از دور که می آید هم گوشهی موهایش باد میخورد و از زیر روسری بازی سلام و دلبری را شروع میکنند و هم گوشههای پایین مانتویش روی پاها بازی میکنند. این بار هم یک لباس ویژه پوشیدهاست. تنها چیزی که در محل کارش میشود نوعی امتیاز محسوب شود آزادی نسبی پوشیدن مانتوی دلبخواهی است. این روزها این حرفها دیگر عادی شده و یکی از منافعی که شرکتها به پسرها و دخترها میدهند، این طور آزادیها نیست. چند قدمی جلو میروم. بعد همان مسیر را باهم برمیگردیم. گردش روزانه زود تمام میشود. این طور وقتها هر دو مثل کسی که گوشهای از غذایش را نخورده باشد، پای تلفن آنرا تمام میکنیم. حرف از کار است و دستمزد پایین. یک سکوت طولانی هست بعد انگار چشم از افق برداشه باشد به حرف میآید:
ببین آخه باید معمار لازم داشته باشن که من رزومه بفرستم.
بازهم میافتیم توی دور سکوت. کم حرف بودن و صبر و حوصلهاش خیلی مفید است. بعد از کمی گفتگو حرف بالا میگیرد. من مثل یک مربی کشتی عصبانی دارم از اتفاقهای مختلف کاری میگویم که چطور آدمهای ضعیفتر و ناکارآمدتری با حقوقها بهتری مشغول کار هستند. آخر شب با یک اس ام اس تکمیلی حرفم را تایید میکند. تند رفتهام و ازش عذر خواهی میکنم. حالا تعارف و بفرما از یک سمت دیگرش در جریان است. هوای بهار است و همین طور تا پاسی از شب به شکل استثنایی باران میبارد. آدمها در تهران و در وقتهای بارانی گیج میشوند. یعنی نمیدانند با هوای تمیز چه کار کنند. بعضی ها دلشان میخواهد دوباره ماشینشان را بر دارند و به جان بزرگراههای نیمه شب تهران بیفتند. گاهی میروند و قدمهای دو نفری یا چند نفری میزنند و خیلی از وقتها اگر باران بهاری نیمه شبشان را روشن کرده باشد، فقط کافی است که بروند پای وایبر و فیس بوک. اینطوری هم هیچ وقت نمیشود حق مطلب را ادا کرد. درست مثل اینکه وسط یک برنج شفته، رگههای برشتهی مرغ و ته چین را پیدا کنی و تقریبا سیر باشی. نمیشود با آن یک ذره کاری کرد. برای همین خیلیها در چنین مواردی فقط کنار پنجره و با صدای باران میخوابند.
فردا صبح با صدای داد و بیداد همسایه بیدار میشوم. سرم را میاندازم و توی راهرو داد می زنم که چه خبر است. صداها کم میشود. طبقهی پایینی بالاخره در را میکوبد. از بالا و پشت پنجره همه چیز معلوم است. باز زنش بچهی عقب ماندهشان را انداخته به ریش این بابا. مردک معتاد هم زن و بچه را انداخته پشت در. این در تنها جایی است که باز و بسته بودنش را میتواند تصمیم بگیرد.
- یاسی نکن. برو بابا ولم کن.
زن به بالا نگاه میکند. لابد من و مردک را توی یک قاب میبیند. باران دوباره نم نم اش گرفته است. زن چادری روی مامتو سرش کرده و از زیر روسری موهای شرابی و فرق از وسطاش را بیرون انداخته است، یک جور عوالمی که دههی شصت خیلی دلبرانه به نظر میرسید. کل گفتگو با یک بیناموس گفتن مردک تمام میشود. مردک پنجره را میبندد. تقریبا تمام همسایهها هم از دور و بر پنجره کنار میروند. زن زیر باران ایستاده و درب ساختمان را به نشانهی تظلم خواهی میزند. آیفن را میزنم و بهش میگویم بفرمایید بالا. زن با پسرک که حسابی کلافه است از پلهها بالا میآیند. زن مرا نمیشناسد ولی می آید تا طبقهی ما و جلوی در با بچه ایستاده است. یکهو میزند زیر گریه که هیچ کسی نیست باهاش حرف بزنه این آدم شه. مرتیکه معتاد. زن را به داخل هدایت میکنم. همانطور آنجا ایستاده است. یکهو از طبقهی پایین صدای فریاد مردک را میشنوم. ریز اندام و سبزه است. بخشی از موهایش ریخته و بقیهاش جو گندمی ولی نامیزان است. مثل قابلمهای جوشان که از پاگرد بپیچد، سر میخورد و همینطور وسط بد و بیراه گفتن به زن روی پا گرد میخورد زمین. زن میترسد و با بچه میروند تو. من ولی جلوی در هستم.
- تو خجالت نمیکشی؟
- آقا این آدم نیست؟ دیوونه کرده منو.
- الان بی خیال شو. بذار یه دو دقیقه بشینه اینجا آروم شه.
بهم اعتماد داشت و بارها خودش را دعوت کرده بود تا اینجا یک جور دم نوش بهش بدهم. ولی امروز حوصلهاش را نداشتم. دیدم دارد غرغر کنان میرود پایین. مثل شاگرد مدرسهای خنگی است که جواب را نفهمیده و جریمه سرخود، دارد آنرا با خودش تکرار میکند. وقتی پایین میرفت داشتم دقیقا محاسبه میکردم که فریادهایش به کجای دیوار خورده و کمانه کرده تا به سر و صورتم برسد. هنوز این صداها تا خرپشته در حال انعکاسهای نامتناهی هستند و مثل بوی سیگارش که توی راهرو مانده ، اعصابم را به هم میریزد. به همین دلیل پنجرهی راهرو را باز گذاشتم تا صدا برود بیرون و بین میلیونها صدای بوق و موتور و آدمهای عصبانی توی کوچه، گم بشود.
مردک جدا شده بود و هفتهای دو روز میشد بچهاش را ببیند. برای این جور ملاقاتها همیشه نیروی استخدامی کافی در خدمت قوه قضائیه نیست برای همین دوتا آدم که آبشان توی یک جوب نمیرود سخت ترین شرایط مشترک را پیش رو دارند. مثل این مسابقههای تلویزیونی است که یک زوج خوشبخت شهرستانی را قرار است نشان بدهند. گاهی وقتها هم لازم است زن به مرد وقتی دارد لباس اتو میکند یا در جریان مسابقه، کف سالن شنا میرود، بگوید: عزیزم تو میتونی. آفرین آفرین. پیام واضح این است: ما از معتادها هم قهرمان میسازیم. ما برنامه سازها میتوانیم مثل آمریکاییها که برای افراد ناتوان تا عصر برنامهی تلویزیونی پخش میکنند تمام وقت برنامهی ناتوانی بسازیم. مجری خوش تیپ هم داریم.
از سوپرمارکتیهای باهوش و خیلی باهوش بدم میآید. وقتی میروی توی مغازه و داری گیج میزنی دارند با نگاه سوراخت میکنند. حتی وقتی چند تا مشتری دارند کارت میکشند و حساب میکنند حواسشان به توست. هیچ وقت فیلمهایی که میفروشند نمیبینند و اصلا دلشان نمیآید چیزی از فرهنگ تعارف ایرانی را جا بگذارند. این مهمترین مسالهی رقابتی برای درست کار کردن در یک سوپر مارکتی است. باید بتوانید دست از پا خطا نکنید. تردیدهای شما راجع به اینکه چه چیزی میخواهید بخرید، چی لازم دارید و چه چیزی را فقط محض تنوع دوست دارید. مثل یک پزشک مشاور دریافت میکنند.
دارد بهش میگوید که فلان بستنی جدید است. او هم بی توجه برای بچه و زن مردک بستنی میخرد. چهار نفری با یک ترکیب عجیب و غریب توی خیابان راه میافتیم و بستنی میخوریم. هیچ کسی هم شک نمیکند و اصلا برایش مهم نیست ما کیهستیم. ازش می پرسم تو فکری. با سر نه می گوید لبخند می زند. چشمهایش را همانطور ریز می کند که یعنی مشکلات مردم را ببین. ما اصلا به نظر مشکلی نداریم. من مثل مهران مدیری توی سکانسهای موفق و قوی سریالهایش درست یک قهرمان ناشناسم که توی هزار تا آدم دارم با همکارهایم قدم می زنم. روی همان پیاده رویی که شاید سوپری محله با عجله رفته باشد سراغ مردک معتاد طبقه ی پایینی و هر چهارتامان را لو داده باشد، باید آرام قدم می زدیم.
وقتی ایستاده غذا میخورید، حتما دارید جرمی مرتکب میشوید این اصلا یک پیام بهداشتی نیست. این جرم میتواند علیه هر کسی اتفاق بیفتد.
زمانی که کل فامیل را میتوانید در یک مهمانی مهم مثل مردن بزرگ خاندان جمع ببینید. همه هستند. حتی دلقک ترین دامادهایی که تازه به جمع فامیل اضافه شدهاند ته ریششان را یک روز است نزدهاند و بعد انگشت حیرت به زیر چانه با پیراهش مشکی و کت تیره آمدهاند. حتی توی تشییع زیر تابوت را گرفتهاند. بهش گفتم: امیر خان شما چرا؟
بعد توی سرم فحشهای مختلف رفت و آمد میکردند. بعد یاد زیر زمینی افتادم که یکی از اولین تحقیقات کودکیام را آنجا انجام داده بودم. اینکه گربهها واقعا چرا اینقدر زل زل نگاه میکنند و اصلا ارتباطی با جنها دارند یا نه؟ مادر همسایه بغلی تمام بچههایش را همان سنین کودکی از پل کچلی عبور داده است. اگر یک روزی هم خواست پسر بچهی 16- 17 سالهای را هم به عنوان پسرخوانده قبول کند باید اول از این پل ردش کند. اینطوری کسی نیست که مشکلات چنین بیماریهایی گریبانش را بگیرد. این استدلال را انگار از عکس بی ربط دیوار میشنوم. خانمی با پلوور قرمز توی هوای آزاد نشسته است توی قاب عکس و مثل یک روان شناس لبخندهای مبهم میزند.
