360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

تئاتر مرد بالشی و دیگر قضایا

1- قتل بچه‌ها  یک عمل پیامبرانه است. چرا که در داستان خضر نبی هم چنین چیزی وجود دارد. یکی از بهترین گزینه‌های مبارزه با جبر روزگار و لطیف‌تر اینکه نمایشنامه‌ی مرد بالشی، اینقدر حیرت انگیز قصه گوست. تعریف کردن حکایت در حکایت که از فنون قدیمی نزد اقوام آریایی است. بعدها در متن هزار و یک شب این روش به اوج خود رسید. با کمی تخفیف اینجا رشته‌ای از داستانهای کوچک، قصه‌ی بزرگ لعنتی نمایش مرد بالشی را به عنوان یک دیکتاتور خیرخواه می‌سازد.  مرد بالشی می توانست یک قصه ی دم دستی هم باشد ولی چنین نشد. 

  نشان از  نیاز به پیچیدگی در زندگی قدمای ما داشته است. امروز روزگار حل مشکل پیچیدگی، تنها به دست تقلید خودآگاه و نا خودآگاه از دیگری است. تصور اینکه این لجن طبی چقدر می‌تواند مخرب باشد برای من و شبیه من، غیر ممکن و دردناک است. 

مرد بالشی در نسخه‌ی دی وی دی که از فروشگاه خانه هنرمندان خریدم با نسخه‌ی اجرا شده فرق دارد. به نظر بخشی روی آن میز لعنتی پینگ پنگ بازی می‌کنند که توی دی وی دی لعنتی آن نیست. تمام لعنتی‌ها از متن نمایش بیرون آمده‌اند. دو نفر از این لعنتی پلیس هستند و مجبورند داستهای نویسنده‌ی قاتل بچه‌‌ها را بخوانند. هر کدام خودشان  هم قصه‌ای دارند. طنز وحشتناک زندگی لعنتی که هیچ کس را برای مردن تقلبی هم آزاد نمی‌گذارد، نوعی از خردمندی دنیاست. سوژه ی برادر عقب مانده و شکنجه دیده، بخشی از همه ی ماست که پدر و مادرهای موفق خواه، توی بچه هایشان لگد کرده اند. منطق داستان مردن با بالش را به نوعی اختیار و هوشیاری و معصومیت مربوط می کند که حتی چنین پدر و مادرهایی را و در کل بشر را معصوم برای مردن، نشان می دهد.  مرد بالشی را که میبینم از بی قصه بودن خیلی از تئاترهای با اسامی بزرگ ناراحت می شوم. 

کارآگاه توپولسکی- پیام دهکردی-  همانطور که اسمش سر دستی و از روی بازی انتخاب شده است یک قصه دارد. حاضر نیست به توصیه های ادبی نویسنده - احمد مهرانفر- گوش بدهد. کارآگاه لعنتی دائم الخمر زبانی اهل اختیار است ولی جبری تبدیل به یک الکلی بد خلق شده است برای همین جهان بینی اش از مردم دنیا طفل کری است که قطار دارد زیرش می گیرد و رهایی آدم به همان سادگی جستن عقب مانده های خوشبخت به دنبال موشک کاغذی است. توپولسکی با بازی زیبای پیام دهکردی تکمیل شده است. طنز ماجرا از همان ابتدا با لباس خونی نویسنده ی بازداشت شده شروع می شود. شاید مخاطب فکر می کند او تحت بازجویی به این روز گرفتار شده است ولی کار او نه سلاخی بلکه تمیز کردن حیوانات کشتار شده است. حلقه ی شغلی نویسنده در آخر نیز با سرعت و فشردگی مناسبی کامل می شود. او مجرم نیست یا اصلا مجرم بودن یا نبودن مساله ی داستان این تئاتر نیست. 

2- یکی از بچه های هم ورودی دانشگاه خودمان را دیدم. تقریبا تا مدتهای مدیدی وقتی برای سیگار پایین می رفتیم،  به نظرم می رسید هم ورودی خودمان باشد. بالاخره امروز یک چیزی را پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که ما از برج بابل بالا رفته ایم و از همانجا پرت شدیم پایین و برای همین هیچ چیزی یادمان نیست یا دوست نداریم یا دوست نداریم یادمان بیاید. هستیم یا رفته ایم خارج یا کلا  بوی گند لعنتی نسل خودمان را با مشتی خاطره از آرشیو روزنامه هایی مثل جامعه و غیره به همراه می کشیم. 


3- هنوز آدمهای آرشیو باز می بینم و درکشان نمی کنم که توی این رودخانه ی خروشان لعنتی، به جای اینکه دو خط شعر عاشقانه حفظ کنند تا مخ یکی را بزنند، توبره های بزرگ ایبوک و کتاب  فنی - مهندسی- مدیریتی و کسب و کاری سر هم می کنند. آدم به یک سیخ بند است تا برای همیشه از خواندن محروم شود. برای همین اگر روزی نابینا شدم، حسرت تئاتری های عیاش را می خورم که خوانده هایشان را از بر هستند برای عیش بیشتر از دنیا. 


4- برای کاری چند شب به  پشت صحنه ی یکی دوتا تئاتر سر زدم. بهنوش بختیاری برایم جالب بود. بازیگری که برندش در ادعای روشنفکری نباشد همیشه متفاوت خواهد بود. به نظرم مخاطب همینش را بیشتر از همه چیز دوست دارد. اهل کمال با یک بخاری گازی پیزوری سعی می کنند کل شب زمستانی را گرم کنند ولی فقط دود می کنند و به قول داستان عیسای کوچک تئاتر مرد بالشی، قدیمی محسوب می شوند. 

تکنیکهای زناشویی باید در آدم باشد- سرمدی

امشب می خواستم در مورد موجودی صحبت کنم. ولی اول از همه قول بدهید که بهم اعتماد می کنید و زود از توی ویکی پدیا او را جستجو نمی کنید. نه اینکه این کار ممنوع یا غیر اخلاقی باشد. افراد زیادی آنرا سرچ کرده اند و هیچ چیز به درد بخوری در موردش پیدا نکرده اند. حتی آنهایی که به مراجع پولی هم دسترسی دارند و هر مقاله ای که بخواهند می توانند پیدا کنند  از نتیجه‌ی جستجویشان چیزی ننوشته اند. گروهی  هم که مقداری پر جرات تر بوده اند به صراحت وجود چنین موجودی را انکار کرده اند. حتی بعضی ها گفته اند که در مورد هر موضوعی حاضرند تحقیق بکنند. اصلا این حرفها را جز اتلاف جوانی و وقت چیزی ندانسته اند. البته مثل همه‌ی چیزهای خرافی که ما خیلی وقتها گوشه‌ای از آن را قبول داریم و یا برای سرگرمی هم که شده به آنها می پردازیم، این موضوع هم شاید استثناء نباشد. به همین خاطر آدمهای زیادی را دیده‌ام که یکی از سرگرمیهایشان بازی با این موجود خیالی و سرگرم شدن با آن شده است. مثل اینکه در مهمانی ها بتوانند در مورد ماه تولد و طالع افراد اظهار نظر کنند یا اینکه قدرت سنگهای مرموز متولدین بهمان وقت را تقسیر کنند، داشتن چنین تجربه‌ای هم از دیدن این موجود مایه مباهات، مد روز و خیلی فرصتهای دیگر خواهد بود. این افراد اغلب تا وقتی توی تنهایی  و خلوت خود، وقتی کسی نیست به کمکشان بیاید، قادر نیستند بفهمند که بازی‌های سرسری با این هیولا خیلی راحت می تواند به قیمت جانشان تمام شود. قصدم سرزنش و دست کم گرفتن این هیولا نیست. چون برای همه‌ی آدمهای با تجربه که سرد و گرم همه چیز را چشیده‌اند نیز گرفتار شدن در چنگالش خیلی بعید نیست. ممکن است خیلی ها ایراد بگیرند که ما همیشه هوشیار وآماده‌ایم و آنقدر قوی هستیم و بیشتر از همه از بی تفریحی و روزگار خسته‌ و بسته‌ای که تجربه می‌کنیم،  جرات داریم تا با چنین هیولایی برخورد کنیم. اما واقعیت این است که این هیولا صدایی ندارد یعنی ممکن است دیدن او  و یا چشم در چشم شدن با او این احساس را تولید کند که حرفهایش را می‌شنویم. ولی خیلی نمی‌توان روی صحت این تجربه حساب کرد. به خاطر این که تحقیقات روی قربانیان نشان داده است که هر کدام از این افراد حداقل  در مورد تجربیاتی که نقل می‌کنند حرفهای گوناگونی شنیده‌اند. به این معنی که در لحظات رویارویی بسته به شرایط متفاوت صداهای متفاوتی از او شنیده‌اند. بله! تقریبا همه با این عبارت شروع می‌کردند: باور کنید. این جمله‌ی دستوری را به شکل خواهش و تمنا و نهایتا خود دانی، به زبان می‌آوردند که این هیولا کاملا لال است و به هیچ عنوان حتی نمی تواند جواب بچه‌ی  6-7 ساله‌ای را هم بدهد.
یکی دو نفر از آدمهایی که خودم باهاشان صحبت کرده‌ام به صراحت اعتراف کرده‌اند که این هیولا  از اشتباهات انسانی تغذیه می‌کند و اصلا کاری ندارد که در لایه‌های زیرین ذهنتان هم مودب هستید یا دنبال راحتی و سهولت در فکر کردن و حرف زدن هستید. او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. این هیولامثل کابوسی است که از طیفهای قرمز تشکیل شده باشد. دست روی هر چیزی می‌گذارد همان جا جای پنجه اش را می‌بینی که قرمز شده است. قدش ازهمه‌ی آدمهای یک خانه ارزان قیمت وسط شهر هم بلندتر است. اول که نگاه میکنی فکر می‌کنی اندامش ورزشکاری است. اما بعد از دو دقیقه، بله. فکر می‌کنم دو دقیقه توی نور تیره شب هم حتی اندام بی‌ریخت و گنده‌اش آدم را مور مور میکند. دستش که روی میز است. فکر میکنی آنقدر وزن دارد که ممکن است هر لحظه میز را واژگون کند. یا حتی بشکند. برای تصور کردنش باید قدری به گذشته رفت. ملموس ترین گذشته ای که بتواند نتیجه داشته باشد، مال زمان پدر و مادر بزرگهای ماست. هر جایی از خانه میتوانید او را تصور کنید. بر خلاف باور عمومی اصلا نرم و دلپذیر نیست. حتی لبخند هم نمی زند تا توی لبخندش بتوانی مهربانی یا شیطان صفتی اش را ببینی. ولی اگر خوب دقت کنی قرمزش را که در ابتدا مثل رنگ گلها لطیف به نظر می رسد، میبینی و  به نظرت خنده دار می‌رسد. روی بازویش کلی تاول و تپه و چاله هست که فقط ازحرارت زیاد و مثل اثرات سوختگی و جوشکاری در جاهایی جمع شده است. اصلا نمی توانی بفهمی این جمع شدن مال پوست انسان است یا چیزی زمخت تر مثل پوست حیوانات وحشی. توی نور همان شبهایی که به سراغتان می آید اگر دقت کنید و نترسید می بینید که مقداری موی زبر هم وسط آن لکه های بزرگ و بی قواره ی سوخته وجود دارد. دقیقا وقتی می نشیند روی صندلی و ساغرش را توی نور کم اتاق بالا می‌برد. به جای اینکه به بازی شراب توی شیشه نگاه کنید به بازوهای تنومندش نگاه کنید خیلی چیزها می بینید. می بینید که این بازوهای نه چندان تنیده و نازیبا خیلی راحت دور گردن باریک و معصوم عاشقی افتاده و او را آرام آرام تاخواب شیرین مرگ کشانده است. در خیلی از این اتفاقها معشوق غافل فقط نشسته و خیلی با حوصله انگار توی  سلمانی منتظر تراشیدن سر عاشقش باشد، کبودی و خفگی و جان  دادن معشوقش را دیده است. 
حتی از این رنگ عوض کردن عاشقش در حال کبودی و اغما حوصله اش سر رفته و پا عوض کرده و سعی کرده حواسش را بیشتر جمع او کند. توی چشمهایش دیده که انگاردارد می خوابد و او هم سعی کرده کودکش را زیر دست سلمانی با یک لبخند تا خواب بدرقه کند. به همین سادگی. البته در یک لحظاتی  یادش آمده است که سلمانی ادم را نمی خواباند ولی باز هم پیش خودش گفته این برایش لازم است. آدم باید در زندگی زناشویی تکنیک داشته باشد. باید بعد از خوابیدن با – او- اعتراف کند و مودب باشد. باید بتواند موقع استراحت و شناختن دوباره‌ی – او- وقتی ماشین توی مسافرت دچار مشکل شده است بتواند – او- را سرگرم کند. اینطوری هیولا را در بی غذایی می‌گذارد. بهتر است عشق را سگ خورده باشد و عادت نم کشیده را با باز گذاشتن پنجره درمان کرد. هم‌خانه‌ها هم که خیلی وقت است بلیط دارند ولی هنوز توی تخت انتظار کنار هم می‌خوابند. امان از نفرت  و خیانت که غذای اصلی هیولاها از جگر انسانی است.  

