توی کاغذ دم دستی ام هزار تا چیز مختلف نوشتهام. دستههایی از آن کاغذهای قدیمی را هنوز هم دارم. نباید آنها را دور بیندازم. خطوط نامنظم و خستهای که طرح مشخصشان فقط برای خودم معلوم است. بهترینهایش را هم از دبیرستان دارم. پر از برنامههای عجیب و غریب. از ورزش و زبان خواندن و خیلی کارهای سخت دیگر.
باز هم نگاه میکنند ولی بالاخره پیاده میشوند. از لای نردههای راه پله که نگاه میکنم توی راهروی طبقه دوم میروند تو. حتی یک نگاه هم به بالا نمیاندازند. خانم چاق خانهی روبرویی یک سری خرید روزانهاش را توی تاریکی میکشد. کلید برق را میزنم. چیزی شبیه سلام از دهانش خارج میشود. چرا ازم دلخور است؟ دوباره پایین را نگاه میکنم. چند تا کاغذ باطله در پایینترین جای آپارتمان توی باد افتادهاند.
عصر زنگ میخورد. بهشان میگویم من دیگر نمیرسم کار کنم.
یعنی چی نمیرسی؟ مگه کار دیگهای هم داری؟
تدریس خصوصی میکنم. دارم به چند نفر ریاضی درس میدهم.
هر جور مایلی. ولی این دفعه رو دیر حساب میکنیم.
گوشی را میگذارد. نسیم خنکی هست که آدم را خنک میکند. مینشینم کنار پنجره. تصمیم گرفتهام به بچهها دربارهی مرگ هم بگویم. قصهی مرگ درختی را میخوانم که بالای تپهای زندگی میکرد. درختهای دیگر را که قطع میکردند او ناراحت شد. از تنهاییاش زیاد ناراحت نشده بود. از این ناراحت بود که درختهای دیگر حتی وقتی توی کامیون دراز کشیده بودند در حال خندیدن بودند. بعد توی کتاب عکس درختها را کشیده بودند که هر کدام لبخندی روی تنهشان نقاشی شده بود. رامین با همهی حواس پرتیاش این دفعه یکهو حواسش جمع قصه میشود. از همان دقیقه با هم میافتیم توی باتلاق سوال و جواب. موهایش زیر آفتاب پنجره طلایی است. طرههای نرم موهایش وقتی دارد کلمات را مثل آدم بزرگها شمرده شمرده میگوید، برق میزند. نازیلا دارد با دسرش ور میرود. به نظر فقط مواظب سارافون صورتیاش است که لک نشود. مامانش هر روز موقع خداحافظی این موضوع را با لبخند به او یادآوری میکند. درخت این بار تنهاست ولی زیر سایهی خنک خودش ایستاده و دستهایش را باز کرده است. سالها میگذرد و درخت پیر میشود. رامین دوباره سوال میکند: چند ساله؟ بعد دارد به سارافون صورتی نازیلا نگاه میکند. انگشتهایش همش در حال چرخش و توی هم رفتن و مشت شدن و باز شدن است.
یک جوابی بهش میدهم. اما باز هم مشغول بازیاش میشود ولی یکهو سوالهای عجیب و غریب میکند و آدم را گیر میاندازد.
عصر رسیدهام خانه. هنوز چراغها را روشن نکردهام. همینطوری بهتر است. شبیه اول صبح است ولی به جای رفتن به سرکار میتوانم برای خودم وقت بگذرانم. بیحال خودم را میاندازم روی مبل. بایدی در کار نیست. خوابم میبرد. بیدار میشوم. گیجم. همه جا تاریک است.
1- امیدواربودن سخت ترین کار دنیاست. به خاطر همین هم متون مذهبی پر از بیم و امید است. اینقدر هم دوز بالاست که به افسانهها نزدیک است. پیچیده و میخکوب کننده است. امیدوار ماندن تجربهای است که برخی از آدمهای دنیا میتوانند بمیرند و اصلا این تجربه را دریافت نکنند.
2- قهرمانهای هر ملتی با هم فرقهای اساسی دارند. یک ملتی هم مثل انگلیس برخلاف آمریکاییها که نسبت به ایشان ایده آلیست محسوب میشوند، تصمیم گرفتهاند به قهرمان پر نقش و نگاری که نبوغش در ساختن هیچ چیزی نیست، اقتدا کنند. این قهرمان انگلیسی اصولا هوش محاسباتی بالایی ندارد. بلند پرواز و جاه طلب نیست و تنها ماموریت مهمش را بسیجی وار بلد است اجرا نماید. او به روش مردمسالارانهای mobilization of the private وار، سعی در گرفتن از اغنیاء و سپردن به فقرا مینماید تا ادامهای برای گفتمان عدالت باشد.
3- چشمها مثل هاون بی دستهای که آب شور درآن بکوبی داشتند از گوشهها آب پس میدادند. خطهای نازک ابرو مثل کوههایی جنبان با خطهای شکستهای منحنیهای چند دقیقه قبل را به هم زده بودند. کف دستها هم نمیشد به این بی نظمی حاصل از آرایش و گریهای که در جریان بود کمکی بکنند. تقصیر خودش بود که روزی طلب قهرمان کرد و زندگی اش را به دنبال قهرمان رفتن گذراند.
