1- من با پدرم خیلی فرق داریم. من هیچ وقت ازش فحش نشنیدهام. منظور فحش بد است. خودم ولی این بار در سن 34 سالگی یک همچنین کاری کردم. یعنی در جواب یکی از آدمهای مهربان تلویزیونی که دیگر دست از سر آدم بر نمیدارند، گفتم دیوث. این فحش به نظرم از راه تلویزیون رفته است و به مقصد رسیده است. ادامه مطلب ...
نزدیک سال تحویل تقریبا همه از خواب زمستانی بیدار میشوند. این همه یعنی همانهایی که فید وبلاگشان را دارم از سر وظیفهی طبیعی بالاخره چراغ را روشن کردهاند و هرکدام حداقل یک یادداشت زدهاند. من هم این روزها درگیر دخترم هستم. باید ببینم دخترهای اینقدری چی توی مغزشان رد میشود. واقعا کانالم میزان نیست و اصولا خیلی وقتها آنها را under age گرفتهام. بعضی وقتها بهم میگوید : من اینقدرها کوچولو نیستم. یا مثلا یک بار هم گفته بود: منو اسکل فرض کردی؟ خوب. طبیعتا در این گونه مواقع آدم تسلیم میشود. دقیقا یکی که سالهاست مثل یک تکه گوشت توی فریزر نفتی خانه خوابیده است. ادامه مطلب ...
اسید مست
شب بود. ماه پشت ابر بود. امین و اکرم (اعظم سابق) ماه و ستاره ها را نمی دیدند. از خدا خواستند. باد ابرها را کنار زد. بی کلک. اکرم گفت: به به ! ادامه مطلب ...
مردان و زنان یا ظنان
طرف همش حساب میکرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خندهاش میگرفت. بعضی مواقع میخواست از اینکه جوانیاش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید میگشت و بهانه بهتری برای زندگی پیدا میکرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که میکرد خود را مجبور میدید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند ولی مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود. ادامه مطلب ...
یک نوع پنیر هست که گاهی به جای پنیر تبریزی بهش پنیر ییلاقی هم می گویند. یعنی در شرایط دمایی 27 درجه و رطوبت 68 درصد این نوع پنیر را ییلاقی می گویند. توی سنین بچگی وقتی حتی دیر هم به در مغازه ی پدر بزرگم می رسیدم یک اسکناس در حدود 20 یا 10 تومانی بهم می داد که فلانی برو پنیر ییلاقی بخر. بعد این پنیر را از یک آدم دوگانه سوز که بعدتر دو شغله هم می گفتند می خریدم. یک شغلش همین بود و کار دیگرش این بود که آخوند محضر داری بود برای عقد و ازدواج و صیغه. ولی ریشش کوتاه تر از آخوندهای دیگر بود.
پنیر را توی پوست بز درست می کرد و پنیرهای پیچیده شده توی روزنامه تا بینشان موی بز نبود از مری کسی پایین نمی رفت. به هر حال کیفیت زندگی و پنیر خوردن آن موقع بهمان یاد داد که هر چیز خوشمزه ای وسطش موی بز هم دارد. حالا چرا اینها اتفاق افتاد از اتفاق زیر نشات می گیرد:به برادر سازنده ی lost high way - دیوید لینچ -فرمودند فیلمی مثل آدمیزاد بساز و ایشان چون احتمالا شبیه برادران اهل کتابی مثل کوانتین تارانتینو هستند، یک فیلم ساخت با نام the straight story یک داستان سر راست. در این داستان سر راست تمام مناهی ممکن سر کلاسهای فیلمسازی را به عکس عمل کرده است. هر جایی قرار بر نقطه عطف بوده، فصه را مثل میخ کج، صاف کرده، هر جا باید کلوز آپ داشته ، لانگ شات بسته است و کلا خلاف قاعده رفتار کرده است. داستان فیلم درباره ی مردی است که با ماشین چمن زنی می رود سفر تا پسرش را پیدا کند. ماشین چمن زنی قاعدتا مناسب چنین سفر بین ایالتی ای نیست. به هر صورت گاهی برای آدم اتفاقی می افتد که از مسیر اصلی داستان، بر اساس این کلاسهای بزرکان ادبیات ایران زمین، به کلی منحرف می شود ولی در واقع برای بنده این اتفاق افتاد که رفتم درباره ی سبزی گذاری عید یادداشت بنویسم:
هر روز سایت عصر ایران و در برخی از استثناء ها اخبار را تعقیب می کنم. البته تعقیب شبیه مسافر خواب آلودی است که به عنوان راننده پشت فرمان نیست. ولی این باعث نمی شود آدم دل و جگر انسانی اش را با مال گوسفند عوض کند. برای همین هم خیلی از این اخباری که به برند سازی داعش کمک کرده است و مسایل خیلی خشنی را در آن فیلم و عکس و متن کرده اند، اذیتم می کند. این لم اول ماجرا بود و اما اتفاق زیر به عنوان لم دوم به کار رفته است. می دانید که لم ها به عنوان مقدمه های قابل جمع برای اثبات یک مساله ی ریاضی و یا گاهی منطقی به کار می روند. به هر حال لم دوم این است که من و یا کل خانواده عادت داریم که موقع کار کردن پشت میز یکی یا هر دوتا پا را تا حد زیادی در ارتفاع نگاه داریم. البته هنوز نمی دانم ارتفاع چند پایی. ولی به هر حال بعد از اینکه مستقر شدم و پاهایم را انداخته بودم روی هم تا در کنار مانیتور سیستم خواهر جان کمی اخبار عصر ایران رابخوانم، بعد از خواندن خبر داعش، درباره ی پرت کردن شخصی دیگر از ارتفاع چند هزار پایی، یکه خوردم. پاهایم رها شدند و خوردند توی میزی که خواهر گرامی یک سری جوانه ی گنذم را برای سبزه ی عید بارگذاری کرده بود و بشقاب به دلیل زیر ساخت نامناسب و خشک شدنش به تمامی نقاط اتاق پخشاشید. بعد از این حادثه من هم به صورت دستی تمام آن چند هزار دانه ی گناه کار گندم را در همان پشقاب گرد هم آوردم و الان ما یک بشقاب آماده برای رویانیدن سبزه های ییلاقی داریم.
