360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

وضعیت تحویل سال نو

جفت پاهایم را می‌انداختم روی چهارچوب در که جان می‌داد با همان حرکت ازش بالا رفت. تنها شریک راهم خاله‌ی هم سن و سالم بود که عین همین کار را انجام می‌داد. آن سال نزدیک سال تحویل هم درست موقع ترکیدن توپ همانجا در بالاترین نقطه‌‌ی چهار چوب اتاق بودم. اتاقی که اسمش را گذاشته بودیم اتاق اسباب بازی. مثل یک مکان حرفه‌ای و جدی برای یک فعالیت داوطلبانه ولی تمام وقت. آن موقع عمو تازه شهید شده بود و قرار ما رفتن سر خاک شهدا بود. عبور از گل و لای بین قبرها که موقع سال تحویل تقریبا سفت بود. پدر گفته بود روی قبرها نباید پا بگذاریم.  یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن، در آن روز ،همین رد شدن از زمین گلی- خاکی حاشیه‌ی سنگ قبرها و لگد نکردن روی سنگ مرده‌ها بود. بعد منطقه‌ای بود پر از بالاسریهای آلومینیومی که هر کدام ویترین خاصی از باقیمانده‌های جنگ بود. چفیه، مهر و تسبیح و پلاک. حتی چتر انتهای خمپاره و عکس. عکسهای رطوبت زده توی قاب که همه جور سنی تویش پیدا می‌شد. ریشهای پر پشت و خاک گرفته که سربازها را طوری نشان می‌داد که اصلا عجیب نبود آنطوری باشند. رنگ آسمان و زمین یک طور بود همه اش خاکی بود. شکل متن کتابهای درسی. خانواده‌ها با انواع ظرف و شیشه‌‌ی خالی گلاب، قبرها را می‌شستند. ما هم با یک رادیوی 10 موج کوچک که سالها مهمترین رسانه‌ی خانه‌مان بود و بعدها ازش کلی زبان انگلیسی یاد گرفتم، دور قبر عمو حاضر شدیم. گلدانهای پلاستیکی لاله که کوچک و مشکی بودند. همه‌ی لاله‌های آن روزگار سرخ بود و شاید همه‌ی گلها لاله بود. ردیف مردهای جا افتاده و میان‌سالی که اورکت آمریکایی پوشیده بودند و در حسرت و زاری  کسی که توی قبر خوابیده بود، انگشتهاشان روی سنگ سرد و سفید بازی می‌کرد. زنها هم با چادر مشکی پخش شده بودند روی قبرها. من هم  رفتم و مقابل قبر عمو نشستم. با انگشت شروع کردم توی مسیر حجاری شده و تازه شسته‌ی قبر تا اسمش را دوباره بنویسم. مهدی یک کشیدگی بلند و خونین داشت که تازه شسته بودند و انگشتانم خیس شد. دلم می‌‌خواست زودتر بروم تا کارتن بچه سنگ را ببینم. بچه سنگ و تک شاخ. بچه سنگ مثل همین سنگ سفید روی قبر جان داشت و سعی می‌کرد با تک شاخ دوست بشود. لابد تک شاخ بهش گفته بود که واقعی نیست و امکان دارد این دوستی هرگز شکل نگیرد.  آن سال سال تحویل حس و حال بالا رفتن از چهار چوب در را نداشتم. به نظرم خیس و لیز بود.  هوا هنوز ابری بود و به نظرم یکی دو روز طول کشید تا بفهمد بهار شده و کمی آفتاب انداخت توی حیاط. مثل اینکه گفته باشد بالاخره باید توی عید دید و بازدیدها مثل قبل ادامه پیدا کند.  دیگر سالهاست که آنجا نرفته‌‌ام. ولی شنیده‌ام که همه‌ی قبرها را یکسره کرده اند. یک سنگ مشکی یا سفید توی زمین و حاشیه‌های موزاییک کاری شده هست. هیچ چیز اضافی دیگری نیست. اگر کسی بخواهد قبرها را شمارش کند کافی است تعداد ردیفها را در تعداد ستونها ضرب کند. من هم هیچ گاه موفق نشدم کارتن بچه سنگ را ببینم.


پ.ن: ببینید: 

برای هر صندلی مدیران، چند نفر شهید شده اند؟

 

مترو نوشت- دور درجا- سال نو

1- منتظرم به ایستگاه برسم. مترو واقعا خلوت است. این فرصتها به درد از بین بردن خاطره‌ی شلوغی می‌خورد. یک آقایی پشت سرم است و دارد دور درجا می‌زند. یک پایش را به سرعت تکان می‌دهد. کیفش هر چند چند ثانیه بهم می‌خورد. انگار یک جسم آتشین به پایم نزدیک می‌شود سعی می‌کنم جاخالی بدهم. یکی دوبار بر می‌گردم و نوک تیز کیفش را نگاه می‌کنم. خودش کاملا در افکارش غوطه ور است. پیر فرزانه‌‌ای روبرویم تکه داده به میله‌ی کنار در و می‌گوید 

: منم کشیدم. زیاد کشیدم. نگاهش می‌کنم. باید بخندم. سخت است که این نوع کشیدن را برای کسی دقیق تعریف کنی. مثل جلسه‌ی دادگاه اعلام دعوی کنی و فعل و فاعل جمله را مشخص کنی. خدا را شکر زود می‌رسم و خلاص می‌شوم. از فکر کردن درجا درباره‌ی چیزی که نمی‌دانم چیست ولی به شکل مشترک با آدم بغل دستی ات اتفاق می‌افتد خلاص می‌شوم.  

2- خلاص شدن از سال جدید اصلا جالب نیست. ترا به خدا بگذارید همین سال قدیمی را دو دستی بچسبم. بالاخره این همه روزش را رفته ام و ازش سر درآورده ام. کیفم خالی شده و پرشده و خالی می شود. دوستانی یافته ام و بدون هیچ توضیحی، فراغت افتاده است. ولی هر چه بوده توی تمام سال فارسی  حرف زده ام. همین تکه راه ها را دویده ام و برای بودن تلاش کرده ام. مثل شما منتظر بهترینم. 

3- به دوست عزیزی: به نظر ما اهل دوست داشتن آدمها، آن هم از نوع دوست داشتنی های کم سواد هستیم تا آدمهای جدی تر و سخت گیر تر که با سواد هم هستند. 


4-  سال نو هم برای ما همین دور درجاست. خیلی سخت است که رو به جلو حرکت کنیم ولی جایی نرفته باشیم. امیدوارم شمایی که لطف می کنید و به دفتر یادداشت بنده در اینجا نگاه می کنید، امسال فریب زمان را نخورید و راه خودتان بروید و موفق و سلامت باشید. 


5- اگر این افراد دستنامه - Manual - نویس در IBM برای دین مبین اسلام هم، دستنامه می نوشتند، بخش بزرگتری از دنیا مسلمان می شدند و البته یک گرایش هم داشتند. 

تعطیلات نوروز- خاطرات پیری و جوانی

دوست ندارم چیزی ببینم. سر صبح یکی دوتا سایت را باز  می‌کنم. زود می‌بندم. کتاب کاغذی بهتر است. اما باز هم می‌بینم جمله‌ از وسطش و هنوز نخوانده موج بر می‌دارد. دوست دارم چشمم را تار کنم. اینطوری اشک به سراغم می‌آید. یک پنجره از همه‌ی پنجره‌هایی که دیده‌ام را دوست دارم که نمی‌دانم کدام است. خیلی ساده است ولی قدی است. اجازه می‌دهد این باقیمانده‌ی سرمای زمستانی که خیلی بی تکلیف دارد می‌آید تو، کارش را انجام بدهد. سه نفر آدم با تکلیف از ما بی تکلیف ها برنامه‌ی تعطیلاتشان کاملا مشخص است. اشتهای کافی برای تعطیلات را ندارم. همینطوری‌اش چه مشکلی دارد که این همه ذوق و شوق برای تعطیلات است. مثل غذای خوشمزه‌ای است که شاید مدتها دوست داشتی بخوری ولی حالا داری باهاش ور می‌روی. سرد شده و از دهن افتاده، شکل تزئیناتش را هم از دست داده و کلی هم پول بابتش پرداخته‌ای. یک سال گذشته و قرار است سالی یک بار چنین غذایی را ببینی. فریب غذا را زودتر از خود غذا خورده‌ای. اما همین کافی است. فریب خوردن به تنهایی جذاب است. آدم تا آخرین روزش دارد فریب می‌خورد و می‌نالد. اما بازهم از این کار لذت می‌برد. فریب ساعتهای زیبا زیر باران با کسی قدم زدن. سکوت کمک می‌کند تا اشتهایت باز شود. پسر طبقه‌ی پایینی هم در حال فریب خوردن است. اگر توی خانه باشد همیشه دوست دارد بزند برود بیرون. وقتی هم بر می‌گردد حتی دو دقیقه هم نمی‌تواند پشت در معطل شود. سر و صدا راه می‌اندازد که چرا در را باز نمی‌کنید. تعلقات ما همیشه به شکل فریب، از بیرون و درون به ما سلام می‌کنند. دست تکان می‌دهند و با چشمهای خندان به ما زل می‌زنند. حتی وقتی نشسته‌ای و مثل یک کارمند خوب داری کارت را می‌کنی، از بالای سرت پیدایشان می‌شود. مثل کافه‌ای که مدتهاست تعطیل است ولی اشتهای بیشتری برای رفتن به آنجا داری. دوست داری یکی از پیر مردها یا زنهای جا افتاده را از دنیای خودش بیرون بکشی و باهاش سر یک میز بنشینی. فقط بشنوی که آن وقتها چطور بود. آن وقتها اشاره به جوانی است و همین. آن وقتها به جای دیگری جز دنیای جوانی اشاره ندارد. وقتی تعریف می‌کند و از رشادتهای داشته و گاهی نداشته‌اش می‌گوید. از اینکه خط اتوی شلوارش کاغذ را پاره می‌کرد، فکر می‌کنی همه‌ی زندگی‌ها وقتی بعدها می‌خواهی درباره‌اش بگویی یک جور قصه است. یک روایت ناقص که آدمها و همچنین طبیعت قصد دارند کاملش را تحویل شما بدهند. خوب بعدش چه شد؟ چی گفتید؟  همه‌اش یک آدم نیست. یک آدم نمی‌تواند باشد. باور کردنش  سخت است که یک آدم وقتی فشرده و خلاصه و چروکیده روبروی شما می‌نشیند، حداقل چند ده تا جوان داشته باشد! چطور بهش پا دادید؟ چی شد به فکر بچه افتادید؟ منتظر هستید بچرخد و سفارشش را تکمیل کند یا چیز جدیدی سفارش بدهد. اینطوری قصه‌اش نیز سرش را می‌چرخاند و یک آدم دیگر از آستین کتش بیرون می‌آید. یک آدم دیگر و همه‌ی آدمهای دیگر که در یک جسم چروک شده‌اند. یخ زده‌اند و صاحبشان هر روز می‌رود در گوشه‌ی پارکی، جای  خلوتی و یا تراس پنت هاوسی که بتواند آفتاب بگیرد. خودش هم اغلب نمی‌داند چرا. اما آدمهای تویش این تقاضا را دارند. جنب و جوش می‌کنند و پاها را می‌برند زیر آفتاب. تا  یخشان باز بشود. تا دوباره حرکت کنند. اما تقریبا همیشه و تا زمان مرگ این یخ باز نمی‌شود و آدمها آزاد نمی‌شوند. برای همین شاید بعضی هاشان که در وضعیتی خنده دار یخ زده‌اند برای همیشه همانطوری به دید ما می‌رسند.
پرده‌ی اشک زور زدن یخ‌های در حال آب شدن هستند. که اگر از زبان آدمی زاد بیرون نزدند از چشمها، نم می‌زنند. سه نفر دیگر اینطور نیستند. این سه نفر حتما هر کدامشان تقریبا موفق شده اند آدمهای دیگر را برای همیشه بکشند. مثل چند قلوهایی که توی رحم فقط یک نفرشان زنده مانده است. شاید برای همین است که آدمهای کوتوله ای به نظر می رسند. اما به هر صورت در این یگانگی، ماموریت موفقی داشته اند. 