4- این روزهاست که سایپا اعلام نماید: پراید 141 بسیار امن تر از هواپیمای اکراینی سقوط کرده ی ایران 141 است.
الف- دولت محترم همین حالا توی ورد، فهرست نویسی تو در تو را کشف نموده و سعی دارد برنامههای لایه بندی شدهای دربارهی چیزهای اساسی بنویسد که این موضوع به نوبهی خود نشان از آن دارد که دولت محترم، بعد از سالها در حال تدوین پایان نامه در مقطع کارشناسی ارشد کار کردن با مردم است. موفق باشند. شاید این موضوع مربوط به مهندسی کردن برخی از مسئولین با سابقهی دانشجویی زیر باشد:
مهندسی کردن به معنی دستکاری کردن و طعم گرفتن از اطلاعات یک حوزهای، اصلا مهندسی نیست. یعنی بخشی از اطلاعات عمومی مهندسی قلمداد میشود. اما در مرز پر گهر ما، دانستن به قدر یک جرعه، در خیلی از موارد کافی است. تصور کنید کوه نوردهایی که وقتی دارند خاطره تعریف میکنند از سفر به قلهی دماوند و بدانید اگر این را گفتید مهندس مورد نظر منتظر است بداند از جبههی شمالی که سختتر است رفتهاید یا طوری آسفالت منش رفتهاید بالا. شاید این موضوع ریشه در تاریکیهایی از دوران کودکی داشته باشد.
اعترافات برای نویسنده ها، خودم را نگفتم، مثل نوشتن چهل حدیث برای طلبه هاست، اینجا هم منظورم خودم نبودم:
روزگاری افتاده بودیم ویکی دونفر یا بیشتر هماهنگ میکردیم و میرفتیم کافه. انگار یک پدر بزرگ مهربانی توی آلمان شرقی داشتیم و بهمان گوشزد میکرد: بچهها بروید ببینید ما روزگار جوانی خودمان را چطور میگذراندیم. کافههایی با در و دیوارهای آلمانی و فرانسه و انگلیسی، پیدا کردن یک عبارت با خط نزدیک به خوشنویسی که روی یک کاغذ ابریشمی چاپ شده باشد حکم طلا را داشت. رنگهای جگری و قهوهای دیوارها، میخواست ما را که عادت به رنگهای پلاستیکی کرم و شیری داشتیم را به یک زمانی ببرد که هیچ وقت ازش خبر نداشتیم.
شاید این رنگ دیوارها را در فیلمهایی که دربارهی طاغوتیها میدیدیم، موقعی که گلولهها اغلب به لبهی دیوار میخوردند تا متهم ساواکی دستگیر شود، تازه میفهمیدیم که این دیوار همین دیوار با همین گچ است. کافهها این دفعه به ما یاد میدادند که توی فیلمهای غیر روستایی – وسترن- آمریکایی، دنبال چنین جاهایی بگردیم. مثلا نوری که ممکن است از توی دیوار در آمده باشد. یک روز فقط برای همین رفته بودم یک کافهی به قولی دنج، منتظر بودم آدم قد بلندی بیاید تو و آن گوشه بنشیند. بعد من ببینم که ریختن نور از پایین شکلش را چطوری خواهد نمود. برای اینکار لازم بود این مرد، تنها باشد چون اگر با کسی مینشست درست روی آن صندلی حواسم پرت میشد و به سختی میتوانستم خباثتش را ببینم. بعد از تونل وحشت که در کودکی تجربه کرده بودیم، کافه نشینی سالنی جدید و اغراق آمیز مملو از آرزوهای ما بود. جفت گیری. کار درست و هنرمند به نظر رسیدن و ... . یکی بود که فقط دوست داشت فندک، گوشی و جعبهی سیگارش به همراه قهوه، آن هم از هر نوعش، تنها موجودات دور و برش باشند. محمد رضا دوست داشت با ساناز بروند و یکی دو ساعت آنجا فقط روی کاغذهای پوست پیازی، کاهی و هر نوع کاغذی که شما ممکن است برای نوشتن تصور کنید، نمایشنامه بنویسند. یا فقط بنویسند. افشین یک استثناءبود. چون توانسته بود با پیمانهی پدرش کافهی جمع و جوری درست کند. شیشههای دودی آبی و سرجمع چهارتا نیمکت خسته و کوچک که میشد کافه. جایش هم اجارهای بود. از حل المسایل تا کتابهای شعر دورهی بلوغش را هم آورده بود تا کتابخانههم داشته باشد. تفریح شبهاشان هم این بود که برای هم تعریف کنند امروز چند نفر آمده اند و سراغ دیزی، سیرابی و آب گوشت و قلیان گرفتهاند. یک مورد دیگر از تفریحاتشان هم مربوط به سخت بودن منوها بود. یک دفعه عدهی زیادی که توی زبان انگلیسی هم خیلی ماهر نبودند باید عبارات و اصطلاحات فرانسه و اسپانیایی بلغور میکردند. آدمهایی که با صدای دستگاه آب میوه گیری اخت بودند،خودشان یا ناخواسته تصمیم گرفته بودند به اسپرسو گوش کنند.
