هاهاها. یک اصل توی قصهها هست که وقتی شما اتفاقی واقعی برایتان میافتد نمیتوانید حتی آنرا توی فیلمها ببینید. چند وقت پیش مطلبی دربارهی بازداشت شدن ماه ها قبل از انتخابات نوشته بودم با عنوان برنامه ماهوارهای با سردیس خیام. امروز تصادفی دیدم توی یک مطلب همان دختری که ازش اسم برده بودم آنجا حضور داشت و حیف از آن ماجرا. به هر روی وقتی هنوز هم تشریف دارند اشکالی ندارد که صوفی باده بیاورد و حالش را ببرد. ایشان در بین 30 زن برتر تکنولوژیک دنیا، یکی از سه زنی است که اصلا ایرانی هستند. جالب و مباهات انگیز بود. بدین مناسبت ما میخواهیم متین دو هنجره الزاما توی تمام موزیکهایش با دو هنجرهاش نخواند و بگذارد یکی ازموتورها خاموش باشند تا استراحت کافی بنماید تا ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم.
ها. هادی. هادی نماند چون گرفتار چیزهای دیگری شد. مثلا رفت سراغ درس خواندن. یک مدت نخواند و عوض خدمت رفت توی یک شرکت امریه گرفت. دوباره ول کنش نبود. از هزارجایش زد بیرون که برود دکتری بخواند. توی تلفنهایش به وضوح میگفت ما آدمهای افسردهای هستیم. همینها را باخنده و شوخیهای مفعولی میگفت. شوخیهای مفعولی یعنی تمام بخش خوشمزه و شیرینی که میلیونها نفر از ایرانیها روزانه به زبان میآورند. اینکه دنیا ترتیبشان را داده است و اینها در کمال تواضع و خشوع طلب این را دارند که گیتها را بیشتر کنند و فاعلها را زیادتر بنمایند. وقتی افسرده و بیحال میشوم بیشتر خوابم میگیرد. خواب از آن جهت خوب است که تا سر امتحان از درد و رنج و انتظار از بین رفتن خوشیها و امتیازاتی که میتوانستی داشته باشی ولی توی امتحان از دستشان دادی، دوام دارد. یک درد کوچ نوک سرنگی که میشود امتحان دادن. بعد کرختی پیش می آید. دیگر هر طور هم که امتحان میدهی، درد و انتظار برای درد وجود ندارد. راحتی و رهایی، خوردن و خوابیدن و آن کار دیگر است و تمام. چشمها خسته است. باد روی موهای سینهات میدود و بعد هر چقدر فکر میکنی نمیدانی کی بود که برایت قهرمان بود و چقدر به نظرت قوی و ارزشمند بود و الان چرا یک دست به وسعت هزاران کیلومتر خاک ایران، سراب است و کویر صاف لم یزرع و لا یشاء.
1- به زور بلند میشوم میروم سرکار. پنج شنبهها همین بساط است. یک هفته. درست یک هفته بعد از عید طوری چوب توی پاچهمان بود که ساعت نه، وقتی بین آن پنج شنبه بازار شرکتی رسیدم مدیر عامل خیلی رندانه و محترمانه فرمودند: این ساعت زدن برای رفتن بود یا برای آمدن.
خوب الان چند هفته است زودتر از همان ساعت 9 میرسم و اصولا تا نه و ده هم هیچ کسی نیست. عدهای مشاور و پاره وقت کار، وقتی از کار شرکت اصلیه فارغ میشوند، پنج شنبه را میرسند اینجا و اوقاتشان رامیگذرانند
خیلی کمال گرا هستم. اصلا وقتی یک چیزی مثل ساعت هشت و نیم نه توی ذهن آدم می چسبد چطور بارها خلافش رفتار کند؟
2- یک دختر خیلی چاق توی راه دیدم. پوشش بسیار ضخیمی از میک آپ روی صورتش بود که باعث میشد اگر پایش توی جوب بیفتد هم آرایشش ترک نخورد. به هر حال عینکهای آفتابی بزرگ مانع ارزیابی وجه و گاهی کفین است. این یکی هم همینطوری بود. خواستم بهش بگویم با اعتماد به نفس بیشتری راه برود. بعد دیدم من چه کارهام. عدهی زیادی از آدمهای دکتر طوری با همین روش و روشهای مشابه دارند پول درمیآورند.
3- عصر رسیدم خانه. یک دویست و شش صورت زخمی، روی درپارکینگ جلوی عبور و مرور را گرفته بود. بعد از یک دقیقه دیدم خود خانم دکتر آمد. خانم دکتر خوشگل نیست. روان شناس است و برایش اف دارد که بگوید من کار مشاوره روانشناسی میکنم.(برو بالاتر پس تو خود رضا خانی) به هر صورت امسال عیدشان بی مادری بود و لابد خیلی بهشان سخت میگذرد. بعد دیدم خودش تبریک عید گفت. پیش خودم گفتم بازهم یک دختر عصبی و دکتر و ستیزه جو دربارهی رابطههای اجتماعی. آفرین دکتر. اینطور کارها خودشان کلی جسارت و تهور لازم دارد که فقط از یک خانم دکتر بر میآید. زیاد دیدهام صدایش با این همسایه و آن همسایه بلند است. یعنی دارد حال و احوال میکند. در ضمن هیچ وقت به این حرف بنگاهیها در خریدن ماشین اعتنا نکنید: ماشین مال یه خانم دکتر بوده باهاش می رفته مطب
خانم دکتر که خیلی خشن با ماشینش برخورد کرده است. شاید فکر می کند سنش رفته است بالا و الان هر چه سریعتر باید دنیای خشن و روانی نسل قبلی یعنی دهه شصت و پنجاهی ها را نجات دهد.
اولین پوستر روز زن بعد از انقلاب سال 58
حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمعتر از منهستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم میآید. گاهی سردم میشود و شکل آنها میشوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمیکند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.
ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا میکند، شما بیشتر توی لحاف فرو میروید و لذت را به اوجش میرسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف میکنند، لحظههایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد.- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی میکرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق میکرد.