حساسیت به سبزه ییلاقی
میروم پشت پنجره. رضا آپولون هم دوباره بجز دیر وقت که از ولگردی آمدم و سر کوچه دیدم این بار توی کوچهی ساکت دارد قدم میزند. چراغ خانه دوست مواد فروشش که توی ردیف روبروی خانه ماست خاموش است. سرگردانی توی حیات که هر آدمی خودش هم نمیداند در آن لحظه چه باید بکند. دقیقا کلافگی یک سردرد طولانی را دارد. اینکه بالاخره بعد از این همه سال معتاد حسابی از کار درآمده و دیگر روزی جذاب توی زندگیاش را نخواهد دید. زندگی متنوع مثل خریدن بستنی از سر کوچه و همانجا گاز زدن هر چند سالت باشد.
من هم چند وقتی است اینطوری هستم. به قبلش نمیتوانم فکر کنم. این تجربهها اینقدر برای آدم عمیق هستند که فکرم نمیرسد قبلش چی بودهام. کجاها کار کردهام با کیها خوابیدهام. خاطرهها و سفرها و هر چیزی که به هویت آدم ممکن است کمک کند بی معنی میشود. از زمانی اعلام کنند تو به دلایل داخلی داری اکسید میشوی. شبانه روز چه خواب و چه بیدار این فرآیند خیلی آرام اتفاق میافتد. به چیزی هم نمیتوانی دست بزنی. خارج رفتن و دوا و درمان افسانهی خانوادگی است که برای خالی نبودن عصرانههای خانومهای خوش ذهن، اختراع شده است. میروم سری به آقای باقری میزنم. از دوستان بابا است. شاید اینقدر هم فکر و هم پیالهی هم بودهاند که هرازچندی میگوید به حاجی سر زدی؟ تکلیف سر زدن به بازنشستهها، دارد به در بگو دیوار بشنود را یادم میدهد. خواستهاش را همیشه در چند لایه و زر ورق خاصی به آدم میگوید. خوب سر شب ولگردی دور به دردم نمیخورد. سرم درد میکرد و بعد از سه روز پشت هم کدئین خوردن لابد برای همان بنای ذق ذق گذاشته بود. کج کردم خانه حاجی باقری کمی پای ماهواره و بحثهای انتخابات و سیاست چرخیدیم. حاجی برای چندمین بار اعلام کرد من از یک زمانی فهمیدم دروغ میگویند. من هم مثل پزشک خانوادگی با این حرف دیدم نبضش درست میزند. چای نخورده کله کردم بیرون که گفتند ما اصلا چایی خور نیستیم باش شام هم همینطور. نماندم. داشتم اکسید میشدم بویش را میشنیدم. شاید گفتم بنشینم به بحث و پیش حاجی باقری لو بروم که دارم از بین میروم. بگویند پسر فلانی خل شدهاست.
تازه رسیده بودم که زنگ زد و کانال ماهواره که به هم ریخته را پرسید و گفتم و یکبار دیگر دوباره که زنگ زد گفت یک روز بیا همهاش را درست کن. اینها یادم میماند که سن حاجی باقری اگر رسیدم چند تا بهانهی خوب برای دیدن آدمها داشته باشم. چون در زندگی خودم هیچ وقت اهل بهانه نبودهام اصلا بلد نبودم. مثل این رضا یک قصههای عجیبی بهانه میکند که باید شنید. هر روزش اینطوری سعی میکند با قصههایش دیگر نیم ساعتی یادش قصهی خودش را پشت گوش بیاندازد. مثلا امروز گفت که شما کولر خریدید؟ گفتم نه برا چی ما که کولر داریم؟ یکی اومده بود کولر آورده بود آدرسش هم درست بود اندازه زد بعد گفت از در خر پشته تو نمیرود و باید فکری کرد. بعدش دیده بودم رضا توی کوچهی تاریک دارد میرود. چراغ دوستش خاموش بود. اصلا امشب نصفه شب که بلند شدم اول یادش افتادم و دیدم تمام محل چراغش خاموش است. نفسم گرفت. رفتم پشت بام دیدم آنجا هم باد نیفتاده. باد انگار کارگر شهرداری باشد منظم از لبهی دیوار بغلی که بلندتر است جارو میکند میآید توی بام ما. آنجا هم هوا ایستاده بود. دیشها همینطور زنگ زده و ماتمدار زل زده بودند به قلوهگوشت سیمدار توی صورتشان که چی بشود؟
شبکه های اجتماعی مهم ایرانی شامل : گوهر دشت دات کام
1- توصیهی خیلی از مکتبهای دنیا ساده زندگی کردن است. این موضوع حتما یک راز بزرگ بیشتر از این مواردی که ما میدانیم در خودش دارد. اینکه میتوانیم به خاطر حفاظت از منافع اجتماعی و برند شخصیمان پیچیده باشیم موضوع سادگی مان را خط میاندازد. اینکه ما همیشه بهترین هستیم، واقعا یک پردهی ضخیم ولی نیمه شفاف اطرافمان ایجاد میکند که فقط سرمای قبرستان دمای واقعی محیط را بهمان یادآوری خواهد نمود.