سریال کره ای: کاش شوهرم دیر بیاید

پدر اهل حرف زدن نیست. مثل میلیونها پدری که در جای جای ایران زندگی می‌کنند. مثل این است که مردها یک کیسه‌ی پر از مشکلات باشند و با کمترین گله و شکایتی نشت کنند و حتی در وضعیتی بدتر از همه جا شکافهای عمیق بردارند و یک شب جلوی تلویزیون تمام مایعات درونی‌شان را بیرون بریزند. همدم اساسی او وقتی حرف نمی‌زند زنهای خوشگل سریالهای کره‌ای هستند که لباسهای گل و گشاد دارند و اصولا تا بالاترین بخش سینه و گردنشان پوشیده است.   بعضی شبها اوضاع فرق دارد یعنی درست زمانی که یک سریال آمریکایی پلیسی فانتزی در حال پخش است، تخیلات مردانه بهتر پرواز می‌کند. از روابط بین نیروهای خسته‌ی پلیس گرفته تا اتاق دوبله‌ی این چنین سریالهایی، جایی است که یک مرد خسته می‌تواند رفت و آمد داشته باشد. لبهای پروتزی زن بازیگر فیلم ایرانی نقطه‌ی جذابیت و سوال برانگیز است. سوالهایی که هیچ وقت در نوجوانی‌شان پیش نیامده می‌تواند اینطوری باشد؟ این چیه اینقدر به نظر جذاب می‌رسه. چقدر اغراق آمیز داره آدم رو وسوسه می‌کنه. البته مردها چون روبروی تلویزیون می‌نشینند و تا ساعتهای متمادی حرف نمی‌زنند، هیچ وقت از این کلمات برای پرسیدن سوالشان استفاده نخواهند نمود. من یعنی ما آدمهای دهن بین‌تری هستیم. آدمهای دهن بین خیلی منعطف و زود باور می‌کنند که لبهای پروتزی مساله‌ی مهمی نیست و به مدرن شدن خانوده به طریقی مخفی کمک خواهد نمود. مثل همین برج میدان آزادی که از وقتی چشم بازکردیم همینجا بود با پاهای از هم باز شده. به همین دلیل با چنین تجربه‌های اساسی‌ای از توسعه‌ی لذت انسانی، شوخیهای گذرایی می‌کنیم. این شوخیها اصولا باعث آلودگیهای زیست محیطی فراوانی خواهد شد. مثلا اینکه در برخی ایالتهای آمریکا حتی کشیدن سیگار در دل طبیعت ممنوع است به نظر من و در حقیقت ما خیلی احمقانه و خنده‌دار است. چون ما با داشتن قلیان توی ماشین، می‌توانیم خانوادگی از محیط زیست لذت ببریم.  اما از ماجرای مردها در تجربه های مواجهه با رسانه های جدید، مثل شوهر خاله ی ما که در اصل هفتاد ساله است. زمینه های مذهبی هم دارد ولی الان دیگر خیلی در گیر و دار ران و سینه ی زنهای ماهواره ای نیست.  یک جور مرد خالص شده که شاید باهام موافق باشید از تمام بچه هایش که نسل بعدی هستند، خالص تر و دقیق تر است. آدم های سن و سال دار، به طور ویژه مردهای سن و سال دار این قدر توی زندگی نوار ویدئویی اش را جلو  و عقب کرده اند که دیگر طاقتشان طاق می شود و خودشان به حرف می آیند. برای خودشان ادبیات دارند. من گاهی حرفهاشان را  یواشکی و علنی ضبط کرده ام و یک روزی داستانش را تکمیل خواهم کرد. 

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا می‌یابد تازه می‌بیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم. 

بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همه‌ی موارد کمتره. 

شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچاره‌تر مگه پیدا میشه؟ 

بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوه‌ای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینه‌های دیگه‌ای هم هست. یه سری همش دارن تیک می‌زنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوری‌ها سعی می‌کنم به حد کافی پیچیده باشم. 

شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمی‌آرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمی‌‌بره. تو بگو یه دمپایی می‌تونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است. 

- به هر صورت بعضیها پابرهنه‌ان. البته من برای پا برهنه‌ها قیام نمی‌کنم.  

بعد خندید و قهوه‌ی‌سردش را از روی لبه‌ی تراس برداشت و سر کشید. 

- این همه آدم هست که تشنه‌ی یک حرف ساده‌است که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمی‌دونه. 

- مثلا جوک باشه چی میشه؟ 

- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید. 

- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده می‌شدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ می‌زدم یکیشون پیدا می‌شد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا می‌خواد. 

- آدمای داغدیده‌ای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی می‌کنم. 

- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچه‌ی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر. 

- نمی‌دونم. هر چی بار خورد. 

صدایی از توی خیابان می‌آید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه می‌کنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافه‌های معمولی پیاده می‌شوند. اول بوی دخترها می‌زند بالا توی طبقه‌ی دوم. بعد خودشان می‌آیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره‌ و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست می‌کنند و بالاخره وارد ساختمان می‌شوند. 

- به نظرت معتادن؟ 

- نمی‌دونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک. 

- می‌دونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک. 

- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب می‌شد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود  و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت می‌کرد. 

- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد. 

شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو می‌دیدم. به جرات طرفو می‌نداختم رو دوشم بلند می‌کردم. می بردم.

- خوب که چی؟ الان عقبی؟ 

- نمی‌دونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه. 

- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی می‌ندازتت رو کولش می‌بره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو. 

شوان اشتایگر مثل همیشه با خودش فکر کرد. بعد خندید: 
- یاد یه چیزی افتادم. می دونستی صدای زناشویی تنها عبارتیه که مدیرهای آپارتمان اختراع کردن؟ 
این بار بیگ جونز هم خندید. دندان های نیشش دو تکه بود. معلوم بود تازه پرشده اند. 
- یه روز میری توی تابلو می خونی - خانم و آقای واحد شماره ی فلان - صدای زناشویی شما بلند است. مزاحم بقیه نشوید. از کجا فهمیده که مزاحم بقیه شده اند؟ 
: چه می دونم لابد بقیه نوجوون دارن. بعد مرد خونه می گه : زکی! ما بیست ساله صدامون رو این بچه نشنیده. حالا بیاد صدای غریبه رو بشنوه... نه اصلا خوب نیست. 
ادامه دارد... 