- چطوری یکی میخواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟
یه مدته هیچ اسمی تو حافظهام نمیمونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار میکشیم یادم نیست. به همکارای قدیمیم میخوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر میکنم هی تصاویر رو عقب جلو میکنم بازم اسم کسی یادم نمیآد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکتهام رو از بالا به پایین مرور میکنم و خسته میشم بازم چیزی یادم نمیآد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی. دختر چاق و چلهی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقرهای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم. رفتم توی خونهاشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من میگفتم یکی اون به اون یکی میگفت و دوستش میگفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف میزنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا میرفتم. مثل یه فاحشهی پیش پرداخت شده باهام رفتار میکرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو میرسید. دربارهی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه میخوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر دربارهی پدرش صحبت میکرد باید میگفت سردار و نه کمتر.
باور کنید از دنیا رفتن یک آدم 94 ساله هم به اندازهی خودش دردناک است. شاید اینکه عکس تنها کسی که توی اتاقش میزد من بودم و دو تا از پسرهاش که شهید شدند، روی گردنم سنگینی می کند. بعد از اینهمه سال درد و رنجی که ما ندیدیم و نکشیدیم خلاص شد.
شوهرش حدود سال 65 یعنی حدود سی سال پیش از این از دنیا رفته بود. ما خیالمان جمع بود که سال تا سال همان جا خانهی دایی جان است. همیشه خوش اخلاق و سرحال دیدیمش. من توی نود و سه سالگی آخرین بار دیدمش. ما از آنجایی دیدیم که زن حاجی بود و همیشه خانهشان جمع میشدیم. عید قربانها و بقیهی روزها، مادربزرگ پدریم را یادم هست که وقتی خواسته بود ببیندش میگفت: روم نمیشه. این خانم دوتا بچهاش شهید شده. من یک دونه شهید دارم.
هر چه هست ما خیلی از این آدمهای فامیل را دور و برمان داریم و هیچ وقت خبری ازشان نمیگیریم. چرایش را نمیدانم شاید از مرگ و پیری میترسیم.
مادر خان جان که اسمش بی بی جان بود و من در روزهای کودکی وقتی دبستان بودم، درست یک روز سرد که داشتم یک کتاب داستان دربارهی یک آدم برفی میخواندم، آب شدن و مردنش را دیدم. توی تراس بودم که گفتند تمام کرده است. از بیبی جان و بعد خوان جان، مامانی، مادر و خودم. همهمان بچهی اول خانواده بودیم. دو تا عکس هم گرفته بودیم. اولی یک عکس هست که همهی خانومها با چارقدهای رنگ به رنگ خودشان تویش ایستادهاند. مادر هم مرا توی بغلش دارد. بچه اولها بعد از این اما، یک بار دیگر عکس گرفتهاند. وقتی که بیبی جان دیگر نبود. این دفعه از خان جان تا من که حالا روی پای خودم ایستاده بودم. امروز فردا هم باید این عکس را به روز رسانی کنیم. فقط سه تا از آن دسته ماندهایم که هر کدام یمین و یسار عالم برای خودمان داریم زندگیمیکنیم. توی آخرین عکسها خان جان دیگر آن اخم گوشه ی ابروهای ظریفش را ندارد. آدم وقتی به سنگها و کوه ها نگاه می کند که شاید میلیونها سالشان هست، فرقی بین پنجاه، شصت و نود سال نمی بیند.
روحش شاد
دستگاه تهران شور یک افسانه یا یک جوک وایبری است.
در و دیوارهای چرکمرده تهران در دهه شصت خیلی جدیتر از این حرفهاست که یک عدهای بروند ساعت 10 شب توی کوچه فوتبال بازی کنند.
من اعتقاد کاملی به این پیدا کردهام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب میشود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار میشوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشهی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب میپرم.
بو میکشم. پنجره را باز میکنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو میکنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمیشود طوفان را نادیدهگرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظرهی ذهنیتان چیزی که از بچگی خیلی سعی کردهایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقهتان را میگیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که میتواند لکهای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچهی پدر برای آدم ادا اطوار در میآورد ناز میکند و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمیشود کنار باغچه هم قدم زد. روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا به این جور چیزها و این که امروز با همهی بدیاش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشهی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی به آدم میدهد که میشود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشیهای روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. میروم توی فیس بوک دوستان مجازیام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام میدهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار میخواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم میشناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا میرسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل میگیرد. انگار با دوستانت نشستهای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف میزنند. یکی یک چیزی میگوید و بقیهپیاش را میگیرند و عدهی زیادی هم که اصلادیده نمیشوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان میدهند.
از اینکه به آدمها توصیه میکنم بروند کتابخانه دارم پشیمان میشوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را میکشد. طوری میشود که اصلا در طول سال باید جایزهی جهانی ویژهی کتابدارهای خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. میروی تو انگار وارد حمام زنانه شدهای. میگوید چی میخواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی میخوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در میزدید – زدیم - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده!
فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت میشود فلان روز تشریف بیاورید
1- بعضی اوقات با غول تجربه کشتی می گیریم و زمین گیر می شویم. غول تجربه می گوید این ادا و اصولهای غیر ممکن را بهتر است با جهش های هورمونی و نیمه شبی، در جهت تصمیمهای بنیادی، قاطی نکنیم. برای نوشتن هم اینطوری ام. نمیتوانم دست از مطالب قدیمی بردارم. برایم جراحی یا یک همچین چیزی نیست. ولی انرژی خوبی دارد. برای خودم، روشنایی است. خودم دارم میفهمم چه مرگم بوده و چه مرگم خواهد بود. نوشتههای قدیمی شما را از آینده خبردار میکنند. اینکه هر چه بیشتر دوست داشتنی شوم برایم بهتر است ولی هزینههای احمقانهی خودش را هم دارد. به روی آدمها نیاورید که مرضشان حاد است ولی اشکالی ندارد گاهی از انفعال درشان بیاوریم.