افشین اهل مسابقه بود. کنتور آدم یک زمانی کار میافتد. میبیند همه دارند میدوند و میروند. اگر خیلی خسته باشد و فاصلهاش زیاد باشد، میگوید ولش کن حالا که چی بشود؟ اصلا نمی فهمم این کارها چه فایدهای دارد؟به نظرم خیلی غیر اخلاقی است. برای همین هم اصولا اهل مسابقه نخواهند شد مگر اینکه یک وقت درست وقتی که کسی مواظبشان نیست شروع کنند به دویدن. صدای اسپرسو بعد از صدای مودم دیال آپ، عاشقانهترین صدا بود. بعد از کار و دانشگاه تنها یک رنگ رژ لب برای هر روز کافی بود. یک خط روی لب باریک دختر 48 کیلویی، چادری که تازه کفش کتانی سورمهای اش را به یک رنگ شب رنگ تغییر داده بود، دنیای دانشگاه و بعد از آن را جدا میکرد. پسر اما توی عرشهی کشتی منتظر او بود. شب قبل داشت به دوستش میگفت: بگیر این کش رو ببین دم موهام به هم میرسه میخوام ببندم.
امروز با موهای بسته با یک کش مشکی دخترانه توی اولین میز سمت چپ نشسته بود. حداقل سه پله بالاتر از کف کافه، زیر نور یک فانوس کم جان. مه دود هربار از روی یک میز بلندتر میشد و چشیدن تلخی قهوه انتظار را طولانی تر میکرد.
افشین ازش پرسید: قربان ملاحظه کردید؟
ناخدا به خودشاش آمد. مثل وقتی بود که پدرش توی آن اتاق گوشی را برمیداشت. 3 ثانیه وسط هر گفتگویی کافی بود تا 3 ساعتی مراقب باشد و در یک فرصت مناسب از اتاقش خارج شود.
گراهام گرین با اینکه یک بریتانیایی اصیل بود بعد از سالهای زندگی اش سر انجام در سوییس آرام ترین کشور دنیا مرد. زندگی پر فراز و نشیب اصلی پذیرفته شده برای نویسنده شدن است او نیز از این قاعده به دور نبود. دو تا از معروف ترین کارهایش وزارت ترس و آمریکایی آرام است. تلخی سالیانی که نویسنده یعنی مستر گرین را نیز از آن مبرا نمی کند، به قلم او نیز سرایت کرد. بخشهایی از کتاب آمریکایی آرام را که برای خودم جذاب بوده است بدون هیچ اضافه ای آورده ام. اگر فرصت کردید این کتاب حکمت آموز را مرور نمایید:
مرگ خودپسندی و غرور را زائل میکند حتی غرور مردی که به او خیانت شده و دردش باید پنهان بماند.
وقتی آدم در جایی زیاد میماند، دیگر در موردش زیاد نمیخواند.
بالاخانه ای که انسان در کودکی می کوشد به آن نزدیک نشود.
با توجه ب وضع بشر بگذار جنگ کنند عاشق شوند و بکشند اصلا به من مربوط نیست.
مثل آدمی که میداند دوستش را از دست نخواهد داد چون به عطری که زیر بغلش میزند اطمینان دارد.
بهم زل زد مثل برادری که از روز ازل سر از کار برادر بزرگترش درنیاورده ا ست.
معصومیت به طور غیر ارادی آدم را دعوت به مراقبت میکند در صورتی که عاقلانه تر آن است که آدم در مقابل آدمهای معصوم بیشتر از خودش مراقبت کند.
تنها کاری که میشد کرد این بود که از سختی آینده کاست و هنگامی که آینده رسید ملایمتر آنرا خبر داد. ارزش افیون در همین بود.
مهمان این دفعه ی برنامه هفت جواد عزتی است. می نشینم و قبل ترش را می بینم. سریالی مثل هزارتای دیگرش از یک از شبکه ها بیرون می آید. دختر بازیگر دائم این جمله را تکرار می کند: پیداش می کنیم، مقر می آد. بعد چایی را هورت می کشد. صدای افسرده اش نشان می دهد با بی حوصلگی تمام از دایی سینمایی اش خواسته تا توی این سریال پلیسی دلبری بازی کند. ای کاش همان سریالهای دود و کلاه و برنج شفته ی کره ای را دوباره پخش کنند.
الف- صدا و سیما هر سریالی که میسازه انگار یک سوره بقره نازل کرده، همه میشینن دور هم استراحت می کنن تا ببینن کی دوباره سوره نازل میشه
ب- این تلاشی که ما در دنیای مجازی می کنیم اعم از بازی و سرکشی و گشت و گذار اگر در واقعیت بود، تمدن آریایی ما دوباره زنده می شد
پ- این تعطیلات طولانی که ما می گذرونیم، اگر هیات مذاکرات می گذروند دوباره می فرمودند یه کم بیشتر غنی سازی کنید، ما از اون در می آیم گیر میدیم، غافلگیر شید بیشتر بخندیم.