نوستالژیهای سینما و مربی علی دایی+ شعر تئاتر خشکسالی و دروغ

1- تکرار مثل یک رابطه‌ی عاشقانه، همیشه زیباست. این دفعه توی تعطیلات طولانی دو روزه نشستم و کلی فیلم دیدم. اول تئاتر خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی بود. تاکید بیشتر و بیشتر برای جلوگیری از سانسور یک جور زیر متن اصلی توی کارهای یعقوبی است. موقع فیلم دیدن اینطوری نیست که یکباره تمامش را ببینم. ولی به اندازه‌ی کافی زمان برای نشنیدن سر و صدای همسایه‌ها داشتم. شب روی زمین جیم جار موش را دیدم. شاید بخشی که روبرتو بنینی یک کشیش یا اسقف را سوار می‌کند شیرین کاری فیلم بود. چه می‌دانم. شاید هم با حذف این بخش مزه‌ی فیلم از بین می‌رفت. نقد شدید کلیسا توی فیلم مثل لگد زدن به جنازه‌ی سرما سوخته و سیاه کلیسا باشد.   به هر صورت اعترافات بنینی و داستان ساده‌ای که تعریف می‌کند ترکیبی نوستالژیک داشته باشد و لاغیر. بعد از آن نشستم و یک بار دیگر فیلم آخرین تانگو در پاریس ساخته‌ی برناردو برتولوچی را دیدم. بازی مارلون براندو و کلیت تلخ چنین روش بیماری برای عشق. لابد همه درباره‌ی ماجرای ورشکستی کارخانه و استعمال کره برای یکی از صحنه‌ها و انتقاد شدید ماریا اشنایدر بازیگر مقابل مارلون براندو و جاکش خواندن کارگردان برناردو برتولوچی محترم که حتی بعد از این همه سال توی صفحه‌ی ویکی پدیای فیلم هست، ماجرای کامل را می‌دانید. بعد کتاب برادران کوئن از سری کتابهای کوچک کارگردانی را دیدم. چقدر متن فشرده و خوبی دارند این سری از کتابها و کاش یکبار برای همیشه آدم بپرد روی این پله و دیگر پایینتر نرود. شاید سعی کنم کلی فیلم تکراری را باز هم ببینم و تا اوضاع فیلمها بهتر نشده نروم سراغ فیلم جدید. تکنولوژی  فرزند ترس است. برای همین ترس است  که  هنوز کلاسیکهای سینما، مهربان، ساده و صمیمی و راحت هستند. تصور کنید مثلا برای ساختن یک فیلم خوب امروزی و غیر هیچکاکی مثل Inception  چقدر هزینه شده است. دنیای پیچیده‌ای است. last Tango in Paris شبیه یک رویای ممنوع است که قهرمانش باید در انتهای فیلم بمیرد چون قرار نیست تا ابد در رویا بمانیم.
2- شت. لعنت به دراپ باکس فراموشکار که فایلها رو سینک نکرده یا مخابرات لعنتی با اون سرعت مسخره‌ی مثال زدنی. 
3- تنها ترس از دوره‌ی بزرگسالی و پیری همراه آوردن گل آلودگی و غبارهای جوانی است. دردهای مزمن نه تنها همیشه قابل تحمل و لذیذ نیستند بلکه به راحتی می‌توانند آدم را از کار بی‌کار کنند. یک دنیای دائمی  و بی واسطه از ترسهایی که آدم لابه‌لای خودش به شکل قاچاقی تا بزرگسالی حمل می‌کند. تنها وقتی جلوی آینه نگاه می‌کنم می‌فهمم سن و سالم اینقدر است ولی اینها را باخودم توی این راه دراز آورده‌ام. برای همین بر می‌گردم ودست به دامن نوستالژی می‌شوم. نوستالژی در دنیا دارد یک صنعت کامل می‌شود. همه بعد از مدتی و بی هیچ خجالتی مثل اینکه کنار دریا باشند، لخت می‌شوند و گذشته را دوباره آنطوری که می‌توانند می‌سازند. بعضی‌ها که لجوج‌تر و هنرمندترند گذشته را آنطوری که دوست دارند می‌سازند. مثل فیلم بیگ فیش که پدر نقش اصلی فیلم توانست یک نوع گذشته‌ی قهرمانی برای خودش بسازد. بعضی‌ها ولی از همان اولی که یک جایی توی بزرگسالی به هوش می‌آیند، به تمام چین و چروک‌ها و فربگی‌ها و قناصی‌های بدنشان مشکوک نگاه می‌کنند. این‌جاها همان جاهایی است که خون زندگی درست و حسابی گردش نکرده و تورمی از نوستالژی از بیرونش هویداست. 
4- مربی علی دایی:
زمان دانشگاه یکی از آرزوهای اساسی معلم ورزشها این است که بهشان بگویند استاد تربیت بدنی. استاد تربیت بدنی ما استاد خیلی‌ها بود. استاد ترکان وزیر صنایع دوره‌‌های قبلی، دکتر نجفی و همچنین علی دایی. اینطوری بود که استاد نوربخش به جدیت هرچه تمام‌تر مهمترین درسهای تربیت بدنی را به ما دادند. یکی از این درسهای مهم تمرین پله‌ی هاروارد بود. باید حواسمان راحسابی جمع می‌کردیم اول پای راست را می‌گذاشتیم لبه‌ی جدول بعد پای چب و همین یک پله را می‌رفتیم بالا بعد همان مسیر را با ریتم مخصوصش برمی‌گشتیم. این متد بهترین متد پله‌ی هاروارد  بود. کلاس تربیت بدنی به خاطر متدهای سخت گیرانه‌اش اجازه‌ی غیبت بیش از دو جلسه را نمی‌داد. برای همین تنها کلاسی بود که شرایط شادی اجتماعی را دیر هضم کرد. روزی که تیم ملی فوتبال ایران با گل خداداد عزیزی استرالیا را برد. باورش سخت بود که تنها کلاسی که همانطور دایر بود، کلاس تربیت بدنی باشد. جدیت باعث شد که استاد تربیت بدنی ما بتواند ادعا کند اولین مربی علی دایی بود. نوستالژیها به همین قدرت می توانند یک آدم بین معلم ورزش ساده و استاد تربیت بدنی را دچار توهم جدی و مضحکی کنند. 

5-  شعر متن تئاتر خشکسالی و دروغ : 
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعدههای فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لبها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیدهام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم تفنگی است
محمود درویش

تاملات تنهایی- ژان ژاک روسو

تاملات تنهایی ژان ژاک روسو باز هم یادداشتهای روزانه یک آدم متفکراست. ژان ژاک روسو، هیولای درون خود را در این یادداشتها که سالها از دشمنانش مخفی می کرده است،آورده و  برای نسل  آینده از حقیقت ناب سخن گفته است. فصل اول کتاب ترس و آزار مردمانی که بارها به خاطر خلوص ذاتی اش ازشان گول خورده و مورد آزار قرار گرفته را تشریح می کند. در فصلهای بعدی  خرد  ناب ژان ژاک روسو و دنیای بزرگ درونش را می بینم:   

بسیاری از فلاسفه را می بینم که بیشتر از من در این خصوص فلسفه می بافند. اما می دیدم که تمام آن فلسفه ها برای خودشان هم بی معنی است. آنها در حالی که می خواستند داناتر بشوند به مطالعه ی اسرار جهان می پرداختند... اما این مطالعات به قدری سطحی و جاهلانه بود مثل اینکه کسی بخواهد بفهمد این ماشین بزرگ چگونه کار می کند. سپس به مطالعه ی طبیعت انسانی برخواستند اما در حقیقت قرارشان این نبود که خود را بشناسند. آنها برای تعلیم دادن دیگران کار می کردند اما  نمی خواستند اسرار درونی انسان را کشف کنند. بسیاری از این دانشمندان می خواستند کتابی بنویسند. حال این کتاب هر چه می خواهد باشد. فقط نقطه نظر آن بود که از کتاب آنان استقبال شود. 



استاتوس نخوانید لطفا

من هم استاتوس نویس بودم مثل یک میزان فرمان حرفه ای که با یک تکه سرب می‌تواند حجم به آن بزرگی را میزان کند، یک استاتوس نویس و قبل‌تر یک استاتوس خوان حرفه‌ای بودم. استاتوس ها قبل‌تر و در تاریخ بشری سابقه‌ی طولانی دارند. مثلا همین نهج البلاغه‌ی خودمان دلیل معروف شدنش تنبلی و استاتوس خوان بودن مردم در روزگار گذشته و کنونی است. لب کلام و کلیشه‌هایی که همیشه به اندازه‌ی دهم ثانیه‌ای توی ذهن مخاطب چرخ می‌زنند و ممکن است باعث شوند جلوی تصادفات لحظه‌ای آدمها گرفته شود یا مثلا کسی موقع راه رفتن توی خیابان فشارش پایین نیاید و غش نکند. اما هیچ وقت این جملات قصارسابق و استاتوسهای امروزی، غیر از تنقلات و طعمهای مختلف دنیا ارزش دیگری ندارند.  

بعضی‌ها سعی‌می‌کنند در زندگیشان هزار تا این ها را مثل یک بسته‌ی آب نبات بزرگ توی کیفشان داشته باشند تا به نظر جواب سوالهاشان را از آن در بیاورند. اما واقعیت زندگی توی تمام اتاقهای خانه و البته بیرون از آن جریان دارد. خانه‌هایی که فقط یک میز ساده و سرپایی  و سبک برای تنقلات در گوشه‌شان است، خیلی سخت می‌توانند زمان مناسب برای رشد را فراهم آورند. به همین دلیل در دوره‌ای که بچه‌های اول و دوم دبستان وجود خارجی دارند می‌توانند با تبلتهایشان به بزرگترها حمله کنند و غریب‌تر از آنها به دنیا مسلط باشند. دریانوردی که  فوبیای زندگی کردن دارد و به جای رفتن روی عرشه همیشه دارد پندهای کاپیتان را گوش می‌دهد، به سرعت می‌تواند با اولین موج واقعی و بد بو و تلخ اقیانوسی از روی عرشه پرت شود پایین. استاتوس خوانی مثل این است که ما سرانه‌ی مطالعه‌ی خودمان را با خواندن تابلوهای راهنمایی و رانندگی افزایش دهیم. استاتوس خوانی کم کم یک جور عادت ذهنی و ثبات اخلاقی نیز برای ما به ارمغان می آورد. روزنامه نگارها، مدیریتی ها و بسیار بسیار آدمها روی چنین قله های خلاصی ناپذیری راه می روند. 

خواستگارها: چاق باش ولی رییس جمهور باش

گونه شناسی خواستگاری 

ازدواج در جامعه‌ی ما کارکردش را از دست داده است. به نظر بعضی‌ها ازدواج سپید چاره‌ی کار است. اینکه همان هدف را از راه‌های غیر رسمی  تعقیب کنیم. مثلا وقتی از یک مراسم ازدواج در حد ابعاد یک جشن تولد حرف بزنیم اتفاقی است که نه رویایی است و نه می‌تواند جواب: مابرای دخترمون هزار تا آرزو داریم را بدهد.  به همین دلیل شاید برخی از گونه‌های خواستگاری و ازدواج و از این حرفهای قلنبه سلنبه‌ی تلویزیونی  نتواند جواب این زخم عمیق را بدهد. خیلی از دخترها و پسرها به خاطر خارج شدن از طبقه‌ی اجتماعی بی شکلی که در آن گرفتار هستند حاضرند به دست و پای بهترین گزینه‌ از نوع طرف مقابل بیفتند چرا که این نوع از بالا پریدن بعد از ازدواج، ترکیبی از جاه طلبی، علاقه به دوران رسیدن، فرار کردن از خانواده‌ای فرو دست و در یک عبارت، رفتن به سمت نوری متفاوت و خوشبختی است.   

ازدواج به نظر اکثریت ما آدمهای جامعه‌ی ایرانی تنها گلوگاه مهمی می‌رسد که ازش طراوات، طبیعی بودن و سلامت بیرون می‌زند حتی وقتی به توصیه‌ی فیلم بی پولی می‌روید و زن هشت میلیون تومانی می‌گیرید. این چنین اصل پذیرفته شده‌ای بدون چون و چرا مشتریانش را به بوی کله پاچه‌ی چرب و نهانسوز ازدواج می‌تواند به ساده‌ترین شکلی به سمت سناریوها و راه حل های ممکن سوق دهد: 

آیا شما دختری از خانواده‌ای متوسط و یا متوسط رو به پایین هستید؟ پس بایستی سراغ یک خواستگار مایه دار را بگیرید. آویزان شوید و به هر نحوی از این دریای طوفانی ماهی سفید شکار کنید. اما اگر هرچقدر اصرار کردید، ده سال هم رایگان رفت و آمد کردید و نشد، تسلیم نشوید. از plan B   هنوز می‌توان به هدف رسید. در این plan  بزرگان به دست خودشان نوشته‌اند که کمی شل کنید و به خاطر بیاورید که آدم پولدار چنین و چنان است. بعد از آن یک آدم از طبقه‌ی متوسط رو به پایین انتخاب کنید که ضریب وفاداری‌اش بیشتر باشد. چرا که یک گروهی از عالمیان اعتقاد دارند، آدمهای پولدار دیگر توی این دوره و زمانه زن را به عنوان دارایی و خوشبختی، نگهداری و تیمار نمی‌کنند و به همان مال و اموال خودشان که سرچشمه‌ی قدرت است بیشتر وفاداراند. در اجرای این سناریو مواظب باشید که گیر آدمهای متوسط رو به پایین و خوش صحبت و بد اخلاق نیفتید. چرا که اغلب ایشان عقده‌ای هستند و می‌توانند به راحتی تمام نداشته‌های جوانی و نوجوانی‌شان را در زندگی با شما جستجو کنند. درست است که مریض الان حالش خوب است ولی ماه عسل بسیار کوتاه و آفتابش لب جاده است. 