هیچ دلیلی برای هر روز منتشر کردن وجود ندارد. از طرفی سوژههای آدم را پروار میکند. آدم را بی واسطه درگیر بازدید کننده و رنک میکند. اگر هم این وسواس به کنار برود، موضوع اینکه کسی هست که هر روز حالات آدم را رصد میکند خیلی توی چهارچوب آدمیزاد جا نمیشود. مزهی دهنم عوض شده. لابد دارم سرما میخورم. اما گاهی هم حساب می کنم، همت روزانه و نوشتن یک جور ثبت کردن یا به قول جامعه شناسها - اتنوگرافی- اجتماعی است. شاید اگر بی دقتی تعمدی و غیر مطلوب آدمهای با ذهن منظم را به عنوان تنها چکشی که میخ تصویر - نوشته های دنیای ما را می کوبد، در نظر نگیریم. نوشتن روزانه، لازم و ناگزیر است.
1- دیشب یک مجری تپل از مجریهای جذاب و غیره رادیدم. احتمالا داشت از تمرینی چیزی برمیگشت چون نای حرف زدن نداشت همین طور سرپایی سلام و علیک کردیم و تبریک عید و چرخش به سمت و سوی خودمان شاید به اولتیماتم خانومش که گفته است: فیتنس چیه؟ داری سکته میکنی، سر شب از خانه خارج میشود و بعد از آن توسط سرپایینی باشگاه به خانه، به آغوش خانواده برمیگردد.
خانم شنیدم ژاپن الان معدن فیتنس و زیبایی دنیاست. بریم اونجا؟
چطور؟
هیچی اونجا حموم خاک اره میگیرن ملت.
خدایا به همین وقتِ خاک اره، سفر ژاپن را نسیب ما بفرما.
2- یعنی حالا که توافق هستهای صورت گرفته است ما برای رسیدن به شرکت باید کراوات زده باشیم؟ مهمتر از آن مساله ی موفقیت تنها هشت درصد از صد درصد برنامه هایی است که اول سالی برای آخر سال در نظر می گیریم. منابعش هم موجود است. به هر حال دوست دارم آن یکی مجریهای تپلی که می شناسم هم سر عقل بیایند و به - عرصه ی غذا یا food court مورد علاقه شان مراجعه نمایند.
3- دانشگاه که قبول شدم یکهو توقعات ازم خیلی بالا رفت. یکهو مهندس شدم مثل همین سال تحویل که یکهو قلبها و دیدهها را تغییر بنیادی میدهد. قرار شد یکهو منی که تا سرکوچه نرفته بودم و از هر موضوع مهندسی بیخبر بودم به سوالات مهندسی اطرافیانم پاسخ بدهم. مثلا اینکه چرا پمپ آب خانهی دایی اینها گاهی وقتها اینقدر دردسردار میشود. در این بین کسانی که از آدم توقع ندارند را ستایش میکنم. با یکی از بچههای هم دانشگاهیمان که برق میخواند داشتیم قدم میزدیم. یکی از همکلاسیهای دورهی راهنماییاش را دید. با پسرک عشق کردم. وقتی فهمید برق شریف درس میخواند برگشته بود و گفته بود: تو که درست خوب بود چرا رفتی برق؟ از دید پسرک برق معادل برق در رشتهی کار و دانش بود. اینطور آدمها هیچ وقت به آسمان نگاه نمی کنند. شاید توی بچگی و به طور اتفاقی زیر آسمان دمر خوابیده باشند و ستارهها را دیده باشند. برای همین همان تصویر درخشان ستارهها را سالهای سال گوشهی ذهن دارند و اصلا مثل خیلی دیگر از آدمهای سخت گیر و وسواسی دچار به روز رسانیهای گاه و بیگاه نمیشوند.
4- آدمهایی با دستهی کاملا مشخصی که اهل چسبیدن به دیگران هستند. به درستی که یکی از مهمترین تعریفهای رفاقت برای ایشان، عمل چسبیدن و لذت بردن است. اینطور آدمها خیلی از وقتها دستهی عجیب و غریبی هم دارند. یعنی میتوانند دچار بی اعتمادی هم باشند. یک بی اعتمادی اخلاقی که سراسر پوستشان را گرفته است. برخورد کف دست شما با کف دست ایشان به منزلهی احوال پرسی، یک اصطکاک خشک و دارای الکتریسیتهی زیادی است. این طور آدمها زیاد توی زندگیام آمده و رفتهاند. خودشان آمدهاند و خودشان رفتهاند. اینطور آدمهایی، اینقدر بهت بی اعتماد هستند که دوست دختر، همسر و یا هر چیزی که دارند ازت مخفی میکنند ولی دوست دارند کنارت و به عنوان رفیق در مجاورت تو نفس بکشند. یک لحظه از دم و بازدم اینطور آدمهایی خلاص نشدهام. اما دیگر بعد از این همه تجربه در زمینهی فرار کردن از اینطور آدمها، این رفتارها برایم خندهدار و تاسف برانگیز است. تاسف برانگیز بودنش بابت این است که اینها هیچ وقت خودشان نیستند همیشه در حال مشاهده و یادگرفتن بی پایان و تقریبا بی چون و چرا و تقلید وار از دیگران هستند. مثل کسی که هزاران خرده ریز بی مصرف خریده است و حالا قسمت زیادی از خریدهایش که یک روز اینقدر برایش ذوق و شوق به ارمغان آورده بودند، آینههایی بابت دق کردن شدهاند. اینکه همیشه احساس میکردهاند از دیگری پایینترند. باید بروند حریف را بگیرند و از نزدیک مواظب حرکاتش باشند. از دست این طور آدمها در زندگیام حتی حمام نمره هم نتوانستهام بروم. هیکل خمودهی ما چیز جذابی نیست ولی مشکلات اینطوری زیاد داشته و دارم. یکی جلسهی نقد فیلم و دور همی و کافه و دختر بازی دعوت کرده بود. نرفتم. میگفت فلان روز دیدمت داشتی توی هفت تیر الک دولک بازی میکردی و هزارتای اینطوری که آدم را توی سرمای اول بهاری، زکام میکند.
