرفت. داستان فیلم درباره دو کاراگاه (با بازی برد پیت و مورگان فریمن) است که در تلاش برای دستگیری قاتل زنجیره ای هستند که بر اساس هفت گناه کبیره، قتل انجام می دهد. فیلم در مجموع بیش از ۳۰۰ میلیون دلار فروش داشت و نقدهای بسیار مثبت منتقدان را توانست کسب کند.
پس از موفقیت خیره کننده در فیلم هفت، در سال ۱۹۹۷، فینچر تصمیم به ساخت فیلم بازی گرفت. فیلمی که از نظر ساختاری شباهت زیادی با فیلم قبلی فینچر داشت. فیلم داستان بانکداری(با بازی مایکل داگلاس) است که یک هدیه غیر معقول را از طرف برادر جوانترش (با بازی شون پن) دریافت میکند که وی باید در آن بازی کند در حالیکه ممکن است جان وی را بگیرد. فیلم در گیشه و از نظر منتقدان موفق بود اما به موفقیت فیلم هفت نرسید.
باشگاه مبارزه محصول ۱۹۹۹، فیلم بعدی فینچر بود که داستان دو دوست ( با بازی ادوارد نورتون و برد پیت ) است که تصمیم میگیرند یک باشگاه مشت زنی زیرزمینی راه انداخته و زندگی جدیدی را شروع کنند. فیلم با توجه به شرایطش، در ابتدا از نظر فروش بسیار ضعیف بود و نقدهای معمولی دریافت میکرد. اما پس از انکه فیلم بصورت DVD وارد بازار شد و دیدگاهها ی منفی از فیلم برداشته شد، توانست فروش خوبی داشته باشد بطوریکه یکی از پر صداترین فیلمهای سال شد. پس از این تغییر نگاه، افراد و منتقدان زیادی فیلم را بهترین فیلم سال دانسته و بعدها در لیستهای مختلفی که ارائه شد (و هم اکنون می شود)، فیلم به عنوان یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینما انتخاب شد.
اتاق وحشت تریلر بعدی فینچر بود که اصلا نتوانست در حد و اندازههای فیلمهای قبلی فینچر باشد و نقدهای معمولی دریافت کرد. داستان این فیلم که محصول سال ۲۰۰۲ بود، درباره مادر (با بازی جودی فاستر) و دخترش (با بازی کریستن استوارت) است که در یک اتاق مخفی از دست خلافکاران مخفی می شوند و... .
پس از ۵ سال دوری از سینما و در سال ۲۰۰۷، فینچر تصمیم به ساخت زودیاک گرفت. فیلم که بر اساس داستان واقعی ساخته شده است، درباره قاتل زنجیره ای بنام زودیاک است. در این فیلم بازیگرانی چون جیک جیلنهال، رابرت داونی جونیور، مارک روفالو و برایان کاکس به بازی پرداختند. فیلم در گیشه فروش بسیار کمی داشت اما از نظر منتقدان، یکی از برترین فیلمهای سال لقب گرفت اما نتوانست در اسکار موفق باشد. این فیلم در جشنواره کن نامزد نخل طلا شد.
سرگذشت غریب بنجامین باتن که داستان زندگی فردی (با بازی برد پیت) است که بر عکس سایر مردم، وقتی به دنیا می آید، پیر است و در طی گذشت سال ها، جوان تر می شود. فیلم از همه نظر موفقترین فیلم فینچر است. در گیشه فیلم فروش بسیار خوبی داشت و در مراسم اسکار نیز نامزد ۱۳ جایزه اسکار شد و فینچر برای اولین بار، نامزد اسکار بهترین کارگردانی.
فینچر در سال ۲۰۱۰ فیلمی به نام شبکه اجتماعی را کارگردانی کرد که ماجرای درگیری های بین مارک زاکربرگ با موسسان فیس بوکرا نشان میدهد . این فیلم جایزه اسکار بهترین فیلم نامه را برد که نوشته ی آرون سورکین و برداشتی از کتاب میلیونر تصادفی بود . تهیه کنندگان این فیلم نیز کسانی همچون کوین اسپیسی ، اسکات رودین و مایکل دلوکا بودند . ترنت رزنر و آتوکس راس نیز موسیقی ای اسکاری برای این فیلم ساختند ، فینچر همیشه طرفدار کارهای رزنر در گروه موسیقی ناین اینچ نیلز (به انگلیسی: Nine Inch Nails) بود به طوری که در ابتدای فیلم هفت خود از ریمکس آهنگ نزدیکتر (به انگلیسی: closer) استفاده کرده است . این فیلم جوایز بسیاری برده است همچون گلدن گلوب (شامل بهترین فیلم درام و بهترین کارگردانی) ، سه جایزه از آکادمی هنرهای فیلم و تلویزیون انگلستان (به انگلیسی: British Academy of Film and Television Arts) (شامل بهترین کارگردانی) و همچنین سه جایزه اسکار برای بهترین فیلمنامه اقتباسی ، بهترین موسیقی متن و بهترین تدوین فیلم .
فینچر در سال ۲۰۱۱ کارگردانی فیلمی به نام دختری با خالکوبی اژدها (به انگلیسی: The Girl with the Dragon Tattoo) را بر عهده گرفت که البته نسخه ی انگلیسی از فیلمی سوئدی با همین نام است که در سال ۲۰۰۹ عرضه شده است . این فیلم بر اساس کتابی به نوشته ی نویسنده ای سوئدی به نام استیگ لارسون و فیلمنامه ای به نوشته ی استیون زایلیان ساخته شده است . بازیگران این فیلم ، که در سوئد نیز فیلمبرداری شده است ، کسانی همچون دنیل کریگ ، رونی مارا ، کریستوفر پلامر ، روبین رایت و استلان اسکارسگارد هستند . همچنین فینچر و زایلیان قراردادی مبنی بر ساخت اقتباسهایی از دو کتاب دیگر همین نویسنده بستند به نام های دختری که با آتش بازی میکند (به انگلیسی: The Girl Who Played with Fire) و دختری که به سختی ها لگد می اندازد (بهانگلیسی: The Girl Who Kicked the Hornets' Nest) .