آیا شما پسری از خانواده‌ی متوسط رو به پایین هستید؟ التفات بفرمایید به روضه‌های دلتان گوش بدهید و هر طور که بار خورد تصمیم به ازدواج بگیرید. به هر روی ملاکهای مهمتری مثل اخلاقیات  و همه‌ی اطراف و جوانبش  فکر نکنید. برای  اولین قدم قبل از هرگونه فکر کردنی، مساله‌ی –واقعیت اجتماعی- را چیزی خلاف آنچه که تا به حال و از حتی از سنین کودکی از تلویزیون دیده‌اید قرار دهید. یک ساعت و دو ساعت نیست. چند روز وقت می‌برد تا کل این اطلاعاتی که در بطن تصاویر تلویزیونی –درباره‌ی واقعیت اجتماعی-  بلعیده‌ایم، بیرون بزند. بعد از این راجع به این قضیه بیاندیشید که ازدواج کردن یک بخشی از زندگی و نه همه‌ی آن است. 

آیا شماپسری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب دخترهای عقده‌ای باشید. جدی یا شوخی، آدمهای زیادی را می‌شناسم که توانسته‌اند بعد از 27-28 سال بروز ندادن احساسات جلوی آینه، رفته‌اند سراغ ازدواج و بروز داده‌اند، توی تله‌ای حسابی و خیلی نامحسوس گیر افتاده‌اند و بعد به اندازه‌ی کافی منفجر شده‌اند. حالا هم در بخش مراقبتهای دائمی ویژه، تحت مراقبت مادام العمر هستند. به هر صورت از درون زباله‌ها هم می‌شود چیزهای خوب پیدا کرد. اگر تمام کواکب و ماکیان آسمانی جمع شده‌اند تا شما یک دختر پولدار پیدا کنید و خوش بخت باشید. بسیار مراقب افراطی‌ها و اسقاطی‌های رفاه زده باشید و الا بخش مطلوبی از این نوع دخترها بسیار مطلوب و مقبول خواهند بود. 

آیا شما دختری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب هستید. امیدوارم این تفکیکها منجر به اتفاقهای واقعی در زمینه‌ی تفکیک جنسیتها نشده باشد. به هر روی ملاکهای اخلاقی این روزها به حداقلهای اخلاقی عمیق تغییر یافته است. ملاکهایی که برای طرف مقابل لحاظ می‌کنید قاعدتا شاید این شکلی باشد: طرف عقده‌ای نباشد. طرف استقلال شخصیت داشته باشد. طرف مربوطه بتواند حداقل‌های مورد نظر در چهار چوب ازدواج و نه خواسته‌هایی که از قبل‌ترها برآورده نشده را برآورده کند. بتوانیم با طرفمان یک جریان دو طرفه‌ی انرژی مثب یا خوشبختی و یا هر اسم دیگری برقرار کنیم طوری که به همین راحتی تبدیل به عادت و نفرت نشود. 


360 درجه: کتابهای کوچک کارگردانی- آلفرد هیچکاک- فهرست اصطلاحات سینمایی

توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نباید‌ها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را می‌شنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی می‌افتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکس‌های 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت  360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر می‌کنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجه‌ی عالم همه جا را شخم بزند.  

2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت درباره‌ی جامعه‌‌ی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا  سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق می‌زنم دل و روده‌ی فیلم‌های کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژه‌ی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک  برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزه‌ی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایده‌های دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایده‌های تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کننده‌اش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایده‌های تصویری استفاده شده است.  

 در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایده‌های تکرار شونده‌ ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایده‌ی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم می‌کند. یکجا می‌بینم کلاهش را باد می‌برد و در جایی با این جمله مخاطب قرار می‌گیرد: he is talking through his hat   - یعنی از روی شکمش حرف می‌زنه! 

دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضی‌از امروزیها و سینمایی بازها بهش می‌گویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنی‌ای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمی‌توانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصه‌ای نیست. هر کدام پاراگرافی است. 

اما همه‌ی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیده‌ی جدیدی نیست ولی توی جامعه‌ی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته می‌شد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود. 

هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی می‌کند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقه‌ی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصه‌گوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایده‌های هیچکاکی زده است. 


دعوت به مراسم اسید پاشی

1- اسید پاشی، یا هر نوع دیگر از پاشیدنی تا اطلاع ثانوی در هر یک از شهرهای ایران، به خصوص اصفهان، به شدت ممنوع است. از این رو دارندگان کلیه ی آفات گیاهی از پاشیدن سموم به هر طریق (با تلمبه، هواپیما و دیگر وسایل پاشنده) اکیدا خود داری نموده و سموم مایع، پودری و غیره را پای گیاهان محترم تقدیم نمایید. اصفهانی های عزیز تا اطلاع ثانوی از هر نوع بریز و بپاش دوری فرمایید.


2- در اخبار امروز آمده بود: دستگیری یک تهدید کننده به اسیدپاشی در تهران 

نامبرده  زنگ  می زده و آموزشگاه ها را تهدید به اسید پاشی می کرده است. بدیهی است به علت  آلودگی شدید  هوا در تهران، بسیاری از ساختمانهای با نمای سنگ سفید، باکلیت، شیشه ای اسپایدری و موارد مشابه از این تهدید به عنوان فرصتی برای کاهش وزن و جوانی و رعنایی مجدد استقبال نموده اند. بدیهی است در صورت عدم مداخله ی پلیس، آموزشگاه ها که اغلب ساختمانهای فرسوده ای دارند، نیاز به پروتز کلیه ی بخشها دارند که در تهدیدهای آینده از سوی تهدید کنندگان پاششی و جوششی، تحقق خواهد یافت.  

3- مرکز پلیس 110  تهران بزرگ باز هم در کیسه ی خود دست گذاشت و از بین 80 درصد مراجعین و مزاحمین گرامی تلفنی و حضوری خود به قید قرعه، عده ای از ایشان را به عنوان مزاحم تلفنی تخصصی اسید پاشی شناسایی و مورد تقدیر قرار داد. بدین وسیله مرکز آموزشهای اجتماعی پلیس 110 در نظر دارد این جوایز تخصصی را در دیگر زمینه های پاششی نیز راه اندازی نماید


4- شرکت خودروسازی سایپا بالاخره در یک جریان اسید پاشی توانست، برند پاششی و دائمی خود را به نحوی مثبت و موثر در معرض دید همگنان قرار دهد. این شرکت به زودی به تلفیق هنر خودرو سازی و ساخت ماشین آلات کشاورزی خواهد نمود. روابط عمومی سایپا اعلام کرد: ما به زودی از پراید 141 بذرپاش رونمایی خواهیم نمود. لازم به ذکر است این رونمایی به مناسبت وقوع تیترهای مهیج روزنامه ها - همه چیز درباره ی اسید پاشی- صورت خواهد گرفت. 


پ.ن: خدایا همه ی هیجانات مثبت را برای ما هویدا کن.

عضلات صورت کاملا رنگی رنگی است

آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند  که دارد حظ فراوان می‌برد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانه‌ی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که می‌داند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در می‌آورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری می‌توانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول می‌کشید.  

 می‌شد با استفاده از تولید جرقه‌های کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزه‌ای را که توی رنگ آبی جرقه‌های یک طوری دیگر از بقیه‌ی طعم‌ها بود دوست داشتم. داشتم فکر می‌کردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبر‌های غیر قابل شمارشم کم می‌شد. درست می‌شد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمی‌کشد تا دقیقا بفهمد چی‌در می‌آورد و کجا مصرف می‌کند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچه‌مان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی  درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض می‌شود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی می‌تواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینی‌های نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همین‌ها ساده‌ترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا می‌داشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بی‌سوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشه‌ام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایه‌ها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پله‌ی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد می‌کرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و می‌شد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که می‌شد تنها  دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت می‌رفت و فکر می‌کردی در امتداد افق دارد تو را می‌کشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبه‌ای مرا به کوچه می‌کشید ومی‌خواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون می‌گذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول می‌شدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب می‌خوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد می‌شدم. همش هم پله‌های موزاییک دار از زیر پایم در می‌رفت وخودم را به سختی مهار می‌کردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب می‌رفتم پایین که  تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق می‌افتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس می‌گرفت. ولی حیف که جایی نمی‌شد ظاهرشان کرد  و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پله‌ها را گز می‌کردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعله‌ی آبی و گاهی سرخابی می‌دهد طوری که  خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله می‌کشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگین‌تر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش می‌شود. اصلا فوقش می‌روی پشت سوخته‌ات را جراحی پلاستیک می‌کنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کرده‌است و به وقتش حتی نمی‌توانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام  و نازکتر و پهن تر و بی‌شکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ می‌شود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام می‌کند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمی‌کند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادی‌تر است که مثلا پدرم خیلی حوصله‌ی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداری‌اش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول می‌کند که آره دیگه چی کارش کنیم؟ 


پشمک حاج عبدالله: آب نبات ابریشمی و جاده ابریشم

پشمک!  ما اسم صوت درست و حسابی نداریم ولی اگر خدا قبول کند و فرهنگستان زبان فارسی صحه بگذارد این یکی خوش قواره است. با خودتان تکرار کنید: پشمک! پشمک! پشمک!  آهسته. بلند. کوتاه و عطسه مانند. کامتان شیرین می شود.بدون فیل تر تجربه کنید. 

ما ایرانیها بهترین چیزهای خودمان را زیر پا می‌گذاریم. بعد دوست داریم به عنوان صادرات از همین فرش ایرانی صادر کنیم. مهم نیست. چون الان محصولات بهتر و غمگسارتری مثل پشمک حاج عبدالله روی کار آمده است. یک حبش را می‌گذاری توی دهانت غم و قصه‌ات آب می‌شود. اگر همان وقتی که داری گلوله‌ی پشمک را نزدیک دهانت بالا برده‌ای، باران بگیرد. پیش سینه‌ی پیراهنت هم گه کاری می‌شود. پشمک حاج عبدالله باب الحوائجی است برای روزهایی که هیچ طعمی جز چای اداره و قهوه‌ی شرکت نداری. پشمک حاج عبدالله با نشان خانواده‌ای که دور هم دارند پشمک می‌خورند، آدمی را در بین این همه آدم متمایز می‌کند. بقیه‌ درباره‌اش می‌گویند: ببین اصلا این تفریحش هم با ما فرق داره. 