هر خانوادهای بالا و پایینهای خودش را دارد. در خیلی از موارد وقتی مثلا خانوادهی مادری شما خاتون آبادی باشند و خانوادهی پدری تان از تیره و طایفهی نازدون آبادی، دعوا که میشود یا همهی بچهها خاتون آبادی هستند یا همه باهم پشت وانت نازدون آبادیها جمع شدهاند. اما احتمالا خود بچهها اصلا نه نازدون آبادی محسوب میشوند و نه خاتون آبادی. بلکه این محصولات مشترک یک گونهی جدید پاشگون آبادی هستند که با بخث و اقبال فراوانی پا به عرصهی وجود گذاشتهاند. بدین ترتیب پاشگون آبادیها نه به صراط خاتون آبادیها مستقیم هستند و مثلا میگویند: خوب حالا که چی؟ دایی فلانمان اگر خاتون آبادی نبود نمیتوانست اعتیادش را ظرف 17 سال جمع و جور کند. در نظر بگیرید خط ترمز یک اعتیاد ساده در خانه و زندگی خاتون آبادیها به عنوان نمایندهی بشر بر روی زمین ممکن است در بهترین حالتها 17 سال باشد. یا مثلا گاهی لازم است نازدون آبادیها از روح لطیف جد بزرگشان که همیشه در ارتفاعات و معابد آناهیتایی شروع به خانه سازی و جفت گیری میکرد، چقدر به تمدن امروزی بشر بر روی زمین نزدیک بوده است؟ چقدر از فال بینها از قبلترهای پیش، پیش گویی کرده بودند که از تخم و ترکهی زن سوم جد بزرگ نازدون آبادیها تیرهای تشکیل میشود که برسد به پدر شما و شما بی اطلاع ازش بروید طرف خاتون آبادیهای کاملا معمولی را بگیرید. خلاصه در دعواهای منطقهای و خانوادهگی لازم است همیشه هوای مسایلی که از آن بی خبر هستید را داشته باشید. یک درصد چاق و چله هم برای ملحق شدن به تیم حریف داشته باشید. به هر حال به عنوان سر سلسهی یک سلسلهی جدید مثل پاشگون آبادی باید بدانید که پنالتی زن روزگار توپ را کدام طرفی خواهد زد تا به همان سمت بروید. البته طبق همین قاعده بدانیم و آگاه باشیم که پنالتی زن روزگار کاملا حرفهای است و توپ را محکم به گوشههایی میزند که شما دستتان نرسد. برای همین لازم است هراز چند گاهی در بین دعواهای دو قبیله که در سطح خانوادهی شما ممکن است رخ نماید، غریزهی خود را تقویت کنید و به سمت مناسب بجهید.
اصلا بهت نمی خوره خاتون آبادی باشی. اوایل که رفتی دبیرستان اوضاع عوض شد. مطمئن شدیم که تو یک خاتون آبادی اصیل هستی تا وقتی که دانشگاه واحد نازدون آباد قبول شدی. کشتی ریشه هات از ساحل خاتون آباد لنگر برداشت و عزم سفر به نازدون آباد کرد...
- باور کن اینا همش حرفه من از اول داشتم یه پاشگون آبادی می شدم. یعنی برای خودم قوم و قبیله ی جدیدی بودم. حتی توی تاریکی هم نه نازدون آبادی ام نه خاتون آبادی. حالا شما قضاوتتون محترمه ولی اگه دوست داشتید یه روزی دوست دارم مقر پاشگون آبادیهای مستقل و مقیم مرکز رو راه بندازم.
- اشکالی نداره. تو بگو من جدیدم ولی ما می دونیم ما از بچگی راه رفتنت رو دیدیم می دونستیم همون وقتهایی که تازه شروع کردی به قدم زدن فهمدیدیم عین جنس خاتون آبادی هستی. نمی دونیم چی شد با این نازدون آبادی ها وصلت کردیم ولی شد دیگه. به هر صورت کاریه که شده باید بشونیمشن سرجاشون.
1- هر پسری از پدرش کلکهای مختلفی یاد میگیرد. این پدر و پسر یک ساله به همراه مادرشان آمدهاند خانهمان. پدر بهش میگوید برو به فلانی مشت بزن. تعجب آمیز است. بعد پسرک شیرینش میآید نزدیک و خجالت میکشد.پدرش میگوید: شیش ماهه دارم باهاش بوکس کار میکنم. کیسه بوکس هم داره. پسرک همچنان شیرین و چشم درشت به شیطنهای بی پایانش ادامه میدهد.
2- این روزها بارانی است و هوای خوب دارد همین اول سالی همه را شارژ میکند. حتی چالههای کوچک و بی مصرف درهی عباس آباد توی بزرگراه مدرس هم سیراب میشود. امسال هم خداوند از سر عذاب اول سال گذشت و دلش به رحم آمد.
اولین باری که مشروط شده بود به ذهنم رسیده بود چنین بلایی سر خودش آورده باشد. کم کم کشیده بود توی خاکی و داشت به کلی از چهرهی جدیدش رونمایی میکرد. یک آدم ولگرد دانشجو.
کامنتها روی کاغذهای کوچولویی توی صندوق کنار تابلوی روزنامه دیواری، انداخته میشد. مسئولهای روزنامه دیواری، صندوق را روزی دوباره خالی میکردند. بعد مطالب را میچسباندند پای هم که یعنی کامنت دانی فعالی ازش در بیاید. روزنامه دیواری پنجره خوراکش بود. همیشه دوست داشت توی بحثهایی که اصلا سر در نمیآورد حرفهای خندهدار و احمقانهی خودش را بزند. یکی از بحثهای معروف این بود که چرا دخترها نمیتوانند بروند خواستگاری پسرها. فکر کنم از همان موقعها عادتهایی مثل تعقیب اخبار، شوخ و شنگی و هزار تا پشتک و وارویی را که حدس می زنید پیدا کردیم. گاهی فکر میکنم مشروط شدن یک جور بودن برای دانشجوهایی محسوب می شد که از آن محیط لعنتی کثیف، یا هر محیط دانشگاهی مزخرف دیگری در ایران، یک بودن تمام عیار می ساخت. آدمهایی که بودنشان یعنی طغیان علیه وضعیت موجود آموزش دانشگاهی. البته باید همان سالها دانشگاه برای همیشه تعطیل می شد ولی نشد و اشکالی ندارد که این افکار نیمه - فاشیستی محقق نمی شود و یک طور شهربازی اجتماعی آماده برای نسلهای آینده وجود دارد.