اصلا قصد ندارم حرفهای درویش مابانه بزنم. چون اگر این بازیهایی که زیاد مد شده است را غیر واقعی و متظاهرانه دنبال کنم، باز هم از یک نوع سادگی مغلوب، رنج خواهم برد. سادگی مغلوبِ هزارتویی مرگ آور که بیماری زمانهی ماست. سادگی مغلوب تقصیر نتوانستن های زندگی را به عهده ی دیگران می اندازد. شاید فرمول درست ترش اینطوری باشد: پیچیدگی برای غلبه بر پیچیدگی و رسیدن به سادگی. سادگی همانطور که در تعالیم کنفسیوس هست: مثل چوب ساده باش.2- توی هر فامیلی یک نفر هست که دوست دارید دست به مرده بزند و آنرا یا او را زنده کند. پسر عموی من هم پزشک است. دورهای طولانی پزشک اورژانس بوده است و به جرم همین اورژانس رفتن و تروما بازی، همیشه خسته وخاکشیر میآمد خانه. یک روز خواهر زاده ی گرامیاش نشسته بود و داشت بین ما که خیلی کم باهم حرف می زنیم وساطت می کرد. طفل هفت هشت ساله هر دو دقیقه یک سوال پزشکی و البته نه از روی کتاب گایتون، بلکه همان علوم تجربی دبستان پرسید که آخرین پرسش او قلمداد میشد:
- دایی پیاز چطوری میکروبها رو میکشه؟
: من چه میدونم دایی. من که با پیاز حرف نزدم.
پسر از این یاس فلسفی و گیر افتادن در هزارتوی پیاز به شدت رنجور شد. واقعا باید با پیاز حرف میزد. یکی باید با پیاز حرف میزد ولی موضوع به ظاهر به دلیل مرگ فلسفی میکروبها در چنین لایههای پیچیدهای بود. میکروبها اصولا به غیر موارد تک ساختی مثل خودشان کمتر موجودی به آن پیچیدگی را به قالب دشمن دیده بودند و میدانید که توی مبارزه، هر موجودی اگر از شکست دادن دشمن نا امید شود، اول از همه از بین خواهد رفت. پیاز توانسته است با هزار توی پیچیده ی خود یکی از بهترین الگوهای ممکن برای غلبه بر پیچیدگی به حساب بیاید. به قول داوینچی : سادگی نهایت پیچیدگی است.
ارغوان رضایی - تنیسور ایرانی
پ.ن: ترویج فرهنگ ورزش دوستی و ورزشکار دوستی. فوتوشاپ کار محترم مچ بند مناسب این فرهنگ را نیز به آستین استاندارد حروف چینی - تنیس اضافه نموده است.
اصل ماجرای شازده کوچولو و گلش یا شازده کوچولو و روباه هر چه بود دیگر به غیر از خودشان به حداقل فقط خودشان، مرحوم سنت اگزوپری و ممد حسن معجونی، کلنل پسیانی، نهاد نمایندگی اینترنت پر سرعت، صنف رسمی فالوده و مخلوط، باشگاه خبرنگاران جواد، دفاتر ازدواج و طلاق ناحیهی میدان شوش و خانواده محترم رجبی ختم نمیشود. دامنهی اتفاقاتی که در این بین بین روباه و شازده – که حالا بزرگش کردهاند- یا مثلا شازده و گلش، شازده و انسان میخواره، شازده و پادشاه بی رعیت، شازده و مسالهی کیفیت در شکل کلی آن، محدود نیست به همین مناسبت بنده کلیهی دوستان و علاقه مندانی که اینجا را میخوانند به ریشه یابی، اصل یابی و محک زنی واقعیتهای به کار رفته در این داستان و دیگر حواشی آن، دعوت میکنم:
1- ماجرای شازده کوچولو گل و حباب گلی:
گل: شازده در و ببند یا لااقل این حبابمو بیار بذار سرم، دارم از سرما از از بین می رم.
شازده: بابا این قرتی بازیها چیه. بدو بیا تو هوای آزاد ببین فردا خواستی بری دانشگاه ، راه دور به هوای سخت کوهستان یا دیگر نواحی غیر جغرافیایی، عادت داشته باشی.