هنرمند گرامی! پشمک حاج عبدالله امورات دنیایی شما را به بهترین و سورئال‌ترین وجهی حل و فصل می‌کند. زمانی که گلوله‌ی به آن بزرگی و شیرینی یکهو در دهان آب می‌شود، هیچ تصویرسازی نمی‌تواند توی دهان کسی ازش فیلم کوتاه هم بسازد. شاید آینده و شاید سبکهای Oral Picturing   بتواند گویای این پرفورمنس به یاد ماندنی با دوستان باشد.  

اصالت دیدگاه را در پشمک حاج عبدالله بجویید. برای دلجویی از آدمهای تلخ کام، حتما دست جمعی متحد شوید و پشمک حاج عبدالله نوش جان کنید. پشمک حاج عبدالله با نگاهی نو در وفاق ملی ایرانیان سعی دارد اولین همایش تنوع محصولات پشمکی خود را در برج میلاد تهران برگزار نماید. پشمک حاج عبدالله در قطع سطلی برای جمع شما مناسب است. پشمک حاج عبدالله لقمه‌ای را نیز نبینم توی خیابان و تنهایی سق بزنید. 

برای ساختن بهترین لحظه‌ها، پشمک بهترین وسیله‌ی گشایش ذهنی کلامی برای هنرمندان، مهندسان، پزشکان، دوستداران و ناز خوردگان است. پشمک حاج عبدالله رفیق قدیمی بابای شماست. پس احترامش را حفظ نمایید و همیشه به خاطر داشته باشید پشمک یعنی زندگی، زندگی یعنی پشمک. 


پشمک موجود ملایمی است که اصلا فصل ندارد. سرما و گرما بارش نیست. پشمک با عبور جریان مرطوب و گرم بخور می گیرد و باد می کند وحجم پیدا می کند. پشمک حجم یافته از تنقلاتی است که از اساس و اولین بار توسط آریایی ها اختراع شده و مورد کشت و تکثیر قرار گرفته است. پشمک را گاهی آب نبات ابریشمی نامیده اند که نشان دهنده ی تعلق تمام و کمال آن به جاده ی ابریشم است. ما نباید با تلخ کامی، کام خود و جهانیان را تلخ نماییم به همین مناسب تصحیح شعر: 
هستی از ما پشمک خورده، ما از هستی و باقی ماجرا.

جمعه ها داستان نمی نویسم

ادبیات داستانی آنقدر برای ما در قله است که یکی مثل بنده همانطور در کوهپایه هم به شکل مخاطب عام، هوا و هوس برش می دارد و دوست دارد حالا که تا اینجا آمده است داستانی رمانی چیزی منتشر کند تا سهم خودش را به انجمن کوهنوردی ادبیات داستانی درست و کمال پرداخته باشد. برای همین انواع تقلیدهای سبک به شکل خودآگاه و خطرناک تر از آن، به سبک توطئه شناسان بزرگ، ناخودآگاه توی لباس نویسنده وول می خورد. مثلا توی داستان یک جناب سرهنگ بازنشسته داریم که کمی می تواند شاهزاده ی قجری یا کارمند عادی بازنشسته باشد. 

  بازنشسته بودن یعنی کنار گذاشتن کتاب زندگی و مرور خاطرات و دوباره برگشتن به سبک و سیاقهایی که طرف دوست دارد آنطور زندگی کرده باشد. یک جور چرخ زدن در کوهپایه برای کسانی که شاید به قله های دیگری رسیده باشند جز همان که در رویای نوجوانی شان نقش بسته بود. به همین دلیل موضوع جذابی است ولی کشش آن تا چه حد می تواند باشد؟ چقدر باید شخصیت شازده احتجاب گلشیری را  تکرار و تکرار کنیم تا دیگر چیزی نگفته بماند. داستان نویس های دیگری هم هستند که توی متنهای داستان کارگاه قصه ای زیاد دیده ام. نویسنده ی کثخلی که سیگار تمام می کند و از لانه ی تنهایی اش آمده است بیرون. حالا به جد دارد سوژه را در بین فاصله ی سر کوچه سیگار کشیدن و یکی دوتا کوچه آن طرف تر دو سه سیخ جیگر زدن، پیدا می کند. اینقدر با قرارداد مشخص و سنگین و نویسنده محور سراغ سوژه می رود که خودش در گرمای سوژه اش آب می شود و چیزی از آن لامصب هیجان انگیز، دگرگون کننده و تکان دهنده باقی نمی ماند مگر همین طور شیرین زبانی های ماسیده به روایت. یک بحث دیگر هم تقلید از نثر جویده و زور زدن برای قصه گفتن است که خیلی از ما دچارش هستیم. سوژه ای به زور دارد یقه مان را می گیرد تا یکی دو پله از کوهپایه را برویم. نثر جویده ی گلشیری و برخی یارانش هم هست که رهایمان نمی کند. تلخ و طعنه زننده ولی فریبا. نویسنده هایی هم از این دست داریم تا زبانشان پیدا نشده به همین نوع صحبت می کنند. یک جور نثر هم داریم که مدرن تر است ولی بازهم به قول امیر حسین چهل تن،  دچار گم شدن زمان و مکان هستند. البته برخی از نویسنده های خوب به عمد این کار را می کنند. همیشه no picture هستند و این موضوع درباره ی خودشان هم صادق است که آدمهای بی تصویری هستند و شو آف و اینها ندارند. به هر صورت بامزه نوشتن، جویده نوشتن، سوراخ کردن جلسات چپ، هنوززززززززززززززززززز؟، پدیده ی نوشتن و ادبیات داستانی ما را به قول محمود حسینی زاد  در همان قرن نوزدهم نگه می دارد. توی خیلی از داستانها و داستان نویسی ها معلوم است که نویسنده قبل از تصویه حساب با خودش و تمام کردن دور نوشتن از خودش، از یک دیگری هیولا صفت نوشته است که خودش هم نه تنها آنرا نمی شناسد، بلکه ازش می ترسد. این ترس قرار است برایش شخصیتی دوست داشتنی بیاورد که در عین حال موفق و ماندگار هم خواهد بود. یک نکته هم درباره ی روشهای کلاسیک داستان نویسی و آن هم استفاده کردن یا نکردن از صفت که مساله این است: این قاعده  همان طور که کلاسیک است در خیلی از آثار قدیمی ترها نقض هم شده است. چیزی که از آن به نام داستان روانشناسی اسم می برند. نویسنده ی شاخص ترجمه شده در ایرانش آرتور شنیتسلر است، شاید. به هر صورت دیدن هزار باره ی پیر مرد خنزر پنزری، شنیدن صدای درونی نویسنده وقتی توی بیمارستان به پرستارش جووووون می گوید، اخلاق آدمی را حسابی گه مرغی می کند و حیف که دیگر جلسه ی ادبی نمی رویم که به خودمان بخندیم

نکته ی دیگری که زیاد دیدم، انتقال عاطفه های شدید و استفاده از نثر گزارشی در آن برای مواردی است که واقعا مخاطب حوصله نمی کند و چرایش مشخص نیست که باید داستان بلوغ و دید زدن دختر همسایه و دوست پسر و دوست دختر بازی را گوش بدهد و آیا یائسگی یا نازایی یک زن میانسال واقعا چقدر به ظاهر می تواند برای  مخاطب جذاب و عمیق باشد که هفته ای هزاران قصه از آن در دنیا تامین می شود؟ 

دیشب تلویزیون داشت یک بخشی از یک کارگاه فیلمنامه نویسی کوتاه را نشان می داد: در این صنعت پول کمی در گردش  است. شما مجبورید داستان خوب بنویسید و رقابت کنید.  yes sir like full metal jacket 


پ.ن: امیدوارم با این یادداشت کسی را نا امید و ناراحت نکرده باشم. خودم را دست بالا نگرفته باشم و دفتر یادداشتهای خودم را کثیف ننموده باشم. نویسنده داستان از دید این حقیر باید انگشتهاش هر ده تا عین یک غواص باشد که دایم دارد می شکافد، تایپ می کند  و می نویسد. من اینطور نویسنده ای دیده ام که به قول خودش مثل دل پیرو دارد برای فلان جا توپ می زند. دستهایش دقیقا انگار همین حالا از کی برد جدا شده است. اسم نمی برم چون همینطوری هم حساسیت داریم و گذاشته ایم به فصل حساسیت ها. نویسنده ای که دهانش بوی دختر بدهد را هیچ وقت نپسندیده ام. شاید سال دیگر یک طور دیگری فکر کنم. شهر نوش پارسی پور نقد جالبی روی لحن وبلاگی مجموعه داستان آیدا احدیانی داشت: آیدا طوری نوشته است که انگار مخاطبی ندارد و با عجله روایت می کند.

به نظرم نوشتن ما شکل زود انزالی در خودش دارد و حیف حیف که مثل بقیه ی قسمتهای زندگی ماست. 

مجسمه سازی با عشق و حال زیادی

ما یکسری آدم بهتر بگویم تقریبا هم علاقه هستیم. یعنی یک وقتی دوست داشتیم برویم کوه یا مثلا توی یک جگرکی حسابی بزرگ یکی دوساعتی را به قول خودمان آنجا را قرق کنیم. بعدش هم همیشه دنبال برنامه‌های به قول بعضی از بچه‌ها عشق و حال داشته باشیم. این عکس عمدا زیاد واضح نیست تا کسی کسی را نشناسد. البته شاید این کار دلایل دیگری هم داشته باشد. به هر صورت این یکی که می‌بینید توی ردیف دوم ایستاده منم. همینطوری لبخند بلاهت آمیز خودم را دارم. دقیقا انگار توی پس زمینه یک شهاب سنگ حسابی دارد می‌خورد به ما و تنها کسی که واقعا خبر ندارد منم. بقیه ته خنده‌شان یک جور ناراحت و معذب هستند. البته اوضاع بعضی از دخترها فرق دارد،   یعنی آنقدر محکم به دوستشان چسبیده‌اند که اصلا برایشان مهم نیست چنین اتفاقی واقعی باشد. این یکی از آت و آشغالهای فلزی سعی می‌کند مجسمه بسازد. تازگیها شنیده‌ام که دارد ضایعات فلزی خرید و فروش می‌کند. یکبار هم آنچنان توی پارکینگ خانه‌شان محکم گفت فلان مجسمه‌ای که ساخته‌است ببینم که  واقعا ترسیدم. گفت برای کار خودش نمی‌گوید برای مجسمه‌سازی این سرزمین این حرف را می‌زند. همیشه هم در یک حالت شاعرانه به سر می‌برد که واقعا همیشه‌اش را نمی‌فهمم. یعنی سعی کرده‌ام بفهمم چطوری سر کار اصلی‌اش با دیگران یعنی آدمهای معمولی که اصلا مجسم‌هایش را ندیده‌اند و یا علاقه‌ به صحبت کردن و ارتباط با آنها ندارند، چطور سر می‌کند. به نظرم آدم لاغری نیست ولی گردش خونش سریعتر از آدمهای دیگر است. یکبار برای کنجکاوی بود یا رودربایستی از اینکه دعوتم کرده تا مجسمه‌های فلزی‌اش را ببینم رفتم توی کارگاهش. تقریبا به جز جاکفشی هیچ چیزی آنطور که فکر می‌کردم سر جایش نبود و جای کوچکی بود که تخت خوابش را گذاشته بود جلوی در. انگار کسی باید خیلی خودمانی باشد تا از روی تخت خواب که به نوعی مبلمان آنجا هم به حساب می‌آمد عبور کند. یک تخت دو نفره ولی پهن که یکی دیگر از دوستان توی عکس هم حتما به تنهایی رویش جا می‌شد. رو تختی تقریبا نامرتب و تیره‌ای هم بود. انگار بعد از یک مدتی دیگر جای پای آدمهایی که از روی تخت عبور کرده بودند را نمی‌شد تشخیص داد. شده بود شکل یک جور لکه‌ی بزرگ که از خوابیدن یک آدم به وجود آمده باشد. مثل یک فراری که هر شب تن عرق کرده‌اش را آنجا زمین می‌زند. 