2- برنامهی یک کارگاه استارت آپی را نگاه میکنم. یکی دو جای برنامه آیتمی به غیر از ناهار و نماز دارد: بیرون زدن از ساختمان. ساختمانها دیگر قابل تحمل نیستند و از آن رو این بیرون زدن مثل بیرون زدن بار از پشت وانت، نه تنها مستوجب جریمه نیست، بلکه به صلاحدید میزبان اتفاق میافتد. کاش این مهمانیها و دور همیهای خسته کننده، اجباری و منم منمی و تلویزیون دیدنی هم آیتمی به نام – بیرون زدن از ساختمان- در خودش داشته باشد.
یک دورهای بود که به طور جدی رشتهام یعنی مکانیک را تعقیب میکردم. یکی بود که اسمش وحید بود. یادم هست یک شب وانتش را برداشته بود آورده بود برویم بیرون. جای خاصی نرفتیم فقط یادم هست موقعی که داشت مرا میرساند بختش را لو داد.
ته ماندهی روزهای عید کمی سراشیب و پر التهاب است. تعطیلات تمام میشود و باید برگردید سرکار. توی جاده کلی آدم معطل شدهاند، ریزش کوه و برف و بورانی که توی عکسهای خبرگذاری هست. آبعلی بند آمده است. یکی از بستگان نزدیک مثلا خاله جان، هنوز هم مثل اینکه بچهی مامانم باشد میآید خانهی ما و تعطیلات را با چند روز ماندن در خانهی ما به پایان میبرد.
طرف مربوطه هم از قبل سال تحویل رفتهاست مسافرت و یکی دو روز بعد از تعطیلات برمیگردد. یعنی دیدارها میماند به قیامت سال 94. مثل خودم جو گیر است و بعد از اینکه شور و هیجان و انرژی اش را داد به سمتی، تازه معمولی مثل آدمهای حسابگر و دو دوتا چهارتای عادی، محتاط میشود. عجیب نیست چون از لحاظ روز و ماه فقط دو روز فرق داریم.یکی از دوستان هم شبی از شبهای سال تحویل، تمام احشاء زندگیاش را وسط یکی از پارکهای بیخود که حتی یک نیمکت چوبی ندارد، میریزد بیرون و اینقدر از خبرهای منفی و نا امید کننده میگوید که آدم شک میکند پس ما تا به حال توی ماهواره چه چیزی میدیدیم و خبر از هیچ کدام از این حرفها نداشتیم. شاید زنی که آن وقت شب تنها داشت بچهاش را تاب میداد از بوی گند اینطور حرفها و خبرهایی، میزند و می رود و از ما دور میشود. خدا را شکر که راحت چند ماهی است از ماهواره خبری ندارم و تماشا نکردهام. آن روز میگذرد و فردایش زنگ میزند و اعتراف میکند که باید حرفهای مثبت بزند. میخواهد جبران کند ولی حس و حالش نیست. خالهی دیگری با همسر و یکی از بچهها میآیند مهمانی. باز هم گلایه از اینکه امسال هیچ لباس درست و حسابی نخریدیم و فقط به خانهمان رسیدیم. آخیش که بالاخره به یک جاییشان رسیدند. خبر آزاده نامداری و فرزاد حسنی هم از این طرف و آن طرف شنیده میشود. یکی از مجلههای آیش قدیمی مال همانها که روزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده بود، را از توی آرشیو خانهی پدری پیدا میکنم. داستان پطرس پسری کوچک را از نفیسه مرشدزاده، سردبیر قبلی همشهری داستان، منتشر کرده که آن موقع طفلی 13 ساله بوده است. هیچ وقت حس و حال عکس بازی نداشتهام. گفتن ندارد چون اینجا هم عکسها یا نامربوط هستند و یا اصلا عکسی نمیبینید. برای همین سعی نمیکنم عکس را برای خانم مرشد زاده ایمیل کنم. شاید باورتان نشود که لوگوی این بلاگ را هم با اینکه خیلی قبلتر از این توی بلاگ بوده است هنوز دلم نکشیده تصحیح نهایی کنم و در جای مناسبش بار گذاری کنم. معاشرت با خانواده خیلی از گیر و گورهای آدم را برطرف میکند. هوای اینجا فوق العاده خوب شده است. سه تا از بچهها به صورت جداگانه زنگ زدهاند که چطور برمیگردی تهران. دلزدهام از تهران خشن. تا دو روز پیش اگر کسی این حرف را میزد من فقط نگاهش میکردم. راستش درد داشتنم اصلا تهران وشهرستان ندارد. برای همین هم هیچ حسی نداشتم. چند سال است که تنها معاشرتم با دنیای شهرمان همین است که رفتهام سیگار خریدهام یا به ضرب و زور خواهرها رفتهام کافهای تا یکی دو ساعت بچهها و در حقیقت دوستان آنها را ببینم. تهران ولی روز ساکت ندارد. حتی اگر جایم را عوض کنم هم همین است. خیلی جاهای مختلف زندگی کردهام. هیچ جای ساکت و دنجی با آدمهای بی آزار و خوش اخلاق که به درآمد ما هم بخورد هنوز پیدایم نشده است. فقط یک عصر خوب و زیبا توی درکه و خانهی یکی از دوستهای خوبم، حسابی یادم هست که انگار توی بهشت چرت زده بودم. دوست داشتم به کسی زنگ بزنم و بگویم که باورت نمیشود توی تهران یک عصر را بدون هیچ سر و صدایی بتوانی بخوابی. مثل یک رویای غیر قابل قبول و خندهدار، به نظر میرسد. بعضی وقتها به چپهای ساختارگرا غبطه میخورم. اینطور آدمها چیزی برای جلورفتن، دور هم جمع شدن، شاد شدن، غبطه خوردن به روزها و دورهمیهایشان دارند. اما من فقط دارم در میروم. آدم که منفعل میشود و روی ویلچر مینیشند، نه به معنی فیزیکی و واقعی آن، باید بنشیند و مسعود فروتن با صدای گی لایکش، برایش خاطره و نوستالژی تعریف کند. یکی دیگر از بچهها