موقعی که اولین بار توی دبیرستان کتابهایم را بعد از امتحان آتش زدم، چند تاییاش را توی گلدان بدون خاک و تک و تنها،گیر می انداختم. بعد همین کامپیوتر چسکی را میبردم به یکی از این گروههای نیکوکاری میدادم چون به نظرم خرج دیوانگی ام بالاست. این را چند بار به خودم میگویم.
دوباره چاییام را درست و دقیق، خوش رنگ در نمیآورم. در حقیقت بلد نیستم رنگش را میزان کنم. مثل کتابهایی که نیمه کاره خواندهام. شکل ناراحت شدن بابت اینکه قبل از خوردن خیلی از چیزها در دنیا دندانهایمان را از دست داده باشیم. بخشی از دنیا همیشه برایمان افسانهای به نظر میرسد. عین دیوارهای رنگارنگی که توی بازیهای کامپیوتری هیچ وقت جزو بازی حساب نیست. شما هر چقدر هم شخصیت بازیتان را به در و دیوار بزنید موفق به کاری نخواهید شد. به همین ترتیب است که دائما دنیا، آدمیزادی را که حواسش به بازی و قواعد بازی نیست به بلاهت میگیرد. برای همین آدم یعنی آدم امروزی فقط طاقت تغییرات را در حد فوتوشاپ را دارد. توی مجلس عزای بزرگ خاندان هم همه اینطوریاند.
همیشه توی این جور مواقع خندهام میگیرد و برای همین سعی میکنم در جلسات جدی شرکت نکنم. روح تاریخی ما زیباست و روح ابدی ما بینهایت است. این از آن حرفهای خندهداری بود که یک فامیل دور همان موقع که همه از بهشت زهرا بر گشته بودند گفت. همه خوششان نیامد. داشتم دید میزدم ببینم مخالفهای گچی و پلاستیکی این جور آدمها چطوری روبرویشان مینشینند. شاید دوست داشته باشند داوطلبانه خودشان را در مواجهه با نیستی عقیم کنند. اینطوری همیشه مخالفها از وجود ما شاد هستند. ما هم از وجود مخالفها لذت میبریم و دوست داریم برای دیدن بیشتر مخالفان، خودمان را معرفی کنیم.
فردا باید میرفتم خودم را معرفی میکردم. دقیق نمیدانم برای چندمین بار است که دارم این کار را میکنم. از یک وقتی به بعد دیگر یادم مانده که تعداد خیلی چیزها را که یادم میرود مخفی کنم. مثلا یک وقتهایی میگویم اولین بار است. گاهی هم موفق شدهام و اظهار بی تجربگی مطلق کردهام. بی تجربگی مطلق خیلی شیرین است.
من هم وقتی به عنوان یکی از ورثههای پدر بزرگ نشستم کنارشان در مورد تقسیم ارث و میراث بی تجربه بودم. برای همین رسومات است که مراسم تشییع و بعد از آن برایم سخت است. حلواهای آنچنانی را فقط کسی میتواند نوش جان کند که دستش به روزگار دیگری میرسد. باید بروم بیرون ولی نا ندارم. بروم سیگار بکشم شاید اوضاع بهتر شد. شاید این جماعت دست از یک مرده برداشتند. تعلقات آدمی روز آخری که دارد میرود جای اعتراف دارد. جای این موضوع که برایش اتفاقهای نادرتری بیفتد. سرخوشترین حالتهای بشری مثل خامهی روی کیک که قنادها همه جوره بلند کیک مانده را بچپانند زیرش، توی تلویزیون یافت میشود. رفتم و سیگارم را توی حیاط و دم پلهها کشیدم. وقتی برگشتم یکی از عزاداران محترم میخندید و داشت ادای یکی از هم خدمتیهایش را در میآورد. بقیههم متعجب و یکی دوتا هم لبخند به لب داشتند نگاهش میکردند. اگر توی این هال بزرگ ال مانند یک گوشهی مخفی داشت میتوانستم بروم و آن جا برای خودم بنشینم. یکی دوبار جایم را عوض کردم ولی بازهم نگاهشان رویم بود. نمیدانم چرا توی وقت عزا همه دوست دارند یکی دور و برشان باشد. به این نگاهها نمیارزد. به اینکه بدون نگاه دیگران راحت اشک بریزی یا اصلا و ابدا چشمی تر نکنی. برای خودت زل بزنی یا لم بدهی و یا دراز بشکی وسط هال خانه و خستگیات به همراه خاطرات لای پرزهای فرش برود پایین و بعد فرش را لوله کنی و ببری توی حیاط رویش شلنگ بگیری. یک شب که نادیا رساندم خانهی پدر بزرگ، اشاره زدم بیاید توی حیاط و آنجا وقتی داشتم لبهاش را میبوسیدم، پدر بزرگ از پنجرهی بالای خانه دیدمان. همانجا توی تاریکی لبخندش را دیدم. فردایش نصیحتم کرد که بروم یک جای خلوت این کار را بکنم. آن روز شرمنده شدم. ولی کاش بود و برایش تعریف میکردم آن روز که بهانهای کلید خانه را گرفته بودم روی همین فرش توی هال با نادیا خوابیدم. اینقدر خوش گذشت که وقتی بیدار شدیم توی تاریکی شب غرق شده بودیم. حتی نادیا کمی ترسیده بود. تکانم داد تا بیدارتر شدم. کاش میشد همهی اینها را برای پدر بزرگ میگفتم. شاید لبخند میزد شاید هم برای همیشه باید دور خانهشان را خط میکشیدم. بعضی تجربهها به زحمتش میارزند. یک شب موقع شام یک کلمه گفتم. به شوخی گفته بودم اسلام آمریکایی. بین این همه نوه و پسرها و دخترهایش تنها به من گیر داده بود. تقریبا داد زد: امیر حرف سیاسی نزن.
نزدم. هیچ وقت دیگر حرفی نزدم. از آن چیزها که باید برایش میگفتم هم نگفتم. پدر بزرگ هم با همهی زلالی اش رفت و دل همهی ما را سوزاند. دیگر سر آن سفره جمع نشدیم و شاید خیلی وقت است بزرگ خاندان را ندیده ایم.
ما هر کداممان یک جور پلانکتون هستیم. یعنی یک زندگی سطح پایین و تحت فشار لایههای بالاتر را به کندی میگذرانیم. بدون هیچ رنگی قرار است بعد از میلیونها سال نفت بشویم. پلانکتون خانه روبرویی توی تختش دراز کشیده و دارد سیگار دود میکند و گذشت زمان در ذهن آدمها برایش بی معناست. میلیونها سال وقت لازم دارد. اما سیتو پلانکتون مربوطه بدون هیچ دلیل منطقی، سر ساعت میرسد. از روی ساعتش معلوم است. ساعتی که فقط یکی دو جای مشخصی بدون هیچ عددی دارد یک جور وقت خاص را نشان میدهد. سیتو پلانکتون خوشحال است. توی دستش یک بسته شکلات است. منتظرم ببینم چطوری بستهی به آن بزرگی را از در میبرد تو. طوری که شکلاتها از سینی پلاستیکیشان بیرون نریزند. سیتو پلانکتون هم عین آدمها، دور نظم و انضباط را خط میکشند.
صدایشان از توی تراس میآید: اگر همان آدم مثلا توی خیابان قدم میزد یکی هم بهش میگفت خوب که چی رفتی علوم انسانی خوندی و حالا یک آدم یک لاقبای قابل احترام هستی، چی جوابش رو میداد.
بعد آن یکی جواب میدهد: قلب کوچک آدمها محل خرافات است. به نظرم عضو اشتباهی را این جور جایی نشاندهاند و دارند ازش زیاد کار میکشند.
- میدونی من یه قصه دارم - پدری که از اصلاح پسرش نا امید میشود چون دید که این پسر به همهی حرفها بی اعتنا شد.
صدای لیوان و سینی میآید: همین امروز داشتم توی اینترنت میدیدم که روزانه دو نفر در کل ایران من با سلاح سرد میمیرند.
- فقط تو نیستیها بگو ما. اینطوری بهتره.
: خوب ما. ببین من اینقدر داغونم که اصلا برام فرقی نمی کنه. هنوز لخته های خون رو توی عکس یادم هست.
- ما خودت بود؟ عکس چیه؟
: نه. خبر رو می گم... – می چرخد و به تن خود دست میکشد- ولی اصلا از مردن خودم چیزی یادم نیست.
سیتو پلانکتون دیگری انگار دارد با یک توپ پلاستیکی جهنده بازی میکند. هی آنرا میزند به زمین و میگیرد. توپ از دستش در میرود و از تراس خانه سقوط می کند پایین.
- بسه دیگه! یه لحظه گوش بده. ما اومده بودیم با رحمتی حرف بزنیم.
:خوب آره اومده بودیم حرف بزنیم.
- حرفم رو تکرار نکن. یادت هست برای چی بود؟
---
دو نفر دارند با رحمتی حرف میزنند. رحمتی بر آشفته میگوید نه و حلقهی دور و بریهایش را میگسلد و میزند بیرون.