خدمات و سرویسها: خیال آبادی به نام مرز پر گهر

خدمات و سرویسهایی که روزانه دریافت می کنید و یا به مشتری پرداخت می کنید چطور است؟ 

بدترین ضد حال این است که بعد از مدتها توی این ترافیک شب عید بروی کافه ی فرهنگسرای امام علی، بعد نگهبان زل زل نگاهت کند. در ادامه بفهمی کافه اصلا مدتهاست تعطیل است. انگار برزیل باخته باشد. از پا نمی افتیم و سعی می کنیم برای فردا برنامه ی بهتری بگذاریم.  

 برنامه ریزی برای غلبه بر ترافیک شاید موثر باشد ولی نمی شود به هم وطنانت اعتماد کنی. یکی از دوستان کافه ای را معرفی کرد که توی پروفایلهایش هم خبری نبود از اینکه رستوران است و شاید چای و قهوه ی بعد از غذا به شما بدهد. خیلی مودبانه منوی ناقصی هم داشت. بهترین جا برای دعوت به مسیحی شدن، گلد کوئست و غیره بود.

پ.ن: با حفظ احترام کامل نسبت به مسیحیان عزیز... دانه دانه ریگهای کویر ایران را می شمارم و روز به روز بیشتر به تقلبی بودن خدمات در این مرز پر گهر پی می برم. یک جور خیال آباد که نسلهای آینده قطعا ازش فیلم می سازند. از بی تمدنی و غرب وحشی گری خفیف و زیر پوستی جماعت هم وطن. 
ولی باز هم ادامه دارد. قرار است هر روز تصحیح شود. 

اتوبوس نوشت

1- دو نفر هستند و یکی دارد با شیفتگی کامل به داستان دلاوریهای دیگری گوش می‌دهد. دوستش توی کت و شلوار سورمه‌ای هم چاق به نظر می‌رسد. گاهی به افقهای دور نگاه می‌کند و داستانش را ادامه می‌دهد: 
بهترین دوره‌ی زندگیم دوره‌ی دانشجویی بود. هر استادی بگی رو خریدم. یه وقت استاد زبان رو با 50 تومن 100 تومن. یه وقت یه استادی ماشین نداشت می‌بردم می‌رسوندم فقط همین. گاهی هم که استادا گیر بودن با 400، 500 تومن کل قضیه هم اومد. دوستش گاهی با موبایلش بازی می‌کند. عینکش را جابجا می‌کند و دوباره بر می‌گردد پای منبر. شلوغی توی اتوبوس اصلا برایشان مهم نیست.
- راستی بر نیاوران تجاری متری چقدره؟ 
- 100 تومن باید بشه. بذار این دوستم بنگاهیه
داستان به آنجا می‌رسد که دوستش هم دقیق نمی‌داند 30، 60 یا 100 تومان است. به هر صورت می‌شود که یکی دو تا ایستگاه بعد پیاده می‌شوند. اینقدر شل درباره‌ی این عددها و رقم ها صحبت می‌کنند که آدم غبطه می‌خورد. 
2- دو نفر هستند پیر مرد. یکی اصلا بهش نمی‌خورد درس خوانده باشد. عینک فریم کائوچویی قهوه‌ای به چشم زده. ریش سفید نامرتب و کت رنگ و  رو رفته ای که توی یک دستش هم یک نایلکس تقریبا کثیف هست. بحث می‌رود جایی که سینه راما را هم دیده است. برای دیگری از دوره ی شاه می‌گوید که لازم نبود حتما خیلی جلو باشی که فیلم را درست ببینی. پرده‌ی مقعری بود که همه می‌توانستند یک اندازه فیلم را ببینند. مثل کتاب سوم متوسطه که آن موقع ها می‌خوانده‌اند. بینشان هم یک جای خالی توی مترو هست که کمک می‌کند بیشتر خم بشوند و بچرخند تا روبروی هم صحبت کنند. انگار خودشان را ول کرده باشند به گذشته‌ای که یکی دو تا ایستگاه بعد قرار است برسند بهش. در همین حین پسر جوانی که مهاجر به نظر می‌رسد و لباس کثیفی هم پوشیده با موهای ژولیده از کنارشان رد می شود. بر می‌گردد و می‌گوید: کجا میری آقا؟ من کرایه‌ی همه رو حساب کردم. بدون اینکه جواب بگیرد بر می‌گردد و می‌رود تا شاید جاهای دیگری را آباد کند. سر حکایتها هم می‌چرخد به اینکه یک دیوانه‌ای داشت خودش را می‌زد و یکی هم تماشایش می‌کرد. بقیه‌اش را نمی‌شنوم. ما هم بعد از مدتی از دنیا که گذشت می فهمیم تنها دارایی آدم خاطره هایش هست که مثلا خاطره های مدرسه ناب تر و گران تر است. 
3- چراغ عابر دور میدان ونک کلی طرفدار دارد. به نظر 100 نفر این طرف و آن طرفش ایستاده‌اند. یکی با تیپ شهرستانی و ساده‌ای، کلافه می‌شود و دست بچه‌اش رامی‌گیرد که رد شوند. زنش هم دنبالش می‌آید. یک تاکسی ترمز شدیدی می‌کند و کلی بوق می‌زند. مرد که صورت آفتاب سوخته‌ای دارد بر می‌گردد و فحش می‌دهد: مرتیکه چه خبرته! یکی از توی جمعیت می‌گوید: آقا قرمزه! 
- قرمزه که قرمزه،  دارم رد می‌شم. ان آقا! 
رد می‌شود. بعد همه رد می‌شویم. شاید مثل سریالهای هر شب تلویزیون همانطوری. به نظرم اگر دوتا ماشین با هم خیلی نیش ترمز هم تصادف کنند حسابی همدیگر را کتک می زنند. اگر نمی زنند هم شاید پول جیبشان نیست. دماغ شکستن به قیمت پارسال 5 میلیون تومان بود که صرف نمی کند. دوباره توی اتوبوس می نشینم. تمام روزنامه هایی که دست آدمها می بینم تمایل دارند از همان روز اول حسابی مچاله شوند. اتوبوس این خط به نظرم بی انتها قرار است برود. 

راننده های اتوبوس ایرانی

مثل خیلی از شنبه‌ها، وقتی دیر بیدار شده‌ام و دارم با اتوبوس می روم، به نظر می‌رسد خسته باشم. تمام آدمهای توی اتوبوس هم اینطوری به نظر می رسند. تنها امید به بهبود اوضاع دو تا کودک افغانی یا پاکستانی هستند که  دایره دست گرفته اند و روح مرحوم هایده را در گور می لرزانند. تقریبا کسی از این وضعیت خنده اش نمی‌گیرد. بعد شروع می‌کنند یک شعر در باره‌ی مادر می‌خوانند. تازه یخ یکی از پیرزنهایی که روسری روشن دارد و روی عینک آفتابی بزرگش را بدین وسیله سقف زده است، آب می شود.  

 قرمزی لبهایش که کاملا جابجا می شود را می‌توان دید. لبخند می زند و به یکی از پسربچه های دایره زن پول می دهد. پسربچه دست می کشد روی موهای ماشین شده‌اش و چشمهای بی حالش حتی وقتی می خواند نیز حسابی برق می زند. راننده اتوبوس صدایش از توی اتاقک اتوبوس می آید که کمی نازک شده است و دارد از مسافری می خواهد برود آن طرف تر بایستد. ملاحظه کند و داشبوردش را به هم نریزد. مرد راننده شاید یک پدر مهربان با لهجه‌ی نرم قزوینی باشد.   اتوبوس یکهو ترمز می کند و تمام مسافرها می ریزند روی هم. پیر زن هم همین طور که میله ی وسط اتوبس کنده می‌شود پرت می شود این سمت. هنوز از روی زمین بلند نشده است و دارد به راننده می گوید: آقا این چه وضعیه. بعد مردم از پنجره ها سر بیرون می کنند. مقصر یک عابر است که بسته ای پول توی دست دارد. راننده غر و لند می کند و بعد شروع می کند فحش دادن. تقریبا یک جور لهجه‌ی  آدمهایی که صبح شنبه ساعت 10 سرکار می روند آماده هستند تا خلاء درونی شان را بیرون بریزند. دوتا جوان از روی صندلی شان بلند می شوند و می ایستند. همینطور هم وقتی ایستاده اند فحش می دهند: آقای راننده بذار پیاده شیم بریم حالیش کنیم. دیوس. 

پیر مرد دیگری از پشت عینک آفتابی و با سبیل مخملی سیاه و سفیدش می گوید: خوب حالا که چی؟ کتکش بزنید که فایده ای نداره. پیر مرد کاپشن مشکی  سبک پوشیده و شلوار کتان روشن پایش است. رو می کند به من و می خندد. من ولی لبخند خیلی کم رنگی روی لبم هست. دو تا بچه ی کولی 100 متر بالاتر و به خاطر ترافیک پیاده می شوند. در حالی که از جلوی ماشین عبور می‌کنند صدای راننده می‌آید: 

دفعه‌ی دیگه سوار ماشین من بشید هم خودتون رو می‌زنم هم دایره‌اتون رو! 

نمی‌دانم دقیقا قرار است چه دلیلی برای این پیر مرد دوست داشتنی باشد که او را پشت فرمان اتوبوس نگاه داشته است. اینکه اول باید شروع می‌کرد به زدن دایره و بعد خشمگین به کتک زدن بچه‌ها می‌پرداخت یا برعکس و یا اصلا شروع می‌کرد هر دو کار را با هم انجام می‌داد. 

به هر صورت آن دو تا جوانی که تا چند صد متر پیشتر می خواستند آن دیگری را کتک بزنند، دارند می خندند. 


یک توریست شیفته ایران- پدر خوانده بودن

یک بار از طرف شرکت رفته بودم ماموریت تبریز در راه برگشت با یک پسر فرانسوی توریست  آشنا شدم

توی پاریس ویدئو آرت می خواند به 5 زبان واقف بود دوست دخترش هم اهل اروپای شرقی بود 

آن موقع ها اینقدر اینترنت نبود که کسی برای فرزندش پدر خوانده نخواسته باشد.