هست که سن و سالش کمتر است ولی به شدت شیفتهی فلسفه و آن هم از نوع چپ اصیل آن است. اولین ایرادی که عید دارد این است که تحول آن هم در عرض یک ساعت از قبل سال تحویل تا بعدش را خندهدار میداند. شاکی است مثل ده سال قبل خودم توی خیابان تند راه میرود. به زور با دیگران معاشرت میکند. همش سیگار و چای و کتاب. اصولا با اینکه دخترهای زیادی به نظر میرسد دوستش داشته باشند یا لااقل خیلی بهش احترام بگذارند، به نظر نمیرسد با کسی باشد. خوانندههای تلویزیون هم که حالا از بهار فاطمی بخش بهاریاش افتاده دستشان، طوری میخوانند که انگار روی یک سرازیری داغ در حال سر خوردن به پایین هستند. این پسرک نویسندهی کویری هم کلی از جماعت نویسنده و مترجم و اعوان انصار این قشر شاکی است و به نظرش کاش کتاب چاپ نمیکرد. نمیدانم کسانی که اینطوری کاش میگویند یک طور عاشقانهای به بخش تلخ ماجرای عشقی رسیدهاند؟ مثل اینکه: کاش تو را ندیده بودم. یا کاش من بمیرم و تو را دیگر نبینم. شناخت دقیقی دربارهاش ندارم ولی به ظاهر اینقدر توی یک جلسهی ادبی سر به سرش گذاشتم که از فیس بوک آنفرندم کرد.:) ولی به هر صورت آدمها به طور جبری همانی هستند که شما میبینید. یکی نویسنده است و کتاب چاپ میکند و ناشرش گوشهی ویترینش را با شیشه شور که میشوید، به به میگوید. خوب دیگر دولا دولا نمیشود وسط صحنه بود و نشکست. همهی آنهایی که میداندار هستند پیهی شکستن را به تنشان مالیدهاند و مثل دلار فروشهای سر فردوسی، استرسش را کشیدهاند. دلار بالا و پایین میرود. کتاب چاپ کردن و فروختن و نویسنده بودن، در انظار عمومی هم همینطوری استرسهای خودش را دارد. استرست رو نبینم پسر کویری.
هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمیشود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیلهایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیلهی تزئینی محسوب میشود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان میداد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه میگردد ادامه مطلب ...
1- توی شطرنج هیچ مهرهی لاتی نداریم. همهشان دارند هوشمندانه زحمت میکشند. حتی گاهی نتیجهی سالها زحمتشان را کنار میگذارند تا راهی باز شود و بر حریف غلبه کنند. هر حریفی یک شاه دارد. شاهی که اسمش شخصیت اوست. شخصیت مثل شاه فقط میتواند از خانههای نزدیکش با جهان بینی خودش مواظبت کند ولی اصلا محال ممکن است که خود مرکز بینی دنیا را کنار بگذارد و بفهمد واقعا چه خبر است.
فیلها مثل تحصیلات آدم، مسیر مشخصی دارند. یعنی همیشه مطمئنی که از راه مهارتی که کسب کردهای میتوانی یک کارهایی بکنی کارهای خوب و کارهای بد. هر کدام نباشد یک طرف ماجرا لنگ است. به هر صورت همه سعی دارند برای خودشان قلعهای بخرند و به غیر از پز دادن راستهای را مال خود کنند که نفسشان بتواند آن تو راحت لم بدهد و استراحت کند. توی شطرنج، پاک بازی فقط در راستای کلیت زندگی معنی دارد.2- دیده اید بخش عقده ای و ناکام روح یکسری از آدمها اینقدر بزرگ است که حتی دوستانی که از طریق اینها پیدا کرده اید هم جذب چنین آدم ربایی از شرارت می شوند؟
راحت ترین راهی که این طور غده های بزرگی پیش پای دیگران می گذارند، هر چقدر هم که باهوش باشند، استفاده های ابزاری است. تصور می کنم پیرمردی را که باید برای هر 10 قدم احترامی که برایش قایل می شوند پول خرج کند. این ظلم بزرگ پروردگار در حق ایشان است.
3- آقای نویسنده همیشه دنبال فضای خاکستری است. اینقدر شهود بازی در میآورد که حتی برای روز هم ممکن است حالت بینابینی متصور شود و از این موضوع لذت ببرد. نویسندگی مثل هر کاری دیگری جوانیاش و تجربههایش خوب است و عدل همان موقع که پیر لژ نشین شدی دخترکی 18 ساله ممکن است تو را بی لباس از خانه بیرون کند. دهسال سابقه کار دارم یعنی این آدم تمام است. یعنی درست نفهمیده داستان نوشتن چه نسبتی با آجر چیدن دارد. بعدش که نمیشود آجر چینی را فراموش کرد و گفت که مثلا این بابا سر پیری سعی میکند چادر بزند و بیشتر از سرمای غریب نیمه شب لذت ببرد تا توی خانهای که بنا کرده را رنگ یا کاغذ دیواری کند. حتی جسورانهتر جای راه پله را عوض کند. زیر زمینی حفر کند تا اتفاق بامزهتری را برایتان بگوید.
4- مهران گفت: این آمریکاییها اصلا همین یه دونه پرچم از کل تاریخشون دارن ببین هرجایی فرو میکننش، ما چی ؟
صداقت نویسنده بهترین گوهری است که دارد. صداقت مثل چراغی که است که برای غواصی در عمق روح آدمها به کار میبرد. ولی دنیای اطرافش یعنی مدیر برنامهها و اسپانسرها و حتی خانوادهاش او را متهم به بی دست و پایی و خیال بافی میکنند. خیال بافی که نمیتواند مثل قصههایش دروغ سادهای سرهم کند تا زندگیاش پیشرفت کند.