- اصلا نمیشه. این همه این دست اون دست کردید آخرش هم .... میدونستم اینطوری میشه. ببین اگه واقعا دوست داری بعد از این بری سر کار و این همه سابقه کارت یک جا نسوزه تا فردا ظهر پول رو میریزی به حساب همین. ناصر. ناصر بیا این آقاها رو ببر بیرون.
دوباره سیتو پلانکتون رقیق القلب توی تراس نشسته است: هنوز هوا خنک نشده.
راستی به نظرم متلهای شاملو واقعا زیباست. مثلا قصهی مردی که لب نداشت گوش کن ببین معجزه است.
: نشکنه قلب نازت
- بی مزه... راستی تو برای چی کمکش میکنی؟ میخوای هر چیزی دادی بزنه به چیز گاو؟ اون براش یه چیز مهمه. هیچ شبی تنها نخوابه یا اگر نشد با دوستان مشغول خوش گذرونی باشن. نشستی و فرو ریختن امپراطوری نداشتهاش رو رصد میکنی؟
- بذار یه چیز برات بخونم: من روزی دوبار دیوانه میشوم. به نظرم این زیاد است. قبلترها شاید بیشتر بود ولی عمقش کم بود. دیوانگی بلوغ و بعدها دیوانگی دانشجویی ولی الان خیلی خطرناکتراست.
- ببین خطرناک رو با ت هم میشه نوشت؟
: این چطوره؟ دختری از خواهرش تعریف میکند که با اولین پسر پولدار، قبلی را رها میکند. او خودش هم منتظر و معطل رعایت کردن قوانین اجتماعی است. با اینکه ذاتا آدم بدی نیست ولی با ضعف به انتقادهای خواهرهایش گوش میدهد.
- بذار یه چیز دیگه بخونم برات.
چای سردش را هورت میکشد و دوباره با ذوق و روبه افق تراس خانهشان میخواند: از بد بودن رابطهها چیزی نگو شاید او بخواهد بد باشد و آزادی خیالیاش را در هرج و مرج تجربه کند.
: این شد یه کاری.
بعد می زند به شکم کوچکش که تازه دارد بزرگ می شود: کبکبه و دبدبه.
چند بار تکرار می کند و از تراس بیرون می رود: راستی از این به بعد تصمیم گرفتم با همین رحمتی کار کنم. حداقل فقط غر میزنه ولی آدم خوبیه.
: ولی من دوست دارم فیتو پلانکتون باشم. خودپرورده. کسی که خودش غذای خودش رو تامین میکنه.
سیگارش ارزانش را از تراس می اندازد پایین. سیگار همینطور روشن می خورد به کف کوچه.
لختهای از مخلوط کرم رنگ را با چنگال برمیدارم و دوباره پرت میکنم روی باقی مخلوط. با شدت بیشتری این کار را میکنم. چرا همه چیز زود میسوزد و میرود پی کارش؟ چرا فکر میکنیم. این همه از فکرهای مختلف آویزان میشویم. کاربلد بودن، دوست داشته شدن، زحمت کشیدن و همیشه از زمان عقب بودن. این لامصب کجاست؟ این یکی چرا خودش را هیچ کجا نشان نمیدهد. مخلوط نرم آماده را میریزم توی تابه که چرب کردهام.
دیگر کجاها را چرب کرده باشم خوب است؟ زود دارد خودش را نشان میدهد. ازخودش عرضه نشان میدهد و وسطش پف میکند. چقدر کم. این همه ببر و بیارهای عجیب غریب که آدم توی زندگیاش دارد. از غذا خوردن متنفرم. پشت و رویش میکنم و منتظرم تا این مراسم تمام شود. غذای گرم هم دیگر باید از جلوی چشمم رم کند. همینکهآماده شوم میخواهم برای همیشه گاز را خاموش کنم. هیچ راهی برای بیرون رفتن از این ماجرا نیست. خوردن، خوابیدن و هر چیز دیگری که فکرش را میکنم. دلم را زده است. حتی طبیعت اردیبهشت را باید تحمل کرد. یک جور لشگر کشی خودستایانه توی شقایقهای باغچه دیدم. کی راهشان داده بود آنجا؟ همچین گوشه باغچه هم جا گرفته بود عین مستاجرهایی که دارند مظلوم نمایی میکنند. چند تا از گلبرگهای عوضیاش هم ریخته بود روی موزاییک قدیمی حیاط. خودزنی را به نظرم آدمها از گلها یادگرفته باشند.
یک وقتی به یکی از دانشجوهایم گفتم مهمترین چیزی که برای دستیابی به یک مهارت لازم دارید تقلید است. از استیل رفتاری آدمهای موفق در هر زمینهای که فکر میکنید تقلید کنید. ادا دربیاورید. دستها را همانطوری در جیب قرار دهید و برای نصف دنیا واقعا همان آدم باشید. خوب اینجا کار شما تمام نیست. این فقط برای هفتهی اول خوب است. هفتهی اول را هیچ کاری نکنید جز اینکه ادای آن آدم را دربیاورید. بروید توی پارک، خیابان، پشت ترافیک و حتی در خانه و قبل از اینکه لباس راحتی بپوشید ادای آن آدم را دربیاورید. اما مساله به همین سادگی نبود. همیشه آدمی توی تصورات ما هست که اصلا تصویر درست و درمانی ندارد. یک آدم بی صورت و بی ادا که خیلی وقت نمیکنیم ببینیم دارد به چی فکر میکند. توی هرنسلی هست. شاید بخواهیم شبیه یکی از فیلسوفهای قرن اخیر باشد. شبیه یکی از آدمهایی که حسابی دور و بر خودشان را تکاندند. بعد یک قدم جلوتر میبینیم که خستهایم. خسته میشویم ازاینکه فیلسوف باشیم از اینکه به هرحال گوشت و پوستمان احتیاج یه یک جور تنفس بیدلیل دارد. قدم زدن توی آفتاب هم حالمان را از آن فیلسوف بی شکل بیرون نمیکند. فیلسوفی که هیچ دلهرهای ندارد جز اینکه به مسایل بزرگ و متفاوت دنیا فکر کند. اصلا نمیشود آدم برای هر چیزی فکر کند. خیلی خسته کننده است. وقتی آدرنالین خونتان پایین آمده است، یک دم نوش ساده یا دیدن یکی که کمی هم آشناست توی جایی که هوایش قابل تحملتر از جاهای دیگر است یک جوری ذهن آدم را چرب میکند. یکی که بغلت کند. مثل یک جور پتوی خنک و سبک بهار پاییزه. طوری که اصلا نمیدانی گرمت است یا سردت ولی این بازی و این پیچیده شدن توی پتو را دوست داری. بیخوابی و فکر میکنی از قدیمیها اصلا نمیشود انتظار درست و حسابی داشت. همه را سعی میکنی با – زمانه عوض شده است- بتارانی جایی که نبینند تو هر روز با یکی و چه کوتاه هستی. اینکه خودت عاقل میشوی هنوز یک آرزوست. یک جور ورم معدهی دائمی است. برای تلون مزاج خوب است آدم برود عطاری ولی ته عطاری رفتن را در نیاورد. چون اینطوری وقتی توی بزرگراه دارد گاز میدهد دوست دارد بزند کنار و ول کند و برود. از یک پلهای چیزی که اصلا برای تقاطعهای ناهمسطح ساخته شده است. از جایی که همینطوری نقل کلام همه قربونت برم و عزیزم هست بروی یک جای دیگری که همان نگاه سادهشان کافی باشد. یا پشت فرمان یک آدم عروسکی ببینم که پوستش کلفت است. هر طوری بشود قابل ترمیم است. هزینههای نگهداریاش هم پایین است. یک آدم عروسکی باید برای جماعتی که هیچ نفس کشی برایشان باقی نیست دلخوش کن باشد. همینکه کمی درست رانندگی میکنند تا مرتب و منظمتر به خانه برسند، همین خرده امیدواریهای نابکار که برای بودن زیر سقف این شهر با هم و بدون هیچ هماهنگی قبلی انجام میدهند کافی است.
- نه منتظرم. طوری گفت که یکی با حالت تهوع بخواهد توی مهمانی در جواب کسی مشروب جدید را رد کند و حیف باشد که او را بی ظرفیت بدانند.
افشین بر گشت پشت کانتر و به سبیلش دست کشید. قرارش با خودش عقب ماندن نبود. بعدها برایم گفت کاش از آن روزها به جای ول گشتن بین دخترهای مختلف که خیلیهاشان واقعا متعلق به دیگری بودند، از حال آدمهای دریا زده خبردارتر میشدم.
خیلی از حرفهایش چیزی نفهمیدم. ولی فقط به نظرم رسید باز از آن حرفهای عجیب میزند. این موضوع شاید به خاطر آن بود که درس و رشتهاش برایش سودی نداشت و مثل هزاران نفر، سوداگر نفت، رفته بود و یکی دو سالی را جنوب گشته بود. اما این برای او که هیچ وقت به کارمندی قانع نبود، یک جور بی معنی به نظر می رسید. افشین دیگر آن چهرهی ظریف و سفید دخترانهی سالهای قبل را نداشت و اصولا خطوط چهرهاش بیشتر به یک آدم زن و بچه دار میرفت که میتواند دستش را از لبهی دیوار بالا بگیرد و بگوید من قرار است زنده بمانم.