برای همین هم یک روز که آمده بود توی شرکت صبحانه می خوردیم 

فرمودند که تو باید پدر خوانده ی فرزند آینده ام باشی

دوستهای خارجی زیادی داشته ام از نزدیک ولی این یکی واقعا بین المللی بود  

بعدها درسش تمام شد و به ویتنام رفته و کار ویدئو سازی انجام می دهد

خدا ازش قبول کند بعضی آدمها جهان وطن هستند 

یادم هست یک کارخانه ی قدیمی را توی گوگل ارث که آن موقع سهم بیشتری به زمینیها می داد نشان داد که 

چطور بازسازی کرده اند و در آن زندگی می کنند

مادرش از مهندسهای هسته ای فرانسه بود 

پدرش پرفسور ریاضی بود که در روزگار کودکی فوت کرده بود

یک خواهر داشت که با وجود دکترای جامعه شناسی گاهی چوپانی می کرد همان اطراف پاریس 

برادرش 26 ساله اش دانشجوی دکترای نجوم بود همانجا

مادرش عاشق ایرانیها بود  یک بک پکر -Back packer- از همین هایی که دل شیر دارند و می آیند ایران بود 

ویزای هفت روزه اش برای ایران خیلی کم بود

هرروز راهی کوچه پس کوچه های تهران می شد  و هیجان زده بر می گشت

دیوان خیام خریده بود و باهاش حال می کرد. 

به هر صورت اینها هم تهران را جور دیگری می بینند با هم خیلی سر آواز دهل از دور شنیدن بحث کردیم 

خیلی چیزها از فرهنگ ایران و مسلمانها می دانست ولی باز هم قانع نشد که نشد 

الان او در گوشه ی آسمان من هست گاهی از طریق اینترنت چشمکی می زند. 

همین کافیست

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت هشتم


یک روز از آن وقتهایی که کامپیوتر درس می‌دادم، قرار شده بود از بچه‌ها امتحان بگیرم. یک مدرسه‌ی دولتی درب و داغان بود. یک مساله‌ به عنوان پروژه داده بودم که قرار بود 20 خط برنامه برایش بنویسند. همه‌همه‌ی بیرون باعث نشده بود که توی آن اتاق کوچک با دوتا کامپیوتر اجازه بدهم هجوم بیاورند تو. دانه به دانه مثل مریض می‌خواندم و می‌آمدند تو  روی فلاپی برنامه را اجرا می‌کردند و بعد توضیح می‌دادند و می‌رفتند. یکی‌شان خیلی قد بلند بود. آن موقع تصمیم گرفته ‌بود سبیل هم بگذارد. یک چنار دومتری که آن بالایش سبیل  داشت. اگر خبر نداشتی دبیرستانی است فکر می‌کردی توی بازار حجره دارد و دوتا پسر 8 و 10 ساله هم باید داشته باشد. خیلی جدی و سرد به نظر می‌رسید. نشست و  بعد فلاپی‌اش درآورد گفت: میشه این رو ببینم توش چیه؟ 
-یعنی چی توش چیه؟ 
- آقا گفتیم ویروسی نباشه
فلاپی را گذاشتم توی دستگاه و بازش کردم. فلاپی پر از عکس‌های پ رن و بود. من هم خیلی اخلاق‌گرا و به صورت تصمیم در سکوت دونفره شروع کردم و تمام عکس‌ها را برایش پاک کردم. او هم حتما از این حرکت راضی بود. فقط برگشت و گفت: آقا این فایل‌هایی که از روی فلاپی پاک میشه بازیابی هم میشه؟ 
خیلی فنی و سرد مثل خودش داشتم پلک می‌زدم و جوابش را می‌دادم: نه! نمیشه! 

دوره‌ی سختی بود. شما یا عاشق هستید یا بی‌پول  که می‌روید تدریس خصوصی می‌کنید و البته شق سومی هم دارد که ممکن است معلم بورسیه باشید و ناچاربرای حفظ نام تجاری خود تدریس را پیشه‌ی خود خواهید نمود. مدتی مجبور شدم برای اینکه جای درست و حسابی نداشتم از اتاق توی پارکینگ خانه‌ای از بستگان استفاده کنم. ماجراهای زیادی داشتیم مثلا یکی از دوستان اگر به ما زنگ می‌زد و پیدایم نمی‌کرد به عقلش می‌رسید که زنگ بزند آنجا. آنها هم وسط کلاس مرا صدا می‌کردند که فلانی بیا گوشی بگیر. از یک پیر زن عجیب و غریب چیز بهتری در نمی‌آمد. خدا رحتمش کند. یک وقتهایی هم مهمان می‌رسید و همینطور با سر و صدای زیاد از همان دم در تا بالا رفتن از پله‌ها مثل پلنگ صورتی به نظر می‌آمدم. صامت درس می‌دادم. آنها هم تقریبا همش زیرزیرکی می‌خندیدند. اما مهمترین اتفاق آن محل کذایی تدریس خصوصی مال زمانی بود که صبح خیلی، سرحال و با انرژی رفتم توی اتاق. بچه‌ها ازقرار زودتر از من رسیده‌بودند. توی راه به خودم می‌گفتم مثل دفعه‌های قبل سعی نکنم توی دقیقه‌ی 90 راه مساله‌ها یادم بیاد و این بار آماده و غبراق بودم. دخترها انگار یک موجود وحشتناک توی کلاس دیده باشند،  چسبیده‌ بودند به گوشه‌ای و تکان نمی‌خوردند. هر چهارتاشان داشتند با چشمهای باز  کنار میز را نگاه می‌کردند. گفتم: 
- چی شده؟ چرا رفتین اونجا جمع شدین؟ 
- هیچی آقا! 
دور زدم و رفتم توی آن جای تنگ و باریک. پیر زن رفته بود توی زیر زمین و در زیر زمین تاریک باز بود. یک سوراخ مربعی بزرگ توی زمین که هیچ کدام حتی نمی‌توانستند به زبان بیاورند که یعنی چی؟ من هم تا آن موقع ندیده بودم چنین دریچه‌ای آنجا باشد. پیر زن سرخوش و لنگ لنگان از پله‌ها آمد بالا. نصف سرش بالا بود که سلام کرد. بعد یک دقیقه‌ای طول کشید تا بچرخد و هیکل چاقش را بکشد بیرون. بعد خاک لباسش را تکاند و چند تا تاس و قابلمه‌ی مسی خاک گرفته‌ای که توی دستش سنگینی می‌کرد گذاشت  زمین. 
- مادر جون بده من کمکت کنم. 
بعد قابلمه های توی هم را گرفتم دستم. خودش هم بلند شد و بالاخره لنگان لنگان از وسط کلاس راهش را کشید و رفت بیرون. 
اینطوری شد که دیگر تصمیم گرفتم توی آن خانه درس ندهم. اما همه‌ی ماجرای آن خانه همان نبود. 
یک گروه پسر شرور داشتم که برای تدریس خصوصی می‌آمدند پیشم. بنا داشتم به خاطر اینکه شاگرد مدرسه‌ام بودند بهشان نمره ندهم. یعنی باهاشان طی کرده بودم. آنها هم یک جورهایی به زبان بی زبانی گفته‌بودند که باهات حال می‌کنیم. یک روز همین تلفن بازی دوستان باعث شد که بروم طبقه‌ی بالا برگشتم و ساعت مچی روی میز را چک کردم. تقریبا یک دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من هم تند چند تا نکته برای جلسه بعد گفتم و یک سری سوال بهشان دادم برای جلسه بعد. جلسه بعد نیششان باز بود. همان اول اعتراف کردند که وقتی رفتم بالا ساعت را یک ربع کشیده بودند جلو تا کلاس زود تمام شود. کلا بچه‌های با نشاطی بودند. اگر دیر می‌رسیدم توی همان پارکینگ مشغول بازی می‌شدند. بعد وقتی می‌رفتم توی کلاس شروع می‌کردند به مسخره بازی. به تقلید از برنامه قطار ابدی که آن روزها از تلویزیون پخش می‌شد یکی می‌رفت جای من می‌نشست و تا می‌آمدم تو شروع می‌کردند طرف را بلند کردن و می‌گفتند: این‌جا جای دکتره. اینجا نشین. 
یک روز وسط روز یعنی تقریبا 10 صبح کلاس داشتم و در حال رفتن به مدرسه بودم. کوچه‌ی مدرسه حسابی کنده کاری بود. به سختی تا 20 -30 متری حیاط مدرسه رسیدم. دیدمشان، یک سری از بچه‌های خودم توی کوچه ول بودند. کارگرهای افغانی دور یکی جمع شده بودند. آن یکی داشت با کمپرسور بادی آسفالت خیابان را می‌کند.  بعد تمام تن و بدنش را بیشتر از واقعیت موجود تکان می‌داد طوری که کلاه لبه دارش از سرش افتاد. سریع خم شد کلاهش را بردارد. یکی دیگرشان آمد و همینطور بعدی‌ها و بعدی‌ها. تقریبا 5 نفرشان توی همان چند دقیقه داشتند با این‌کار مسخره بازی درمی‌آوردند و می‌خندیدند. بالاخره خودم را نشان دادم تا بساطشان را جمع کنم. 
- آقا سلام بیاین بکنین ببینن چقدر خوبه! 
وسوسه شدم رفتم کندم ولی سعی کردم قرص و محکم باشم تا سوژه نشوم. اما طوری شود که انگار طوری نشده. هم این بشود که در جشنشان شرکت داشته باشم. ولی تمام سر و صورتم می‌لرزید. آنها هم زدند زیر خنده من هم همراهشان شدم. ولی به هر صورت به خیر گذشت و همه را جمع کردم بردم توی مدرسه. 