گل با تعجب رو به شازده کوچولو و افق کرد و گفت: چرا هوای سخت؟ چرا آدم این همه به خودش سختی بده بعدش هم دانشگاه اینطوری بلا سرش بیاد؟
شازده کوچولو شال گردنش را در نسیم همیشه وزندهی سیارهاش رها کرد و گفت: خرمن موها رو که تو آسیاب زرد نکردیم. یه چیزی میدونیم. درس بخون که نیستی. همش دنبال قر وفر خودتی. در بهترین حالت دانشگاه آزاد قبول میشی. بعد میدونی دانشگاه آزاد ازچی تشکیل شده؟
گل این دفعه لبش را پاک کرد و چشم از افق برداشت و زل زد توی صورت شازده: خوب از چی تشکیل میشه؟
شازده سعی کرد سر شال گردنش را بیاورد پایین ولی موفق نشد برای همین از این کار دست برداشت و گفت: ببین گلم, عزیزم، عجقم، مردان دانشگاه ساز در ایران و کلیهی نقاط آن اول میرن از محیط زیست یا منابع طبیعی یک جور زیستگاه رو به مساحت فلان متر مکعب میخرن. بعد این درختها و صخرهها و هر چیزی که شما توی زمینت بود رنگ میکنند لابهلاش کلاس میسازن و اینطوری دانشگاه ازاد اسلامی شعبهی فلان رو میسازن. این موضوع بر خلاف دانشگاههای غیر انتفاعی که هدفشون بازسازی بافت فرسوده است، خیلی به توسعهی شهری و غلبهی انسان بر طبیعت کمک کرده.
گل از این حرفها سر در نمیآورد. بعد غنچهاش را تنگتر میکند و با چشمک: ببین شازده تا کسی این دور و برا نیست. بیا جلوتر.
شازده: باشه ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم. واقعیش اینه که از طرف اداره ماموریت دادن برم یه زمین برای احداث دانشگاه پیدا کنم. منم اینجا رو پیشنهاد کردم. الان حاضر شو که احتمالا تا یه ربع دیگه مدیر و هیات همراه می رسن، بعدش وقت و سیارهی خالی به اندازهی کافی هست.
گل رنگش از عصبانیت بیشتر سرخ شده است و درحالتی بین جیغ زدن و فریاد کشیدن :
توخجالت نمی کشی؟ اینجا رو گذاشتی برای فروش؟ اونم دانشگاه؟ اون سر سیاره ات لامپ روشن بذاری من این طرف خوابم نمیبره بعد می خوای اینجا رو بفروشی برای دانشگاه
شازده کوچولو می خندد و همانطور که با شال گردنش درگیر است می گوید: ببین عزیزم. هر کسی مسئول گلشه. با این پول بخور و نمیری که من می گیرم نمی تونیم هیچ کاری کنیم. قصه نخور. شاید خدا زد و یک دانشگاه علمی کاربردی یا غیر انتفاعی سیاره امون رو خرید.
این بود بخشی از اصل ماجرای شازده کوچولو و گلاش. از شما هم میخواهیم در این چالش شرکت کنید و اگر خبر جدیدی از این شازدهی با کمالات شنیدهاید با انتشار و اطلاع آن، جمع بیشتری را از نگرانی نجات دهید.
1-میدانید کی میروم سرکار؟ وقتی هوا گرگ و میش است؟ وقتی هنوز سرمای گوش بُر یا به تعبیری گداکش زمستان تیزی و تندی و تهدیدهایش را علیه روز دارد؟ وقتی آخرین زن همسایه فاسقش را راهی میکند؟ هر کدام از اینها که باشد خیلی زود راه میافتیم تا زودتر از همه توی لولیدن ، که در ایام گذشته یک مرام لولی وشی بود، به سرکار برسیم. توسعه ی لذت انسانی، زمانی است که همه ی زنهای نافرمان تصمیم گرفته باشند، تا آفتاب زدن کامل، طرف را در محبس خانه نگه دارند؟ زیرا که در پدیده ی زیست شناسی ساعتی یا کرونوبیولوژی، بهترین ساعت برای فسق و فجور 8 صبح است؟
2- یک خبری راجع به باروری مردان در سایت عصر ایران دیدم : اندازه انگشت دست راست، شاخص باروری مردان!
1- یک اس ام اس ناشناس می گیرم اینطوری: فلان ساعت برنامه رادیو نقد کتابمو می تونید گوش بدید، ی ی ی ی
این یعنی مثلا دماغتون بسوزه؟ :) واقعا بعضیها به دعای شما احتیاج دارند.
یک روز از روزهای سخت و سنگین دبیرستان، وقتی نمره های فیزیک سه اعلام شد، شده بودم 13. واقعا چرا ؟ چون به کتاب درسی اعتراض کرده بودم. نشانه اش جریمه ای بود که چند وقت پیشش معلم فیزیک ما بهم داده بود: میری کل درس رو پنج بار از روش می نویسی. به هر صورت به یکی تقلب هم داده بودم که شده بود 18 و نیم. یکی هم یک کاره زنگ زد و پرسید چند شدم. بعد هم گفت: دلم خنک شد. اما آن یکی الان شهروند آمریکاست و اصولا آدم موفقی است و ما هم از همان بچگی ذره ای تو فکر دل خنک شدن نبوده ایم و به همین یکی تا آخرش می بالیم:)
2- عصر جمعه ای توی ساختمان آشوب می شود.
