360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.فروغ فرخزاد

حرف از پرنده و پرواز زمان فروغ فرخزاد خیلی مد بود. شاید هم همیشه متداول بماند اما روایت ما از پرنده و پرواز طور دیگری است. 

روبروی باغ انگلیسی قلهک – پیر زنی با مانتو و روسری سیاه عصا زن توی عرض کوچه ایستاده است. به نظرم توکای سیاه پوشش هم دارد با نوک نارنجی‌اش نرمی آسفالت داغ را امتحان می‌کند. برایم عجیب است که حیوانات هم می‌توانند مثل لاستیک ماشینها اینقدر با آسفالت دوست باشند. پیر زن صدا می‌کند:

مادر! بی زحمت بیا این پرنده‌ام رو برام بگیر.

 

 


: مادر من اگه اینقدر سوژه‌های عجیب داشتم می‌شدم عباس کیارستمی. بذار برم اصلا من توی خیابون، دربست هم نمی‌تونم بگیرم.

-         مادر من ازت یه چیزی  خواستم می‌دونم سخته! عجیبه! ولی خواهش می‌کنم.


دوباره می‌دوم آن سمت. ماشینها به صورت قطع نشدنی از توی کوچه می‌آیند بیرون. اینقدر شرمنده می‌شوم وقتی می‌بینم این همه ماشین شاسی بلند دلخوش این هستند که این کوچه را خیابان صدا بزنند. ولی کاری نمی‌توان کرد. می‌ترسم خیلی خم شوم و ماشینها حتی مرا هم نبینند و اتفاق بدی برایم بیفتد. به هر حال پرنده مردنی است. ولی به طرز عجیبی پرواز را فراموش کرده است. دارد تاتی تاتی مثل اینکه روی یک چنگال سیاه فلزی و فنری بپرد، می‌رود دورتر. خیلی مودبانه جاخالی می‌دهد. پنج شش باری این کار را انجام می‌دهم. خسته می‌شوم. ابروهای بور پیر زن هم بالاخره به رحم می‌آیند و از خیر پرنده می‌گذرند. البته پیر زن بر می‌گردد و خیلی جدی برایش خط و نشان می‌کشد. آدم بعد از باز نشستگ کلی زبان غیر آدمیزادی  یاد می‌گیرد. دوست دارم همانجا توی یک کباب ترکی ساده با پیر زن بنشینم و ازش بنویسم. به نظرم جوانی‌اش خیلی زیبا بوده که الان ته مانده‌ی شیکی توی برق خاکستری نگاهش هست. چشمهای میشی که هنوز آدم را جابجا می‌کنند. ولی به نظرم چیزی نیست که کسی نداند. پرنده‌ چه مردنی غیر مردنی پرواز یادش رفته است. 

رشوه های لذیذ

کنار عابر بانک پیرمردی دیدم چروکیده و به ظاهر مذهبی با بوی عطر یاس که برای او دوست داشتم. ازم خواست برایش 90 تومان از کارتش بردارم. هیچ پولی نبود. دست کرد دو تا شکلات بهم داد. 

پیر که شدم حتما اهل رشوه خواهم بود. رشوه های لذیذ. 


یک روز دیگر هم شد که مردی پیر توی مترو داشت به بغل دستی دائمی اش که خسته خسته چادرش را خیلی از وجه و کفین بیشتر جلو کشیده بود می گفت : اینجا یادش رفت بگه مسافرانی که می خوان پیاده شن ولی میگه ایستگاه بعد میگه. 

جشنواره هنر محیطی- پارک لاله تهران - Installations

اول پارک لاله زیر مجسمه ابوریحان سولفاته در حال گرداندن دائمی افلاک قرار گذاشته‌ایم. باورم نمی‌شود ابوریحان بیرونی هم از سر بیکاری حاضر شده باشد توی پارک لاله و در حضور کانکس نیروی همیشه انتظامی معرکه بگیرد و زنجیر دانه درشت افلاک را بخواهد پاره کند. از آنجایی که همه، چه مسافری که آنجا روی نیمکت گز می‌کند تا خیل دانشجوهایی که خوابگاهشان آنطرف و اینطرف بلوار کشاورز است به راحتی نمی‌دانند جشنواره هنر محیطی چست.

احمقانه‌ترین حدس رفتن به ضلع شمالی پارک لاله و حوالی نگارخانه لاله است. شاید هم یک جایی دور و بر موزه هنرهای معاصر تهران را به هنر محیطی معطر کرده باشند. اما بعد از گشت و گذار و سوال از نگهبان دستشویی شمالی پارک لاله می‌فهمم که باید کنار سینمای چهار بعدی افتتاحیه را ببینم. بماند که نمی‌رسم ولی توی کورسوی نزدیک غروب پارک به تعدادی از Installation های هنر محیطی برخورد می‌کنم. بعضی‌هایش خوبند. مثلا آن بنجامین فرانکلین برنزی که به خاطر دشت بزرگ پارک لاله فقط به ذهنش رسیده که برق بگیردش و نیمه‌کاره توی زمین دفن شده است. نظرم را جلب می‌کند. گاهی دور درخت بیچاره‌ای هم از این داستانهای ایمیلی یا استاتوس فیس بوکی چسبانده‌اند. یکی دو تا از این منصوبات چند تا رویه‌ی خاص را تداعی می‌کنند که چند دختر توی سایه‌ها دارند با علامت معروف ویکتوری سایه‌های جدیدی روی آثار ایجاد می‌کنند. خوب بهترین کار در این جور مواقع تهیه‌ی عکس فیس بوکی است. یکی دو تا چادر با سایه‌ی قاعدتا مردی که کنار پیک نیک توی چادر در حال پیک نیک هم هست دیده می‌شود. یک سری نی مثل زره سربازهای سامورایی هم جاهای مختلف نصب شده است. به نظر یکی از درختهای بی برگ زمستانی هم به یاد ایام  دهه فجر برگهای رنگارنگ کاغذی دارند. یک درخت را هم با ضد زنگ شسته‌اند و روی دستهای تیرکهای چوبی برای  تشییع قرار داده‌اند. یکی از بهترینهایی که دیدم یکسری زنگوله‌ی گاو با ساق پارچه‌ای – به نظرم – رنگارنگ بود که از ارتفاع زیادی از درختها نصب کرده بودند. منتظر صدای باد هستیم تا فضا را به قول دوستم چهار بعدی کند. یک سری طلق مربعی هم گوشه‌ای ردیف شده است که از ورای آن می‌توان دنیا را به رنگهای مختلفی دید. ای کاش اینها را طوری نصب کرده بودند که وقتی روی چمنها خوابیده‌ای از پشت آنها بشود با تامل دنیا را دید. 