خاطرات معلم مدرسه - قسمت هفتم

برای من که زیاد پیش آمده دختری تنها آمده توی کلاس خصوصی و همان اول از محیط خوف آنجا ترسیده بعد توی دلش کلی به خودش لعن و نفرین کرده که چرا زودتر از همه و تنهایی راه افتاده و رفته نشسته تا بقیه مثلا 20 دقیقه‌ی دیگر پیداشان بشود. مثل آهن گداخته لپهاشان گل می‌انداخت. من هم خیلی ازشان بزرگتر نبودم و فکر می‌کردم طوری درس بدهم و نگاهشان کنم که راحت باشند  . ولی به هر حال برایشان طبیعی بود که از  حضور معلم‌ کم سن و سالی مثل من آن‌هم تنها توی کلاس یک طوریشان بشود.  توی یکی دوتا شوخی اول و دوم دمای اتاق را پایین آوردم. خیلی سخت است با شکلهای یک مساله بخواهید همین‌طور مثل دوتا آدم غریبه سر یک میز بنشینید و شوخی بکنید. به هر حال وقتی دوستهاش آمدند تقریبا کوره‌ی گداخته سرد و طبیعی به نظر می‌رسید. 
اما همیشه بدین منوال نبود.  برعکس یک گروه دیگر که برایتان می‌گویم. یک گروه دونفره که یکیشان همین شیفتگی و در عین حال دافعه را نسبت به معلمش داشت. یک جور غیر خطی زندگی و رفتار می‌کرد. 
پدر و مادرش جدا شده بودند. دخترک خوشگل بود و افسرده. این ترکیب کنایی در نزد تمامی اهل فن از منزلت بالایی برخوردار است. به هر صورت دو نفری می‌آمدند وتوی کلاس خصوصی – چندش آورترین و پولسازترین کار دنیا- می‌نشستند تا بلکه کمی درس زیر پوستشان برود. یک روز آمدم دیدم جفتشان با لباس راحتی خانه نشسته‌اند و برای اینکه دعواشان نکنم هر دوتا کلاهی  هم گذاشته‌اند سرشان. به هر حال به 
روشان نیاوردم که این چه جور قرتی بازی است. خلاصه اینقدر توی ذوقشان خورده بود که اصلا به قول خودشان جوشان را تحویل نگرفتم و رفتم سر درس خواندن. البته می‌دانید که به هیچ روی معلم زهر ماری نبودم. شاید آن روز بیشتر دلشان برف بازی می‌خواست تا درس. شاید اگر دختر نبودند همین اتفاق هم می‌افتاد. قدیم‌ها اینطوری بود که دور همی معلم و شاگرد دور باطل محسوب می‌شد. یک روز هم همانی که افسرده  و خوشگل بود- تاکید از اجزاء صواب است- آمد و بی‌مقدمه گفت: آقا ما می‌ریم کلاس گیتار. 
-به به! چه خوب
بعد خم شد و از زیر میز کیف گیتارش را درآورد. سعی کردم قبل از اینکه چیزی به هم بخورد بهش اجازه بدهم و الا بی اجازه می‌رفت سراغ زدن. کمی پیک را جابجا کرد و کوک کرد و نرم نرم شروع کرد به زدن. صندلی را فاصله داده بود از میز و زیر نور تقریبا متمرکز در وسط اتاق مثل یک فرشته‌ی معصوم و بی پدر و مادر شروع کرد به خواندن. صدای نازکش در گوش کسی که الان از در می‌آمد تو شاید خنده‌دار می‌رسید. و وقتی می‌خواند سوراخهای بینی ظریفش باد می‌کرد. جدی‌ترین حالتی که ازش دیدم همین خواندن و گیتار زدن نصفه و نیمه بود. طوری پاهایش را روی هم انداخته بود که انگارسالهاست توی محفل‌های خصوصی برنامه اجرا می‌کند. 
 خیلی طول نکشید و کارش تمام شد. بعد ما دوتا کف زدیم که یعنی خیلی خوب و حتی لبخند. این باعث شد که راحت‌تر بشود. در ادامه‌ی ماجرا یک روز چند تا از دوستهای شیطان‌ترش را آورد. کلاس شده بود آشوب. وسط کلاس از زیر میز به هم لگد می‌زدند. آنقدر زدند و خندیدند تا سرآخر یکی با صندلی خورد زمین و صندلی را شکست. یعنی یکی صندلی را از زیرش کشیده‌بود و اینطوری شد. حیف شد که عذرشان را خواستم چون تامدتی آن ساعت خالی و بی پول، مثل یک دندان شکسته توی تقویم آموزشی‌ام توی چشم می‌زد. 
چند سالی شد که یک روز آن دختر طرفدار معلم‌اش را دیدم. رژ پر رنگی زده بود که چهر‌ه‌ی لطیف و کودکانه‌اش را سعی داشت بزرگتر جلوه دهد. لبخند زد و با خجالت و سرعت رد شد. گاهی وقتها  یک لحظه دیرتر شناختن ادمها، شما را به موجودی منگ یا بداخلاق تبدیل می‌کند که اینجا هم کارکرد خودش را پیدا کرده بود. این البته آخرین باری نبود که دیدمش. چندسال بعد وقتی دیگر زن کاملی شده بود توی مراسم ختم پدرش دیدمش. بلوز و دامن و روسری مشکی سرش بود. برگشت و یک نگاه انداخت و بی‌حال سلام و علیک کرد. موهایش را کاهی کرده بود. خرمن موهاش از روسری بیرون افتاده بود و صورت زیبا و پراشکش را جذاب‌تر می‌کرد. 
روزهایی شده بود که ذوق و شوق مساله طرح کردن برایم شده بود بیماری و عادت. اینقدر سوال می‌نوشتم و با خودم حل می‌کردم که اهل خانه به سلامتم شک می‌کردند. موضوع به ادب و تربیت هم کشیده شده بود. بعد از مدتها جمعی از دوستان باهم رفته بودیم بیرون که یکی‌شان یعنی آن یکی که از همه مثبت‌تر بود گفت: بابا چت شده؟ حالم بد شد ازبس هی می‌گی آقای فلانی. چقدر مودب شدی
 و کلی بد و بیراه بارم کرد. معلم شده بودم. واقعا خودم هم نمی‌توانستم توی آینه به خود اصلاح شده‌ام نگاه کنم. 

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت ششم


تجربه‌ی تدریس توی مدرسه دخترانه خیلی جذاب است. یعنی می‌شود یکی از چالشی‌ترین اتفاق‌های ممکن زندگی آدم آنجا بیفتد. پسرهای مدرسه‌ای برای من سبیل کلفت خیلی جذابیت معنایی ندارند مگر آدمهای خاصی باشند. دخترها آدم – یعنی معلمشان - را تا با آزمایش کربن 14  سن‌یابی و موقعیت یابی نکنند، همیشه می‌نشینند و تا آخر هر درسی را گوش می‌دهند به امید آنکه مثلا آخر کلاس خاطره‌ای چیزی، آزمایش‌ها و نتایجش را برایشان روشن کند. دخترهای دبیرستانی معمولا هنوز این‌قدر دغدغه‌های بزرگ ندارند. مثلا خیلی برایشان فرق ندارد که توی صفحه‌ی اول شناسنامه باشند یا توی صفحه‌ی دوم آن قرار بگیرند. البته این موضوع توی ایران به شکل چیزی که عوض دارد، بی گلایه‌است. مردها هم توی صفحه‌ی دوم شناسنامه قرار می‌گیرند.  

  یک روز رفتم سر کلاس و دیدم که یکی خیلی متمرکز دارد معلمش را برانداز می‌کند. دختر باهوش و بانمکی بود که از قضای روزگار چادری هم سرش می‌کرد. ولی اصولا ما ازوناش نیستیم. به هر صورت اولین اقداماتش اینطوری بود که وقتی برگه‌های کوئیز و تست‌ها را می‌گرفتم می‌دیدم کنار اسمم روی ورقه – آقای- را با خط خودش اضافه کرده است. یک روز داشتم یک مساله‌ی فیزیک دما و حرارت حل می‌کردم. توی مثال گفتم یک قابلمه را می‌گذاریم آبش جوش بیاید که باهاش چای دم کنیم. کلاس رفت هوا و شروع کردند که توی قابلمه چرا؟ بعضی وقتها به خاطر رفع خواب‌آلودگی کلاس از این کارها می‌کردم. دخترها اغلب باجنبه‌تر بودند و کلاس را به ف ا ک نمی‌دادند. بعد دیدم دارد ازم دفاع می‌کند. 

 بعد از مدتی و در جریان طولانی و خارج از محدوده‌ای با برادرش دوست شده بودم. یعنی شده بودیم دوستهای خانوادگی.

 اصولا درباره‌ی معلم‌های  مرد حرفهای زیادی شنیده بودم نه همه‌شان. بدیهی است که قسمتی ازشان توی سرم بودند. یک معلم افسرده‌ای با عینک ته استکانی که وسط کلاس خصوصی از اینهایی که شبیه نشستن و قصه گفتن دور کرسی است. چنگ می‌اندازد روی ران دخترک. دخترک هم سرخ و سفید می‌شود و بیشتر باور نمی‌کند این اتفاق افتاده باشد. معلم‌های زن‌دار زیادی که همش توی نخ ابرویو لب و لوچه و خیلی جاهای دیگر از دخترها بودند را زیاد شنیده بودم. قصه‌های عاشق شدن‌ها و وابستگی‌شان را به معلم‌ها  هم زیاد شنیده بودم عشق و گریه‌های احمقانه‌ی نیمه‌شب برای داشتن معلمشان. تصورش هم خنده‌دار و حتی ترسناک بود.  برای همین هم از دخترها مخصوصا دخترهای راهنمایی فرار می‌کردم. یک بنیاد علمی خصوصی  کار می‌کردیم و من مدیریت تیم ریاضی را داشتم. اصلا هم آدم پرت و پلایی بودم که توی باغ نبود. رییس بنیاد خودش خانم معلم شیمیایی و حسابی بود. یک روز دیدم دخترش آمده و دارد برای خودش سوراخ سنبه‌ها را می‌گردد. توی دالان مدوری که دور بنیاد بود قدم می‌زد. دختر سوم راهنمایی و تازه بالغ چیزی است که عرض کردن ندارد و خودتان بهتر می‌دانید چه عشوه‌هایی دارد. مادرش بعد از مدتی آمد و باخنده گفت که من شما را از خیلی آدمهای دیگر موفق‌تر می‌دانم و چی و چی. من هم لبخند و لب گزیدن و خیلی ادا و اصول‌های دیگر تحویلش می‌دادم و اصلا منظورش را نمی‌فهمیدم. بعد صاف یک قدم آمد جلوتر و گفت به دخترش ریاضی درس بدهم. فاصله‌اش هم حسابی خطرناک بود. همانجا درجا تصمیم گرفتم و گفتم: نه!  چانه زدن‌هاو خالی های دیگر بعدش را یادم نیست. این یک جور اخلاق بد بود.  مثل غذا خوردنم. وقتی که با قاشق دارم توی دریای آب خورش دنبال گوشت می‌گردم و گوشتی پیدا نمی‌کنم. 

اما آن دختری که گفتم سعی می‌کرد خیلی دوست‌دار معلمش باشد.  البته خیلی رفت و آمد نداشتیم. این ماجرا شد تا روزی که بهم زنگ زد. 12 اردیبهشت بود و نزدیک امتحانات آخر ترم. قرار شد بیاید خانه‌مان و رفع اشکال کند. من هم گفتم عصر بیاید و خوشحال می‌شویم و از این حرفها. تصور کنید همان عصر مادر و خواهر گرامی بخواهند بروند خرید و تو توی خانه تنها باشی. دخترک چادرش را کشید و آمد تو. دیدم گلدان درست و حسابی هم آورده  برای روز معلم. هیچ چیزی هم نشد. رفع اشکال هم انجام شد و به خیر گذشت اما موقع رفتن پدر گرامی پیدایش شد. 

خدا حفظش کند آن موقع اینطوری بود. اخمهاش رفت توی هم و همین برای پسری که هیچ وقت از پدرش کتک نخورده کافی بود تا حساب کار توی صورت وضعیت آخر دور‌ه‌مان تراز شود. این رامی‌گویم چون پدر گرامی یک مدیر مالی حسابی بود و اصلا با همه‌ی شوخ بودنش درباره‌ی بعضی چیزها اصلا شوخی نداشت. 

گفت: این خانم کی بود؟ 

- هیچی! شاگردم بود.

و بدون اینکه بخواهد بپرسد سرمنشاء آوردن گل را برایش گفتم. بعد هم با همان یک اخم اول اعتراف کردم که اصلا قرار بود مادر و بقیه خانه باشند بعد یکهو زدند رفتند خرید. اینطوری قضیه حل شد و چیزی نگفت و رفت. این شاید آخرین بار و اولین باری بود در ماجرای دختر بهم گیر داد.


خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت پنجم


درس دادن توی مدرسه‌ی پسرانه شیفتگی‌ها و جذابیتهای اکشن زیادی برای یک معلم  مدرسه دارد. عمر مفید آدم را بیشتر می‌کند. حتی زمانی که خاطرات را نشخوار می‌کنید، نیز این اتفاق برایتان می‌افتد. توی مدرسه‌ای که درس می‌دادم یک ساختمان بود که کاملا از ساختمان حاوی دفتر فاصله داشت. می‌دیدم و می‌شنیدم که خیلی شلوغ‌اند. یعنی به خاطر دوری از دفتر خیلی راحت نمی‌شود سرشان را به هیچ آخوری بند کرد. این مدرسه البته آن مدرسه‌ی غیر انتفاعی تقریبا لوکس نبود که تا به حال برایتان گفتم.    

 یک ساختمان‌های پراکنده و بی‌ریخت از قبل انقلاب بودند که حالا به عنوان مدرسه‌‌ی دولتی داشتند ازشان کار می‌کشیدند. ساختمانهای آجری بی تفاوتی که توی تاریخ هر کشوری هست تا وقتی طرح عمودی سازی توی تهران اجرا نشده بود اینها به عنوان بهترین نوع مدرسه‌ها نهایتا دو طبقه بودند. مدرسه‌ حاوی یک سری ساختمان بود که دور حیاط اصلی کشیده شده بود. البته یک جور نعل اسب که کل حیاط را در بر می‌گرفت. اوایل زیاد توی کوک بچه‌ها نبودم ولی خیلی زود از معلمهای خسته که فقط اضافه‌کار و صبحانه‌ی چرب براشان مهم بود خسته شدم و تفریحم این بود که انگار دارم به شما گوش می‌دهم ولی در اصل زنگ تفریح دنبالشان می‌کردم. آن موقع تنها معمای زندگی‌ام این بود که چطور خودم و خودمان را آن‌قدر پرجنب و جوش فراموش کرده بودم واین‌ها دیگر چه جور جانورانی بودند که فقط از سر و کول  هم بالا می‌رفتند. برای گرداندن چنین دم و دستگاهی سه تا ناظم به نظر کافی می‌رسید. ولی بازهم کم بودند. برای یک مدرسه پسرانه‌ی دولتی که قرار است ملت را با کتک و تنبیه و تحقیر آدم کند و بدهد بیرون و سرآخر بنر قبولی دانشگاه فیلان را بزنند جلوی در مدرسه، تنها چیزی که زیادش هم کم است، ناظم است. ناظم‌ها همه‌شان بد نبودند. ولی توی آن باغ وحش واقعا لازم بود که کسی کنترلشان کند. باغ وحشی که یک جور نظریه‌ی داروینی آموزش و پرورشی به سبک ایرانی تویش موج می‌زند. زندگی گله‌ای فله‌ای مدرسه‌ای.  یکی از ناظم‌ها انگار هنوز توی دهه‌ی شست زندگی می‌کرد. خوش مشرب بود ویکی دوتا مساله‌ی ریاضی بلد بود که می‌شد باهاش نهایت 20 دقیقه تاخیر معلم را جبران کرد. همش دستش تسبیح بود که می‌چرخید بعد یکهو حرکتهای غیر خطی می‌کرد. صدایش در می‌آمد که: جانور نرو بالا از اونجا.

دقیقا توی ضلع روبروی ساختمان دفتر می‌دیدی یکی دارد از دیوار می‌رود بالا و رسیده است به تراس طبقه‌ی دوم مدرسه. ساختمان روبروی دفتر تقریبا خالی بود. درها قفل بود و گاهی می‌شد تویش یکی دوتا میز خاک گرفته برای پینگ پونگ بازی کردن بچه‌ها پیدا کرد. ناظم دیگری هم بود که یکبار بچه‌ها سر کلاس آمارش را خیلی مودبانه بهم داده بودند. واقعا کارهاشان خنده دار بود. موقع مراسم صبح‌گاه می‌رفت توی فرو رفتگی محل اجرای مراسم و به نظرش خیلی یواشکی بچه‌ها را رصد می‌کرد. دید می‌زد که کی دارد شیطنت می‌کند تا بعد برود حسابش را برسد. دست بزن داشتن یک جور افتخار انتظامی بود. یک وقت که کلاس افتاده بود به درد دل‌های بچه‌ها بهم گفته بودند که این یکی فکر می‌کند خیلی جای خوفی قایم شده است، در صورتی که همیشه شکمش از لبه‌ی دیوار زده بود بیرون و از تمام بخشهای صف مدرسه قابل دیدن بود. این داستان خود به خود تمام حربه‌های تیزهوشانه‌اش را برای مچ گیری از بچه‌ها نقش برآب می‌کرد. اما ساختمان کنار ساختمان روبرویی جایی دنج برای  بچه‌ها بود. بچه‌ا حق نداشتند توی ساعت تفریح، آن هم چه تفریحی، توی کلاسها بمانند. این ناظم شکم گنده حس کارآگاهی‌اش گل می‌کرد و هر چند وقت یکبار می‌رفت تا بچه‌ها را غافلگیر کند اما کلا ناموفق بود. یکبارش را خودم دیدم بودم و حجت بر من تمام شده بود. همینطور که داشت از پله‌‌های طبقه‌ی دوم بالا می‌رفت. ردیف بچه‌ها، رنگ به رنگ با کاپشنهای زرد و نارنجی و غیره مثل تفاله‌های میوه از پنجره‌های انتهایی ساختمان ریختند بیرون روی سقف دست شویی و بعد همه کم کم توی سوراخ و سنبه‌های دشتشویی پراکنده شدند. توی ایران و مخصوصا مدرسه‌‌دولتی، دستشویی بزرگترین رکن زیبایی شناختی و کاربردی حیاط است. طوری که اگر بچه‌ی شما خواست نقاشی بکشد ساختمان کلاسها را یک طرف یک حیاط می‌کشد و طرف دیگر به نظر خیلی مودبانه یک آبخوری می‌کشد درست عین طویله‌هایی که شاید توی فیلم یا از نزدیک دیده باشید. من تفریح این بچه‌‌ها را از دور یا نزدیک می‌دیدم. مثلا از بالای در دستشویی نایلون آب می‌انداختند تو. حتی یکبار دیدم یکی یک مکعب کاغذی درست کرد و تویش آب کرد بعد برد از بالای در انداخت تو. بیچاره هر کسی که‌آن تو بود بایستی با این بمب آبی به کلی مهندم شده باشد. خیلی دلم می‌خواست بروم و روش ساختن چنین مکعبی را یاد بگیرم. اما هیچ وقت نشد. یک شاگرد بود که چند روزی توجه‌ام را جلب می‌کرد. پسرها توی مدرسه و زنگ تفریح اصلا اهل آرام و قرار نیستند. یکی بود که درشت اندام بود و همیشه توی این زمینهای سیمانی- ورزشی مدرسه داشت بازی می‌کرد. بازی‌اش مهم نبود یک وقت می‌دیدی دارد از بالای تور والیبال اسپک می‌زند. یک دقیقه بعدش می‌دوید و می‌رفت توی آن یکی زمین و سعی می‌کرد  توی خط دفاعی توپ حریف را بزند. بعد می‌شد که گل می‌زد و داد و بیداد کنان شادی بعد از گل می‌کرد و می‌دوید تا می‌رسید به اتاق پینگ پونگ. آنجا هم یک گردو خاکی می‌کرد تا وقت تمام شود. دوست داشتم ازش بپرسم توی خانه چه جور غذایی می‌خورد و اصلا چه جور جایی زندگی می‌کند. گاهی‌وقتها می‌رفتم و بی حوصلگی‌های ناظم را تحمل می‌کردم و ازش درباره‌ی بچه‌ها می‌پرسیدم انگار سالها  منتظر بودم زاویه‌ی دیدم را عوض کنم. جای آنها بنشینم و ببینم واقعا چه چیز خشنی توی ذهنشان نسبت به بچه‌ها می‌گذرد که اکثرا اینطوری هستند. اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم اصلا در این باره‌‌ها حرف نزنم. ناظم یک مدرسه‌ی دولتی پسرانه یک چیزی در حد افسر یک کلانتری شلوغ است. توی ایران هیچ وقت نمی‌توانید با یک ایرانی صمیمی بشوید. طوری هزینه‌های جانبی این کار آن‌قدر بالاست که بعد از مدتی تجربه با آدم‌ها ترجیح می‌دهید همان روزمرگیها و مسخره‌بازی‌های ابلهانه و عوامانه را هم‌رنگ جماعت پیش ببرید. مخصوصا توی آموزش و پرورش که معمولا معلم‌ها از آدمهای ضعیف کنکوری جذب می‌شوند. ناظم گرامی هم تقریبا مایه‌ی خنده‌ی بچه‌ها بود. سعی نمی‌کرد احترام آمیز با بچه‌ها رفتار کندو احترام خودش را به دست بیاورد. دلیلش هم این بود که آموزش ندیده بود یا همین‌طوری مثل تمام مراکز آموزش ضمن خدمت برای ارتقاء شغلی یک دوره‌هایی گذرانده بودند. بماند. 

خاطرات یک معلم مدرسه- قسمت چهارم

اگر شما معلم ی باشید که پایه‌ی بچه‌ها باشید کافی است چند روزی باهاتان صمیمی بشوند. دخلتان آمده است. این یک قانون است. تنهاقانونی که دوست داشتم اصلا رعایتش نکنم. ولی نمی‌شد. یک روز همه از مساله حل کردن خسته بودیم و تقریبا یکی از آن تراکتورهای خرخوان از لشگریانم مانده بود که آورده بودم داشت تمرین حل می‌کرد. بچه‌‌های دبیرستانی تا وقتی پایشان به دانشگاه باز نشده همیشه باهوش و حسابی و باطراوت هستند. یکی موضوع کسالت عمومی را فهمید و دست بلند کرد. بهش اجازه دادم.
- آقا میشه یه سوال شخصی بپرسیم؟  
 - تا چی باشه؟
- آقا راسته مدیر به شما گفته نباید ریش پرفسوری بذارید؟ 
دوباره چند نفری‌شان هرهر شروع کردند به خنده. ولی بقیه سعی کردند خیلی ول ندهند. من هم سعی کردم لبخند بزنم. بعد توضیح دادم که اصلا همچین چیزی نیست و دیدم بهم نمی‌آید رفتم زدم. بعدش دیگر کسی اصرار به دروغگو بودن من نکرد. چون ما هم اصراری نداشتیم آنقدر زیاد مچ معلم‌ها را بگیریم. نسلهای آینده هم احتمالا همین‌طوری باشند. 
البته هر معلمی بی اخلاقی‌های خودش را هم دارد. یک روز واقعا خسته بودم و تصمیم گرفته‌بودم هر کسی که توی کلاس حرکت اضافی کرد را از کلاس اخراج کنم. از همان میزهای دم دست یک داشت شلوغ می‌کرد برگشت و چشم در چشم شدیم پرسیدم : 
- اسمت چیه؟ 
- علیرضا
- برو بیرون
- آقا چرا؟ بحث نکن. منظور از اسم روشن و مشخصه. برو بیرون. 
دلخور بلند شد و از کلاس رفت بیرون. به نظرم بیچاره آن‌قدرها هم مقصر شلوغی کلاس نبود. ولی کلاس‌داری رضاخانی باید از توبیخ شدید یک نفر شروع می‌شد. 
کارهای بد دیگری هم کرده‌ام. درست است که معلم‌های بد مثل ذغال بد بی‌تاثیر نیست. یک روز سر کلاس داشتم درس می‌دادم متوجه شدم. همانی که دراز و بلند بود و ته کلاس سر امتحان نارنگی می‌خورد دارد با بغل دستی‌اش ور ور می‌کند. بهش گفتم فلانی و فلانی بلند شید برید بیرون. دیدم هیچ کدام تکان نخوردند. بالاخره  به زور از کلاس بیرونشان کردم. دلم برای آن یکی دیگر سوخت چون فهمیدم تازه پدرش را از دست داده بود و من نمی‌دانستم. اما کاری از دستم بر نمی‌آمد. تقریبا گرفتاری‌ها باعث شده بود یک ماهی دلجویی را به تاخیر بیاندازم. زندگی عجیبی داشت. شنیدم همان ماه اول بعد از مرگ پدرش از ایران رفته است.  