- تو اگه آدم بودی شوهرت ولت نمی کرد.
: آقای نیروی انتظامی این خانوم وقتی می آد و میره اینقدر در رو محکم می بنده
پسر سی و چند ساله ای با لهجه ی گیلانی رو به چند تا جوان و در حال توضیح به نیروی انتظامی : آقا این اصلا خونش اینجا نیست. اومده فوتبال، بعد دعوا گرفته، منو هل دادن چند نفری چسبوندن به دیوار.
نیروی انتظامی حاوی سه تا مامور که یکی کلاش به دست دم در ایستاده است. مثل بد خوابها نگاه می کنند. پسر نوجوان به دوستش اشاره می زند و می گوید: داداش اگه کارد می خوای هست. بعد دوستش در همان حالت بی پدر مادری و عصبانیت می گوید: نه من کاردکش نیستم.
نمی دانم چرا هنوز صدا و سیما از این قهرمانهای الان و آینده، مستند دقیق تری نمی سازد.
3- شب اربعین می رویم تجریش. ترکیب غلیظ سنت و مدرنیته و شبه مدرنیته را آنجا می شود دید. دافهایی که با چادر سر کردنشان آدم را می برند به تهران قدیم. بعد هم یک سری که آن اطراف زندگی می کنند و اصولا تا وقتی از صحن امامزاده صالح خارج نشده اند دست به سینه هستند. اربعینی و محزون. کمی هم به خاطر سیگار کشیدن و موزیک گوش کردن بعضی جوانها توی صحن امامزاده، مکدر می شوند ولی باز هم قدم می زنند و توی خودشان می ریزند. هیچ وقت موقع دستشویی مجبور نشده ام زنها را دید بزنم. یکی دو نفر از بچه هامان رفته اند دستشویی. این را برای این می گویم تا م بخنند. م تو دل برو، ژاپنی و قد بلند است. هنوز دوم دبیرستان توی رشته ی علوم انسانی مشغول است. می خواهد در آینده روان شناسی بالینی بخواند. م، مادرش و بقیه ی بچه ها یک جا پیدا می کنیم تا سر پایی سیگار بکشیم. پدر م معتاد بوده و مثل همه ی داستانها طلاق و بی تکلیفی و غیره همراهش است. م توی فکر است. اینقدر شوخی می کنیم تا بیاید بیرون. مادرش یک زن دهه پنجاهی است. جوان است و به خاطر مطلقه بودنش مجبور است چادر سر کند. کل روز باقیمانده را توی سر درد می گذرانم. تلخ بودن به یک طرف، تکراری بودن و عادی شدن این دردها، هیچ وقت آدم را بی حس هم نخواهد کرد.
از امروز شروع میشود. یک کلاس فشرده از طرف شرکت که واقعاخسته کننده است. حتی تیم آموزشی که قرار است به ما آموزش لازم را بدهد، سوال کردچرا فلانی توی لیست هست؟قاعدتا برای تفریح قضیه هم که شده باید برویم و ببینیم چه اتفاقی میافتد؟ امروز یک روز آفتابی نزدیک زمستان و سرمایی است که به مدد آفتاب کمی دلهره در دل آدم به جای گذاشته است. ترس از اینکه یک ساعتی وقتی مشغول کار هستید از آفتاب غافل میشوید و سرما تمام اطرافتان را میگیرد. به نظرم از دورهی مدرسه چنین چیزهایی برایم به وجود آمد.
دلهرهی بعد از ظهر رفتن به مدرسه. نخوردن ناهار وقتی همین حالا سرویس می آید و بوق میزند. بعد حیاط شلوغ مدرسه که غافل است و سرمای عصر پاییز کوفتی پیدایش میشود. کار که میکنم زیاد حواسم نیست به اینکه برای رفتن از یک وادی به دیگری باید از این همه فراز و فرود پاییزی عبور کرد.تصور اینکه آدم توی اسکاندیناوی بتواند سر کند برایم سخت است. روزهایی که فقط به معنی تقویمیاش روز است و به شدت مخالف هرنوع اثری از خورشید است. اینقدر بی رمق و نا امید کننده است که حتی من هم نمیتوانم به آفتاب دل ببندم. از آفتاب تابستان فرار میکنم ولی زمستان سرد و غریب و برفی اسکاندیناوی برایم غیر ممکن است.