روایتهای شخصی و داستان نویس ها

انگار هر کسی خودش به تنهایی می‌تواند قصه‌ی خودش را حمل کند. این فرق نویسنده‌ها و آدمهای عادی روزگار است. نویسنده‌ها همیشه دارند تا آنجا که دستشان می‌رسد روایتهای آدمهای مختف دنیا را حمل می‌کنند. گاهی توی تشنگی عجیب روزگار از این بغلی همیشه تازه می‌نوشند و تازه می‌شوند. آدمهای عادی در مقابل این قصه‌های نفسشان همیشه نمی‌توانند درست و حسابی مقاومت کنند. کسی حرفشان را نمی‌شنود و نهایتا تصمیم می‌گیرند اینقدر روایت هفتاد سال پیش زندگیشان را دستکاری شده توی سینی تحویل مهمان بدهند که آدم شرمنده می‌شود به مهمانی روایتهایشان برود.  اینها را که گفتم برای آدمهای باهوش جامعه است که قدرت انطباق بالاتری نسبت به دیگران دارند و اینجا می‌شود گفت که هوش اجتماعی ترکیبش با نهاد پذیرش تغییرات اجتماعی ملقمه‌ای درست می‌کند اینطوری. به نظر این زخم از آنهایی است که واقعا در تنهایی می‌خورد و از بین می برد. امروزی بودن خودش اصل موضوعی برای سعادت بشری فرض می‌شود. مثل باد پاییزی که دست تطاولش به شکل پیش فرض برای هر کاری دراز است. اینطوری به طور قطع و یقین تا مثلا 50 سال آینده سعی می کنیم به جای احیاء تحلیل تاریخی پدیده های اجتماعی در قالب داستان، برویم سراغ رویا بازی و هوشبری هزار و یک شبی از نوع آمریکایی اش که به راستی از آب کره می گیرد و به صورت کتابهای یک دلاری تحویل قشر عظیم خواننده های عامه پسند می دهد. 

پسرم پایه‌ام باش!

باید کسی گفته باشد پاهای انسان خیلی خاصیت دارند و الا آدم مثل حشرات شش پا آفریده می‌شد و اصلا دست به هیچ کاری نمی‌زد. 


روی پاهای خودت بایست. میان پاهایت را هر جایی نگذار. پاهایت را در زمستان با جوراب کلفت و نشاط انگیز بپوشان. اگر پاهایت زیادی بلند است بدان که داری به زرافه‌ای مهربان تبدیل می‌شوی اشکال ندارد ولی مواظب باش برای دیگران برگ تازه نچینی. پاهایت را به اندازه شلوارت نگاه دار. مواظب باش وقتی فقط به پاهای آدمها نگاه می‌کنی، میلیتاری و ملیت گرایی با هم قاطی هستند. پاهای اسبها خیلی قشنگ است

 ولی حیف که فقط به درد فیلمها می‌خورد. اینجا باید دلیل واضحی بگویم. پای اسب نجیب حتی، در حالت عادی زیرش شلوغ است. مردن همیشه از پاها شروع می‌شود. پس همیشه مراقب باش این پاها آب گز نشوند یا همینطوری از نشستن زیاد به خواب نروند. پاهای غمگین فقط برای غذا بار گذاشتن توی محرم و عزا به درد می‌خورند. اگر تحملش را داری زیرت آتش حسابی روشن کنند اصلا مشکلی نیست. همه‌ی آتشها از سر نمی‌سوزانند. بعضیهاشان لازم است آدم را چیز کباب نگاه دارند. برای دفاع از خودت فقط یکی از پاها برای تخم دشمنت کافیست. قدر همین پا زدن روی دوچرخه و پیاده را بدان. اگر پا نداشته باشی مثل موشهای کم پایه و دون پایه باید همیشه را توی فاضلابها بگردی. هیچ وقت عکس پامنار را از روی طاقچه مادر جان برندار. پامنار برای تصفیه هوا، همان جا خوب است. راستی می‌دانستی پاهای عشایر این روزها کم جنبش‌تر از پاهای شهریهاست. به نظر این شهریها بیماری بی قراری پا دارند. هیچ وقت درب یخچال را مخصوصا خالی، با پا نبند. تا آنجایی که راحتی پا توی هر کفشی کردی بعدش، جوش شیرین را بزن. جوش شیرین بو زدای خوبی‌است پس بین حرفهایت حسابی بگو: جوش شیرین تا از پا به درخت آویزان نشوی. اشکالی ندارد آدم پای خودش را بمالد ولی برای مالیدن پای هیچ متفکری پانویسی نکن. خودشان بلدند پاپی‌ات بشوند. به هر صورت اینها مهندس ذهن هستند و اصلا خبر از آن پایین ندارند. هیچ گاه در حیرت کسی بهش نگو: عجب جونوریه! چون اصلا او آن پاها را که گفتم ندارد. راستی به نظر نباید راجع به شنا کردن در زندگی فکر کرد. پاها فقط به درد قدم زدن  و هضم کردن می‌خورند. یعنی پاها دست به دست شکم می‌دهند تا هر چیزی را هضم کنند. هیچگاه فکر نکن که فرهاد کوه کن نام کسی را می‌کند. او به محدودیت پاها پی برده بود برای همین داشت تونلی برای سینه خیز رفتن از اینجا حفر می‌کرد. حتی همین دانشجوهای پر کابرد هم این موضوع را می‌دانند. هروقت خواستی عمیق شوی با سر به جایی نرو. پاها این خاصیت را دارند که به هرعمقی بروی.اما تقدیر ما این بود که آبادان و حومه را با این پاها برویم و زندگی کنیم که کردیم. پسرم داستان پاها را گفتم شلوارت را خودت انتخاب کن. 