ت- جواد عزتی توی برنامه ی هفت ظاهر شد و با تواضع و دوندگی تمام حرف خوبی زد. اینقدر نگوییم بازیگرهای سینما پولدارند، فلانی بچه خوشگل است و غیره. این باعث شده بازیگرهایمان تحقیر شده باشند و بازیگر بزرگ نداشته باشیم. تحلیل اولیه ی ایشان و همچنین دعوت به تقوا از جانب ایشان بسیار ستوده است. مشکل کمبود فرصتها برای موفق شدن هم برای همه ی آدمهای این دوره و زمانه باعث باریک شدن و رقابت فراوان است ولی به نظر شخصی خودم، قدم گذاشتن به دنیای مدرن، باعث شده است کوزه ی آب روستایی مدهوشی که وارد این دنیا شده است را روی سرش کج کند و تلاطمی ایجاد کند که شاید نمودش در دنیای هنرمندان و سینما، چنین پس زدنی باشد.
ث- توی کف بودن یک هنر است. این را به شکل دفعه ای فهمیدم.
ای قوم به حج نرفته کجایید؟
1- زمانی حج رفتن برای ایجاد برادری بیشتر و ایجاد جمعیت و اتحاد بین مسلمانان بود. یک جور احوال پرسی پیشرفته که آدمها شانه به شانهی همدیگر میتوانستند طواف کنند. و البته قیاس مع الفارق آن همین شانه به شانهی هم و گاهی معانقه کنان به مقصد رسیدن در متروست که شاید ما از آن درست استفاده نمیکنیم.
2- مجلس ضربت زدن بهرام بیضایی به شکل نمایشنامهخوانی در حال برگزاری است. علی عمرانی را هم که مانند نقش بر سنگ کودکی ما نشسته، آنجا دارد روخوانی نمایشنامه میکند. اگر گرمای تنوره کش مرداد گذاشت، میروم. اما حیف که روزگار گذشته ربطی به گرما ندارد.
3- این همه سال مهندسی خواندن، چیزی ته کیسهمان نگذاشت، ولی تا این ورقهای کناری پله برقی، از جلوی چشممان کنار میرود طوری قدم میزنیم و تسمه و قرقرهها را نگاه میکنیم انگار آمدهایم گردش علمی.
4- یکی از خطیهای مسیر انگار به جای اینکه ما را آدم زبان درازی بداند، هر روز کلی محترمانه پیدایش میشود و اگر 5 متر آن طرف تر هم پیادهمان کند کلی عذر خواهی میکند. خلاصه اینطوری است که ریختن موی سر یک جور احترام اتوماتیک دارد که لابد سعدی هم ازش حکایتی استاندارد دارد.
5- این قوم به حج نرفته ی هنرمند و به طور کلی چهره، روز قدس را هر چه بهتر برگزار کردند بدون هیچ نقد و مسخره ای. عشق کردم از دیدن پرچم های نقاشی شده روی صورت و بُر خوردن حسابی رنگ ها بر روی آن.
تفریح کردن تنها چیزی است که مثل روغن کاری به حرکت جامعه و دیگر اعضای آن کمک می کند. تفریح دائمی مثل خواب خوب شیرینی باعث می شود برای تفریح روز بعد آماده شویم. تفریح یک جور رحلت در زمان حیات است که ضمیر شاد آدمی را همواره سبز نگاه می دارد.
الف- طنز خوب شاید طنزی است که آدم بعد از چند بار دیدن و شنیدن و خواندن، به حال مولف دلش بسوزد. من اعتراف می کنم گاهی حسن عباسی را در سایت آپارات و اخیرا در یوتیوب می بینم و همین حال را دارم.
ب- کف گیر که سالهاست به ته دیگ خورده است و سینمای یتیم ما با توجه به نیاز آدمها به سرگرمی رضا عطاران را یکتنه فرستاده است سراغ گیشه. اگر دوست داشتید، وقت داشتید فیلم فرش قرمز رضا عطاران را هم اگر شد ببینید. کوله بار شخصی اش را از شوخی پر کرده و دل و دماغ مخاطب را می جوید.
ج- دلمردگی توی تلویزیون زیاد توی ذوق می زند. رادیو هفتی ها می نشینند و کنتور می اندازند: این برنامه ی فلانم بود. مثل بقیه ی باقیات مرز پر گهر که بعد از انتظار برای تعیین قهرمان جام جهانی فوتبال، چشمشان به دست و کمر ظریف است برای نتیجه ی مذاکرات.
د- کسی که مسلسل را اختراع کرد به احتمال قوی یک کارمند دولتی بود. کارمندی اسیر فساد اداری بی پایان که برایش برنامه هم ساخته می شود: برنامه پایش که دیگر اعتقادی به برنو و دیگر تفنگهای معاشقه گر با تیر انداز ندارند. باید پشت هم تیز انذازی نمود.
ه- خدا را شکر وی چت و لاین آمدند و مردم همیشه بر حق را که سالهاست می دانند و برای همین کتاب نمی خوانند، به حق و حقوق واقعی شان رساند. دیگر جهانیان هم فهمیدند ما باید از سالها پیش به چنین ابزارهایی مفتخر می شدیم.
و- برنامه ی قند پهلو مثل تمام بخشهای دیگر حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، توانسته است صنعت شعر و مجری گری را به ترکیبهای بهتری نسبت به مجریهای قحط الرجال کنونی، برساند. این است صنعت شعری ملی در رسانه ی ملی
ز- سایتهایی مثل تابناک و عصر ایران نیز به این سرگرمی عمومی دامن زده اند. یعنی برای هر اتفاقی یک سری استاتوس منتشر می کنند و بعد از یکی دو ساعت مطلب را از روی سایت بر می دارند. استاتوسهایی از علی شریعتی و دیگر حرفه ای های شبکه های اجتماعی.