افشین یک مشتری داشت که لنگ بود. نه آنقدر که او را از استخدام در ادارهی کشاورزی منع کند. برای اولین باری که باهاش حرف میزدیم باورم نمیشد ادارهی کشاورزی جایی باشد که کسی در حال چانه زدن دربارهی سهم کود و آموزش میرابهای و تصویب طرحهای نیروگاههای کوچک آبی نباشد. محمود، کارشناس ارشد کشاورزی بود. همیشه هم کت و شلوار سرمهای میپوشید که اصلا با رنگ موهای روشن و دهاتیاش سازگار نبود. تنها چیزی که او را به آنجا کشانده بود همان علاقه به تنها نشستن بود. ساعتهای دراز، سفارشهای مختلف و خواندن مجموعهای بود که لابد باعث شد دو سال بعد از ایران برود. به نظرم چند تا زبان را راحت صحبت میکرد. همه را هم توی خانه و با سی دی و دم دستگاههای سادهی صوتی و تصویری توی خانه یاد گرفته بود. محمود پسر عموی افشین بود. دوتا پسر عمو که شبهای کودکیشان قطعا توی دوتا پشت بام و رو به ستارههای متفاوتی خوابیده بودند.
چند روزی من هم رفتم پشت کانتر را تجربه کنم. سخت نبود. حداقل این بود که اخلاق لیوان شکستن و بی دقتی هایم در خانه را آنجا تکرار نکردم. این خودش یک پیشرفت بود. دیگر مثل افشین شده بودم کافی من بی تفاوت. آدم بعد از اینکه کلی دستهی اسپرسو را بالا و پایین میکند، تازه میفهمد چقدر تکراری است. دیگر خنده دار بود کسی برای فهمیدن ساعت غروب به یک سایتی مراجعه کند. یک روز همش نگاهم بیرون بود که کی خاکستری بیرون از سیاهی توی کافه پر رنگ تر و برعکس میشود. تا سرجنباندم این اتفاق افتاده بود. جالبش این بود که حتی محمود هم انگار یکی دو دقیقهای بود آمده بود که نفهمیده بودم. خودش عادت داشت نزدیک بیاید و حال و احوال کند. رفتم جلو و منوی پوست درختی را گذاشتم روی میزش. به شکل ناخودآگاه زل زدم توی چشمهای قهوهای روشنش که این بار از زیر عینک کلفت هم درخشان و براق به نظر میرسیدند. حتی به نظرم کمی غمگین هم بودند. گفت: سلام! گه کار نداری بشین.
نشستم. حس کردم یک آدم شکلاتی که کت و شلوار پوشیده دارد توی گرمای کافه آب میشود. با اینکه توی کافه این همه آدم بود ولی انگار کسی نمیدیدش.
- میدونی آدم برای چی اینقدر کار میکنه؟ درس میخونه و اینا؟
- نه محمود خان! خوب زندگیه دیگه همینطوریه. سر و تهش معلوم نیست.
بلافاصله از این جوابم پشیمان شدم. از اینکه به یک آدم هدفمند و زحمت کش اینطور جواب داده بودم دلخور بودم. انگار توی مهمانیهای خانوادگی تنها چیزی که یادگرفته بودم همین همدلی بی پایان بود. حس وقتی را داشتم که معلم بینش داشت درس میداد. عادتش بود سوال بپرسد و مچ گیری کند. بعد همه درست زمانی که واقعا همه کلافه شده اند و فقط یک ماهی سمج کوچولو و نفهم توی ردیف اول به قلاب گیر کرده، دارد با ماهیگیر یکی به دو میکند.
- من هر روز توی اداره سالهاست همه چیز را کنترل کردم. میفهمی چی میگم سعید؟ حتی یک وقتی اگر کفشم واکس نداشت میرفتم و توی طبقهی اول کفشم را واکس میزدم و بر میگشتم. اگر اینطوری نبود روحم پریشان و عصبی بود. ولی یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمیشود کنترل کرد.
بعد بدون آنکه اسمم را تصحیح کند یا اصلا دنبال جواب بگردد چشمهایش یک نمه بیشتر تر شد و گفت: ولی خانواده را نمیشود کاری کرد.
در حالی که همینها را میگفت. یک کاغذ سفید گذاشته بود جلویش و بعضی عبارتها را محکم روی آن مینوشت طوری که حس میکردم روی میز چوبی فندقی هم ممکن است جایش بماند. بعد هر حرفی که تمام میشد یک خط طولی توی کل صفحه میکشید. گاهی هم فکر میکردم قبل از اینکه فونتها دنیای ورد را تسخیر کنند این آدم از فونتهای نصب شده توی مچ دستش استفاده میکرد. آن روز اصلا اینطوری نبود. مچش شاید ضرب دیده بود. آخر هر عبارتی میشد لغزندگی فراوانی را دید.
توی کاغذ دم دستی ام هزار تا چیز مختلف نوشتهام. دستههایی از آن کاغذهای قدیمی را هنوز هم دارم. نباید آنها را دور بیندازم. خطوط نامنظم و خستهای که طرح مشخصشان فقط برای خودم معلوم است. بهترینهایش را هم از دبیرستان دارم. پر از برنامههای عجیب و غریب. از ورزش و زبان خواندن و خیلی کارهای سخت دیگر.
باز هم نگاه میکنند ولی بالاخره پیاده میشوند. از لای نردههای راه پله که نگاه میکنم توی راهروی طبقه دوم میروند تو. حتی یک نگاه هم به بالا نمیاندازند. خانم چاق خانهی روبرویی یک سری خرید روزانهاش را توی تاریکی میکشد. کلید برق را میزنم. چیزی شبیه سلام از دهانش خارج میشود. چرا ازم دلخور است؟ دوباره پایین را نگاه میکنم. چند تا کاغذ باطله در پایینترین جای آپارتمان توی باد افتادهاند.
عصر زنگ میخورد. بهشان میگویم من دیگر نمیرسم کار کنم.
یعنی چی نمیرسی؟ مگه کار دیگهای هم داری؟
تدریس خصوصی میکنم. دارم به چند نفر ریاضی درس میدهم.
هر جور مایلی. ولی این دفعه رو دیر حساب میکنیم.
گوشی را میگذارد. نسیم خنکی هست که آدم را خنک میکند. مینشینم کنار پنجره. تصمیم گرفتهام به بچهها دربارهی مرگ هم بگویم. قصهی مرگ درختی را میخوانم که بالای تپهای زندگی میکرد. درختهای دیگر را که قطع میکردند او ناراحت شد. از تنهاییاش زیاد ناراحت نشده بود. از این ناراحت بود که درختهای دیگر حتی وقتی توی کامیون دراز کشیده بودند در حال خندیدن بودند. بعد توی کتاب عکس درختها را کشیده بودند که هر کدام لبخندی روی تنهشان نقاشی شده بود. رامین با همهی حواس پرتیاش این دفعه یکهو حواسش جمع قصه میشود. از همان دقیقه با هم میافتیم توی باتلاق سوال و جواب. موهایش زیر آفتاب پنجره طلایی است. طرههای نرم موهایش وقتی دارد کلمات را مثل آدم بزرگها شمرده شمرده میگوید، برق میزند. نازیلا دارد با دسرش ور میرود. به نظر فقط مواظب سارافون صورتیاش است که لک نشود. مامانش هر روز موقع خداحافظی این موضوع را با لبخند به او یادآوری میکند. درخت این بار تنهاست ولی زیر سایهی خنک خودش ایستاده و دستهایش را باز کرده است. سالها میگذرد و درخت پیر میشود. رامین دوباره سوال میکند: چند ساله؟ بعد دارد به سارافون صورتی نازیلا نگاه میکند. انگشتهایش همش در حال چرخش و توی هم رفتن و مشت شدن و باز شدن است.
یک جوابی بهش میدهم. اما باز هم مشغول بازیاش میشود ولی یکهو سوالهای عجیب و غریب میکند و آدم را گیر میاندازد.
عصر رسیدهام خانه. هنوز چراغها را روشن نکردهام. همینطوری بهتر است. شبیه اول صبح است ولی به جای رفتن به سرکار میتوانم برای خودم وقت بگذرانم. بیحال خودم را میاندازم روی مبل. بایدی در کار نیست. خوابم میبرد. بیدار میشوم. گیجم. همه جا تاریک است.
اعترافات برای نویسنده ها، خودم را نگفتم، مثل نوشتن چهل حدیث برای طلبه هاست، اینجا هم منظورم خودم نبودم:
روزگاری افتاده بودیم ویکی دونفر یا بیشتر هماهنگ میکردیم و میرفتیم کافه. انگار یک پدر بزرگ مهربانی توی آلمان شرقی داشتیم و بهمان گوشزد میکرد: بچهها بروید ببینید ما روزگار جوانی خودمان را چطور میگذراندیم. کافههایی با در و دیوارهای آلمانی و فرانسه و انگلیسی، پیدا کردن یک عبارت با خط نزدیک به خوشنویسی که روی یک کاغذ ابریشمی چاپ شده باشد حکم طلا را داشت. رنگهای جگری و قهوهای دیوارها، میخواست ما را که عادت به رنگهای پلاستیکی کرم و شیری داشتیم را به یک زمانی ببرد که هیچ وقت ازش خبر نداشتیم.