خروس خوان یونیورسیتی آو تکنولوجی

اینجا جوجه خروسی نشسته است. چند تا مرغ به شدت رنگی آن طرف‌تر دور یک لپ تاپ جمع شده‌اندو  دارند قد قد می‌کنند و می‌خندند. خروس جوجه نگاهش می‌افتد به پشت لپ تاپ و علامت یک تخم مرغ گاز زده را می‌بیند. جوجه خروس دیگری دارد شیش و هشت گوش می‌دهد: هوا کاملا آفتابی است. انتظار هیچ ابر و بادی تا غروب را هم نداری. یک مرغ هم تنها روی نیمکتی نشسته و سر پایین دارد با گوشی‌اش صحبت می‌کند. انگار کرچ شده است. جوجه خروس ایستاده هدفون Free to air دارد. طوری که صدا از بغل گوشهایش بیرون می‌زند: تازگیا کنج دلم دلبری لونه کرده... من و پسرای محله‌مون شدیم اسیرش... انگار آفتاب اذیتش کرده و زیر بغلش حسابی خیس شده باشد. بال بال می‌زند و قدم رو می‌کند. خروس مدیر جوجه خروس خسته را که به نرده‌ها تکیه زده و دارد مرغها را یکی یکی از سر می‌گذراند صدا می‌کند. انگار بخواهی یک بچه درس نخوان را توجیه کنی بالش را می‌گذارد روی دوش خروسک... خروسک عزیز ببین شما وجه‌‌ی خوبی توی این مرغدونی داری... سعی کن این قضیه رو حفظ کنی... – بله آقا . بالش را می‌کشد روی تاجش : چشم بیشتر دقت می‌کنیم.  

 

برا خاطر  خودت می‌گم: ببین بابات اسم و رسم داره... خروس شناسنامه داریه برای خودش. ببین باهات راحتم دارم این حرفها رو می‌زنم. بعضی‌ها به مرغشان کیش نمیشه گفت. تو از خودمونی ما با ابوی رفیقیم. اینطور میگیم پای خروستو ببند به مرغ همسایه هیز نگو... یعنی من شما رو دیدم با اخوی مقایسه کردم دیدم نمیشه بهش چیزی گفت. به هر حال دو خروس‌بچه از یک مرغ پیدا می‌شوند، یکی ترکی می‌خونه یکی فارسی.... می‌گوید و هیکل خپلش را  ور‌می‌چیند که برود. اما دوباره بر می‌گردد و با نوک تقریبا بسته‌اش، انگار سالهاست نخوانده باشد می‌گوید: راستی این پیرن زری همون مرغ محترمی که کمی اضافه وزن داره ... یعنی می‌دونی... چشمکی می‌زند که یعنی قدینا.... خروسک اول سر درنیاورده ولی پخی می‌زند زیر خنده و صاف می‌گوید آره قدینا ... مدیر خروس هم با خنده جواب می‌دهد: زکات تخم مرغ یه پنبه دونه است... دانشگاس دیگه نباس اینقدر هم سخت گرفت. 

خروس مدیر بر می‌گردد و شلنگ تخته می‌رود سمت دفترش توی راه دوباره خم می‌شود و به تاج یکی از خروسکها اشاره می‌کند و صدایش بالا رفته است: شغالی که مرغ میگیره بیخ گوشش زرده 


سرپل تجریش در اجلاس سران عدم تعهد

روزهای اجلاس سران عدم تعهد است. تلویزیون به راحتی می تواند اعلام کند از 5 قاره‌ی دنیا آدم دارد می‌آید اینجا. روز تعطیل می‌شود هوای دربند را توی جای کوچکی به اندازه یک سرنگ در ریه‌ات جاکنی و خوش و خرم قطره قطره استفاده کنی. سر پل تجریش 

دختر و پسری را ببینی که بی محابا دارند لب بازیشان را می‌کنند، این بالا اما کلی سرباز و کادری نیروی انتظامی دارند فوق لیسانسهایی که زبان انگلیسی بلدند دستچین می‌کنند برای ویترین خیابانی این روزها. اصلا کسی دیکته‌های گشت ارشادی‌اش یادش نیست. بنزین اضافی شارژ شده در این ماه یک عده‌ای را فرستاده‌است دنبال نخود سیاه. تلویزیون دارد آلن دولون نشان می‌دهد. آلن با چشمهای روشنش توی سر و سینه‌ی دختر بغل دستی‌اش زیر بادِ پنجره ماشین، نگاه می‌کند. حس می‌کنی تلویزیون قرار است چند روزی کاملا لاله زاری شود. رییس دولت را می‌بینی که بعد از امر و نهی به این یکی سرآشپز و آن یکی که نمکش را کم کن و بیشتر گوشت بریز، رفته است زلزله زده‌ها را ببیند. آنجا هم یکی دو تا عکس خوب می‌گیرد. بانکها هر کدام تازه تاسیس‌تر هستند کمکهای بیشتری را توی سایتشان اعلام کرده‌اند. یک سری هم روز عید عفو خورده‌اند و همین پیش پای مهمان‌ها آزاد شده‌اند. صالحی – رییس قبلی شریف و انرژی اتمی و وزیر خارجه ی کنونی با همان خوش بینی‌اش که روزی شریف را MIT می‌دید، دارد مصاحبه می‌کند. مجری خیلی خطرناک است، آدم می‌ترسد سوالهای شخصی درباره دکتر صالحی بپرسد. به خیر می‌گذرد. انگار مهمان آمده باشد و جایی توی شمران خوابش برده باشد، صاحبخانه با خنده‌ای گشاد خواسته که همه ساکت باشند تا مهمان سردماغ شود. آمار و آمار و آمار حتی به شبکه‌ی چهار هم که خیلی توی باغ این حرفها نیست سرایت کرده است. 
صاحبخانه دارد آش را دوباره هم می‌زند. بچه‌های آژانس اصلا راضی نیستند، اما صاحبخانه نتایج را رضایت بخش می‌خواند. صاحبخانه روی شله زرد به خط خوب انگلیسی می‌نویسد welcome 