تنها بخش غیر قابل تحمل این اکوسیستم افسردگی، تفریح و فراموشی و تفریح، همانا مجری عسلی برنامه ماه عسل است که تصوراتی قوی از ایفای جواب به استاتوسهای فیس بوکی، در رسانه ملی دارند.
پ.ن: برای همین زندگی یا زندگی بعدی باید جادوگر بود و الا با این روالهای عادی زندگی هیچ اتفاقی نخواد افتاد.
کتاب تلخون از کتابهای صمد بهرنگی، یک زمانی، یعنی همان دهه ی شست که ما کلی از آن فراری هستیم، از کتابهای منتشر شده توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. روی جلد عکس یک قارداش درست و درمان بود که بر خلاف قارداشهای با سبیل ازبنا گوش در رفته، خیلی هم معقول و موجه بود. توگویی معلمی باشد که شبها توی تنهایی اش به صدای شجریان گوش می دهد و مثل تمام شخصیتهای قصه های با کلاس، افسردگی درونی و تاسف بیرونی دارد. تلخون چه داستانی داشت بماند. افسانه بود یک افسانه که به حق هم افسانه می ماند.
امروز صبح فهمیدم، بعضی لحظه ها اصلا هر چقدر هم بگردید توی زندگی ادم سر به راه نمی شوند تا از گوشه ای، کناری دوباره اتفاق بیفتند. برای همین لبهایم از تو خشک شده است. اعصابم خراب است. مثل کسی که بعد از یک آب تنی حسابی توی دریاف چند جرعه ای آب شور خورده باشد. آمده ام سر بساط کودکی و نوجوانی، می بینم ان هندوانه ای که همراهم آورده بودم روی شنها یک جای خنک دفن کرده بودم را کسی سگ خور کرده است. هندوانه را چاک چاک کرده و پخش کرده است توی شنها. شیرینی لخته هایش هم سرخ سرخ روی شنها و زیر آفتاب داغ این روزگار، تباه شده است. تباه شده ایم. می توانستیم آدمهای بهتری بشویم ولی رسما لخته لخته زیر آفتاب سرزمین خودمان پلاسیده ایم.
بدیهی است که دیگر کسی چیزی نمی خواندو شاید برای فاتحه ی جوانی و نوجوانی اش برود به زحمت کتابی از صمد بهرنگی گیر بیاوردو با دو قطره اشکی، دوباره ورق بزند که یعنی خوانده.
الف – بعضی واژهها اصلا فارسیاش جرم ساز است. مثلا اگر بگویید ماء شعیر، قطعا یک آدم مثبت، اهل خانواده و متعهد هستید. اما زمانی که میگویید آب جو، معلوم است که تبدیل به شتر نجاست خوار شدهاید. یا بعضی بخشهای متون دینی: خلق من ماء دافق اگر روزانده خوانده شود، به همین صورت دینار و درهمی، مشکل ندارد اما امان از وقتی که تسعیر به ریال شود. مشکلات عمدهی ما را دو یا چند برابر میکند. همینطوری بگردیم، کلی عبارت وازکتومی منش هست که اصلا قابل تبدیل به فارسی نیست.
ب- توی اکثر خانواده ها یک ارثیه ای هست که به اما و اگرهای پدر بزرگها و درصد - زیر حد کُری- به مادر بزرگها مربوط است. اغلب دایی و عموها هم سالهاست با وعده های وکیلشان دنبال زمین آبا و اجدادی شان هستند. این زمینها اگر به نوه ها برسند یا سهم خردی از ان نقد شود، زندگی را از این رو به آن رو می کند، مثل داستانی که معلم ریاضی ما درباره ی ابعاد ستاره ی دنباله دار هالی می گفت، اگر گوشه اش به زمین بگیرد چنین و چنان خواهد شد. بعدها دیدیم که این ستاره ی دنباله دار با همه ی کمیابی اش هیچ کاره است و رد شدن از دمش اصلا برای سلامتی و سرگرمی، مفید هم هست. به همین روی ستاره ی دنباله دار تنها هیجانش برای همان ترانه های ابی است و بس. ارثیه های راکد را هم هنوز کشف نکرده ام ولی لابد برای مهمانی های مهم خانوادگی، بهتر از تلویزیون تماشا کردن است.
هیچ حرفی ندارم جز اینکه آلمانها از برزیلی ها زردچوبه درست کردند.
تست روانشناسی فروید
اختلالات روانشناسی, استرس, اضطراب, اعتماد به نفس, افسردگی, مباحث اجتماعی
فرض کنید که در خانه هستید و پنج اتفاق زیر همزمان پیش میاد.
1- تلفن زنگ میزنه
2- بچه تان گریه میکنه.
3-یکی داره در خونه رو می زنه و صداتون میکنه.
4- لباس ها را بیرون روی طناب پهن کرده اید و بارون میگیره .
5- شیر آب رو در آشپز خانه باز گذاشتید و آب داره سر ریز میشه.