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت سوم

بعداز آن سعی کردم همیشه توی دفتر مدرسه وقت بگذارنم. البته آنجا واقعا سخت بود. چون معلم‌ها تقریبا معلم‌‌های خودم بودند. یکی بود که صبح می‌آمد و تقریبا همیشه پریود بود. یعنی بغ می‌کرد یک گوشه و سبیل بلندش را توی دست می‌گرداند. یک تسبیح هم داشت که با دست دیگرش بهش مشغول بود. واقعا درباره‌ی این آدم همش حرفهای بی ربط شنیده بودم مثلا یک جور جوک درباره‌اش بود:
دو تا دختر می‌رسند به آقای بوق: آقا میشه از اون سیبیلاتون به ما بدید؟  
آقای بوق هم دست می‌کشد به خرمن سفید و پرپشت سبیل‌ها و می‌گوید: دخترم تا وقتی انبار پره از ویترین که به مشتری جنس نمی‌دن! 
اصلا نمی‌شد با همچین معلمی ارتباط بگیرم و به نظرم هیچ وقت نگرفتم. 
یک روز صبح برای بچه‌های این مدرسه قرار کلاس جبرانی داشتیم ولی چون صبح زودتر از کلاس عادی‌شان بود رفتیم توی یک نمازخانه که گوشه‌اش هم تخته‌ای بود. بچه‌ها دانه به دانه آمدند توی کلاس. خودم خیلی کلافه بودم. آن موقع اصلا اهل صبح زود کلاس رفتن نبودم و کلا کلاسهای صبح دانشگاه هم تا ترمهای متمادی به هوا رفته بود. بالاخره آمدند و نشستند. ردیف جلو همان بچه‌ی عینکی که روزهای اول به خاطر روش تدریس متفاوت- ای جانم- تقریبا باهام قهر کرده بود مثل این پیر زنهایی که قرار است همین دو سه روز آینده مشرف بشوند زیارت و الان آمده ‌اند دقیق گوش بدهند که چی به چی است و چطوری باید احرام بپوشند و طواف کنند، چشمش را دوخته بود به دهانم. طوری که اصلا حرف نمی‌توانستم بزنم. بالاخره درسم را دادم و سوال و جواب کردم رفت پی کارش ولی از آن روز باهام دوست شد. گاه گاهی هم به  لطیفه‌های سرکلاس می‌خندید و کلا روغن‌کاری شده بود. 
سر کلاس یک دانش آموز هندی هم داشتم که خیلی با منش و باهوش بود. یک روز بعد از کلاس آمد و خبر از طرحی داد که نمی‌دانست به چه دردی می‌خورد یعنی مثلا به درد جشنواره خوارزمی می‌خورد یا جای دیگر که آن جای دیگرش را هم بلد نبود. بالاخره بهش گفتم که خیلی خوب است و تشویق‌هایی که یک معلم باید همیشه توی جیب کتش داشته باشد. البته من اصلا هیچ روزی لباس رسمی آنچنانی نپوشیدم. قرارمان شد برویم پیش یکی از اساتید دانشگاه که می‌شناختم و طرحش را مطرح کنیم تا ببینیم چی می‌شود. دوباره مجبور شدم صبح زود جایی قرار بگذارم. رفتم سر قرار دیدم پدرش یک مهندس هندی با چهره‌ای تیره، لاغر و تر و فرز پشت یک رنوی 5 نشسته و راما را آورده است. پدرش یک مهاجر بود که مهندس نیروگاه به حساب می‌آمد. برایم جالب بود که با همان بی پولی بچه‌اش را فرستاده است مدرسه‌ی غیر انتفاعی. راما هم که الان ازش خبری ندارم جوابش را خوب داده بود. یک بچه‌ی آرام، احساسی و درس‌خوان. اما طرحش و جلسه با استاد دانشگاه به نتیجه نرسید. تصور کنید: طرح کیهان شناسی دانش آموزی. واقعیتش را از روز اول می‌دانستم ولی به نظرم رسید که ببرمش اب را از سر چشمه لااقل ببیند. استاد خندیده بود و تشویق کرده بود و همین. باید اینجا بگویم که هندی‌ها همان موقع که ما دانشگاه می‌رفتیم کل دنیا موسسات کیهان‌شناسی خیلی خفنی داشتند و واقعا این کاره بودند. دانشمندهای کیهان شناسی‌شان هم که زبانزد خاص و عام هستند. هم دلم سوخت و هم از آشنایی با چنین پدر و پسری خوشحال بودم. 
یک روز هم سرکلاس داشتم درس می‌دادم و از بیرون همینطور نم نم برف می‌آمد. توی این چنین روزهایی تقریبا هیچ کدامشان حال نداشتند توی حیاط گز کنند. حتی دستشویی هم زود و سرپایی  انجام می‌شد. اما چشمم افتاد به یکی از این بچه‌های دومتری که توی حیاط داشت با حلقه‌ی بسکت بازی می‌کرد. یک توپ لاستیکی پنجر را سعی می‌کرد بندازد توی سبد. حسابی هم مجهز و سرگرم بود. به نظرم رسید شاگرد خودم باشد. برگشتم و به بچه‌ها گفتم: این کیه تو حیاط داره بازی می‌کنه؟ مگه مال این کلاس نیست؟ 
کل کلاس انگار سوژه‌ی بهتری پیدا کرده باشند. خم شدند تا توی حیاط را ببینند. یکی برگشت گفت: این جواد جردنه آقا!  بعد کلاس که تاحالا داشت چرت می‌زد رفت هوا.   لبخندی زدم ولی زود جمعش کردم و به همان که اسمش را بلد بود گفتم برود دنبالش. 

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت دوم


نتایج امتحان خیلی واگرا بود. از ده نمره یک چندتایی 6 و 7 شده بودند و بقیه همان حوالی سه، نمره گرفته بودند. جلسه بعد رفته بودم و همان اول صبح کل تخته را از جواب پر کردم. واقعا عجیب بود. همان دانش آموزی که ته کلاس توی سامسونتش داشت مجله دانشمند قدیمی می‌خواند شده بود 6.5. بلندش کردم گفتم دیدم فلان سوال را درست نوشتی بیا حل کن. بلند شدو خیلی شلنگ تخته انداز آمد. بعد سعی کرد ادای معلم اش دربیاورد. البته مودبانه. چون همیشه سعی می کردم ادایی یا تکه کلامی نداشته باشم. توی مدرسه اگر چنین اتفاقی برایت بیفتد کارت تا آخرین روزی که توی آن مدرسه درس می‌دهی زار است. گفت: من سعی می‌کنم مساله رو با اطلاعات دوره‌ی راهنمایی براتون حل کنم. یک عده از بچه‌ها رفتند هوا. مثل پرستارهای بخش روانی انگشتم را گرفتم جلوی بینی‌ام و گفتم: هیس! ادامه بده!  

 

ساکت شدند. مساله را که تمام کرد، یکی دیگر را صدا کردم. فکر می‌کردم باید از ته کلاسی‌ها یکی را بیاورم و همینطور تصادفی برای تشویق اذهان عمومی صدایش کردم. آمد جلو. یک لنگه کفش کتانی و یکی دیگر کفش کالج پایش بود. 

گفتم:  این چیه؟

- آقا هیچی کفشه! 

- چرا لنگه به لنگه پوشیدی؟ 

سعی کرد خطر نکند و دقیقا نمی‌دانست الان من عصبانی هستم یا کاری به کارش ندارم. برای همین با احتیاط و مودب‌تر گفت: برای تنوع! منظوری نداشتیم آقا! 

فرستادمش تا بنشیند و کفشش را عوض کند. در پرورش بچه‌‌های شرور و لوس داشتم شکست می‌خوردم. ولی باکارش حال کرده بودم. 

بعد از این امتحان سخت مدیر یک روز توی دفتر بهم گفت که بعضی خانواده‌ها شاکی شده‌اند. گفتم من با فلانی هماهنگ کردم. بعد آرام پرسیدم کی گفته؟ دقیقا توی ذهنم همان پسر تپل بی‌خیال بود. بدی‌اش این است که اصلا اسمهایشان یادم نیست. جواب مدیر هم همان بود. پدرش یکی از فوق تخصص‌های معروف بود. واقعا آدم باید خیلی منتظر باشد تا نبوغ پدرها در پسرها به یک شکل دیگر و یک روز خاص در دنیای آینده‌شان چشم باز کند. صبح همان روز یک جور تاول بزنند تا آدم بفهمد طرف بالاخره تیزهوشی پدرش را توی ژنهایش حمل کرده‌است. 


مدرسه یک جور مدرسه‌ی غیر انتفاعی بود که تقریبا من  و یکی دونفر جوان‌تر  سهام‌دار نبودیم برای همین ما توی حاشیه بودیم. ولی واقعا مدیر سعی می‌کرد از آش جوان‌ها و انرژی و این حرفها برای خودش کاسه‌ی‌ بزرگتری بریزد. حق التدریس اولم را یک روز همان مرد آبدارچی که ریش داشت و خیلی نایس بود لای پاکت بهم داد. واقعا خوشحال شده بودم. بالاخره معلم شدن و دستمزد گرفتن توی پاکت از بهترین گرفتنیهای توی پاکت است. پاکت را همینطور قلنبه گذاشتم توی جیبم و رفتم توی حیاط قدم بزنم. زنگ تفریح آنقدر سخت بود که توی حیاط خط کشی شده‌ی مدرسه با بچه محصل‌ها قدم بزنی ولی ترجیح می‌دادی بزنی بیرون. اما آن روز این کار را نکردم. یک عده از بچه‌ها دورم جمع شدند و سعی می‌کردند سوال کنند و حرف مفت بزنند. از آنها که ما هم موقع دانش آموزی زیاد می‌زدیم. صورتهای تازه شکفته و جوش جوشی که هر آدم عاقلی را هم سعی می‌کنند هم‌رنگ خودشان کنند. یکی هم آن وسط درباره برنامه نویسی سوال می‌کرد. پرسید: آقا جاوا بلدین؟ 

- تا یه حدودی بلدم چطور؟ 

- فرقش با C++ چیه؟ 

گفتم الان لابد دارم تمام معلوماتم را رو می‌کنم و چقدر خوب که بچه‌های اینجا اینقدر علاقه‌مندند. مثل قهرمان‌های درست و حسابی معرکه گرفته بودم. بعد گلویم خشک شده بود. درباره‌ی امنیت گفتم. سکیوریتی ولی بد تلفظ شد. 