زندگی مردم عسلویه- ماه عسل نفت، ماحصل نفت

سفرم از جایی شروع شد که پروازمان در فرودگاه عسلویه  به زمین نشست. از همان بالا معلوم بود که پشت رشته کوه‌هایی بلند، دشت همواری در کنار خلیج نیلگون فارس در بستری از تجهیزات فولادی آرمیده و عسلویه نام دارد. می‌دانستم عسلویه سرزمینی است که بزرگترین میدان گازی ایران  و خاورمیانه نیز هست. اینجا قطب صنعتی ایران است. جایی خواندم عسل اویه یا همان آب عسلی نام قدیمی اینجاست. برنامه‌های توسعه‌ی نفتی و گازی که حاصل آن صنایع بالا دستی نفت و گاز هستند در این منطقه به سرعت روزها و شبهایی که ما ممکن است خیلی آسوده خاطر در حال استراحت باشیم، پیش رفته‌اند. 

حاصل آن شهرکهای مسکونی فراوانی است که برای اقامت مهندسین و کارگران این ناحیه در کنار جاده‌های بی شمار ساحلی در حال رشد و بهره‌برداری است. با کنجکاوی فراوان از هواپیما پیاده شدم و به سمت گیت خروجی فرودگاه رفتم. وقتی گیت باز شد انگار سشوار روشنی را توی صورتم گرفته بودند. ناخود آگاه پا کند کردم و برگشتم. باورم نمی‌شد  اینقدر هوا گرم باشد. هر چه که روی سایتهای هواشناسی و گجتهای موبایلی در این زمینه دیده بودم جلوی چشمم آمده بود. عبارت نرم اپلیکیشن هواشناسی برای این روزهای تابستانی Hot blazing  بود که با همان بار اول آنرا دریافتم. بعدها شنیدم هوایی که باد دارد، بهترین هوا در مقایسه با روزهای شرجی است. روزهای شرجی هوا به مدت یکی دو روز یا بیشتر می‌ایستد. طوری که احساس می‌کنی داری میان قطره های بخار آب داغ در حال قدم زدن هستی. بعضی‌ها حتی با فقط ده دقیقه ایستادن در هوای داغ، مزاجشان کاملا به هم می‌ریزد و خیلی طول می‌کشد تا به حالت اول بازگردند. به هر ترتیب خودم را قانع کردم که باید ادامه بدهم. با تیم خبر نگاری به کمپ گاز پارس جنوبی می‌رویم تا استراحت کنیم و برای غروب که هوا کمی قابل تحمل ‌تر است، بیاییم گزارش بگیریم.  در همین نقل و انتقال با ماشین  با استوانه‌های ایستاده و خوابیده‌ای که بسیار بلند هستند بر می‌خورم. گاهی کره‌هایی فولادی مثل گوی‌های بخت آزمایی در کنار راه نمایان می‌شود. انگار این گویها از بس بخت جویندگان طلا را در این سرزمین نشان داده‌اند، مات و بی فروغ شده‌اند. همینجا بگویم، دستمزدها و حقوق کارگران و مهندسین در اینجا، اغلب به دلیل شرایط آب و هوایی سخت، کمی بالاتر از مناطق دیگر ایران است. به همین دلیل آدمهای ماجرا جویی که می‌توانند در چنین شرایط سختی کار کنند، به آب و آتش عسلی نفت و گاز می‌زنند تا بتوانند در مدت کمتری به شرایط اقتصادی بهتری دست یابند. به جهت شرایط سخت کارهای پروژه ها اغلب به صورت  اقماری تعریف می‌شود به این معنی که فرد بعد از مثلا 20 روز، 10 روزی را به مرخصی یا همان rest می‌رود. البته این اعداد برای کارهای سنگین‌تری مانند سکو به صورت 15 روز کار 15 روز استراحت است. چند روز که در میان آدمهای اینجا باشی، باور می‌کنی که اینجا خورشید زمین شرایطی را فراهم کرده است که آدمها برای  تعطیلات به قمر مخصوص خود در شهرشان می‌روند تا بار خستگی خود را کنار بگذارند. فضای این جا شدیدا مردانه است. اغلب کسانی که چه برای شرکت گازپارس جنوبی و چه برای پیمانکار کار می‌کنند را مردان جوانی تشکیل می‌دهند که اغلب با شرایط آب و هوایی و کاری اینجا کنار آمده‌اند. خانمها بیشتر به کارهای دفتری و غیر سایتی مشغول هستند. خیلی از این خانمها به همراه همسران خود به نوعی به این ناحیه مهاجرت نموده‌اند. به کمپ می‌رسیم. سالن غذاخوری و بعد قهوه خانه سنتی که اجازه می‌دهد چای تلخ یا شیرینی را کنار دوستان کاری‌ات بنوشی و سختیهای روزانه را دور بریزی. شوالیه‌ها در این ساعت کلاه خود ایمنی به سر ندارند و با همان دم پایی‌های راحت چای می‌نوشند. اما چهره‌های خسته‌ی آدمها نشان می‌دهد، همه برای چنین گردشهایی در فضای کمپ چندان آماده نیستند. به هر صورت دلتنگی و دوری از خانواده‌هایشان باعث می‌شود که گاهی به کنج خلوتی بروند و با محبوب خود راز و نیاز کنند.