خب حالا با این وضعیت شما به ترتیب کدوم کار ها رو انجام میدید، یعنی از شماره ی 1 تا 5 رو با چه اولویتی انجام میدید؟
فروید یکی از بارزترین شخصیت های علمی قرن بیستم است. او در 6 ماه مه 1856 به دنیا آمد و در در 23 سپتامبر 1939 از دنیا رفت. او اطریشی بود و از بنیانگذاران دانشکده روانپزشکی. بیشترین شهرت فروید مربوط به کار های او در زمینه روان شناسی تمایلات جنسی، رویا ها و ضمیر نا خود آگاه است. او به عنوان پدر علم روان تحلیل گری شناخته می شود.
هر یک از 5 مورد بالا نشون دهنده یکی از جنبه های زندگی شماست
-----------------------------------------------------------------------
زنگ تلفن، نشانه شغل و کار شماست
گریه بچه، نشان دهنده خانواده است
زنگ در خونه ، نشان دهنده دوستان شماست
لباس ها، نشان دهنده پول هستن
بستن شیر آب، نشان دهنده میل جنسی است.
به یکی از دوستان زیاد اصرار می شد ازدواج کند. خانواده اولین نهادی بود که دوست داشت این جوان باگزینه های معرفی شده توسط آنها و استفاده از قاعده ی بازی بزرگان، کیس معرفی شده توسط خانواده را به دوش بکشد. بالاخره تلاشهای خانواده تا مرز پارک خوابی و ناهار فلافلی به طول انجامید. دوست عزیز ما توانست برای دفاع از خودش تنها یک جواب به خانواده ی محترم بگوید: شاید مادر بزرگ که این همه گل شمعدانی توی باغچه دارد، خیلی گل شمع دانی دوست داشته باشد. اصلا گل شمعدانی خیلی هم برای تسویه ی هوا مفید باشد، اما من دوست ندارم!
این گفته توانست درهای مکه را بدون خونریزی برای ایشان باز نماید و صلح مانند آفتاب صبح گاه دوباره بر حیاط خانه شان تابید.
اما نوشتن و نویسنده ی داستان و ادبیات داستانی هم گاهی با مساله ی مخاطب همین بازی را دارد. نویسنده هایی را می شناسم که مثل یک آشپز خوب سعی می کنند غذای خوبی باب دل مخاطب تهیه کنند. برای همین گاهی دچار افراط های وحشتناکی شده اند. مثلا نویسنده ای با ان قلم مجنونی که دوست داشتم، دیگر برایم سخت خوان و دور از دست شده است. تبدیل شدن نویسنده به یک - مارک باز- یا - برند باز- آدم را از خواندن باز می دارد. تصور کنید: بعد لیوان مارک فلانش را که پر از چایی فلان بود گذاشت روی میز چوب فلان و مستقیم زل زد به پیراهن فلانش و اصلا صحبتهایش را نمی شنید.
البته هر جور حمایتی که از سوسول بازی و فرانسوی گری و کافه نشینی طلب می کنید، به شکل فرو بردن تمام سر در آب،نه تنها مبطل مساله ی روزه نیست. بلکه فقط دوبرابر حالت عادی هزینه دارد. یعنی مخاطب های زیادی را از دست می دهید ولی در عوض جمع با کیفیت تر و شیک تری از مخاطب را به دست خواهید آورد.
پ.ن: با عرض پوزش از همه ی عزیزانی که این مسایل پیش پا افتاده را ملاحظه می کنند. در عمل باید به دنبال سوالهایی مانند: قیمت واقعی پراید چقدر است؟ بگردیم تا سوالهایی از درجه ی اهمیت مساله ی دهم هیلبرت را پیش رو داشته باشیم.
1- سامان می رسد و تعریف می کند: طرفهای منیریه بودم. هم گرسنه ام بود و هم دوست داشتم سیگار بکشم. رسیدم به یک آقایی که پیراهن سفیدی پوشیده بود و خیلی معمولی و خوب به نظر می رسید. ازش پرسیدم: اینجا آدما چه جورین؟
- ینی چی؟
: ینی میشه سیگار کشید؟
این را گفتم. اون آقا هم اخم کرد: می دونی اینجا کجاست؟ اینجا نزدیک بیت رهبریه.
خوب من فکر کردم بانک یا پمپ بنزینه.
بعد ما هم رفتیم و سیگار نیمه خاموش را انداختیم توی جوب.
سامان واقعا جلوی بانک ارتباط با ماه رمضون داره؟
2- گاهی وقتها مردهای بی دانه، قابل ترحم هستند و جنس مخالف را بیشتر جذب می کنند. مردی قد بلند و معمولی هست که تنها یک چیزش به نظر غیر معمول می رسد. شاید این قد بلند قرار و مدار اولیه اش نبوده و برای همین همیشه در برخورد با همه و به خصوص جنس مخالفش خمیده است. ترحم جو است و از بیرون به نظر موفق و کامروا می رسد.
3- کارلوس کی روش عزیز بیا برگرد. مربی بمون. اصلا ملت ایران اون رو یه چیز دیگه صدا میکنه، شما برگرد
4- وضعیتی شده است که به عنوان مثال یک دوست ما که اهل مسابقات برنامه نویسی ACM بوده اند و صبح تا شب تی شرت مسابقات تنشان بوده، الان رضایت داده اند به اینکه استخدام بانک باشند و به عنوان کارمند بانک فعالیت کنند.