- آقا چی؟ آقاچی؟ 

انگار یک بخشی از این حلقه‌ی چند ده نفری موج برداشت به سمت جلو و دوباره برگشت سرجایش. به زحمت دوباره درستش را گفتم و خیالم راحت شد که قضیه تمام شد. 


خاطرات یک معلم مدرسه- قسمت اول


خاطرات یک معلم مدرسه بخشی از تجربه‌ی زندگی شخصی ام است که بدون هیچ هدف  داستانی، صرفا می تواند یک روایت داستانی ساده باشد. خاطرات یک معلم مدرسه امروز و اینجا به قول گلشیفته فراهانی- کم کم کم کم- بالاگذاری خواهد شد. امیدوارم این خاطره نویسی یا روایت داستانی - به قول دوستان همشهری جوان- فضای متنوع‌تری برای دوستان عزیزم باشد. 


 من زمانی معلم مدرسه بودم.

یک سری از بچه ها را توی آموزشگاه تعلیم می دادم نمی دانم چرا این تعلیم فقط توی جملات بزرگان - تعلیم و تربیت  تعطیل نمی شود مگر تابستان مرده باشد- ویا تعلیم رانندگی هست. تعلیم همیشه ترکیب جالبی از زندگی و آموختن متقابل دانش آموز و معلم است. من که زیاد آموختم.

روایت داستانی اول- یکی از روزهای اول سال رفته بودم یک دبیرستان پسرانه و فیزیک درس می دادم. توی اولین جلسه حس کردم این بیچاره ها که خیلی هم از خودم کوچکتر نبودند چرا وقتی ماتحتشان به نیمکت بند نیست باید بنشینند و من هی بردار و کلی حرفهای دیگر را به خورد این حیوانکی ها بدهم. برای همین سعی کردم از همان جلسه اول با روش متفاوتی بهشان درس بدهم. تاکیدم بر روشهای راهنمایی و نسبت و چیزهای ساده ی اینطوری بود. من هم شروع کردم. دو قطار از روبروی هم می آیند. کی و کجا به هم میرسند. این را گفتم و سعی کردم بهشان بفهمانم از راه نسبت و اینها حل کنند. بعد از یکی دو جلسه کاملا اوضاع عوض شد. بچه خرخونهایی که همیشه عادت داشتند به روشهای کتابی برای بیان و حل مساله دهنشان به معنی واقعی کلمه سرویس شد. حتی یکی بود که عینک می زد و ردیف جلو می نشست. اسمش را پرسیدم. دیدم با حالت قهر بهم جواب می دهد. اما آن شیطانهای ته کلاسی همین طور با خنده می خواستند بپرند جلو و تمرین حل کنند. یکی دو جلسه‌ی اول واقعا برایشان سخت بود سر کلاس سالم و ساکت - سکوت نسبی را رعایت کنند- برای همین یک بار ناظم آمد تو و فکر می کرد معلم سر کلاس نیست. 

یک روز وسط درس قدم می زدم و سعی می کردم هیجانشان را کنترل کنم. برای همین تا ته کلاس می رفتم و بر می گشتم. مچ یکیشان را گرفتم. داشت توی کیف سامسونتش مجله دانشمند قدیمی می خواند.مجله‌اش را برداشتم.  مجله دانشمند قدیمی تصویرهای لختی و جذابی داشت. توی اولین صفحه چند تا شماره صفحه یادداشت شده بود. شماره‌ی صفحه‌ها دقیقا می رفت روی عکس‌های لختی که مثلا روی آخرین مدل قایق سال یک زن نیمه برهنه‌ی سیاه و سفید جاخوش کرده بود. مجله را دادم دستش.  خندید و سامسونتش را بست. من هم بلندش کردم برود مساله را حل کند. بچه ها هم می خندیدند و هم پچ پچ بود. مساله را درست حل کرد. من هم بهش گفتم اینجا جای این چیز خوندن‌ها نیست. رفت و نشست. به نظرم تا مدتی سامسونتش را باز نمی کرد.

یک روز صبح یکی از  همکارها که خودش معلم ما بود و معرفم به حساب می آمد گفت فلانی برو یک چند تا سوال بنویس از بچه ها امتحان بگیر. دستم سفت بود و سوالها همه سخت درآمد و البته متفاوت با مساله های خسته کننده ی درسی. از آن وقتهایی که آدم خودش با اطلاعات خودش حال می کند. بعد همکار و معلم سابقم را صدا کردم که بیاید چک کند. چون مدرسه غیر انتفاعی بود می ترسیدم فردا صدایشان در بیاید و بگویند بچه را می فرستیم مدرسه توی خانه ول نباشد شما چی کار داری که سوال سخت برایشان بگیری. همکارم هم کلاسش تازه شروع شده بود ولی زود آمد بیرون و سوالها را خواند و گفت خیلی خوب است. من هم رفتم سوالات را دادم آبدار چی. پیرمرد سرحال و متشخصی که توی هر دعوایی ممکن است فقط وساطت کند تا غائله بخوابد. رفت و تکثیر کرد و آورد. من هم خیلی تند و تیز رفتم توی کلاس و بچه ها را نشاندم بعد گفتم ماجرای میان ترم است و خیلی جدی است. البته مثل اینکه بهشان خبر داده بودند. بعد سوالهاشان شروع شد. ماشین حساب مجازه؟  گرسنمون شد میشه غذا بخوریم؟ و از این حرفها. دانه دانه شان را از هم جدا کردم. این یکی   از این‌هایی بود که به خودش هم پنالتی می‌زد. واقعا این نبود که خنگ باشد اصولا توی هپروت خاصی با خودش مشغول بود.  آدم احمقی به چشم نمی‌آمد. حتی می‌توانم غبطه‌ی این طور آدمها را بخورم. آدمهایی که اصلا نیازی نیست به هیچ کسی فکر کنند. کسانی که یک هاله‌ی مهربان و تپل اطرافشان هست و باعث می‌شود اصلا همیشه توی کسب و کارشان موفق باشند. شاید الان یک ادم چاق و خوش تیپ شده است که دارد با تلفن کارمندانش را مدیریت می‌کند و اصلا به هیچ چیزی جز آن توجه ندارد. آنجا هم نشسته بود و خیلی بی خیال با ورقه‌اش ور می‌رفت. بعد انگار اتفاق مهمی افتاده دست کرد توی کیفش و خیلی کند ماشین حسابش را درآورد و داشت بازی می‌کرد. همینطور نگاه می‌کردم که بوی نارنگی به مشامم خورد. برگشتم و دیدم یکی ته کلاس دولپی داشت می‌خورد. سریع رفتم بالا سرش. پوستهای نارنگی خیلی منظم روی هم و زیر نیمکتش جا خشک کرده بود. بچه‌ها هم فهمیده بودند. بلندش کردم و خیلی اتوماتیک فرستادمش بیرون که او هم بی‌هیچ مقاومتی رفت. ورقه‌اش هم تقریبا سفید بود. تا دم در که رفتم دیدم یکی دونفر خیلی طبیعی دارند نظریاتشان را حول وحوش جواب به هم انتقال می‌دهند. تا وسط سکوی مخصوص معلم و نزدیک جامعلمی رسیدم که همه چیز عادی شد. بعد یکی خواست ماشین حسابش را به دیگری بدهد. گفتم خودم زحمتش را می‌کشم. توی حافظه‌ی ماشین حساب یک عدد بود که باید پاک می‌شد. مقصد خیلی دلخور نشسته بود و دوباره داشت سقف را نگاه می‌کرد.


تنهایی آدمها: آدمهای پربازدید تنهاترند

تنها می خواهید با آدمی که هزار بار دیده اید حرف بزنید و آتش صحبت را بندازید توی دامنش. مثلا همین سوپری خودمان: آقا این زیتون ها خراب نمیشه؟  

بعد شروع می شود. از اینکه وکیوم است. یک چیزهایی - لابد بنزوات سدیم- هم می ریزند تویش و کلی مثال می زند. از چند تا مشتری که فلان و فلانشان خراب شده یا نشده می گوید و تا آخرین اثر روشن از ماده ی سوختنی، می سوزد. البته همینطور معمولی. 
یادم می آید آدمهایی که روزانه با آدمهای زیادتری سر و کار دارند، تنهاتر و تشنه تر هستند. آب نجسته ای از سر و گوششان جوشیده ولی هنوز هم تشنه مانده اند. حتی اگر همین تنهایی را به کسی بگویند، شنونده ناگزیر شفایشان را از درگاه الهی خواهد خواست. آدمهای تنها خیلی به خودشان می رسند. مانند یک مراسم مردن آپارتمانی که کسی با بهترین لباس رسمی اش قرار است توی تخت بخوابد و دیگر بیدار  نشود یا مثل آخر فیلمها نگاهش خیره بماند توی شهر آدمهای تنها. خلاصه هزار جور چیز فانتزی دیگر که تکراری هم هست. آدم تنها جهان ذهنی اش مثل لایه ی تویی تخم مرغ  با اولین نوک زدن یک جوجه پاره می شود. اما بازهم سمت هیچ دره ای نمی رود مگر تنهایی، پادشاه تنهایی بهش امر کند از شیب کوه پایین برود و یکبار دیگر دنیای آدمها را تجربه کند. گوش می دهد و پایین می رود ولی باز هم همان تجربه با کمی تلخی گذر روزگار. این بار یکبار دیگر به اطلس، دارنده‌ی جهان بر روی دوشش نگاه می کند و بی حرف، دست از پا درازتر برمی گردد. می نشیند و ساعت می شمارد تا چیز دیگری مثلا یک بهمن کوهستانی یا یک دوست که اصلا توی خیالش هست و هرگز ندیده، شبیه نوجوانی خودش از لای زوزه ی باد زمستان، صدایش کند. 

دیوانگی سر ساعت

بهش گفتم آدم اگر واقعی دیوانه بشود سرساعات خاصی نیست. 
گفت: چرا هست. صبح بلند می‌شوی بروی سرکار. دیوانه‌ای ولی دل و جگرش را نداری. می‌روی ولی دیوانه هستی. بعد مشغول کار می‌شوی. یک ساعت و دوساعت و کلا اینقدر اسب عصاری دوانی می‌کنی تا آفتاب می‌افتد.  
بعد عروسی‌ات می‌شود که داری می‌روی خانه. مثل هزارتا دیوانه که هیچ کدامشان اضافه کار ندارند، چه دولتی چه خصوصی. بعد بازهم حیا می‌کنی. جان نداری دیوانه باشی. می‌رسد به ساعت خاصی. تا  شب همینطور دیوانه‌هستی تا فردا. دیوانگی مثل لکه‌ی خون روی لباست می‌دود و جان می‌گیرد. دلش را نداری با آب سرد بشویی. آب گرم فقط جانش را زنده می‌کند. تر کردن با دست، دیوانه‌ترش می‌کند. جان می‌گیرد. حتی وقتی کنار تلویزیون و خانواده لمیده‌ای دارد چهار نعل روی سینه‌ات می‌دود. حتی شاد و خندان می‌گوید همین فرمان برو.  تا صبح می‌دود. 