اما زندگی اینجا با دمیدن صبح از سوار شدن سرویسهای اتوبوسی در ساعت 5 آغاز می‌شود. هنوز آفتاب نزده‌است که کارکنان سوار اتوبوسهایشان می‌شوند و طبق برنامه با حضور خورشید روی این هیولای فلزی که با لوله‌های قطور به هم پیوسته است، درسایت کاریشان  کارت می‌زنند. آفتاب بالا آمده است. لوله‌های بسیار قطوری که به راحتی یه آدم متوسط می‌تواند توی آن بنشیند و جوشکاری کند. این به نظرشاید سخت ترین کار اینجا باشد. برجهای بلند تقطیر مثل زیر دریایی‌هایی که سفید پوش و خبر دار ایستاده‌اند و گاهی تا 100 متر و بیشتر ارتفاع دارند در بین لوله‌ها مانند نگهبانان سایت شبانه روزشان را در حصار لوله‌ها به سر می‌برند. در کنار اینها گاهی مخازن استوانه‌ای بزرگی برای ذخیره مایعات مختلف ساخته‌شده‌اند. دیوارهایی آجری در اطراف این مخازن استوانه‌ای عظیم قرار دارند، که برای ایمنی و جلوگیری از نشت مواد در اثر شکستن مخزن برپاشده اند. گویی باغ تک میوه‌ای را با پرچین کوتاهی حصار کرده‌اند. در تمام سایت تجهیزات ضد آتش به شکل شیرهای آتش نشانی فشار قوی وجود دارد که به صورتهای دستی و یا اتوماتیک می توانند آتشهای احتمالی تجهیزات را خاموش کنند. آبفشانهایی که به هر روی اجازه‌ی  شکوه و شکایت را از لوله‌ها و سایر تاسیساتی که ممکن است علیه اپراتور بهره بردار طغیان کنند، را می‌گیرند. در برخی جاهای سایت که امکان نشت اسید وجود دارد، دوشهای آب با فشار زیادی تعبیه شده است تا هیچ تن خسته‌ای را فقط به جرم خستگی و اشتباه در خود نسوزند. روز به نیمه رسیده است و خیلی از هوای مات و گرفته‌ی اینجا معلوم نیست. به هر روی افراد برای ناهار به غذاخوری‌های سایتها می‌روند. روی میزها وجود آب لیمو و روغن زیتون یکی از ملزوماتیست که گرما وخستگی را بین دو نیمه کار سنگین از آدمها می‌گیرد. خصوصا اینکه برای ایمنی تردد و کار درسایت قوانین بسیار سفت و سختی وجود دارد. کفش کار و کلاه ایمنی اصول چنین دینی را تشکیل داده اند. اول ایمنی بعد کار. همینطور که ناهار در فضای آرام آدمها صرف می‌شود، صدای آدمها و تجهیزات ضعیف تری مثل اتوموبیلهایی که در سایت رفت و آمد می‌کنند، محو در صدای کمپرسورهای قوی به خاطرت می آید که انگار هر چیز خانگی و شهری در این فضا به نظر کوچک و غیر حرفه‌ای می‌نماید. بعدها وقتی لوله‌های نازک آب خانه‌مان را می‌دیدم لبخندی گوشه لبانم نقش می‌بست. هر نوع تعمیرکار خانگی برایم بازیگر بود تا یک آدم فنی واقعی. دوست داشتم جعبه اسباب بازی‌اش را باز کنم و ببینم چه جور اسباب بازیی را با خودش این خانه و آن خانه می‌برد. برای همین سر و صدای زیاد است که گاهی آدمها مثل نامه‌برهای قدیم توی سایت با دوچرخه این طرف و آن طرف می‌روند. 
عصر در گردشی دیگر کنار اسکله‌‌ای طولانی می‌رسیم. لیست گونه‌های جانوری اینجا با انواع پرنده‌ها، پر شده است.  اینجا همه چیز از لوله‌است. هر چیزی با لوله به دیگر وصل است. حتی اسکله نیز از این قانون مستثنی نیست. لوله‌ها دارند تعلق بستر اسکله را به آب سبز اطرافشان یاد آوری می‌کنند. 
برجهای تقطیر در عسلویه هر یک می‌تواند یادآور ستونهای با شکوه تخت جمشید باشد. وقتی با دژ نفتی – گازی برخورد می‌کنم و کارگری را روی لوله‌های عظیم‌الجثه می‌بینم، عظمت این تشکیلات وسیع را بیشتر درمی‌یابم. مردم در عسلویه از بومیان گرفته تا کارگران و مهندسان همه به رنگ آسمان منطقه، خاکستری مات. نه سیاه، نه سفید. اما دلهایشان آبیست زیرا هر یک از آنها خاطره آسمان شهرشان را در دل دارند. فراغ از خانواده سوزنده‌ترین گرمای آنجاست. سوزنده تر از خورشید و عرق ریزی روح در این دوری بسیار بیشتر از عرق ریزی جسمشان زیر آفتاب است. شرجی هوای آنجا قابل مقایسه با شرجی چشمهای کارگرانی نیست که مدتها از خانواده خود دور بوده‌اند. اما آنها حتی آه خود را 