حفظ فاصله در رفتار حرفهای مثل دوندهای که نمیخواهد خودش را خسته کند ولی مقامی لازم مثلا دومی برای خودش در نظر گرفته تا هم جایزهی خوبی بگیرد و هم کمتر توی دید منتقدین باشد. منتقدین اینجا سبکشان کامی کازه است. جایی نیست که روزنامهنگاری به درش لگد بکوبد. برای همین همین گوشه و کنارها میپلکند و جنس نوشتههای دست چندمشان را به افراد بنداز میکنند.
راز گفته شده پس گرفته نمیشود.
5- گفته بود گربه دله عابد شده و دیگر سراغ آشپزخانه نمیرود. ظهر از مدرسه آمدم و واقعا گرسنه بودم حتی تشنه هم میتوانستم باشم. مادر داشت توی آشپرخانه آشپزی میکرد. هر حرکتی که میکرد یک بخاری از روی تابه یا قابلمه میرفت هوا. دوست داشتم مثل بچگیها بروم دستهام را بچسبانم به شکمش و برایش خوابم را تعریف کنم. یکبار هم با بخار برنج سوختم. چون اصلا توی این مواقع حواسم به چیزی جز مادر نبود. شاید با هر حرکت ناجوری که میکردم یک سال از عمرم را از دست میدادم. شاید مجبورم میکردند بروم یک کلاس پایینتر بنشینم. شاید هم بیشتر. اصلا دیگر اجازه ندهند بیشتر درس بخوانم. یاد تقی افتادم. گفتم لابد بعدش هم موهایم زرد میشود. توی خانه فقط مادر موهایش روشن است.
6- مثل زنی که سالها توی سینما بازیگر بوده است. اصلا نمیتوانست بازیگری را ترک کند. حتما میگفتند معتاد شده یا مشکل اخلاقی حسابی پیدا کرده و انداختهاندش بیرون. بعضی کارها اصلا بازخرید ندارد. دانشگاهِ بدون مدرک است. خیلی طول کشید که آن روز صبح که تصمیمم را گرفتم برای اولین بار صبح زود بدون هیچ اجباری از لوکیشن و صحنه و کارگردان بیدار شدم باد داشت پس کلهی درختها را آرام تکان میداد و بیدارشان میکرد. بازی این نور از لای پرده افتاده بود روی دیوار. کمی چشمم گرم شدو خوابیدم. خیلی نشد که بیدار شدم و به نظرم رسید همان جای دیوار لک شده است.
7- داستان شمشیر بازی که اصلا نمیتواند از این ورزش سوسولی برای دفاع از شرافتش استفاده کند. منفعت باز مهربانی که میخواهد اتفاقهای درخشانتری برایش بیفتد. این شطرنج باز را گاهی از نزدیک می دیدم. سر پایین قدم میزد. ساکش روی دوشش بود و همیشه در حال نقشه کشیدن بود. شاید در زندگی اش از من جلوتر بود ولی مطمئن هستم از خودش همیشه عقب تر به نظر می رسید.
دستت جون نداره؟ سیگارو رسوندی به فیلتر بابا محکم تر خاموش کن همه ی خونه بو گرفت.
پیرزنهای در جوانی خوشگل که هنوز هم مردها را رام خود میخواهند.
سخت است از آن روزهایی است که بیرون رفتن هم هجوم تنهایی را عوض نمیکند.
8- سالهای 1950 آمریکا را که میبینم بیشتر به یاد فضای هنری خودمان میافتم. طوری که با خودم میگویم بشر است دیگر این نشئگی از رابطههای پنهانی این خیانت ها همه ی حرفها راجع به Eve در همین دوره و زمانه هم جریان نا هوشمند خود را طی میکند. این یعنی نداشتن ابر متنی که روشن فکرها و هنرمندهای ما بتوانند جبر تاریخ را کنار بزنند و بروند جلوتر.
خیلی عجیب است که کسی را از لحاظ فقط چهره دوست دارید و هر المان زیبایی در او را در تمام زنها مشاهده میکنید.
all about Eve! را دیدم. زیبا و با متنی درخشان.
به نظرم این جذابیت از تسلط تمام و کمال ادبیات بر سینمای آن روز ناشی شده است. تقلیل فضا و شخصیت ها به فضای رمان.
دیالوگهایی که بی شک از تئاتر آمده اند و متناسب با قصه هستند. شاید ما درباره ی حسادت زنانه - به همین لوسی - قصه شنیده و فیلم دیده باشیم ولی این یکی هنرمندی نویسنده در پرداختن داستان به شکلی گسترده تر را نشان میدهد. تکوینی از حسادت زنانه که در ابتدا رخ می نماید به موضعی گسترده تر به نام مکر و حیله که تا دقایق پایانی فیلم همراه ماست.
9- میدانید چرا دروغ در این جا که ما زیست میکنیم در این مرز پر گهر حکم فرما شده است؟
به دلیل اینکه مثل آمریکای سابق – به جهت نزدیکی و ملموس بودن در مقایسه با اروپای اشرافی - قوانین سیاه و سفید وجود ندارد. ولی تمام مکانیزمهای مرز پر گهر، از بین بردن کرامت انسانی حاکم است. لازم است بگویم از دروغ اینقدر گفتهایم که این اکثریت ماجرا نیست.
10 -یک تحصیل کردهی درست و حسابی میتواند جنازهاش زیر بدنهی شوالیهی تندروی مستی با رنگ سفید یا مشکی پیدا بشود. اسم خودرو مهم نیست.