شاید این رنگ دیوارها را در فیلمهایی که دربارهی طاغوتیها میدیدیم، موقعی که گلولهها اغلب به لبهی دیوار میخوردند تا متهم ساواکی دستگیر شود، تازه میفهمیدیم که این دیوار همین دیوار با همین گچ است. کافهها این دفعه به ما یاد میدادند که توی فیلمهای غیر روستایی – وسترن- آمریکایی، دنبال چنین جاهایی بگردیم. مثلا نوری که ممکن است از توی دیوار در آمده باشد. یک روز فقط برای همین رفته بودم یک کافهی به قولی دنج، منتظر بودم آدم قد بلندی بیاید تو و آن گوشه بنشیند. بعد من ببینم که ریختن نور از پایین شکلش را چطوری خواهد نمود. برای اینکار لازم بود این مرد، تنها باشد چون اگر با کسی مینشست درست روی آن صندلی حواسم پرت میشد و به سختی میتوانستم خباثتش را ببینم. بعد از تونل وحشت که در کودکی تجربه کرده بودیم، کافه نشینی سالنی جدید و اغراق آمیز مملو از آرزوهای ما بود. جفت گیری. کار درست و هنرمند به نظر رسیدن و ... . یکی بود که فقط دوست داشت فندک، گوشی و جعبهی سیگارش به همراه قهوه، آن هم از هر نوعش، تنها موجودات دور و برش باشند. محمد رضا دوست داشت با ساناز بروند و یکی دو ساعت آنجا فقط روی کاغذهای پوست پیازی، کاهی و هر نوع کاغذی که شما ممکن است برای نوشتن تصور کنید، نمایشنامه بنویسند. یا فقط بنویسند. افشین یک استثناءبود. چون توانسته بود با پیمانهی پدرش کافهی جمع و جوری درست کند. شیشههای دودی آبی و سرجمع چهارتا نیمکت خسته و کوچک که میشد کافه. جایش هم اجارهای بود. از حل المسایل تا کتابهای شعر دورهی بلوغش را هم آورده بود تا کتابخانههم داشته باشد. تفریح شبهاشان هم این بود که برای هم تعریف کنند امروز چند نفر آمده اند و سراغ دیزی، سیرابی و آب گوشت و قلیان گرفتهاند. یک مورد دیگر از تفریحاتشان هم مربوط به سخت بودن منوها بود. یک دفعه عدهی زیادی که توی زبان انگلیسی هم خیلی ماهر نبودند باید عبارات و اصطلاحات فرانسه و اسپانیایی بلغور میکردند. آدمهایی که با صدای دستگاه آب میوه گیری اخت بودند،خودشان یا ناخواسته تصمیم گرفته بودند به اسپرسو گوش کنند.
افشین اهل مسابقه بود. کنتور آدم یک زمانی کار میافتد. میبیند همه دارند میدوند و میروند. اگر خیلی خسته باشد و فاصلهاش زیاد باشد، میگوید ولش کن حالا که چی بشود؟ اصلا نمی فهمم این کارها چه فایدهای دارد؟به نظرم خیلی غیر اخلاقی است. برای همین هم اصولا اهل مسابقه نخواهند شد مگر اینکه یک وقت درست وقتی که کسی مواظبشان نیست شروع کنند به دویدن. صدای اسپرسو بعد از صدای مودم دیال آپ، عاشقانهترین صدا بود. بعد از کار و دانشگاه تنها یک رنگ رژ لب برای هر روز کافی بود. یک خط روی لب باریک دختر 48 کیلویی، چادری که تازه کفش کتانی سورمهای اش را به یک رنگ شب رنگ تغییر داده بود، دنیای دانشگاه و بعد از آن را جدا میکرد. پسر اما توی عرشهی کشتی منتظر او بود. شب قبل داشت به دوستش میگفت: بگیر این کش رو ببین دم موهام به هم میرسه میخوام ببندم.
امروز با موهای بسته با یک کش مشکی دخترانه توی اولین میز سمت چپ نشسته بود. حداقل سه پله بالاتر از کف کافه، زیر نور یک فانوس کم جان. مه دود هربار از روی یک میز بلندتر میشد و چشیدن تلخی قهوه انتظار را طولانی تر میکرد.
افشین ازش پرسید: قربان ملاحظه کردید؟
ناخدا به خودشاش آمد. مثل وقتی بود که پدرش توی آن اتاق گوشی را برمیداشت. 3 ثانیه وسط هر گفتگویی کافی بود تا 3 ساعتی مراقب باشد و در یک فرصت مناسب از اتاقش خارج شود.
الف – بعضی واژهها اصلا فارسیاش جرم ساز است. مثلا اگر بگویید ماء شعیر، قطعا یک آدم مثبت، اهل خانواده و متعهد هستید. اما زمانی که میگویید آب جو، معلوم است که تبدیل به شتر نجاست خوار شدهاید. یا بعضی بخشهای متون دینی: خلق من ماء دافق اگر روزانده خوانده شود، به همین صورت دینار و درهمی، مشکل ندارد اما امان از وقتی که تسعیر به ریال شود. مشکلات عمدهی ما را دو یا چند برابر میکند. همینطوری بگردیم، کلی عبارت وازکتومی منش هست که اصلا قابل تبدیل به فارسی نیست.
ب- توی اکثر خانواده ها یک ارثیه ای هست که به اما و اگرهای پدر بزرگها و درصد - زیر حد کُری- به مادر بزرگها مربوط است. اغلب دایی و عموها هم سالهاست با وعده های وکیلشان دنبال زمین آبا و اجدادی شان هستند. این زمینها اگر به نوه ها برسند یا سهم خردی از ان نقد شود، زندگی را از این رو به آن رو می کند، مثل داستانی که معلم ریاضی ما درباره ی ابعاد ستاره ی دنباله دار هالی می گفت، اگر گوشه اش به زمین بگیرد چنین و چنان خواهد شد. بعدها دیدیم که این ستاره ی دنباله دار با همه ی کمیابی اش هیچ کاره است و رد شدن از دمش اصلا برای سلامتی و سرگرمی، مفید هم هست. به همین روی ستاره ی دنباله دار تنها هیجانش برای همان ترانه های ابی است و بس. ارثیه های راکد را هم هنوز کشف نکرده ام ولی لابد برای مهمانی های مهم خانوادگی، بهتر از تلویزیون تماشا کردن است.
1- سامان می رسد و تعریف می کند: طرفهای منیریه بودم. هم گرسنه ام بود و هم دوست داشتم سیگار بکشم. رسیدم به یک آقایی که پیراهن سفیدی پوشیده بود و خیلی معمولی و خوب به نظر می رسید. ازش پرسیدم: اینجا آدما چه جورین؟
- ینی چی؟
: ینی میشه سیگار کشید؟
این را گفتم. اون آقا هم اخم کرد: می دونی اینجا کجاست؟ اینجا نزدیک بیت رهبریه.
خوب من فکر کردم بانک یا پمپ بنزینه.
بعد ما هم رفتیم و سیگار نیمه خاموش را انداختیم توی جوب.
سامان واقعا جلوی بانک ارتباط با ماه رمضون داره؟
2- گاهی وقتها مردهای بی دانه، قابل ترحم هستند و جنس مخالف را بیشتر جذب می کنند. مردی قد بلند و معمولی هست که تنها یک چیزش به نظر غیر معمول می رسد. شاید این قد بلند قرار و مدار اولیه اش نبوده و برای همین همیشه در برخورد با همه و به خصوص جنس مخالفش خمیده است. ترحم جو است و از بیرون به نظر موفق و کامروا می رسد.
3- کارلوس کی روش عزیز بیا برگرد. مربی بمون. اصلا ملت ایران اون رو یه چیز دیگه صدا میکنه، شما برگرد
4- وضعیتی شده است که به عنوان مثال یک دوست ما که اهل مسابقات برنامه نویسی ACM بوده اند و صبح تا شب تی شرت مسابقات تنشان بوده، الان رضایت داده اند به اینکه استخدام بانک باشند و به عنوان کارمند بانک فعالیت کنند.
5- کارگرها دارند از صبح داربست فلزی را جمع می کنند. یکی آن پایین همه ی قطعات ریز و درشت را می ریزد پشت نیسان، لوله های بزرگ را مثل نی نوشابه از همان بالا ول می کنند توی شن. لابد تمام این مراحل جمع کردن نما و این شن اضافی باید پشت سر هم باشند. توی کار هیچ کدامشان کلاه ایمنی ندارند و اصلا به نظر خنده دار و سوسولی و هزینه ی اضافی است.
برای همین دور هم در برنامه 2014 جمع شده اند دارند درباره ی اینکه چرا صندلی عادل فردوسی پور کج نمی شود و زمین نمی خورد و همچنین واکاوی نتایج کسب شده توسط تیم ملی فوتبال در جام جهانی بحث می کنند. عادل فردوسی پور، احتمالا مامان جدیدی برای بچهها پیدا کرده است و با سر و لباس تر و تمیز تری توی برنامه ی 2014 نشسته است. رضا جاودانی باعث میشود تضاد تصویری لباس خوب، بد و زشت کاملا متمایز شود. بعد از سالها که انگشت شیث رضایی ما را برده بود صفحهی اول گوگل، تماشاگران داغ ایرانی را میتوانید این روزها روی صفحه اول یاهو هم ببینید. آندو تیموریان چندین بار درباره ی واقعی بودن گریه اش صحبت کرده و اعتراف کرده است که این تیم ترین تیم گریه اش هم واقعی است.
کفاشیان به تمام مدلهای مختلف مدیای بلند مدت و کوتاه مدت حافظهاش فشار میآورد ولی اسم شهری را که خبر نگار و فوتبالیست و انواع دیگر حامیان قلبی، ریوی و کلیوی را فرستاده بود یادش نمیآید: اون شهر دومیه چی بود؟
عادل: بلو هوریزنته.
3- 3- احسان علیخوانی رسما دربرنامه ی عسلی اش به نام ماه عسل در جواب : گریه های دور همی با مهمان ها گفت: ما رومون بیشتر از این حرفاست.
4- سریال هفت سنگ کپی modern family است که به صورت سریال از شبکه abc پخش می شود. اینجا هم مانند گرفتن مسی 5 تا نویسنده دارند این کار را کپی می کنند که قاعدتا مثل همه ی سریالهای ماه رمضان، دیدنی است.
1- خوردن زولبیا از بامیه سخت تر است. خمهای پیچیده تری دارد. استاد قنادی هم سخت درستش کرده است. اینطوری است که این شیرینی به راحتی نمی ریزد مگر جای اشتباهی اش را گاز بزنید.
با صدای پرویز بهرام بخوانید.