پشت دود سیگاری که هر روز در خلوتشان توی ایستگاه مخصوص سیگار هنگام استراحت  از سینه به بیکران آبی آسمان بیرون می‌دهند، پنهان می‌کنند. یاد آور می‌شوم نام دیگر رنگ آبی در عسلویه خاکستری است. گاه آنقدر کارگران را در گیر کار می‌بینم که انگار جزئی جدا نشدنی از تاسیسات آنجا هستند. به جرات می‌توان گفت ارزش آب کنار نفت در گرمای منطقه دو چندان حس می‌شود. حال می‌خواهد آب شیرین باشد یا شور. دریا قلب تپنده‌ محیط زیست آنجاست. آب مایه حیات و نفت خون اقتصاد کشور است. 
کشتی‌های غول پیکر مثل ساعت و منظم مشغول بارگیری هستند. مانند خیلی از جاهای دیگر کمپ مردمان بومی اینجا به کارهایی مانند نطافت و باربری مشغولند. البته بعضی‌‌هایشان هم رفته‌اند و دوره دیده و فنی شده‌اند. ولی به طور کلی شهریت خیلی کمی را همان غروب و در راسته بازار عسلویه کشف می‌کنم. مغازه‌هایی که به تقلید از شهرهای بزرگ با بزک دوزکی بد سلیقه مایحتاج ساکنین فنی اینجا را اعم از کیف و کفش و لباس و لوازم بهداشتی و مصرفی می‌فروشند. البته مردمان اینجا مانند مهندسین و کارگران در غربت و قرابت در یک سرنوشت نفت و گازی شریک هستند. از این روی  پیمانکارانی که در میان خانه‌های بومیان ساکن شده‌اند به بهترین شکلی مورد میهمان نوازی ساکنان قرار می‌گیرند. بومیان روستاهای اطراف در برخی از موارد هنوز به کاشت گوجه و دیگر صیفی جات و یا ماهیگیری در پهنه دریا مشغولند. هرم گرمای عسلویه به سان روبنده و نقابی بر روی صورت زنان بومی دیده می‌شود. خلیج نای بند از بلعیدن بخشی از زمین توسط دریا منظره دلفریبی ایجاد کرده است. شاید حضور جنگل حرا و ریشه‌های درختانی که در جزر آب خودنمایی می‌کنند، به ریشه‌های عمیق مردمان این ناحیه پیوند دارد. گویی جغرافیای جنوب به جغرافیای شمال پیوند خورده است و میرزا کوچک خان میان تمام کارکنان نفت ریشه دوانده و هر یک از افراد آنجا برای سربلندی و سرافرازی ایران در برابر تمام مشکلات طبیعی و غیر طبیعی ایستادگی می‌کنند. فاصله‌های بیدخون و  بندر نخل تقی هیچ تاثیری در روند کاری افراد ناحیه نگذاشته است. در هر کدام خلیجی مصنوعی برای سکون یافتن لنجها از صید روزانه تعبیه شده است. البته در این ناحیه  در لنجهای بازرگانی نیز با همان  آدمها درپوشش لباس سنتی و عربی، شیخ‌هایی هستند که سنی و یا  شیعه بی هیچ تفاوتی به کار مشغولند. مردمان اینجا آرامش را از عظمت طبیعت دریافت کرده و در روح خود پرورانده‌اند. خانه ها با نمای بلوک و سیمانی و دیوار حیاط نسبتا بلند و کوچه‌های تنگ و بافت بومی اغلب بدون درختکاری، چهره‌ی سنتی بافت روستاهای عسلویه را به نمایش گذاشته‌اند. 
شب عسلویه باید از بالا خیلی زیبا باشد. تمام تجهیزات با ساقدوشهای فلزی‌شان آذین بندی شده اند. ساپورتهای فلزی که لوله‌های باردار را سر جای خودشان نگاه می‌دارند. کار اینجا شبانه روزی است. موقع تحویل شیفت آدمهای قبلی را می‌بینی که خسته و مانده با لبخندی محو دارند توی جایگاه امن و مخصوص سیگاریها در سایت سیگار پایان کارشان را می‌کشند. سیگار نیز یکی از آیین‌های جدانشدنی از اکثریت آدمهای اینجاست. خیره شدن به نور مشعلهایی که گازهای اضافی را دور از یک plant  می سوزانند، مثل نظافت هر روزه‌ی منزل، خبر از پایان یک شیف کاری موفق را می‌دهد. شعله‌هایی بلند که دل تپه‌های اطراف را روشن کرده است. بعضی پرسنل سایت خانه آرپاتمانی با متراژ متوسط و با قیمتهای متوسط افراد دارند.  
  از عسلویه‌که آمدم انگار شهر را برای باری دیگر کشف کردم. آدمهایی که بی کلاه و سرخوش توی خیابان راه می‌رفتند. اصلا هیچ کس قرار نبود با کسی هماهنگ باشد. اگر در خیابان چهره‌ای پخته از کار می‌دیدم به نظرم می‌رسید رازم را با او در میان بگذارم: آقا شما عسلویه بودید؟ فاز چند؟ من هم بودم؟ و بعد لبخندی که فقط شاید مخاطبت آنرا دریابد. 