امروز باز هم یک فساد دیگر یعنی دقیقا فاسد مالی 12 هزار میلیارد تومانی بر ملا شد. حقیقت دارد لختههای کامل جنون را نشان آدم میدهد. نشریهی شرکت دیروز وسط یک روز آفتابی منتشر شد. هر بار چند تا یادداشت و مقاله دارد. مهمترین یادداشت دیروزش: چگونه درست مسواک بزنیم بود. شبیه یک شرط بندی: دیدی بالاخره من این چگونه مسواک بزنیم رو منتشر کردم کسی هم چیزی نگفت؟
حس میکنم همه چیز در راستای همدیگر و به نوعی به هم مربوط است. امروز وزیر بهداشت هم گفت خیار و سیب را با پوست نخورید. شاید شبیه آدمهای اسکاندیناوی شدهایم که هیچ مشکلی ندارند مگر اشتباههای کوچولوی خانمان براندازی مثل با پوست خوردن خیار و سیب. بعد هم باید بروند manual مسواک زدن را از جایی تهیه و استفاده کنند.
یکی از اجزای فامیل هست که زیاد مایل نیستم، در وضعیت حاضر باهاش ارتباط داشته باشم. ولی چه طور میشود که دوست دارم کمی از آن ظرف افسردهی دخترش بنوشم. دختر کم سن و سالی است که در عین افسردگی و نا امیدی آدم را امیدوار میکند. سلیقهاش خوب است. مثل همان دوتایی که توی پارک خانه هنرمندان دیدم. یک سر و گردن بالاتر از هم سن و سالهای خودشان و در بین هزار تا تریپ هنری رنگارنگ، گم شده و منتظر آینده. باید راه حلی پیدا کنم.
یک داستان دربارهی خانههای 30 متری توی تهران دارم مینویسم. مثل اینکه اینطور خانهها ساکنان خاص خودشان را دارند. به علاوه خرید و فروششان اصلا بر پایهی متراژ و اینها نیست. یک حداقل به خاطر تقاضای زیاد قیمت متفاوتی با اصل جنس دارد.گرانتر. غیر قابل تنفستر. موقتی و فرصت ساز. تهران شهر فرصتهاست. آدمهایی که اجارههای آنچنانی پرداخت میکنند میدانند هر روز چقدر هزینه دارد و چقدر باید فرصت طلب باشند تا آتش این اژدها، موقعی که دارند رویش قدم میزنند کباب نکند. سرزمین فرصتها برای بعضیها باعث سیاه شدن زندگی است که این روزها بهش گفتهاند سیاه نمایی. سیاه نمایی هم که ممنوع و تباه است.
امروز با یک رانندهی مشکی پوش و میانسال، با ریش جوگندمی، آمدم سر کار. یک پراید آلبالویی، با روکشصندلی آلبالویی. حتی تصویر جعبهی دستمال کاغذی روی داشبورد یک سری آلبالو بود که افتاده بود توی شیشه. توی جیب سمت شاگرد چند تا کتاب درسی راهنمایی بود. شاید مردک ماشین زنش را برداشته و تا قبل از رفتن به اداره دارد به مخارج خانواده کمک میکند.
آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا مییابد تازه میبیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم.
بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همهی موارد کمتره.
شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچارهتر مگه پیدا میشه؟
بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوهای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینههای دیگهای هم هست. یه سری همش دارن تیک میزنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوریها سعی میکنم به حد کافی پیچیده باشم.
شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمیآرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمیبره. تو بگو یه دمپایی میتونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است.
- به هر صورت بعضیها پابرهنهان. البته من برای پا برهنهها قیام نمیکنم.
بعد خندید و قهوهیسردش را از روی لبهی تراس برداشت و سر کشید.
- این همه آدم هست که تشنهی یک حرف سادهاست که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمیدونه.
- مثلا جوک باشه چی میشه؟
- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید.
- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده میشدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ میزدم یکیشون پیدا میشد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا میخواد.
- آدمای داغدیدهای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی میکنم.
- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچهی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر.
- نمیدونم. هر چی بار خورد.
صدایی از توی خیابان میآید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه میکنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافههای معمولی پیاده میشوند. اول بوی دخترها میزند بالا توی طبقهی دوم. بعد خودشان میآیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست میکنند و بالاخره وارد ساختمان میشوند.
- به نظرت معتادن؟
- نمیدونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک.
- میدونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک.
- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب میشد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت میکرد.
- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد.
شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو میدیدم. به جرات طرفو مینداختم رو دوشم بلند میکردم. می بردم.
- خوب که چی؟ الان عقبی؟
- نمیدونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه.
- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی میندازتت رو کولش میبره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو.
آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند که دارد حظ فراوان میبرد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانهی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که میداند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در میآورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری میتوانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول میکشید.