6- بر خلاف گفته ی عده ی زیادی از مردم عزیز، در هیچ باغ وحشی نه در هم و بر هم رفتن حیوانات وجود دارد و این حیوانات گرامی حرفی برخلاف خواسته ی مربی گرامی شان می زنند
بیمارستان فجر خیابان پیروزی یکی از بیمارستانهای ارتش و به طریق بهتر پرسنل زحمت کش نیروی انتظامی است. همان که شاعر برای توصیف یک دقیقه از اقتدارش می گوید: شبها که ما بیداریم. آقا پلیسه هم لابد دارد با اراذل و اوباش، خرده فروش های مواد مخدر و علیا مخدره های خیابان گرد کار می کند.
خواهر گرامی فشارش پایین آمده و با سرمی که نیم ساعت پیشش وصل کرده خوب نمی شود. به قول خودش معده اش به هم ریخته است. می رویم بیمارستان فجر که به توصیه ی دوستان یکی از بهترین بیمارستانها و به منظور خاص یکی از بهترین اورژانسهای خیابان پیروزی را دارد. جدا از هزینه های بالایی که برای بیمارت باید پرداخت کنی یک مساله ی مهم و اساسی وجود دارد؟ آیا بیمارت بدتر می شود یا بهتر. یک عده از پزشکهای عمومی که اغلب هنوز ماخوذ به حیا و مثبت هستند نشسته اند و دارند مسابقه ی والیبال را نگاه می کنند.
ورودی اورژانس هم حلقه ای گرم و صمیمی از پزشکان دارد که مثل خیلی از جاها از داستان مریضی و دکتر خسته شده اند و دیگر قسم بقراط برایش شبیه تونیکهای تلخ و بدون الکلی است که فقط اسم یک جور نوشیدنی گوارا را با خودش به همراه دارد. کادر حرفه ای از دوستان نشسته اند و ما به راحتی مریضمان را کلی راه و به اشتباه می بریم تا بالاخره پزشک متخصص داخلی آن هم بعد از افطار و در پایتخت میهن اسلامی عزیزمان که باید یافت شود را پیدا می کنیم. باز هم داستان صندوق، داروخانه، تزریقات، مانند یک دونده ی بیس بال باید بدوی. می دوم ولی هنوز سیستم یکپارچه ی مدیریت بیمارستان سوت داروخانه را نزده است تا خانه ی بیس یعنی تزریقات خانمها برای سرم گرفتن مریض را پیدا کنم. دکتر داروخانه دست تنهاست و به نظر خودش هم برای امورات شخصی خودش به کمک زیادی نیاز دارد. تنها چیزی که از یک محیط نظامی می توانید بشنوید همین است: آقا بشین.فاصله ی زمانی برای سرم گرفتن مریضی که ممکن است به دلیل کاهش فشار ضایعه های جبران ناپذیری را تجربه کند 25 دقیقه است. بخش تزریقات خودشان سرم و آمپول های لازم را ندارند. دکتر آخرین چوب خطهای روی دارو را اینقدر نرم می کشد که آدم باور می کند اولین دکتری است که سعی دارد خوش خط به نظر بیاید. خانم تزریقات با همسرش درد و دل می کند که امشب شیفت او نیست. امکانات اولیه ی سرم و آمپول در همین بیمارستان مجهز توی داروخانه است و شما باید کلیه ی قواعد بازی بیسبال را بلد باشید. در ساعت 11 شب دونده ی خوبی باشید و ناراحت این نباشید که تزریقات اورژانس باید چنین مواردی را به مریض برساند و همراه مریض این موارد را با تاخیر همان 25 دقیقه ای جایگزین نماید.
تنها چیزی که روی دیوار بخش تزریقات توی ذوق می زند ماده ی قانون بد دهنی، توهین، استیضاح و رفتار نامناسب با پرسنال محترم نیروی انتظامی است که هدفشان حفظ احترام به صورت دقیقه ای است. اگر در نظام از این موضوع غافل ماندید و شاخص احترام یک نظامی، مثل شاخص کلی بورس در این روزها سقوط کرد، دیگر نمی توان جبران کرد. چون هویت این نوع از افراد جامعه ی ایرانی، تنها از این نوع بیماریهای عمومی و در این مورد خصوصی، تامین می شود.
به هر حال مریض یعنی خواهر گرامی می نشیند جلوی میز دکتر تا ایشان main Complain مریض مربوطه را بگیرد. دکتر با اخلاق نظامی تشخیص های خنده داری می دهد. یک سرم گرفتن طولانی به همراه دوندگیهای دیگرش را پشت سر می گذاریم. باز هم حالت تهوع و علایم بیماری هست. پزشک متخصص رفته است که بخوابد چون از نگاه یک ایرانی هر پزشک متخصصی به عنوان اسکرین یا آنکال بخش و بیمارستان و یا اورژانس، بیدار باشد، اسکل محسوب خواهد شد. بالاخره با یک دکتر عمومی قضیه را تمام می کنیم. دکتر عمومی همانطور به نقاشی خودش روی نسخه نگاه می کند و به نظر زمینه ی بهتری برای تشخیص دارد. یکی از آمپول ها تکرار می شود. این بار جواب می گیریم و ماجرا تا اینجا که دارم تعریف می کنم به خیر می گذرد. ولی واقعا مشکل از کجاست؟ برای خروج از بیمارستان تا جلوی یک درب بزرگ می رسیم. در آنجا معلوم می شود که این در غیر فعال است و باید کل زمین بیسبال را برگردیم. چرا یک مدیریت ساده برای طراحی فضاهای پزشکی وجود ندارد؟ شما هم خسته شدید ولی هر روزه با مقادیر فراوانی از این کثافت کاریهای اجتماعی که بسیار ساده پذیرفته شده است را از سر می گذرانید. شاید تک تک آدمها به نظر خوب و بی آزار برسند. شاید با خودتان تصمیم بگیرید به جای
گرفتن پنج نسخه در یک شب، تصمیم بگیرید هرگز مریض نشوید.
این را جوانی که با زنش آمده می گوید. مردهای دور هم برای خودشان هم خطرناکند. بلفهای خفن می زنند. بعد این رویین تن از آن یکی دعوت می کند تا برای دیدن سریالی تلویزیونی بروند زیر تلویزیون بیمارستان پر امکانات فجر پیروزی بنشینند تا قطره قطره های سرم به مقصد برسند.
پ.ن:
شب با لحاف سنگین آرامش باری و به هر جهت تا نیمه رسیده و دارم فوتبال نگاه می کنم. یعنی فوتبال است که از جلوی خط زمان عبور می کند. اینقدر گیج و گنگم که تازه دقیقه ی 55 می فهمم تیمهای فوتبال کاستاریکا و یونان را با هم عوضی گرفته ام.
استخدام شدن مثل سوار شدن به کشتی نوح، برای خیلی از آدمها بدیهی است. توی تابستان از زمستان حرف زدن هم عشق می خواهد، هم بدون هزینه ی زیادی آدم را خنک می کند. این روایت، روایت یک کارمند استخدام شده است.
من یک کارمندم. کارمند یعنی کسی که خیر هر نوع ماجرای عجیب و غریبی را خوردهاست و قرار است توی جزیرهی آرامی زندگی کند. اگر توانست گاهی سراغ ماجراهایی برود. این ماجراها شاید خریدن زمین و ساخت وساز باشد. شاید هم 50-60 میلیونی را به بورس بازی گذراندن باشد و شاید هم اصلا دل باشد و ساز. ممکن است همهی اینها باهم باشد. کارمند توی یک چیزهایی حواسش جمع است. توی روی مدیرش درنمیآید و حواسش به همه جور مزایایی هست. مدیریت کاملی برا مرخصیها و تعطیلات دارد. ناهارش را تقریبا به موقع میخورد مگر اینکه واقعا همایش مهمی باشد و لازم باشد کار و زحمتش معلوم شود. در ضمن یک کارمند اگر با ارباب و رجوع سر و کار دارد هیچ وقت از خیر یک ارباب رجوع مایهدار و بانفوذ نمیگذرد مگر توی اندازهاش نباشد. من پدرم هم کارمند بود. زمانی که تنقلات کارمندی همان نان خشکیدهی توی میزهای فلزی اداره محسوب میشد و فقط صندلی مدیر یک جور صندلی راحتی و گردان توی اداره به حساب میآمد. مال دورهای بود که هر اتاقی پر از فایلهای فلزی، محل جمعآوری اسماء متبرکه، فرم 19 روی دیوار، خط کشهای بلند چوبی که جذابترین کاربردش بریدن کاغذ بود، به حساب میآمد. اوایل فکر می کردم این خط کشها چیزی را اندازه میگیرند اما دیدم بیشترین کاربردشان خط کشیدن آن هم تقریبا بدون اندازه توی دفاتر روزنامه و دفاتر کل است. من قبلتر ها که کوچکتر بودم و اجازه نداشتم بروم محل کار پدرم، همش فکر میکردم با خط کش میشود قد آدمها و همینطور رشد آنها را اندازه گرفت. بعدا وقتی فهمیدم آدم وقتی کارمند میشود هیچ وقت قدش بلند نمیشود کلی تخس شدم و بهم برخورد.