منتشر شده در شانا 

سفر نامه تهران

سفر نامه تهران یک سفرنامه ی درون شهری است و برخلاف توصیه های ترافیکی صورت می گیرد. سفر نامه تهران آسان ترین راه برای فراموش کردن این نیست که تهران شهری است که نیاز به تغییرات دارد. سفر نامه تهران عملا مصیبتی است که هر روز شاید شاهدش باشید ولی از یک نگاه و روایت دیگر. سفر نامه تهران برای علاقه مندان هیچ توصیه ای ندارد. سفر نامه تهران فقط و فقط یک ضد سفرنامه است. سفر نامه تهران قرار نیست از یک نقطه به نقطه ای دیگر برود. سفر نامه تهران یک سفرنامه ی مردمی اجتماعی بوم شناسی و یا هیچ چیزی از این دست  نیست. سفر نامه تهران اهل نوستالژی نیست. سفر نامه تهران به نظر روایت شخصی و در عین حال جمعی ما درباره ی بودن در تهران است.   ادامه مطلب ...

ساختمان پلاسکو سفر نامه تهران

ساختمان پلاسکو

دوستی را دیدم که مدتها در یکی از فروشگاه‌های این ساختمان که نزدیک بازار واقع شده کار می‌کرد. از تن فروشیهای به خاطر یک تی شرت در حدود 10-15 سال قبل بگیر تا بعضی خاطرات مثل همین یکی که تعریف کرد:

کلاه شاپوی خیلی نفیسی روی سر یکی  از مانکنها داشتیم. سر ظهر درمغازه را قفل می‌کردیم و به  بهانه ناهار آهنگی شیش و هشتی هم چاشنی می‌کردیم و با چند تا پسر فروشنده حسابی دور بر می داشتیم و مجلس گرمی می‌کردیم. ظرفهای غذای فلزی که زیاد گرم شده بود این فرصت را می‌داد که کمی دست دست کنیم تا غذا قابل خوردن شود. روزی هم در حال رقص شاطری خودمان بودیم که دو تا دختر تراشیده آمدند و اصرار کردند که می‌خواهند خرید کنند. به هر صورت شرط کردیم که خریدار این وقت باید به میدان بیاید. اما موضوع با خنده تمام شد و کلاه را برای پدرعزیزشان به قیمت گزافی بهشان انداختیم.

ساختمان پلاسکو یکی از مراکزی بوده که از قدیم با قیمت مناسب و تنوع اجناس مورد نظر همه شمال و جنوب نشینان شهر بوده است. با این حال الان هنوز خیلی معلوم نیست  اینگونه باشد. این ساختمان مثل خیلی دیگر از بخشهای بازار در زمان پهلوی اول بنا شده است. شهرت این جور جاها توی تهران طوری است که خیلی از شهرستانیها توسط همشهریای نیمه وارد خودشان آدرس چنین جاهایی را دارند. البته برای پوشاک در تهران جاهای دیگری هم به فرخور نوع و سطح خرید افراد وجود دارد مثل راسته منوچهری برای کیف و کفش، باغ سپهسالار برای کیف و کفش، راسته مولوی برای بیشتر کیف، بهارستان هم کمی کیف و کفش، راسته خیابان رودکی برای پوشاک، چهارراه ولی عصر تا تقاطع جمهوری برای پوشاک مراکز قدیمی تر در این حوزه هستند. البته مراکز خرید جدید و تک فروشگاه‌ها نیز با انواع برندهای مهم دنیا نیز در این محدوده جای دارند که بیشتر مارک بازهای یعنی جوانهایی که تمام لباسها و حتی لباسهای زیر خود را بر اساس معروفیت مارکهای خارجی خرید می کنند از تنوع بیشتر این قضیه آگاهی کاملتری دارند. این روزها خیلی از فروشنده های کیف و کفش و همچنین پوشاک با ارائه محصول در قالب مارک اصلی و با قیمتهای بالا و صد البته ادعای اصل بودن توسط وارد کردن کد پیگیری کالا در سایت جنس مورد نظر، سعی در جذب مشتری به سمت کالای مرغوب دارند. خیلی از این فروشنده‌های آدمهای به نسبت زبان دار تر هستند که با گفته هایی مثل : یک ضرب المثل انگلیسی: من این قدر پول دار نیستم که جنس ارزان بخرم، می‌توانند ایده‌های لایف استایلی خود را به مشتری قالب نمایند.

سفرنامه تهران :میدان امام حسین(ع)

بخشهایی از سفر نامه تهران را که یک زمانی صفحه ای در گوگل پلاس بود اینجا آورده ام. فعلا هیچ کجای سالمی از این صفحه ندارم ولی به وضوح باید یک روزی سر پا نگهش دارم: 


تهران به گفته ژاپنیهایی که حدود 20 سال پیش آنرا دیده بودند یک گاراژ بزرگ است. یک متروپولیس واقعی از لحاظ تعداد و تنوع یک مادیان زنده که روزی با تخمین درباره شنیده‌هایم 2 میلیون مسافر از آن عبور می‌کنند که ممکن  است ناهارشان را در فلافلی‌های شلوغ و کثیف بازار و یا راسته انقلاب بخورند یا سرویسهای بهتری را حول و حوش میدان ونک تجربه کنند. به هر صورت این مادیان تقریبا خیلی از نخبه‌های ایران را دارد به لای پای خود می‌کشد. 

به دعوت دوستی به خانه شان در جایی حوالی میدان جمهوری می‌روم. قرار است چند وقتی را این جا سپری کنم. شلوغی و دود و ترافیک خیلی عادی است. برای خیلی از مسافرها سوزش چشم و گاهی خارش آن و همچنین خشکی پوست و کسلی خیلی غیر قابل هضم ممکن است باشد. سرزمین 72 ملت تهران از نواحی شرق اگر وارد شده باشی از میدان امام حسین شروع می‌شود. انگار سر در اینجا زده باشند به کلکته خوش آمدید.

میدان امام حسین(ع) 

 


مثل خیلی از جاهای تهران هر کدام اسم قدیم و جدید دارند. بعضی اسمهای جدید به جایی چسبیده و رهایش نکرده است، بعضی ها هم اصلا نچسبیده. اما حسین نامی است که به میدان فوزیه نام همسر اول شاه ایران پهلوی اول- حسابی چسبیده است. 