توده‌ی چربی که تنها موهای تنش بین او و تخت حائل می‌شود. آدم مهربانی به نظر می‌رسید و بعید نبود به یک غریبه همچین لطفی کرده باشد. قرار اولمان به خیر گذشت یعنی دقیقا چیزی نگفتم تا هم به حساب تعریف غیر کارشناسانه به نظر برسد و یا خدای ناکرده انتقاد از چیزی باشد که سر درنمی‌آوردم. ولی دفعه‌ی بعدی هم در کار بود. باید می‌رفتم و مجسمه‌های چوبی‌اش را می‌دیدم. البته اول نمی‌دانستم چنین تفکیکی وجود دارد. یعنی فکر می‌کردم چوبی‌ها و فلزی‌ها با هم به نظر کامل‌تر می‌رسند. بعدتر گفت هر کدام مال دوره‌ای از زندگی‌اش هستند. یک دوره شمال زندگی کرده بود و آنجا حسابی توانسته بود کنده‌های چوب درست و حسابی پیدا کند و بیشترش چوبی به نظر می‌رسید. البته بازهم جرات نکردم بپرسم چی شد از شمال آمده بود و توی این دود و دم وسط شهر کارگاه راه انداخته بود. شاید اینجا فلز بیشتری به شکل اوراقی پیدا می‌شد. 

فیلم old boy -Chan-wook Park پیر پسر یا همکلاسی قدیمی

از دیدن فیلم  old boy  اینقدر هیجان زده‌ام که می‌خواهم به یک زبان خارجی که بلد نیستم صحبت کنم. بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر فیلمسازی اینقدر خوب باشد، آدم بهتر است دانشجو باشد و همان درسی که فردا امتحان دارد را بیفتد. همان پنج دقیقه‌ی اول معلوم است که فیلمساز قرار است از یک داستان بزرگ پرده بردارد. پزش را بدهیم که زیاد فیلم دیده‌ایم. ابزارش را اینقدر خوب می‌شناسد و سطح جنونش بالاست که احتیاجی به تبلیغات و شهرت ندارد. با سرعت زیاد تصاویر را ورق می‌زند تا روایت را به عمق ببرد. استاد نور و رنگ است. اعتماد به سقف زیادی لازم است تا کسی بتواند اینطوری فیلم بسازد. وقتی یک فیلمساز شرقی فیلم می‌سازد دیگر شما از پنجره به منظره نگاه نمی‌کنید بلکه او درون خانه‌ی شماست. نکته‌‌ی جالب در زندگی چان ووک پارک chan wook Park  این است 


دانلود مصاحبه با پارک چان ووک سازنده ی فیلم oldboy

  که اقبالش به اندازه‌ی کافی بلند بوده تا بعد از تولد در کره‌ی شمالی به سئول برود. بعدها هم فلسفه خوانده است و در دوره‌ای عکاسی و نقد فیلم. اهل تعارفات و صحنه‌های کش‌دار و ته نشین شونده نیست. فیلمش را که ببینید بعد مثل خواب برایتان به نظر خواهد رسید. بعد از بیدار شدن فرصت کافی برای فکر کردن و مرور صحنه‌ها را خواهید داشت. او سه گانه‌ای ساخته‌است که دو تای دیگرش هم کمابیش به ظاهر درباره‌ی انتقام است. اما خواندنی‌تر از همه‌ی حرفها مصاحبه‌اش است که در آن گفته بود: فیلم من درباره‌ی عشق است. در هر سه تا فیلمش همین کار را کرده است. ترکیب عشق و خشونت.
شخصیتهایی که ما شرقی ها بیشتر می شناسیم. برادر و پدر خیر خواه. دیکتاتورهای نستوهی که با خون از عشق پاسداری می کنند.  انتخاب جنسیت بازیگرهایش بر اساس نوع قصه است. sympathy for Mr.Vengeance   را یک سال قبل از oldboy   ساخته است. این فیلم را به نامهای پیر پسر و همچنین هم کلاسی قدیمی ترجمه کرده‌اند که هر دوتایش می‌تواند درست باشد. خود آقای پارک گفته‌است فیلمم پر از نماد است. نمادهایی که به راحتی و به سرعت برق و باد و بدون تعارفی با ابزارهایی از سینما که به خوبی می‌شناسد، تحویل مخاطب می‌دهد. اینقدر جذاب و گیرا بود که من بدون دانستن قصه و در نا امیدی کامل یک بعد از ظهر تعطیل نشستم تا فیلم  ببینم ولی بعد از پنج دقیقه زنگ زدم به خواهر گرامی گفتم دستت درد نکنه واقعا این فیلمه. شرقی داریم تا شرقی. آقای پارک توی فیلم Old boy اینقدر  از فشردگی متن استفاده‌ی مناسب می‌کند که مغز مخاطب بعد از مدتی شل شده است و آنگاه اوج ماجرا را استادانه به حلقش می‌ریزد. بخشهای پایانی فیلم چنان است که دیگر به قطع و یقین خشونت پنهان شده در زندگی مدرن ما را به راحتی به روی صحنه احضار می‌کند و با آن ضربه‌های کاری خودش می‌زند. واقعا فیلمسازی است که جایزه‌های زیادی گرفته است. تارانتینوی سینما شیفته‌ی فیلمهایش است. آقای پارک ولی من است. او بلد است بیرون از سینما وقتی از این خواب خوش فیلم بیدار شدند نیز مخاطبش را سرگرم کند. 

بعدش هم نشستم فیلم نوری بیله جیلان را دیدم. این ترکیه‌ای روشن فکر نما، تقلید دست دوم عباس کیارستمی است. همان عکاسی است که اصلا قصه گو نیست. فیلم سه میمونش را بعد از آن افتضاح دو ساعت و ربعی در فیلم روزی روزگاری آناتولی، سال 2008 ساخته است. قصه اینقدر شل و ولی و آبکی و اوراهان پاموکی است که آدم خجالتش می‌گیرد. خجالت یعنی عشق اینکه بگوید ما هم اینطوری هستیم. مطمئن هستم اینطور فیلم سازها یک بار یک کتاب رمان خوب را درست و خوب نخوانده‌اند. قصه پردازی چیزی نیست که بدانند. ما اصلا توی فیلم هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای خیانت زن نمی‌بینیم. هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای هیچ چیزی نمی‌بینیم. فقط کلوز آپهای پسر نوجوان فیلم باید جذاب باشد. دقیقا مثل همان روزی روزگاری آناتولی. تصویرهای خوب بدون قصه‌ی خوب. یک جایی در فیلم روزی روزگاری در آناتولی کدخدای دهی که به زحمت چراغ و نور و لامپ دارد حرفهای فیلسوفانه‌ را در قالبی می‌زند که انگار یکی دارد توی وایبر استاتوس می‌زند. اینقدر روی کمدی راه می‌رود تا مخاطب را دور از جناب، خر فهم کند. هزارتا تصویر دور ریختنی زن اثیری صادق هدایتی که روی دیوار هست. نوری بیله جیلان فقط یک کار می‌توان بکند. بیاید تهران و هزار بار دیگر با عباس کیارستمی آب گوشت بخورد و دو هزار بار دیگر برود مجسمه‌ها و ابزارهای مختلف هیچ را که پرویز تناولی ساخته است ببیند. 