عنوان به طور مشخص بازیگوشانه طراحی شده است. قهرمانی که اصلا مثل آدمهای کامل رفتار میکند. با هوش است ولی سازنده این آزادی را داده است که گاهی بچه باشد. The kid with a bike فیلمی است که مانند اغلب فیلمهای برادران داردن ضد قصه است. کشمکشها بسیار ساده و در بعضی پلانها طولانی بودن، حرکات دوربین به شکل مستند گونهای سعی در طولانی و ملال آور بودن جریان زندگی دارند. البته زیاد از این دو برادر فیلم ساز خواندهام و مجاز به تکرار نیستم. فیلم داستان پسر بچهای است که مادر ندارد. پدرش به علت مشکلات مالی و دیگر که اسمی از آن در فیلم برده نمیشود، میخواهد در کارگاه شیرینی پزی خود سر کند، گذشتهای از پسر بچه وجود دارد که با کشف مشکلات فراوان مالی پدر با فروش دوچرخهی پسرک، موبایل و غیره جلوی چشم بیننده میآید. در یک صحنه با تعقیب و گریز در مرکز پزشکی یک مجتمع آپارتمانی پسر بچه برای گیر نیفتادن محکم به زنی میچسبد.
این انتخاب تا پایان او را به سرنوشت انتخابگر خود پیوند زده است. کودکی که بر خلاف پدرش که فقط به خاطر ترس از پلیس حاضر به گرفتن پول دزدی نیست، سطح انتخابگر بالاتری دارد.
یکی از زیباترین انتخابهای کودک پذیرفتن کتک کاری اشتباه و تاوان پس دادن و افتادن از درخت است. نمای پایانی میتواند آزادانه نمای بازی از جامعه و شهر و حضور چنین دنیایی برای پسرک و مادر انتخابیاش باشد. چیزی که در ابتدا با صحنههای بسته و عصبی دوربین روی دست درباره پسر میفهمیم دنیای پسرک محدود به خودش است. این تحول شخصیت پسر نوجوان در کشمکشهایی که در لوکیشنهای کم و آشنا شده در طول فیلم اتفاق میافتد، میتواند به فیلمساز کمک کند، تا آنجا که ممکن است تحولات آدمها درونی است و حاصل تغییر هیچ چیز بیرونی به نظر نمیرسد. به عنوان مثال پدر همان کارگاه خود را دارد ولی دیگر پدر او نیست. این روش در پر رنگ کردن قصه پردازی به نظر شخصی بنده خیلی جذاب و کاراست. قصههایی که به راحتی میتوانند به دلیل عدم تنوع موقعیت دچار ملال شوند. اما دنیای روانی آدمهای قصه بسیار قابل تامل و زیباست.
از صفحه ویکی برادران داردن :
برادران داردن، ژان-پیر داردن (به فرانسوی: Jean-Pierre Dardenne) (زاده ۲۱ آوریل ۱۹۵۱ در لیژ، بلژیک) و لوک داردن (به فرانسوی: Luc Dardenne) (زاده ۱۰ مارس ۱۹۵۴ در لیژ،بلژیک) زوج فیلمساز بلژیکی هستند. آنها فیلمنامهنویسی، تهیه و کارگردانی فیلمهایشان را با همدیگر انجام میدهند.
داردنها ساختن فیلمهای داستانی و مستندشان را از اواخر دهه ۱۹۷۰ آغاز کردند، اما برای نخستین بار در میانه دهه ۱۹۹۰ با فیلم «قول» در عرصه جهانی مطرح شدند، این فیلم در بخش دو هفته کارگردانان جشنواره فیلم کن نظر منتقدان را به خود جلب کرد. اما آنها اولین جایزه مهم بینالمللی خود را هنگامی به دست آوردند که فیلم رزتا در جشنواره فیلم کن ۱۹۹۹، برنده نخل طلا شد. رزتا جایزه بهترین بازیگر زن آن جشنواره را نیز برای امیلی دوکنبه ارمغان آورد. همه آثار داردنها از زمانی که در جشنواره کن حضور داشتهاند، در بخش رقابتی به نمایش درآمدهاند و در هر دوره برنده یکی از جوایز اصلی آن شدهاند.
در سال ۲۰۰۲، بازیگر فیلم «پسر» (Le Fils) برنده جایزه بهترین بازیگر مرد کن شد و در سال ۲۰۰۵ دومین نخل طلای کن را برای فیلم بچه به دست آوردند. سکوت لورنا دیگر ساخته آنها برنده جایزه بهترین فیلمنامه در ۶۱امین جشنواره فیلم کن در سال ۲۰۰۸ شد.
آخرین فیلم آنها، پسری با دوچرخه در جشنواره فیلم کن ۲۰۱۱ جایزه اصلی را دریافت کرد. ژان پیر به عنوان رئیس هیئت داوران بخشهای سینهفونداسیون و فیلمهای کوتاه جشنواره فیلم کن ۲۰۱۲ معرفی شد.
مشارکتکنندگان ویکیپدیا، «Dardenne brothers»، ویکیپدیای انگلیسی، دانشنامهٔ آزاد (بازیابی در ۱۶ آوریل ۲۰۱۲).