محله‌ها و خیابانهای اطراف این میدان از قدیم محل تجمع مهاجرانی بوده که از شمال کشور آمده اند. البته این روزها بیشتر مهاجران این محله‌ها و خیابان ها را افعانیهایی که شده با یک پراید 10-12 نفری از مرز می آیند تشکیل می‌دهد.  جدا از زباله های ساختمانهای درحال ساخت که دارد روی خانه های 20 -30 ساله و یا بیشتر 4-5 طبقه ساخته می‌شود، وضعیت زباله های انسانی در کوچه های محله‌های اطراف  این میدان خیلی نگران کننده است. یکی از معروف ترین پاتوق های کپن فروشهای تهرانی یعنی جایی که سهمیه های قند و شکر و برنج را در سالهای جنگ به شکل قاچاق و بعدها رسمی تر خرید و فروش می‌کردند. جلوی فروشگاه کوروش زنجیره‌ای است که بعد از انقلاب به قدس تغییر نام داده است. اغلب فروشنده های مواد مخدر این روزها خیلی فعال تر از کوپن فروشی به فروش انواع مواد مخدر به قول خودشان طبیعی و همچنین شیمیایی مشغولند. شبهای حوالی 3 صبح می‌توانی بروی و خیلی زیاد آدمهای کارتن خواب را که توی همین کوچه و پس کوچه ها دارند هرویین تزریق می‌کنند و یا با یک فندک سیم دار دست سازشان دارند شیشه می‌کشند، را ببینی. اغلب موجودات منفعل و از پا افتاده ای هستند که خیلی ازشان امید حمله به کسی نمی‌رود ولی به هر صورت باید مواظب بود. شب در منزل دوستی همین حوالی سر کرده ام و می‌دانم صبح با صدای بی امان ماشینها در حال سبقت و بوق زدن و گازدادن بیشرین استرس را به هر مسافری وارد می‌کند. البته حوالی میدان می توان بخشی از بافت سنتی را یافت که زمان از دهه 60 برایشان جلوتر نیامده است. اینجا می‌توانی برای خرید انواع لوازم منزل دست دوم به راسته خیابان مازندران بروی و تخت و کمد و یخچال و گاز فردار و حتی یخچال ساید بای ساید دست دوم تهیه کنی. در راسته ای از این میدان که راه به سمت جنوب تهران دارد و از میدان شهدا عبور می‌کند بدون در نظر گرفتن تابلویی که آن بالا و خیلی بزرگ در حدود 6 متر ورود به کلکته را خوش آمد می‌گوید. می‌توانی شب جمعه راه بیفتی و اگر سر و وضع مناسبی داشته باشی، خیلی راحت جوان پا اندازی می‌تواند پشت سرت نجوا کند: خانم خانم همه رقم! بسیاری از پانسیونهای تک اتاقه برای انواع آدمهای مهاجر را می‌توانی اینجا پیدا کنی. ساختمانهای خیلی قدیمی که توی محله‌های قدیمی اطراف به نام مفت آباد و یا چهار راه صفاست می‌تواند یکی از بهترین گزینه‌های برای آدمهایی باشد که تمام جهازشان یک ساک  از شهرستان است. پسرها اغلب با لباسهای بسیار بد سلیقه و دخترها به نسبت عصبی و دارای چهره هایی با آرایش ارزان هستند. سن ازدواج کرده ها در این جا به دلیل بافت مهاجر و سنتی هنوز پایین است. توی خیابان ممکن است زوجی را پیدا کنید که بچه ای به بغل دارند و در مجموع سه نفر 40 سال هم ندارند.  این ناحیه هنوز هم بخشهایی مذهبی سنتی دارد که در روزهای عزای محرم هیاتهای خیابانی برپا می‌کنند. بسیاری از افراد ساکن این محله‌ها عرق خاصی به ناحیه زندگی خود دارند و با وجود امکان زندگی در بخشهای دیگر تهران هنوز مایل به تغییر مکان نیستند. به همین دلیل بافت  اصیل تر این جا در بعضی محله‌ها مثل کوچه بانک ملی، شهدا، راسته شهرستانی، خیابان اقبال، بازار کویتیها، نظام آباد، خیابان مازندران و خیابان صفا، زرین نعل و خیابان ایران بسیار مورد توجه و علاقه ساکنین این نواحی است. تعصب، سنت و استفاده از مکانیزمهای قدیمی فضای اکثریت آدمهای این نواحی را تشکیل می‌دهد. این ناحیه محل رشد و پاگیری بسیاری از هنرمندان و مسئولین کشوری بوده است.

به هر حال بافت منطقه شدیدا برای اکثیریتی غیر جذاب و گریز آور است.

امیدوارم با توقف مهاجرت افاغنه اتفاقهای بهتری برای این منطق بیفتد.


 


میدان تجریش خیلی قدیم 

 

شب ویرایش ندارد!

همین دو دقیقه قبل: دختر بزرگتر به کوچکتر که خیلی با عجله و با کمترین دقتی موهایش را از اتو رد کرده بود و هر جایی را مانند اینکه آنتنی باشد به سمتی داده بود تا بالاخره یک جایی سیگنالهایش را دریافت کند. بزرگتربا جوشهای زیر بتونه ی صورتش، که سخت می شد گفت از مرغهای هورمونی هیاتهای این شبها نبود، نیشگونی از دست دیگری گرفت : دیوونه هرکاری من میگم بکن. همین دقیقه: جوانکی تویوتای کمری اش را درست زیر پای سید خندانی پارک کرده بود که از سالها قبل همانجای تهران جا خوش کرده بود و گاهی به ریشهای هنوز پر پشتش که دیگر حنایشان هم با سایش ذرات دود پاک شده بودند، دست می کشید. لابد باقی قصه را هم می دانید...خندیدن بزرگتر که با خنده ی اردک وار کوچکتر تعقیب شده بود، دلم را کباب کرد. باید شب خوبی باشد، حداقل من کباب خودم را دارم، اصلا هوا کاش به اندازه ی کافی سرد بود تا پالتویم را بیشتر در هم بکشم و دستهایم را محکم تر به آسترش فشار دهم، لااقل دلیلی برای رفتن و تند دور شدن پیدا می شد. یا مامان پسرک زنگ می زد : مهشید اینا رو هم دعوت کردم. زود بیای آ. بالاخره باید عاقل بشی پسر. یا اصلا پل را خراب می کردند تا همه پیاده بروند و کسی کسی را سوار نکند و کسی برای سوار شدن، جوانی اش را با خودش این شب و آن شب نکشد توی خیابانها.