میشد با استفاده از تولید جرقههای کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزهای را که توی رنگ آبی جرقههای یک طوری دیگر از بقیهی طعمها بود دوست داشتم. داشتم فکر میکردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبرهای غیر قابل شمارشم کم میشد. درست میشد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمیکشد تا دقیقا بفهمد چیدر میآورد و کجا مصرف میکند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچهمان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض میشود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی میتواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینیهای نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همینها سادهترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا میداشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بیسوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشهام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایهها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پلهی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد میکرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و میشد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که میشد تنها دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت میرفت و فکر میکردی در امتداد افق دارد تو را میکشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبهای مرا به کوچه میکشید ومیخواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون میگذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول میشدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب میخوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد میشدم. همش هم پلههای موزاییک دار از زیر پایم در میرفت وخودم را به سختی مهار میکردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب میرفتم پایین که تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق میافتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس میگرفت. ولی حیف که جایی نمیشد ظاهرشان کرد و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پلهها را گز میکردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعلهی آبی و گاهی سرخابی میدهد طوری که خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله میکشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگینتر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش میشود. اصلا فوقش میروی پشت سوختهات را جراحی پلاستیک میکنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کردهاست و به وقتش حتی نمیتوانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام و نازکتر و پهن تر و بیشکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ میشود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام میکند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمیکند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادیتر است که مثلا پدرم خیلی حوصلهی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداریاش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول میکند که آره دیگه چی کارش کنیم؟
ادبیات داستانی آنقدر برای ما در قله است که یکی مثل بنده همانطور در کوهپایه هم به شکل مخاطب عام، هوا و هوس برش می دارد و دوست دارد حالا که تا اینجا آمده است داستانی رمانی چیزی منتشر کند تا سهم خودش را به انجمن کوهنوردی ادبیات داستانی درست و کمال پرداخته باشد. برای همین انواع تقلیدهای سبک به شکل خودآگاه و خطرناک تر از آن، به سبک توطئه شناسان بزرگ، ناخودآگاه توی لباس نویسنده وول می خورد. مثلا توی داستان یک جناب سرهنگ بازنشسته داریم که کمی می تواند شاهزاده ی قجری یا کارمند عادی بازنشسته باشد.
بازنشسته بودن یعنی کنار گذاشتن کتاب زندگی و مرور خاطرات و دوباره برگشتن به سبک و سیاقهایی که طرف دوست دارد آنطور زندگی کرده باشد. یک جور چرخ زدن در کوهپایه برای کسانی که شاید به قله های دیگری رسیده باشند جز همان که در رویای نوجوانی شان نقش بسته بود. به همین دلیل موضوع جذابی است ولی کشش آن تا چه حد می تواند باشد؟ چقدر باید شخصیت شازده احتجاب گلشیری را تکرار و تکرار کنیم تا دیگر چیزی نگفته بماند. داستان نویس های دیگری هم هستند که توی متنهای داستان کارگاه قصه ای زیاد دیده ام. نویسنده ی کثخلی که سیگار تمام می کند و از لانه ی تنهایی اش آمده است بیرون. حالا به جد دارد سوژه را در بین فاصله ی سر کوچه سیگار کشیدن و یکی دوتا کوچه آن طرف تر دو سه سیخ جیگر زدن، پیدا می کند. اینقدر با قرارداد مشخص و سنگین و نویسنده محور سراغ سوژه می رود که خودش در گرمای سوژه اش آب می شود و چیزی از آن لامصب هیجان انگیز، دگرگون کننده و تکان دهنده باقی نمی ماند مگر همین طور شیرین زبانی های ماسیده به روایت. یک بحث دیگر هم تقلید از نثر جویده و زور زدن برای قصه گفتن است که خیلی از ما دچارش هستیم. سوژه ای به زور دارد یقه مان را می گیرد تا یکی دو پله از کوهپایه را برویم. نثر جویده ی گلشیری و برخی یارانش هم هست که رهایمان نمی کند. تلخ و طعنه زننده ولی فریبا. نویسنده هایی هم از این دست داریم تا زبانشان پیدا نشده به همین نوع صحبت می کنند. یک جور نثر هم داریم که مدرن تر است ولی بازهم به قول امیر حسین چهل تن، دچار گم شدن زمان و مکان هستند. البته برخی از نویسنده های خوب به عمد این کار را می کنند. همیشه no picture هستند و این موضوع درباره ی خودشان هم صادق است که آدمهای بی تصویری هستند و شو آف و اینها ندارند. به هر صورت بامزه نوشتن، جویده نوشتن، سوراخ کردن جلسات چپ، هنوززززززززززززززززززز؟