5- کارگرها دارند از صبح داربست فلزی را جمع می کنند. یکی آن پایین همه ی قطعات ریز و درشت را می ریزد پشت نیسان، لوله های بزرگ را مثل نی نوشابه از همان بالا ول می کنند توی شن. لابد تمام این مراحل جمع کردن نما و این شن اضافی باید پشت سر هم باشند. توی کار هیچ کدامشان کلاه ایمنی ندارند و اصلا به نظر خنده دار و سوسولی و هزینه ی اضافی است.
برای همین دور هم در برنامه 2014 جمع شده اند دارند درباره ی اینکه چرا صندلی عادل فردوسی پور کج نمی شود و زمین نمی خورد و همچنین واکاوی نتایج کسب شده توسط تیم ملی فوتبال در جام جهانی بحث می کنند. عادل فردوسی پور، احتمالا مامان جدیدی برای بچهها پیدا کرده است و با سر و لباس تر و تمیز تری توی برنامه ی 2014 نشسته است. رضا جاودانی باعث میشود تضاد تصویری لباس خوب، بد و زشت کاملا متمایز شود. بعد از سالها که انگشت شیث رضایی ما را برده بود صفحهی اول گوگل، تماشاگران داغ ایرانی را میتوانید این روزها روی صفحه اول یاهو هم ببینید. آندو تیموریان چندین بار درباره ی واقعی بودن گریه اش صحبت کرده و اعتراف کرده است که این تیم ترین تیم گریه اش هم واقعی است.
کفاشیان به تمام مدلهای مختلف مدیای بلند مدت و کوتاه مدت حافظهاش فشار میآورد ولی اسم شهری را که خبر نگار و فوتبالیست و انواع دیگر حامیان قلبی، ریوی و کلیوی را فرستاده بود یادش نمیآید: اون شهر دومیه چی بود؟
عادل: بلو هوریزنته.
3- 3- احسان علیخوانی رسما دربرنامه ی عسلی اش به نام ماه عسل در جواب : گریه های دور همی با مهمان ها گفت: ما رومون بیشتر از این حرفاست.
4- سریال هفت سنگ کپی modern family است که به صورت سریال از شبکه abc پخش می شود. اینجا هم مانند گرفتن مسی 5 تا نویسنده دارند این کار را کپی می کنند که قاعدتا مثل همه ی سریالهای ماه رمضان، دیدنی است.
1- خوردن زولبیا از بامیه سخت تر است. خمهای پیچیده تری دارد. استاد قنادی هم سخت درستش کرده است. اینطوری است که این شیرینی به راحتی نمی ریزد مگر جای اشتباهی اش را گاز بزنید.
با صدای پرویز بهرام بخوانید.
6- بر خلاف گفته ی عده ی زیادی از مردم عزیز، در هیچ باغ وحشی نه در هم و بر هم رفتن حیوانات وجود دارد و این حیوانات گرامی حرفی برخلاف خواسته ی مربی گرامی شان می زنند
روزه و روزه خواری در ایام ماه مبارک رمضان یکی از دم خروس ها و قسم حضرت عباسهایی است که نوش جان میکنیم. خوردن روزه یک فریضهی فردی و در خلوت و خفاست. بسیاری از شرکتها برای حفظ شئونات دینی خود و ارباب رجوع، تمایل دارند محیط شرکتشان را بسیار شبیه برنامه تلویزیونی ماه عسل با اجرای عسلی احسان علیخانی دربیاورند و صد البته پتانسیل روزهای طولانی تابستان را ندارند یا هلال اول ماه رمضان را درست رویت نکردهاند.
به علاوه زرشک پلوی 8000 تومانی به دلیل حلول ماه مبارک رمضان، مجهز به پوشش - ضد روزه خواری در ملاء عام- 16000 تومان محاسبه می شود.
بیمارستان فجر خیابان پیروزی یکی از بیمارستانهای ارتش و به طریق بهتر پرسنل زحمت کش نیروی انتظامی است. همان که شاعر برای توصیف یک دقیقه از اقتدارش می گوید: شبها که ما بیداریم. آقا پلیسه هم لابد دارد با اراذل و اوباش، خرده فروش های مواد مخدر و علیا مخدره های خیابان گرد کار می کند.
خواهر گرامی فشارش پایین آمده و با سرمی که نیم ساعت پیشش وصل کرده خوب نمی شود. به قول خودش معده اش به هم ریخته است. می رویم بیمارستان فجر که به توصیه ی دوستان یکی از بهترین بیمارستانها و به منظور خاص یکی از بهترین اورژانسهای خیابان پیروزی را دارد. جدا از هزینه های بالایی که برای بیمارت باید پرداخت کنی یک مساله ی مهم و اساسی وجود دارد؟ آیا بیمارت بدتر می شود یا بهتر. یک عده از پزشکهای عمومی که اغلب هنوز ماخوذ به حیا و مثبت هستند نشسته اند و دارند مسابقه ی والیبال را نگاه می کنند.