گاهی وقتها بهمان میگویند کارمند نفتی یعنی کسی که از پول نفت یعنی پول دولت حقوق میگیرد. ولی من اصلا خیالم نیست. یعنی هست ولی مهم نیست چاره چیست. به هر صورت ادارهی سوت و کور ما هم مهم نیست. یعنی یک جا که چند تاخانم و آقا دور هم دارند کار میکنند تا اموراتشان را بگذرانند. من و یکی دوتای دیگر آقا هستیم. این تاکید به جنس بنجلی مثل آقا که این روزها به هر کسی گفته میشود به خاطر این است که کلی راه مانده تا موضوع جنسیت از مد بیفتد. ما توی یک مرکز حمایتی از طرحهای فنی در دل دولت مشغولیم. یعنی هر کدام داریم برای راه انداختن کار مردم و ارزیابی هرآنچه که بهش ارزیابی طرحها گفته میشود تلاش میکنیم. بعد نتیجهی تلاش ما این نیست که مثلا آرد بشود و برود توی انباری تا ازش نان درست کنند، حاصل تلاش ما یک جور معرفینامهی بانکی است که هر کسی برگزیده شد میتواند از تسهیلات مالی بانک برخوردار شود. تقریبا سه طبقهساختمان قدیمی را در نظر بگیرید که اتاقهای تو درتوی زیادی دارد. یکی از مشکلات اساسی امسال زمستان یخ زدن لولهها بود. یک روز صبح آمدیم دیدیم کلا دولتیها را تعطیل کرده بودند و توی راه خبر دار نشده بودیم چون دیگر رادیوی توی ماشین از مد افتاده است. اما روز بعد که دوباره آمدیم متوجه شدیم نگهبانهای ساختمان مثل گربههای خیس دارند اینطرف و آنطرف میکنند.
- سلام رضا چی شده؟
- هیچی آقای مهندس. لولههای آب یخ زده داریم آب جوش میریزیم روش.
- چرا خیس شدی پس؟
- این مظفری اومد مسخره بازی دربیاره لولهی بالای سرمونو باز کرد آبش ریخت روم.
میروم توی اتاق نیمه تاریک و برق را میزنم. خانم سوهانی تازه با قر و قنبیل از اتاق بغلی میرسد. شاید فوبیای تنهایی دارد که هر وقت هم دیر بیایم سرکارش نیست. اتاق بین من و او تقسیم شده است. دختر جوان و ورزشکاری است که تحصیلات عالیهاش هم زیاد است تازه به هنرهای دیگر هم آراسته است. خیلی زبان بلد است. به گفتهی خودش آلمانی و فرانسه و انگلیسی و کمی ایتالیایی. همین دیروز از قول برادرش داشت میگفت مترجم چینی انگلیسی ماهی 5 میلیون تومان حقوق دارد توی چین. اینطوری شده که میخواهد این راه را هم برود و مزمزه کند. خودش میگفت وقتی با دوستش برای مصاحبه آمده بود، چند تا توریست اتریشی را توی تهران میگردانده و یک جور پشتیبانی فرهنگی میکردهاست.
میگفت: مدیر داشت با دوستم مصاحبه میکرد که تلفنم زنگ خورد. من هم شروع کردم باهاشان آلمانی صحبت کردن. این بود که دوستم را استخدام نکردند و خودم جذب شدم. این طور دوستهایی مخرب آدم هستند. به نظرم خیلی دنبال کمالات بود. حتی یک وقتی همینطوری میآمد و تعریف میکرد که سال پنجم دبستان فلان برنامهی کامپیوتری را نوشتهاست. به همین راحتی یکجورهایی باهام رقابت میکرد. گرچه من اصلا هیچ حسی رقابتی در عمرم نداشتم یا حداقل آن موقع اینقدر کارمند توسریخوردهای بودم که حسابم پیش خودم معلوم بود. آدم اگر پول داشته باشد چرا باید کارمند باشد؟ ولی کم کم داستانش خیلی بیخ پیدا کرد. من هم مثل عادت همیشه چون به نظر غیر حرفهای و اهل بگو بخند بودم یکی دو تا هوادار دائمی توی کیسهام بود. مثلا یک روز که تمام تهران یخبندان و برف بود دوتاشان پیشنهاد کردند برویم برف بازی کنیم. این خانم آن موقع نبود و بعد که متوجه شد کلی ناراحت شد که چرا نبود ولی بعدها تلافیاش را درآورد. آمده بودم خانه و یکی دوتا خانم روزنامهنگار داشتند توی تلویزیون دربارهی جمعیت و زاییئدن بحث میکردند و به قولی کولی بازی درمیآوردند. شبیه آموزش رد شدن از چراغ قرمز، داشتند هر جزئیات بیربطی را میگفتند. اینقدر گفتنهاشان بیخ پیدا کرد که رسیدند به اندام زنها که با زایمان خراب میشود. آدم به همین راحتی نمیتواند همچین حرفهایی را دارای ارزش خبری یا تحلیلی یا هر طور دیگر بنامد.
روایت اول- بی آزارترین راننده ای که نمی شناسید را دوست دارید هر روز صبح یا همین حوالی ظهر که دارید می رسید شرکت، ببینید. کمی از جام جهانی میگوید و در همین حین بخشهای افتابگیر بزرگراه مدرس را رد می کند. بعد یکجایی نهاد معلمی اش را بیرون می ریزد:
آقا این فوتبال هم همون گلادیاتور بازیه ها.
بعد شستص را از بالا جابجا میکند به پایین.
: همین که طرف اون بالا نشسته میگه بکشیدش.
تایید میکنم و او ادامه میدهد: شایدم این ماتادور میگن. همون گاو بازیه. حالا مدرنیزه شده میشه: فوتبال.
بعد پیاده میشوم.
روایت دوم- گفتگوها در طول روز ادامه دارند:
- شما چی میزنین؟
در حالی که با شروع خندیدنش چینهای سوختهی کنار چشمهایش جمع میشود میگوید: ماندولین.
- ما هیچ سازی نمیزنیم. فوق فوقش تسبیح میزنیم.
: ای بابا. ما خوبیم. یه کسایی هستن که همینطوری را به را طفل 18 ساله میزنن.
روایت سوم- یک روز صبح دوست ما که اتفاقا در خوابگاه دانشگاه مهمان ما بودند شروع کردند به حل مهمترین مسالهی ممکن در حول و حوش خود. ایشان با درایت تمام سوال زیر را از هم اتاقیها میپرسیدند و به نوعی مکاشفهای درباب نحوهی لباس پوشیدن و حاضر شدن برادران برای رسیدن سر کلاسهای دانشگاه میفرمودند:
شما وقتی شلوار میپوشید، میندازید کدوم وری؟
روایت آخر- فوتبال و جام جهانی حالا ماتادوری باشد، از قومیتهای مختلف تشکیل یافته باشد، به طور کلی بی اهمیت باشد، میتواند برای عدهای پول ساز باشد که به راحتی بالا آمدن خورشید از افق، میتوانند و انجام میدهند. خوشی مردم نیم روز است و باقیماندهاش منفعت سالیان است که کفاشیانها برای آقازادهشان یک پورشهی 2014 دیگر نیز تهیه فرمایند.
- شرایط مرایط ندارین؟
هر سه تای دیگر نگاهش میکنند. لباس نظامی برای آدم اعتماد به نفس و همچنین خستگی خاصی میآورد. آستینهایش سنگین است. برای همین هم حرکت دستهایش عادی نیست دوباره توضیح میدهد: پدر نظامی، پدر ...
هنوز دارد دنبال کلماتی میگردد که شبیه فحش بتواند اضافه کند. وقتی آدم نظامی میشود باید بتواند درجا بدون آنکه به دل بگیرد و عقدهای بشود، زیر لبی یا تو روی کسی به طور نامحسوس بهش فحش بدهد.
سه تا جوان کشیده که هنوز کار دارد تا آفتاب ببینند و بیخوابی سر پست را تجربه کنند تازه دستگیرشان میشود که منظورش چیست. خدمت آدم را تیز میکند. هنوز کار دارند. یکی که از همه بچهتر به نظر میرسد زل زده به دهانش تا دقیق بداند چه بلایی قرار است سرشان بیاید.
- تو چی خوندی؟
پسر انگار توپ سختی را توی بازی باید دفاع کند جواب میدهد: اول الاهیات بعدش کامپیوتر
- یعنی ارشد حساب میشی؟
- نه بابا بعد میخندد و رو به جمع میگوید: خدا را بوک مارک کنید تا هدایت شوید.
به لبهایش نگاه میکند. چقدر حسرت بر انگیز میتواند حرف بزند و دو سه نفر دیگر را بخنداند. تلفنش زنگ میخورد. مهمترین برنامهای که میشود گذاشت رفتن به پارک آب و آتش است. کاش این یکی آب هم داشت و فقط آتش نبود. پوزخندش باعث میشود سه تای دیگر که روی نیمکت روبرویی مترو نشستهاند دوباره نگاهش کنند و منتظر بمانند تا جرعهی دیگری از تجربیات را در اختیارشان بگذارد.
چرا وبلاگ نویس ها و یا به طور متفاوت تری نویسنده های ما، آنها که بیشتر آماتور هستند تا حرفه ای به همان معنی اصلی اش که از نوشتن پول نمی سازند، اینقدر جذابیت بالایی دارند؟
شاید برای خودم این حرفها اینطوری ردیف بشود:
1- وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی وقتی به شکل روزمره نویسی، خاطره نویسی و ممو آر (زندگی نگاری) به ذات خویش جذاب است. چیزی مثل سایه ی آدم است که اگر همراهت بیاید همش دوست داری نگاهش کنی ولی دلیلش را نمی دانی. نه ازش بیزاری و نه شیفته اش هستی ولی اگر نباشد. اگر یک روز بویی ازش نشنوی به نبودنش شک نمی کنی. به حواست شک می کنی که شاید دچار اختلال شده است.
2- به نظر اینکه آدم بعد از مهاجرت چه به سرش می آید برای همه مهم باشد. مخصوصا وقتی سری به وبلاگ ها و یا ستونهای نوشته شده توسط نویسنده-بازیگر-تئاتر-نقاش- گوینده خبر- عکس های هنرمند ایرانی در داخل می روی و جز اینکه همان بوی الرحمانی که تلویزیون می شنوی را دوباره بشنوی، خبری نیست.