، پدیده ی نوشتن و ادبیات داستانی ما را به قول محمود حسینی زاد در همان قرن نوزدهم نگه می دارد. توی خیلی از داستانها و داستان نویسی ها معلوم است که نویسنده قبل از تصویه حساب با خودش و تمام کردن دور نوشتن از خودش، از یک دیگری هیولا صفت نوشته است که خودش هم نه تنها آنرا نمی شناسد، بلکه ازش می ترسد. این ترس قرار است برایش شخصیتی دوست داشتنی بیاورد که در عین حال موفق و ماندگار هم خواهد بود. یک نکته هم درباره ی روشهای کلاسیک داستان نویسی و آن هم استفاده کردن یا نکردن از صفت که مساله این است: این قاعده همان طور که کلاسیک است در خیلی از آثار قدیمی ترها نقض هم شده است. چیزی که از آن به نام داستان روانشناسی اسم می برند. نویسنده ی شاخص ترجمه شده در ایرانش آرتور شنیتسلر است، شاید. به هر صورت دیدن هزار باره ی پیر مرد خنزر پنزری، شنیدن صدای درونی نویسنده وقتی توی بیمارستان به پرستارش جووووون می گوید، اخلاق آدمی را حسابی گه مرغی می کند و حیف که دیگر جلسه ی ادبی نمی رویم که به خودمان بخندیم
نکته ی دیگری که زیاد دیدم، انتقال عاطفه های شدید و استفاده از نثر گزارشی در آن برای مواردی است که واقعا مخاطب حوصله نمی کند و چرایش مشخص نیست که باید داستان بلوغ و دید زدن دختر همسایه و دوست پسر و دوست دختر بازی را گوش بدهد و آیا یائسگی یا نازایی یک زن میانسال واقعا چقدر به ظاهر می تواند برای مخاطب جذاب و عمیق باشد که هفته ای هزاران قصه از آن در دنیا تامین می شود؟
دیشب تلویزیون داشت یک بخشی از یک کارگاه فیلمنامه نویسی کوتاه را نشان می داد: در این صنعت پول کمی در گردش است. شما مجبورید داستان خوب بنویسید و رقابت کنید. yes sir like full metal jacket
پ.ن: امیدوارم با این یادداشت کسی را نا امید و ناراحت نکرده باشم. خودم را دست بالا نگرفته باشم و دفتر یادداشتهای خودم را کثیف ننموده باشم. نویسنده داستان از دید این حقیر باید انگشتهاش هر ده تا عین یک غواص باشد که دایم دارد می شکافد، تایپ می کند و می نویسد. من اینطور نویسنده ای دیده ام که به قول خودش مثل دل پیرو دارد برای فلان جا توپ می زند. دستهایش دقیقا انگار همین حالا از کی برد جدا شده است. اسم نمی برم چون همینطوری هم حساسیت داریم و گذاشته ایم به فصل حساسیت ها. نویسنده ای که دهانش بوی دختر بدهد را هیچ وقت نپسندیده ام. شاید سال دیگر یک طور دیگری فکر کنم. شهر نوش پارسی پور نقد جالبی روی لحن وبلاگی مجموعه داستان آیدا احدیانی داشت: آیدا طوری نوشته است که انگار مخاطبی ندارد و با عجله روایت می کند.
به نظرم نوشتن ما شکل زود انزالی در خودش دارد و حیف حیف که مثل بقیه ی قسمتهای زندگی ماست.
ما یکسری آدم بهتر بگویم تقریبا هم علاقه هستیم. یعنی یک وقتی دوست داشتیم برویم کوه یا مثلا توی یک جگرکی حسابی بزرگ یکی دوساعتی را به قول خودمان آنجا را قرق کنیم. بعدش هم همیشه دنبال برنامههای به قول بعضی از بچهها عشق و حال داشته باشیم. این عکس عمدا زیاد واضح نیست تا کسی کسی را نشناسد. البته شاید این کار دلایل دیگری هم داشته باشد. به هر صورت این یکی که میبینید توی ردیف دوم ایستاده منم. همینطوری لبخند بلاهت آمیز خودم را دارم. دقیقا انگار توی پس زمینه یک شهاب سنگ حسابی دارد میخورد به ما و تنها کسی که واقعا خبر ندارد منم. بقیه ته خندهشان یک جور ناراحت و معذب هستند. البته اوضاع بعضی از دخترها فرق دارد، یعنی آنقدر محکم به دوستشان چسبیدهاند که اصلا برایشان مهم نیست چنین اتفاقی واقعی باشد. این یکی از آت و آشغالهای فلزی سعی میکند مجسمه بسازد. تازگیها شنیدهام که دارد ضایعات فلزی خرید و فروش میکند. یکبار هم آنچنان توی پارکینگ خانهشان محکم گفت فلان مجسمهای که ساختهاست ببینم که واقعا ترسیدم. گفت برای کار خودش نمیگوید برای مجسمهسازی این سرزمین این حرف را میزند. همیشه هم در یک حالت شاعرانه به سر میبرد که واقعا همیشهاش را نمیفهمم. یعنی سعی کردهام بفهمم چطوری سر کار اصلیاش با دیگران یعنی آدمهای معمولی که اصلا مجسمهایش را ندیدهاند و یا علاقه به صحبت کردن و ارتباط با آنها ندارند، چطور سر میکند. به نظرم آدم لاغری نیست ولی گردش خونش سریعتر از آدمهای دیگر است. یکبار برای کنجکاوی بود یا رودربایستی از اینکه دعوتم کرده تا مجسمههای فلزیاش را ببینم رفتم توی کارگاهش. تقریبا به جز جاکفشی هیچ چیزی آنطور که فکر میکردم سر جایش نبود و جای کوچکی بود که تخت خوابش را گذاشته بود جلوی در. انگار کسی باید خیلی خودمانی باشد تا از روی تخت خواب که به نوعی مبلمان آنجا هم به حساب میآمد عبور کند. یک تخت دو نفره ولی پهن که یکی دیگر از دوستان توی عکس هم حتما به تنهایی رویش جا میشد. رو تختی تقریبا نامرتب و تیرهای هم بود. انگار بعد از یک مدتی دیگر جای پای آدمهایی که از روی تخت عبور کرده بودند را نمیشد تشخیص داد. شده بود شکل یک جور لکهی بزرگ که از خوابیدن یک آدم به وجود آمده باشد. مثل یک فراری که هر شب تن عرق کردهاش را آنجا زمین میزند.