ورودی اورژانس هم حلقه ای گرم و صمیمی از پزشکان دارد که مثل خیلی از جاها از داستان مریضی و دکتر خسته شده اند و دیگر قسم بقراط برایش شبیه تونیکهای تلخ و بدون الکلی است که فقط اسم یک جور نوشیدنی گوارا را با خودش به همراه دارد. کادر حرفه ای از دوستان نشسته اند و ما به راحتی مریضمان را کلی راه و به اشتباه می بریم تا بالاخره پزشک متخصص داخلی آن هم بعد از افطار و در پایتخت میهن اسلامی عزیزمان که باید یافت شود را پیدا می کنیم. باز هم داستان صندوق، داروخانه، تزریقات، مانند یک دونده ی بیس بال باید بدوی. می دوم ولی هنوز سیستم یکپارچه ی مدیریت بیمارستان سوت داروخانه را نزده است تا خانه ی بیس یعنی تزریقات خانمها برای سرم گرفتن مریض را پیدا کنم. دکتر داروخانه دست تنهاست و به نظر خودش هم برای امورات شخصی خودش به کمک زیادی نیاز دارد. تنها چیزی که از یک محیط نظامی می توانید بشنوید همین است: آقا بشین.فاصله ی زمانی برای سرم گرفتن مریضی که ممکن است به دلیل کاهش فشار ضایعه های جبران ناپذیری را تجربه کند 25 دقیقه است. بخش تزریقات خودشان سرم و آمپول های لازم را ندارند. دکتر آخرین چوب خطهای روی دارو را اینقدر نرم می کشد که آدم باور می کند اولین دکتری است که سعی دارد خوش خط به نظر بیاید. خانم تزریقات با همسرش درد و دل می کند که امشب شیفت او نیست. امکانات اولیه ی سرم و آمپول در همین بیمارستان مجهز توی داروخانه است و شما باید کلیه ی قواعد بازی بیسبال را بلد باشید. در ساعت 11 شب دونده ی خوبی باشید و ناراحت این نباشید که تزریقات اورژانس باید چنین مواردی را به مریض برساند و همراه مریض این موارد را با تاخیر همان 25 دقیقه ای جایگزین نماید.
تنها چیزی که روی دیوار بخش تزریقات توی ذوق می زند ماده ی قانون بد دهنی، توهین، استیضاح و رفتار نامناسب با پرسنال محترم نیروی انتظامی است که هدفشان حفظ احترام به صورت دقیقه ای است. اگر در نظام از این موضوع غافل ماندید و شاخص احترام یک نظامی، مثل شاخص کلی بورس در این روزها سقوط کرد، دیگر نمی توان جبران کرد. چون هویت این نوع از افراد جامعه ی ایرانی، تنها از این نوع بیماریهای عمومی و در این مورد خصوصی، تامین می شود.
به هر حال مریض یعنی خواهر گرامی می نشیند جلوی میز دکتر تا ایشان main Complain مریض مربوطه را بگیرد. دکتر با اخلاق نظامی تشخیص های خنده داری می دهد. یک سرم گرفتن طولانی به همراه دوندگیهای دیگرش را پشت سر می گذاریم. باز هم حالت تهوع و علایم بیماری هست. پزشک متخصص رفته است که بخوابد چون از نگاه یک ایرانی هر پزشک متخصصی به عنوان اسکرین یا آنکال بخش و بیمارستان و یا اورژانس، بیدار باشد، اسکل محسوب خواهد شد. بالاخره با یک دکتر عمومی قضیه را تمام می کنیم. دکتر عمومی همانطور به نقاشی خودش روی نسخه نگاه می کند و به نظر زمینه ی بهتری برای تشخیص دارد. یکی از آمپول ها تکرار می شود. این بار جواب می گیریم و ماجرا تا اینجا که دارم تعریف می کنم به خیر می گذرد. ولی واقعا مشکل از کجاست؟ برای خروج از بیمارستان تا جلوی یک درب بزرگ می رسیم. در آنجا معلوم می شود که این در غیر فعال است و باید کل زمین بیسبال را برگردیم. چرا یک مدیریت ساده برای طراحی فضاهای پزشکی وجود ندارد؟ شما هم خسته شدید ولی هر روزه با مقادیر فراوانی از این کثافت کاریهای اجتماعی که بسیار ساده پذیرفته شده است را از سر می گذرانید. شاید تک تک آدمها به نظر خوب و بی آزار برسند. شاید با خودتان تصمیم بگیرید به جای
گرفتن پنج نسخه در یک شب، تصمیم بگیرید هرگز مریض نشوید.
این را جوانی که با زنش آمده می گوید. مردهای دور هم برای خودشان هم خطرناکند. بلفهای خفن می زنند. بعد این رویین تن از آن یکی دعوت می کند تا برای دیدن سریالی تلویزیونی بروند زیر تلویزیون بیمارستان پر امکانات فجر پیروزی بنشینند تا قطره قطره های سرم به مقصد برسند.
پ.ن:
شب با لحاف سنگین آرامش باری و به هر جهت تا نیمه رسیده و دارم فوتبال نگاه می کنم. یعنی فوتبال است که از جلوی خط زمان عبور می کند. اینقدر گیج و گنگم که تازه دقیقه ی 55 می فهمم تیمهای فوتبال کاستاریکا و یونان را با هم عوضی گرفته ام.