اعتماد به جدیدترین احساسات و عواطف

تمام آدمها دارند شبیه مجریهای تلویزیون می‌شوند. زیر آن پوست نرم و ملایم یک جانور مرموز خوابیده که با کوچکترین ساده لوحی و بیان احساسی ممکن است آدم را پاره کنند. بعد هم برخلاف دیگر انواع جانوران به شکار پاره و نیمخورده شان بخندند. این یکی تلخ‌ترین نوع مرگ اجتماعی عاطفی است که با سر داریم سراغش می‌رویم.  تلویزیون فقط به ما یاد می دهد چطور بازنده باشیم و در عین حال با یکی از دو خوبی ای که به دست آورده ایم زندگی کنیم. 
سر ظفر ایستاده‌ام ماشین بگیرم. یکی سوارمان می‌کند. چهار تا پسر زودتر از همه می‌پریم توی ماشین. چون من پسرترهستم صندلی جلو می‌شود مال من. روی داشبرد و شیشه‌ی سمت شاگرد چیزی شبیه ماست ریخته و خشک شده است. بهش می‌خورد آدم بد اخلاقی باشد. شاید زنش ظرف ماست را پاشیده و یا در دفاع از خودش وقتی مرد داشته می‌زده تو دهنش همین صد متر قبل، اینطوری شده باشد. مرد موهای جو گندمی یکنواخت دارد. موسیقی امروزی و عاشقانه‌ی قابل تحملی گذاشته است چون موسیقی وطنی فقط قابل تحمل‌اش نمره‌ی بیست می‌گیرد. یکی می‌خواهد سر بهشتی پیاده شود. راننده کرایه را نمی‌گیرد: همینطوری سوار کردم. زور که نیست. می‌رسیم به هفت تیر. تشکر می‌کنم. می‌گوید: عزیزم ببخشید ماشین کثیفه. کارگرام رو هر روز می‌برم جاجرود و برمی‌گردونم. امروز نبودن... همینطوری دوست دارد حرف بزند. باید آدم مشکوکی باشد ولی من این را نفهمیده‌ام.  اگر خانمی یک خانم دیگر را زیر باران سوار کند هم همینطور می شود. شاید آن خانم سوار شوند ه فکر کند این یکی خاله یا هم جنس ب از است. 
خانه‌ی نقلی ما دارد سرد می‌شود. یاد زمانی افتادم که در یک اتاق بدون بخاری سرکردم. آری رسم روزگار چنین است. برای همین هم کلا آدم ضد سرمایی بودم. اما این سرد شدن از نشانه های رفاه و کهن سالی است. صاحب خانه در جواب ما که چرا اینجا به غیر از شومینه لوله‌ی خروجی بخاری ندارد گفته بود: آشپزی هم کنید گرم می‌شید. آمدیم ما رژیم داشتیم. ترک سیگار و چایی کرده بودیم. نتیجه‌ی اخلاقی‌اش این است که آدم به همین‌ها زنده و گرم است. 
یکی از همسایه‌ها قاطی کرده است. معلوم است. توی جلسه‌ی سرپایی ساختمان که کسی حاضر نیست کسی را به خانه‌اش راه بدهد، یکهو زل زد به گوشه‌ی حیاط که باغچه هم دارد و چند تا لامپ رنگی آنجاست. شاید رفت توی خاطره‌ای و وقتی بیرون آمد یک صدایی بین جیغ و داد از خودش بیرون داد: آقا جون دوس دارم. به کسی ربطی نداره کی می‌آد کی میره؟ 
یکی از همسایه‌ها که همیشه خسته است و آخرین توانش را برای چنین جلسه‌هایی نگه داشته است گفت: خانم کسی نگفت کی می‌آد کی میره. می‌گیم در آسانسور رو آروم ببند. در خونه رو آروم ببند. صندوق ماشینت رو صب داری می‌ری آروم ببند. اومدی آروم ببند. همه‌ی درا رو آروم ببند. 
می‌زند زیر گریه ولی جلوی خودش را می‌گیرد. من زودتر از بقیه برمی‌گردم بالا. چیزی ندارم بگویم. تلویزیون دارد اخبار هواشناسی را مثل خبر پرتاب شدن ماهواره‌ی امید، هیجان انگیز نشان می‌دهد. شاید تدوینگرشان که رعد و برق درست کرده و حتی چتر داده است دست گوینده‌ی هواشناسی، قبل‌تر ها فیلم عروسی تدوین می‌کرده و تجربیات قوی‌ای در این زمینه دارد. هنوز توی فکر دختر دیوانه هستم. باید بهش می‌گفتم: چقدر تو منفوری. ولی بعد گفتم باید برود کنار دست تدوین‌گر اخبار، به جای عروسی به وضع هوا فکر کند. 
روز تعطیل توی خانه فقط صدای در و دیوار و آسانسور هست. باید بروم بیرون. می‌روم تجریش. مردم از باران ترسیده‌اند و پناه گرفته‌اند. من مثل شیر بدون یارانه می‌روم از توی باران رد شوم. از توی بازارچه رد نمی‌شوم. می‌رسم حلیم سید مهدی. آش رشته هست ولی روی هیچ میزی فلفل سیاه نیست. فلفل سیاه ر برای داعش است. خیلی قیمتش بالا رفته است. هر روز هم مقاله منتشر می‌کنند که فلفل سیاه بخورید و برای سوختن چربیهای سفید بروید  هوای سرد تنفس کنید. فلفل قرمز اصلا خاصیت ندارد. فلفل قرمز چیز اصل و نسب داری نیست. بعد از اینهمه سال نگاه کنید ببینید مکزیکی توی دنیا یعنی چه؟ همه چیز می‌چسبد. یکی از دفعه‌هایی که به طرز احمقانه‌ای دوست داشتم مترجم و نویسنده معروفی به نام م ح را ببینیم توی همین تجریش گردی دیدمش. آدم نباید در زندگی‌اش ساده لوح باشد. البته این موضوع ربطی به ایشان ندارد. همینطوری کلی عرض می‌کنم که نباید آرزوهای عجیب و غریب و لحظه‌ای داشته باشد. 
بهترین‌آدمها همیشه توی نخ پدیدار شناسی روح هگل هستند. توی حیوانات هم ببینید هد هد فقط عاقل بود که همیشه پرواز می‌کرد. ما هم از لحاظ حمل و نقل عمومی و خصوصی درشهرهای هوشمند آینده اگر پرواز کردیم عاقل هم خواهیم شد. 

داستان فرار از فیس بوک

فیس بوک ام را دی اکتیو کرده ام. بیخودی فیلتر شکن را باز می کنم. بعد می‌بندم. اخبار عصر ایران هم برایم زیادی است. خاطره‌های فیس بوکی‌ام مثل مردن جلوی چشمم می‌آید. یاد دستی می‌افتم که زد روی شانه‌ام. باهام حرف زد ولی حرفش کلمه نبود یک جور بیان معنی بود که برخلاف خوابهای طول و دراز زنها، فقط گفت: بابا تو که با این جماعت نمی‌سازی. بکش بیرون. روزهایی بزرگترین تفریحم تکه‌ای از کتابی بود که خوانده بودم. نه مثل این متصدیان نشر که بیشتر برای خودشان تبلیغ می‌کنند. یکی از هیجان انگیز‌ترین تفریحاتم این بود که جملات قصار از بزرگان جعل کنم. کتابهایی که فروشند‌ه‌‌های نشر افق هم ممکن است فکر کنند اسم یکی از آیتمهای منوی کافه‌ی هنر است و آدرسش را بدهند: آقا برون ته همین کوچه دست راست. برسی معلومه.   کتابهای کمتر خوانده شده، حرفهای کمتر دیده شده. از کامو، کالوینو، سامرست موام. سفرنامه‌هایی که هیچ کس به راحتی نمی‌تواند حدس بزند ممکن است یک نویسنده‌ی آلمانی بعد از جنگ جهانی یک جمله‌ی شاعرانه وسط دعوای بعد از جنگ توی یک هتل قحطی زده بنویسد و بعد سالها بعد عابری توی انقلاب از کتاب فروشی‌های ناشرهای محو شده در بین گلادیاتورهای فرهنگ و نشر و کتاب، بخرد و بخواند. روزهایی واقعی با آدمهای واقعی ولی با اسم الکی، از اینها که دست بهش می‌زدی وا می‌رفت، هم زندگی کردم. مهمانی رفتم. بازی کردم، توی خوشی و ناخوشی جماعتی شرکت کردم، تا حاصلش را بریزم توی دل یک رمان. اما همه چیز بی رنگ شد. همه چیز مدرن شد و تمام قصه‌ها تا امروز فراموش شد. یکی آمد گفت: اگر با فلانی بگردی نابودت می کنند. یکی دیگر گفت: له ات می کنند. نمی دانم دنیایشان چقدر جدی است چقدر شوخی. مثلا اینکه توی سریال مهران مدیری بازی نمی کنید چه بخشی از خوشی و ناخوشی تان را هر شب زیر بالشتان می گذارد؟ 
تلویزیون باز هم روشن است. مثل همان فیلتر شکن، هی روشنش می‌کنم. رضا یزدانی مثل بچه‌هایی که سرجایشان پی پی کرده‌اند خنده‌ی مرموزی دارد. صدایش روی این تصویر زنده پخش می‌شود. با صدای مستانه‌اش درباره‌ی جنگ و یک وجب خاک و خمپاره می‌خواند. خاک همین یک وجبش ارزش دارد. بیشتر که شد می‌شود خاک بر سری. فاجعه‌ی زیست محیطی. کلیشه اگر نباشد، کی نان مجریها را می‌دهد تا سرطانشان را درمان کنند، بعد دوباره معتاد سیگار بشوند و توی زمستان کولر روشن کنند؟ جوان می رود کیش برنامه ی زنده اجرا کند؟
میم عزیز را دوباره می‌بینم. این یک جور جنگ سرد و عاشقانه است. کم حرف است و خواستنی. طوری که ازش می‌خواهم بماند. من مرد مغروری که اصلا این طور چیزها سرم نمی‌شود یک متوهم وودی آلنیزم که نهایتش رشید خان، آن هم نه سردار کل قوچان، بلکه کمدین اصفهانی توسری خورده‌ای هستم که سمبل تمام هنرورهای تئاتر می‌تواند باشد. وقتی توی چنین موقعیتی گیر می‌کنید زبان هفت منی‌تان به راحتی بند می آید و تمام درهایی که از جا درآورده‌اید یک باره بخار می‌شود. اگر مثل من گیر کرده باشید استدلالتان می‌شود مثل معلم ریاضی برای نامساویهای دوبل: 22 بهمن، اول یه 22 بهمن می‌نویسید، 22 بهمن تعطیله یادتون می‌مونه. بعد ایکس رو وسط می‌نویسید. بعد دو طرف بازه رو به دست می‌آرید، حدود ایکس معلوم میشه. ما هم سربازهای غلاف تمام فلزی بودیم. تک تک توصیه‌ها مثل خرچنگ غورباقه‌های غلط تخته. بعد از آن سالها همه‌ی آموزشها و استدالال‌ها اینطوری بود. اول یه 22 بهمن می‌نویسی. بعد خودت را می گذاری آن وسط تا کشف کنی. بعدش حدود ایکس را مشخص می‌کنی. حد پایین یعنی دافعه و آن بالایی یعنی جاذبه. توی هر جماعتی هستی معلوم می‌شود چه‌کاره‌ای.  
من و میم عزیز ایستاده ایم. صحنه ی آخر فیلم باشگاه مشتزنی FIGHT CLUB است. همه چیز دارد فرو می ریزد. تنها چیزی که یک آدم لازم دارد خوب شدن زخمهای صورتش است. مثل تولد دوباره در 18 سالگی یا 21 سالگی، است. قابل احترام ها همیشه قابل احترام اند. 

فضانوردی به مریخ مردان مریخی زنان ونوسی

1- نوجوان فضانورد 13 ساله یعنی آلیسا کارسون که دارد می رود مریخ کجا و مای 13 ساله کجا؟ البته افزایش ظرفیتهای انسانی در دوره ی ما منوط به این بود که کتاب بغل دستی را پاره نکنیم و یا یک گوشه ساکت بنشینیم و زنگ پرورشی را درک کنیم. هضم زنگ بیکاری که در دوره ی اول نظام جدید متوسطه اتفاق افتاد، یکی از بزرگترین دستاوردهها بود. مادرم هم تعریف می کند که او هم سری اول نظام جدید دوره شان بود. یک جور شبیه گردش ساعت که هی بر می گردد سر جایش. اروپایی ها و آمریکایی ها از مریخ یک تعبیری دارند و ایرانیها آخرین تعبیرشان یا کتاب مردان مریخی، زنان ونوسی است  
 یا همان حول و حوش تپه های ونوسی در حال خاطره سازی و خاطره بازی اند. البته خیلی از شهرهای ایران دوره ای نداشته اند که کسی را میرزا به معنی نویسا صدا بزنند و ملت پرور ایران یکسری افتاد توی دل مدرنیته و وایبر. صد بار، میرزا تر از آن، بالاترین. 