این بچه‌ی آخری طوری شده بود که همش گوشی توی گوشش بود و داشت آهنگ گوش می‌داد صورتش تازه تنوری شده بود و جوشهای ریز و  درشت کلافه‌اش کرده بود. انگار یک مشعل انداخته باشند پایین فکش، از زیر ابروها تا پایین مثل خامه‌ی پر لک وپیسی شل‌تر شده بود و افتاده بود. چند تار باریک هم فر خورده بود زیر گلویش و وقتی خودش را موقع آب خوردن توی آیینه نگاه می‌کرد خنده‌دار به نظر می‌رسید. یک روز  از مدرسه که می‌رسید تا مدتها دنبال من یا مادرش همینطور یک بند تعریف می‌کرد و یک روز هم همینطوری صاف می‌رفت زیر پتو و گرما و سرما هم نمی‌کرد. می‌گرفت می‌خوابید تا وقتی آفتاب، چهار تا بزند و همان تکه‌ی کوچک حیاط که نور می‌ریخت را جمع کند و ببرد. مادرش کیف می‌کرد وقتی تک پسرش تلفن داشت و هی با او کار داشتند. از زیر پتو که می‌زد بیرون، شروع می‌کرد بیخودی خندیدن تا برسد گوشی را بردارد و زندگی‌اش از آن لحظه آغاز بشود. بهترین جایش آن بود که داشت با صدای گردابی‌اش فقط جواب آره و نه و گاهی جمله‌های خیلی کوتاهی به دوستش می‌داد. مادرش به همین بهانه می‌رفت بالای سرش و می‌پرسید: چای می‌خوری؟ 
انگار بچه‌اش هنوز هشت ساله باشد و شیر سماور غیر قابل پیچاندن به نظر بیاید. برای همین هم ترجیح می‌داد همین‌ها را ازش بپرسد.
با خودش تکرار کردک به هیچ قمیتی حاضر نیستم خودم را بگذارم توی وضعیتی که یک زنی بهم بگوید: بدبخت
درست است خیلی آدم شرافتمندی نیستم ولی اینطوری هم نیست که بروم همین یک ذره را بفروشم دو خط تلفن دستی بخرم. دمب و دقیقه بهش زنگ بزنم بگویم: دوستت دارم. تا خاطرجمع بشود برایم عادی نشده است. مسعود گفت: دچار بحران بغل گرم شده‌ای. یک چند وقتی زمین خوردی. بعدش هم مثل این کشتی گیرهایی که همین تازگی ضربه فنی شده باشن. دوباره رفتی پاچه‌ی حریفو گرفتی بدتر شد. اینطوری فایده نداره
گفتم: نه مسعود جان. من از یک جایی به بعد فهمیدم که آدم از هر زنی خواست می‌تونه دل بکنه. مهمتر از همه فرار کردن از دیوانه‌هاست. چرخید و خاکه سیگارش را خالی کرد توی نزدیکترین لیوان. همینطور با نگاه بهش فهماندم که هر لیوانی زیر سیگاری نیست. دوباره به زبان آمد: می‌دونستی ترکمن‌ها هیچ وقت روی ساز آواز نمی‌خونن؟ 
- خوب
: پس تو هم اینقدر وسط منبر من نیا. 
- خدا از سر تقصیراتت بگذره. ما که مثل یه دسته سیب زمین زندگی می‌کنیم. خیلی با هم فرقی نداریم. 
: به نظر من زن باید یه چیزی داشته باشه که قدم بذاره توی زندگیت و الا زود منحرف می‌شه. مث پوست سفیدش که زودی کک و مک می‌زنه زیر آفتاب. 
: یکبار یک شوخی بد کردم باهاش. حرف دلمو بهش گفتم. همینطوری بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: فلانی ازت خوشگل‌تره ولی به قشنگی تو نیست. می‌دونی؟ اونم همون اولیش رو باور کرد و شکست. یعنی رابطه تموم شد. 
دستهایش را به هم می‌زند انگار گرد چسبناکی را می‌تکاند. 

مهار موهای سطحی

زیاد دیده اید که آدمهای کچل تراز بنده با چند تا زلف بلند، هنر محیر العقول، شانه، ژل و وسایل ساده ی دیگر سعی در بیابان زدایی نموده اند. اینها واقعا مدبرترین و امیدوارترین نوع ایرانیها هستند. 

یکی از آنها راننده مینی بوسی بود که چند سال پیش توی خط لوله بین شهری گاز، مهندسشان بودم. 

  

یک دفعه زده بود توی خاکی و از هر نوع گفتگوی مزخرف و عامیانه و اس ام اس و اینها برگشت گفت : مهندس موهام داره میریزه... دارم افسرده می شم. 

بنده هم که حسابی این نقشم را پذیرفته بودم در ادامه انواع روشهای ضد افسوس را تا شامپوی سیر گفتم. 

الان ازش خبر ندارم که بالاخره چند چند شد. ولی روزگار سخت و سرمای زمستان بود و لوله های عایق کاری شده که کنار کانالهای عمیق توی کوچه پس کوچه ها کنده شده بود. خاک سردی که حتی هیچ لوله ی فلزی هم نمی خواهد تویش دفن شود. بعد می دیدم که برف آمده است. روی لوله ها کم کم می نشست. حسرت می خوردم. حسرت از اینکه چطور چنین مساله ای بزرگترین موضوع زندگی اش شده است و ما داریم به ته دنیا نگاه می کنیم و گیر چیزهای ساده نیستیم. خوشا به حالش. 

روایتهای داستانی یا خاطره نویسی، داستان نیست!

روایتهای داستانی برخلاف توقعات غالب داستان خوانها چیزی نیست که حاوی پیرنگ داستانی منسجم باشد. این موضوع در روایت داستانی آنرا تبدیل به موضوعی برای پرورش شم داستان نویسی خواهد نمود. این موضوع چالش بزرگی درباره ی دنیای داستان در بین داستان نویسان کنونی در ایران ایجاد نموده است. بسیاری از منتقدین به شدت  نقد شباهت داستان کوتاه و حتی رمان به فضای روایت داستانی و خاطره نویسی را به عنوان مهمترین ضعف داستان نویسی قلمداد کرده اند. عده ای از دوستان دست اندر کار ادبیات هم پا را از این مرحله فراتر برده اند و قرار است با ضرب و زور روش خاطره نویسی را با ترمیم و شکسته بندی از حالت روایت داستانی به داستان بهبود دهند. به نظر می رسد روایت داستانی یا خاطره نویسی به تعبیر ساده تر در اصل مربوط به داستان نویس هایی باشد که قرار و مدار و به قول مدیریتی ها Bond ذهنی با مخاطب خود بر قرار نموده اند و حال با هر جور روضه خوانی مثل خاطره نویسی، نوشتن روایت داستانی و خیلی از قالبهای روزمره نویسی، باز هم پامنبریهای خود را به گریه بیاندازند. 

1- اثر فلسفه خواندن زیاد، زبان آدمها را خیلی تحت تاثیر قرار می‌دهد. طوری که به وضوح می توان آنها را به فلسفه خوان و غیره تقسیم کرد. توی ادبیات به نظرم جای این  کارها نیست. این را به خودم می گویم که باید بیشتر مواظب زبانم  باشم. در ضمن فلسفه خواندن الان در دست دانشجوهای 18 ساله ی دانشگاه است و اصلا نگران کلاس گذاشتن و غیر از آن نباشید.  

2- وقتی کتابی به نظر مفید را می‌خوانم، دندانهایم به هم ساییده می‌شود. از اینکه هر بار بخشی از این اقیانوس به شکل موج خروشانی مقابلم قرار می‌گیرد که لاجرم ابتدا و انتهایش معلوم  نیست. 

3- اعتراف می‌کنم نسبت به- به بلاهت گرفتن آدمها - خیلی رنجورم. تا کسی اینطوری احوال پرسی می‌کند، جگرم می‌سوزد. صدایشان را در گوشت آهسته می‌کنند. طوری که حتی کارتنهای کودکانه نیز چنین توطئه‌ای را بارها و بارها یاد بچه‌ها می‌دهند. یکی از حقوق اولیه ی بشری، احمق فرض ننمودن مخاطب است. 

4- می‌گوید فلان کار را نکن سرطان می‌گیری. می‌گویم توی تهران همه جور آلودگی صوتی، تصویری، الکترومغناطیسی و غیره هست. وقت زندگی را همینطوری داریم رد می‌کنیم. هنوز به دلیلی قطعی برای مبارزه با سرطان و اینها نرسیده ام. 

5- به نظرم قواعد گفتمان اجتماعی از بالا صادر می‌شود. از وقتی رییس دولت این اعتماد را در حد همان حرفها به مردم برگردانده  و حسابشان کرده‌است تمام دولتمردها، مجریهای تلویزیون، رسانه‌ای‌ها و خیلی از آدمهای مهم و پر بازدید، همان شکلی شده‌اند. این نشانه ی خوب به نظرم حداقل باید تا شب عید امسال دوام داشته باشد. 
6- به زودی دنباله روایتهای داستانی  را در همینجا می گذارم. 


آخر دنیا: موسیقی زندگی یک خرگوش کوچولو

این نتهای آخراست. می خواهی گوش بده وایرادش را بگیر. یا لذت ببر هر چند کامل نیست. یا حواست را ببر جایی درگوش گذشته و بگو خیلی خر بودی. اصلا می توانی هیچ کاری نکن تا وقت تمام شود و ورقها را بالا بگیرند. شاید هم تکان خوردی و این پا و آن پا که شدی، همین قدر را هم طولانی و لذیذ زندگی کردی. دستت توی دل و روده ی زندگی باشد که سوت آخر را بزنند. خوشحالی که در حال حرکت بوده ای. اگر با این آخری موافقی، عمیقتر گوش بده حتما نتهای اسرار آمیز را خواهی شنید.
 حواسم نبود. دستش را کشید. گرفت و برد. اولش گفت. در گوشش گفت: حق داری تنها بگردی. دوست و رفیق غیر از او داشته باشی. بعد یک علمه‌ی ساختمانی مثل هزار تا آدم جاکش دیگر که توی این شهر پیدایش می‌شود گل کفشش را هنوز پاک نکرده، آمد و گفت مشاور است. مشاور روان شناسی. جاکش لابد از دختر خاله‌اش خسته شده بود  
 و داشت برای خودش به خودش اینقدر وقتی آفتابه دستش بود یادآوری می‌کرد: برای اینکه زندگی با دختر‌خاله‌ی آدم یکنواخت نشود باید  تکنیک داشت.  بعد خودش باورش شده بود که مشاور روان شناسی است. مثل همین‌ها که شب با سوسکهای توی آشپز خانه هم ممکن است صحبت کنند. بعد از آن افه مایه‌های مردبودن اختراع شد. مردی از لابلای فیلمهای تبدیل شده از روی VHS دیگر خط و خوط دار شده بود. هیچ کسی این طور مردانگی به دردش نمی‌خورد برای همین مردی اینطوری معنی گرفت: مرد باید از زنش مخفی کنه از کجا پول در میاره. زن باس بخواد. مرد فراهم کنه. هرچیزی که خواست.  
ادامه مطلب ...