3- محمود حسینی زاد می گفت: ادبیات ما در قرن 19 ام به سر می برد. من همین رنگ و بو را در سلیقه ی خیلی از دوستان وبلاگ داخلی می بینم.
این سه دلیل محکمه پسند کافی نیست تا ایرانی، همیشه جنس ایرانی مقیم خارج مصرف کند؟
دلیل های دیگری هم برای وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی و در بدری های اینطوری وجود دارد. مثلا یکی از مهم ترین هایش همین فرار از استاتوس و جملات قصار و فیض و فضل و فضولی است. آخیش که اینجا می شود از شر مهمانی بزرگ شبکه های اجتماعی راحت بود. به علاوه خیلی راحت تر ها می روند قید هر چیزی را می زنند و سه ریال آمریکایی تماشا می کنند. خداقوت زیرا که این، تنها چیز ریالی است که با ارزش محسوب می شود.
روانشناسی رنگ - روان شناسی رنگ یعنی مطالعه تاثیر رنگ بر رفتار و روحیات انسان و یا تاثیر روحیه فرد بر سلیقه او. با تست روانشناسی رنگ، فرد می تواند وضعیت روحی و ضمیر ناخودآگاه خویش بهتر را بشناسد. این تست پویا می باشد و با توجه به تغییر حالات درونی و تغییر سلیقه فرد نتایج متفاوتی دارد.
تست روانشناسی رنگ ها با انتخاب ۸ رنگ به ترتیب الویت انجام می گیرد. رنگ های مورد علاقه خود را به ترتیب انتخاب کنید. پس از انتخاب اول، انتخاب دوم را می توانید با الویت دیگر انجام دهید
http://taroot.ir/colors/
طوفان تهران برای هر روزش باید اسم داشته باشد. باید از ظرفیتهای موجود در طوفان تهران برای شادی حلال استفاده نمود. در کشورهای پیشرفته طوفان را با یک اسم زنانهی مناسب- مثل کاترینا- نام گذاری میکنند تا مردم به یاد شور و شوق به وجود آمده قبل از تعطیلات بیفتند.
به خاطر همین دلیل ما امروز بعد از ظهر توی شرکت منتظریم. تنها جایی که دیروز حسابی تمیز و روشن شده بود تکه ای از کوه های دور از تهران بود که لابلای کوه سبز شده بود و به وضوح آدم را دعوت می کرد برود آنجا گردش کند. می روم پشت پنجره و کوه های دور دست شمال تهران را نگاه می کنم. یعنی امروز طوفان می شود؟ ستاد مدیریت بحران اعلام کرده بود که این یک حادثه ی معمولی بود که هواشناسی باید اطلاع رسانی می کرد. مدیریت بحران لابد خودش گرفتن مچ هواشناسی در روزهای طوفانی است. خانه ی روبرویی برایش مهم نیست که درختهای بلند حیاط ممکن است بشکند و بیفتد روی ساختمانش. کاری هم نمی تواند بکند. طوفانها وقتی اسم ندارند برای یک ساعت جذاب هستند. مثل یوزپلنگی که برای یک لحظه توی یک تلویزیون با کیفیت دارد می دود و بعد از آن که از فروشگاه تلویزیونی عبور کردید، هیچ اسمی برای یوزپلنگ به خاطر نخواهید آورد. طوفان امروز باید چطوری صدا شود؟ طوفان قبل از ارتحالیدی؟ طوفان روز آخر هفته ی کاری دوم خرداد؟ طوفان 96 کیلومتر بر ساعت با اطلاع رسانی؟ طوفان خاک بر سری از قم؟ طوفان اطلاع رسانی شده هیچ درد ندارد. برای خیلی از حوادث طبیعی کلی خاصیت مفید و کاربردی، تحقیق و پژوهش شده است. مثلا جایی که زلزله می آید خاکش حاصل خیز تر خواهد شد. اما طوفان چه؟ آیا طوفان باعث می شود آدمی روزهای نداشته اش را بهتر هضم کند؟ مثلا هوایی را به شدت از گوشه ی ذهنت به گوشه ای دیگر ببرد تا دوباره مثل یک آدم معمولی به روزگارت ادامه بدهی؟ مثل یک چاپار که خودش هم نمی داند چی توی نامه است، نامه را از اولین روز هفته به آخرین روز هفته برسانی؟
نمونه های شادی حلال در مطبوعات:
- تیتر : طوفان در شعر شاملو
- کامنت: من یک لیف پیدا کردم که یک گردالی آبی وسطش داره ...
صله رحم همین چند روز تقریبا بی پایان عید است؟
صله رحم ریشه در به رحم آمدن فامیل ها - یا به قول کسی که اصلا انگلیسی بود و وقتی فارسی حرف می زد کلی فاک و فامیل داشت- برای آدم حساب کردن همدیگر دارد؟
به هر صورت داشتن فامیل همیشه یک جور پای لنگ محسوب نمی شود.
پای لنگ هم اگر باشد، می توان رویش راه رفت و گرم نگهش داشت و خوبش کرد. اما این روزگار بی حوصله و نخ نما، ترجیح داده است بنشیند در خانه و با کسی رفت و آمد نکند. البته در هر نوع مورد حادی، کلی روان شناس و روان پرداز به سرعت می روند سراغ تعریف آدم با جنبه و ظرفیت. در این مورد هم می گویند که فامیلت را خودت انتخاب نمی کنی برای همین تحمل کردن در این گونه موارد نشان از ظرفیت بالای آدم دارد. از دیگر کرامات شیخ ما برقراری صله های خارج از رحم است. یعنی کسی که جزو ارحام شما نیست و به یک بخش و یا گاهی اکثریت سرگشتگی شما پایان می دهد.تنها آب مقطر است که نوشیدنش آدم را از حالت طبیعی خارج می کند ولی سلام و احوال پرسی و صله های خارج از رحم می تواند آدمها را تیز، تازه و سرحال نگاه دارد. چیزی که در بسیاری- و نه همه ی - شاهکارهای ادبی نیز به وفور پیدایش می شود. گفتار تقطیر شده ای که قرار است شنونده و بیشتر از آن بیننده ی کلمات را خیره نماید. دیدن یک دوست به آیینه ای شبیه است که می تواند دقیق تر نشان بدهد. برای همین گاهی برنامه هی تلویزیونی به عنوان نماد سطحی گری و پر کردن سقف کاذب مطالبات مخاطبش، زشتی های گذر روزمره ی عمر را نشان می دهد. از دوست یابی زیاد گفته ایم. از دوست داری زیاد نوشته ایم ولی رخ آیینه ایمان چیز دیگری را نشان می دهد.
چربیهای شکم به راحتی آب نمی شود. باید در جهت عکس آب شدن چربی های شکم تلاش نمود تا از نتایج معکوس در هر زمینه ای نیز آموخت که آب شدن چربی های شکم کاری معکوس مانند هزاران کار نکرده است.
اول اینکه حاج آقا بعد از 60 سال که از خدا عمر گرفته صبح حاج خانمش کنارش نیست تا یک لقمه نان نیمه بیات تافتون با کمی پنیر و گوجه بدهد دستش تا کلا تا ته همت را سق بزند. بعد علی کنکوری که الان یک چند سالی است گیر داده به ازمون دکتری وسط بزرگراه فکر کند چه خوب میشد اگر این مدرسان شریف یا ماهان یک سری خودروی چند سرنشین داشت که هر پنجرهاش باز بود و بالاسریهای رنگی داشتند برای انواع تستهای مروری آزمون دکتری،
نکته تست برای آزمون دکتری، تستهای پر چالش برای استعداد تحصیلی و هزار تا آدم توی همین ترافیک بزرگراه امام علی اینقدر آرام بروند تا حضرت بیدار نشود. بعد هی پلیس اجتماعی بیاید توی همان ونهای چند سرنشین به بچه های مردم بگوید: کی گفته است بنگ بزنید تا استعدادهای تحصیلی تان شکوفا بشود؟ یا مثلا چند تا دکتر میخواهیم که پیش برادر زن دوا فروششان شرمندهی جیبش هم نباشند. اینها همش خلاف و خلاف و خلاف است.دوم اینکه مجری رادیو شکل یک قناری روغن مالیده، صبح بیاید داد بزند، روزاتون سبز و آسمونی. بعد همین اصغر با همهی نفهمیاش برود کل این جمله را روی بازوی راستش خالکوبی کند، طوری که کسی حتی جرات نکند آدرس بپرسد.
سوم اینطوری که نگاه می کنی، کمونیستها هم سر به آسمان بر می دارند که این قبر فلزی تک سرنشین هم باید به زودی یخچال دار بشود تا مرده، همان طور به سرعت نگندد که کار از گندیدن نمک هم گذشته است. بعد درویش بازی اش بگیرد و بگوید: آمپول زنها هم حتی موقع کار یک ندایی می دهند که شل کن.
چهارم زمان مدرسه معلم سرودی داشتیم که با ما سرودهای انقلابی آن موقع را کار میکرد. تاکید اساسی ایشان خواندن سرود – از شکم- بود. سرودهای شکمی هنوز هم خوانده میشود فقط مربی سرود این عبارت را با چهار انگشت و به صورت کوتیشن به دانش آموزان نشان میدهد.
پنجم علی اشرف درویشیان قصهای دارد که در آن مادر یکی از بچههای ده، کارش خندان کردن پستهها بوده. روزی 25 ریال میگرفته و الان به خاطر ریختن یکبارهی دندانها بیکار شده است. خلاقیتت تو حلقم مرد.