2-عصرهای جمعه آدم باید در نقش یک معلم سرخانه و نه لامپ و دی ل ...و، برود و مشکلات یک خانم میان سال نزدیک پارک نیاوران را حل کند. البته این رویای مواد مخدر گونه ی عصر جمعه و گردش کنار مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضی یا همان IPM  افق دیگری دارد. سالها پیش از این پارک نیاوران هم از صدای سخن عشق چیز بهتری شنید و رنگ و رخسارش عوض شد. برای همین عصر جمعه می توانید با مامان و بابا دقیقا قرمه سبزی را روی چمنهای پارک بخورید یا دو نفری به صورت زوجهای خوشبخت-کارمند، دو تا چلوکباب و دوغ بردارید و جلوی درب ورودی فرهسنگرای نیاوران میل کنید. من عاشق معماری ام. سوراخ سنبه ها و کوچه پس کوچه های زیادی را گشته ام. گاهی از خود میدان قدس تا میدان باهنر یا همان نیاوران را قدم زده ام، بعد از همان کوچه پس کوچه ها برگشته ام پایین، ماشین بازی و فوتسال بازی های زیادی را توی راه دیده ام. اما هیچ وقت سحر آمیزی خانه ها گریبانم را رها نکرده است. بعضی وقتها برای رفع چنین شوکی از محله ی چیذز و بعد بلوار کاوه عبور کرده ام تا آثار خرابیهای فراوان و بیسلیقگی های موجود در نواحی قیطریه، به زندگی عادی برم گرداند.  اینطوری گردشها کمک می کند در طول هفته از مدیریت دانش نداشته در سازمانهای ایرانی خلاص شوم. 

3- کتاب آسمان خیس محمود حسینی زاد را دوباره مرور می کنم. عمق آدمها مثل روغن کرچک تلخ و غلیظ و درمان کننده است. چه در دوره ی داستایوفسکی بنویسید و بخوانید و چه در دوره ی معاصر که خیلی از داستانهای معاصر فرم شاد و خوشحال تری دارند. مثلا هیچ وقت باور نمی کنم دونالد بارتلمی داستانهای با طعم طنزش را به همین شادی و سرمستی نوشته باشد. 


4- چند وقت پیش از این رفته بودیم شمال. توی راه برگشت با م و س که زن و شوهر عزیز و دلبندم  هستند، رفتیم توی یک جایی که جنگل و دریاچه کنار هم بود. کلی آدم وایبری با ماشینها و موبایلهاشان آمده بودند. یکی از این مردان مریخی داشت دوست دختر ونوسی اش را تاب می داد. تاب را بسته بودند به درخت و فکر می کنم طول طنابش چند متری بود. فضانورد مریخی ما هم آن قدر محکم تابش می داد و زن ونوسی هم این قدر جیغ می کشید که گفتم الان است که پرت بشود توی دریاچه. توی جاهای عمومی آدمها انگار تازه جنگ تمام شده باشد، هنوز می ترسند صلح آمیز با هم ارتباط داشته باشند برای همین میلیونها الکترون آزاد  شناور بر ایران هستیم که باید منتظر باشیم ببینیم گلشیفته فراهانی کی بند س و ت ینش را باز می کند، ما هم یاد بگیریم و به آموزه های اجتماعی اش عمل کنیم.  گرچه هنوز در بین دوستان هنری ام دخترهایی هستند که آدم را می برند دو تا کوچه آن طرف تر از درخانه شان تا کسی نبیند و یا یاد نگیریم و یا چی؟  به هر حال شب هم رسیدیم تهران م و س هم لطف کردند و اصرار هم کردند و من رفتم خانه شان چون ترافیک بود و هلاک بودیم. م زود روی تبلتش و دمرو به مبل خوابید. م ید طولایی در درجا خوابیدت دارد. یک روز صبح وقتی مجرد بود بیدار شده بود و می گفتن نصف تنش که از تخت بیرون مانده درد می کند. به هر حال س بیدار بود. کمی حرف زدیم. می خواستم توی اینترنت نمایش خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی را  نشانش بدهم که سرعت اجازه نداد. بعد حرف سوسک شد که توی آرک سقف یک سوسک بزرگ دید. من با جاروبرقی نتوانستم برش گردانم. م هم از خواب بیدار شده بود ولی خسته بود برای همین س خودش رفت و حشره کش قوی خرید. به هر صورت  دوباره مجبور شدم سوسک را که این بار بیهوش آن بالا گشت می زد با دمپایی بکشم و مثل یک قهرمان بگیرم بخوابم. آری رسم روزگار چنین است. روزهایی که از یک صبح درخشان شروع و در انتهایش به کشتن یک سوسک ختم خواهد شد. 


5- اصولا با موبایل و به خصوص وایبر نمی توانم کار کنم. چون بیشتر از شمردن و کارهای ساده باشصت نمی توانم از شصتم استفاده کنم. یعنی به نظرم نشان دادن، نوشتن و دیگر اموری که با انگشت شصت انجام می شد توی دهه ی شصت معنی داشت و الان محلی از اعراب ندارد.  به همین دلیل منتظر گجتی مدرن تر و میدل فینگر تر هستم. 

6-پلیس محترم 110 - پلیس مگر شماره ی دیگری هم دارد؟ - و همچنین مرکز اورژانس آمار داده اند که 80 - 70 درصد تلفنها به ایشان مزاحمت تلفنی است. حالا که تمام مشتریهای محترم این دو نهاد از پا افتاده اند و از کمک این دو نهاد نا امید شده اند، باز هم باید 20-30 درصد آدم خوش خیال داشته باشیم که بایستی شناسایی شده و در موارد مختلف به کار گرفته شوند. برای اشتغال زایی بیشتر عزیزان که هر روز آمار قدم زدنشان توی خیابان اعلام و پیگری می شود، عده ای به عنوان تو دهنی بزن از سوی شرکت مخابرات می توانند به طور خانه به خانه بروند و مزاحمهای تلفنی را به دلیل به روز نبودن و  مزمن بودن روشها مورد نوازش قرار دهند. 

نوبل ادبیات 2014 به فرانسوی ها رسید:پاتریک مودیانو

: نوبل ادبیات به پاتریک مودیانو نویسنده ی فرانسوی کتاب خارج از تاریکی رسید و مشتاقان و علاقه مندان ادبی را از انزوا بیرون آورد. خدا را شکر که مردم دنیا پینوکیو را بیشتر از خیلی آدمهای واقعی می شناسند. هاروکی موراکامی هم شکل برادر رضایی همیشه کاندیدای مورد علاقه ی مردم است. یادداشت مفصل مترجم عزیز اصغر نوری را از وبلاگش بخوانید. دوستانی که کلاس فرانسه می روند و اهل خواندن متن اصلی هستند-چرا؟ - کلاسهای خودشان را جدی تر بگیرند. 

اینستاگرام بچه پولدار های تهران، آنالیز شکاف

اینستاگرام بچه های پولدار تهران سوژه ی خبرها شده است. از بی بی سی تا عصر ایران سعی کرده اند درباره اش بنویسند و نکته این است که امروز واشنگتن پست هم ازش نوشت. خدای من. این باعث شد بروم ببینم داستان چیست. در این باره یک سایت پیدا کردم که اجازه می دهد توی اینستاگرام را بگردید. جستجوی اینستاگرام   هر چقدر واقعی یا خیالی باشد، استریم استفاده شده برای سایت جالب است. تمام جهانیانی که از اینستاگرام استفاده می کنند را پشت هم دارد نشان می دهد. مثل سایتهایی که استریم تولید مقاله در ویکی پدیا را دارند. در هر لحظه در دنیا کی عاشق کی شده و عکسش را گذاشته است. کی رفته است مهمانی. کی از توی سفر دارد عکس اینستاگرامی اش را بار گذاری می کند. یک بازی جالب هم دارد. 

  شما می توانید این استریم اینستاگرامی را کلیک کنید تا به صورت آن تاپ، عکس مورد نظر را واضح ببینید. عکس ها به همره توضیحات. همین حالا دو نفر توی ویلای تابستانی خودشان از لبنان عکس گذاشتند. یک دختر عکس پاهایش را درست اول پاییز و روی برگهای یک جایی که قدم می زده گذاشته است. یک جای دیگر دنیا همین حالا اینستاگرام یکی با عکسی از بالای یک ساحل دریا، در روز، به روز رسانی می شود و  جای دیگری از دنیا شب تصویر متن جمله ی حکیمانه ای را که کسی خوشش آمده، آخرین فعالیت روز یک آدم دیگر است. واقعا زمان و یا مکان با سابق بر اینها خیلی فرق دارد. هر چیزی که هر کسی هوس کرده است. بدون توجه به روز، شب و مکان جغرافیایی اش، فقط و فقط در صورتی که عکس باشد، مجاز است هزاران و یا میلیونها بار، موتیفهای گم شده ی انسانی را تکرار کند. سانسوری در کار نیست. هر کسی می تواند بی مزه ترین نوع زندگی را با عکس انواع خوردنیهای دوست داشتنی و آرام بخش خودش تجربه کند. تجربه خودش یک عکس بزرگ و دست نیافتنی از دنیای سابق است. دنیایی که شبکه های اجتماعی در آن رنگ و معنایی نداشتند. ما ترسیده ایم. ما از بزرگترین تجربه های بشری به یک دلیل ساده محرومیم. چند سال از هزاران سال تجربه های بشری را با تصویرهایی که توی بصل النخاع آدم امکان نصب دارند، عوض کرده ایم. امتحان کنید ببینید تمام حرفهایی که درباره ی بازخوانی سریع تجربه های بشری می شنوید، مزخرفاتی است که آدمیزاد می تواند توی چند ثانیه gif animation لذت یک فیلم بلند سینمایی را تجربه کند. با دیدن عکس یک خانواده، تمام آنچه به احاطه ی این معنا و احضار آن مربوط است را لمس کند و رستگار شود. احضار تجربه ها از جنس تجربه ی فراوان شبکه های اجتماعی، خنده دار ترین و افراطی ترین نوع تجربه است. امروز خبری دیدم درباره ی اروپایی ها که هر روز نگران تجربه ی زیاد شبکه های اجتماعی هستند. مثل قبل تر ها که نگران تحصیلات دانشگاهی فراوان بودند. ما کجا هستیم خدا عالم است. صاحب نظران  حوزه های مدیریت در این گونه موارد لازم است آنالیز شکاف و بلافاصله بعد از آن آنالیز حساسیت را انجام دهند


پ.ن: تبلیغ خانواده توی آمریکا می تواند آدمها را به تشکیل خانواده ترغیب نماید ولی توی ایران فقط ک و ن جوانان میهن را که دستشان از نخیل کوتاه است، می سوزاند.  یاد حرفی قدیمی افتادم: سرمایه دار بد است ولی سرمایه چیز خوبی است!