11- آقازادهای که از دیر زمانی پیش تا به حال حسابی بزرگ شده است توی صحرای مرکزی ایران اولین هتل عفاف را به طور رسمی و برای مصرف داخلی افتتاح کند
12- آقای مدیر که این بار برای آخرین بار آسمان ایران را میبیند. همان جا تصمیم بگیرد طرح رنگی ایرانسل را برای رنگین پوستهای طبقه متوسط در سراسر کشور راه اندازی کنند. جایزهی زوج اول هم قطعا یک کادیلاک آسمانی دو نفره به قصد دوبی خواهد بود. تا این بیچارهها هم یک بار که شده آسمان تنگ ایران را فراموش کرده، هوای منطقهی آزاد استنشاق کنند
نوال زغبی از پلههای دوبلکس خانهشان پایین میآید. آلبوم قدیمیاش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینیاش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق میزند و ما تماشا میکنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم میگوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان میآید و از بالاسرهمه رد میشود.
لبخندش نشان میدهد همه چیز روبراه است تا به فریضهی با شکوه شام برسیم. نوال بعضیجاها درنگ میکند. شاید خوشحال میشود از اینکه بینیاش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.
نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار میکند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد میکند که موضوع را درک میکنند. پدر نوال میآید. بدون سلام و علیک میرود جلوی تلویزیون مینشیند. بر افروخته میشوم. مادر نوال توضیح میدهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با برادرش هم همینطوری است. حیرت زده مینشنیم و شاید شام میخوریم. نوال هم سنگ تمام میگذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در میآورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه خارج میکند تا به سفره برسد.نوال و ما یعنی بقیهی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف میزنیم. نوال آن روبرو مینشیند و سوالهای عجیب و غریب میپرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر میکند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم میآید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور میتواند در بارهی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی میکند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشستهام و مشغول کاری هستم سعی میکند بدون روسریاش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیدهاش میفهمم و سعی میکنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.
نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج میکند و کم کم میرود یک جور عروج انسانی محسوب میشود. برای همین توی دور همیهای خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار میشود از دهنش چیزهای زیادی در میرود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذابتر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا میشود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچهدار میشود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد. نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی میکنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام میرسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه میکند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزهی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم میرود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم میکشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال میتواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم میکند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانهی صبحگاهی بر میگردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزههایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق میافتد. نوال تعارف میزند. حتی توصیه میکند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید میکند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا میآورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟
آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدریاش را دریافت نمیکرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچهی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شدهایم. دارم فکر میکنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ میزند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است. لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش میشود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. میرویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی میکنم بهم دست نزند. چون اول نمیدانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم سعی میکنم آن روزی که یکی از بچهها بخشهای سانسور شدهی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین. خیلی دوست داشتم جملهی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمهای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.
1- یاد معلم خوبم دکتر سیاوش شهشهانی افتادم که چنان خیام گونه در درس ریاضی یک آمدند و یک تالار با 150 نفر آدم را در حیرت این بردند که دیدن یک رادیکال 2 که خیلی هم ناقابل است اینقدرها هم ساده نیست و اینقدر گفتند تا درس را به نظریه آشوب –chaos – کشاندند و طفلکیهایی که ما بودیم و الان نیستیم. با یک آشوبی از تالار بیرون آمدیم.
این هم از مزایا و معایب آشوب است که روز معلم را 10-15 روز بعد از آن به یاد بیاوریم. به یاد معلمهای خوب بودن آدم را همیشه زیر خجالت ابری نگه میدارد که تا احساس میکنی طاقتت طاق شده میبارند و دلت را جلا میدهند.2- امروز هنوز که این وقت شب است یعنی یک 5 دقیقهای است از فردا قرض گرفتهام زیر صدای لوس و بی مزه همسایههای افسرده که بساط کذاشته اند توی حیاط و نره خرترهاشان دبرنا دبرنا راه انداختهاند و این قدر این چربی آبگوشت توی هنجرهشان چسبیده که کوچکترین جیکشان را به اندازه نعره ی فیل بی آزاری که زودتر میخواهد شلوغ بازی راه بیاندازد تا زنش دستش را بگیرد و خدا حافظی کنند بروند خانه خودشان، بلند کرده است. به هر صورت کاری که باید میکردم مثل هر روز این چند سال و سی، انجام ندادم و باز هم یک حسی مثل ناراحتی، عذاب وجدان و غیره دارم. همینطور است برای گروهی که این موقع شب دارند عروس قبیله پایین را به بالا دست کیش میدهند. به سلامتی و میمنت عروسیهایی که چندتایی تلفات چشم خوردن اندام فلان خانم که روزهای بعدش مریض است و پسرکی که زیاده روی کرده و ماشین را به گارد ریل زده است، یا به موقع به حساب پوست کردن گوسفند نرسیدهاند، میشنویم که دارند عبور میکنند و شادیشان طوری است که انگار آخرین روز دنیاست و لابد همین هم هست. به قول خیامی که امروز روزش بوده : کار جهان و کوزه گری و هزار تا کار بدی که خداوند با گل آدمی کرده این شده که شدیم گل دسته دار و یک روزی بقیه چشمشان به همین دسته است که گل دیگری را به شکل گلدان یا لااقل یک لیوان گلی ناقابل تحویل جامعه بدهیم. به هر صورت این ها همه از همان روزهایی علم شده اند که معلم پای تخته داد میزد جزر زیر را حساب کنید. و این اعداد ناقابل هی میروند زیر رادیکال و در میآیند تا تو نانی به کف آری.
3- امروز یاد رفیق قدیمم وینست باموند افتادم. همه اش شده ایم خاطره باز. خاطره هایی که اغلب ارزش شخصی دارند. یعنی بزنی به دیوار و آیینه و برگردد توی صورت خودت و برود توی چینهای صورتت مخفی بشود. به هر حال پر حرفی باعث میشود زمان بگذرد. حسابی و حسابی روز و ماه و سال بدون اینکه درست درک کنی. چون اصلا طلوع و غروبها را درست نمیبینی. جایی چوب خط نمیکشی و همینطوری داری پیش میروی. مثل قصابی که دارد تکه تکه تنها گوشتی که توی یخچالش دارد را قصابی میکند و خبری از آینده ندارد. فقط میداند همین یکی دوتا راسته را که داد دست مشتری دیگر خبری از گوشت تازه نیست.
حساب تک شاهی ها را داشتن بیشتر از عیسی شفا داده است.