360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

ساختمان پلاسکو سفر نامه تهران

ساختمان پلاسکو

دوستی را دیدم که مدتها در یکی از فروشگاه‌های این ساختمان که نزدیک بازار واقع شده کار می‌کرد. از تن فروشیهای به خاطر یک تی شرت در حدود 10-15 سال قبل بگیر تا بعضی خاطرات مثل همین یکی که تعریف کرد:

کلاه شاپوی خیلی نفیسی روی سر یکی  از مانکنها داشتیم. سر ظهر درمغازه را قفل می‌کردیم و به  بهانه ناهار آهنگی شیش و هشتی هم چاشنی می‌کردیم و با چند تا پسر فروشنده حسابی دور بر می داشتیم و مجلس گرمی می‌کردیم. ظرفهای غذای فلزی که زیاد گرم شده بود این فرصت را می‌داد که کمی دست دست کنیم تا غذا قابل خوردن شود. روزی هم در حال رقص شاطری خودمان بودیم که دو تا دختر تراشیده آمدند و اصرار کردند که می‌خواهند خرید کنند. به هر صورت شرط کردیم که خریدار این وقت باید به میدان بیاید. اما موضوع با خنده تمام شد و کلاه را برای پدرعزیزشان به قیمت گزافی بهشان انداختیم.

ساختمان پلاسکو یکی از مراکزی بوده که از قدیم با قیمت مناسب و تنوع اجناس مورد نظر همه شمال و جنوب نشینان شهر بوده است. با این حال الان هنوز خیلی معلوم نیست  اینگونه باشد. این ساختمان مثل خیلی دیگر از بخشهای بازار در زمان پهلوی اول بنا شده است. شهرت این جور جاها توی تهران طوری است که خیلی از شهرستانیها توسط همشهریای نیمه وارد خودشان آدرس چنین جاهایی را دارند. البته برای پوشاک در تهران جاهای دیگری هم به فرخور نوع و سطح خرید افراد وجود دارد مثل راسته منوچهری برای کیف و کفش، باغ سپهسالار برای کیف و کفش، راسته مولوی برای بیشتر کیف، بهارستان هم کمی کیف و کفش، راسته خیابان رودکی برای پوشاک، چهارراه ولی عصر تا تقاطع جمهوری برای پوشاک مراکز قدیمی تر در این حوزه هستند. البته مراکز خرید جدید و تک فروشگاه‌ها نیز با انواع برندهای مهم دنیا نیز در این محدوده جای دارند که بیشتر مارک بازهای یعنی جوانهایی که تمام لباسها و حتی لباسهای زیر خود را بر اساس معروفیت مارکهای خارجی خرید می کنند از تنوع بیشتر این قضیه آگاهی کاملتری دارند. این روزها خیلی از فروشنده های کیف و کفش و همچنین پوشاک با ارائه محصول در قالب مارک اصلی و با قیمتهای بالا و صد البته ادعای اصل بودن توسط وارد کردن کد پیگیری کالا در سایت جنس مورد نظر، سعی در جذب مشتری به سمت کالای مرغوب دارند. خیلی از این فروشنده‌های آدمهای به نسبت زبان دار تر هستند که با گفته هایی مثل : یک ضرب المثل انگلیسی: من این قدر پول دار نیستم که جنس ارزان بخرم، می‌توانند ایده‌های لایف استایلی خود را به مشتری قالب نمایند.

سفرنامه تهران :میدان امام حسین(ع)

بخشهایی از سفر نامه تهران را که یک زمانی صفحه ای در گوگل پلاس بود اینجا آورده ام. فعلا هیچ کجای سالمی از این صفحه ندارم ولی به وضوح باید یک روزی سر پا نگهش دارم: 


تهران به گفته ژاپنیهایی که حدود 20 سال پیش آنرا دیده بودند یک گاراژ بزرگ است. یک متروپولیس واقعی از لحاظ تعداد و تنوع یک مادیان زنده که روزی با تخمین درباره شنیده‌هایم 2 میلیون مسافر از آن عبور می‌کنند که ممکن  است ناهارشان را در فلافلی‌های شلوغ و کثیف بازار و یا راسته انقلاب بخورند یا سرویسهای بهتری را حول و حوش میدان ونک تجربه کنند. به هر صورت این مادیان تقریبا خیلی از نخبه‌های ایران را دارد به لای پای خود می‌کشد. 

به دعوت دوستی به خانه شان در جایی حوالی میدان جمهوری می‌روم. قرار است چند وقتی را این جا سپری کنم. شلوغی و دود و ترافیک خیلی عادی است. برای خیلی از مسافرها سوزش چشم و گاهی خارش آن و همچنین خشکی پوست و کسلی خیلی غیر قابل هضم ممکن است باشد. سرزمین 72 ملت تهران از نواحی شرق اگر وارد شده باشی از میدان امام حسین شروع می‌شود. انگار سر در اینجا زده باشند به کلکته خوش آمدید.

میدان امام حسین(ع) 

 


مثل خیلی از جاهای تهران هر کدام اسم قدیم و جدید دارند. بعضی اسمهای جدید به جایی چسبیده و رهایش نکرده است، بعضی ها هم اصلا نچسبیده. اما حسین نامی است که به میدان فوزیه نام همسر اول شاه ایران پهلوی اول- حسابی چسبیده است. 


محله‌ها و خیابانهای اطراف این میدان از قدیم محل تجمع مهاجرانی بوده که از شمال کشور آمده اند. البته این روزها بیشتر مهاجران این محله‌ها و خیابان ها را افعانیهایی که شده با یک پراید 10-12 نفری از مرز می آیند تشکیل می‌دهد.  جدا از زباله های ساختمانهای درحال ساخت که دارد روی خانه های 20 -30 ساله و یا بیشتر 4-5 طبقه ساخته می‌شود، وضعیت زباله های انسانی در کوچه های محله‌های اطراف  این میدان خیلی نگران کننده است. یکی از معروف ترین پاتوق های کپن فروشهای تهرانی یعنی جایی که سهمیه های قند و شکر و برنج را در سالهای جنگ به شکل قاچاق و بعدها رسمی تر خرید و فروش می‌کردند. جلوی فروشگاه کوروش زنجیره‌ای است که بعد از انقلاب به قدس تغییر نام داده است. اغلب فروشنده های مواد مخدر این روزها خیلی فعال تر از کوپن فروشی به فروش انواع مواد مخدر به قول خودشان طبیعی و همچنین شیمیایی مشغولند. شبهای حوالی 3 صبح می‌توانی بروی و خیلی زیاد آدمهای کارتن خواب را که توی همین کوچه و پس کوچه ها دارند هرویین تزریق می‌کنند و یا با یک فندک سیم دار دست سازشان دارند شیشه می‌کشند، را ببینی. اغلب موجودات منفعل و از پا افتاده ای هستند که خیلی ازشان امید حمله به کسی نمی‌رود ولی به هر صورت باید مواظب بود. شب در منزل دوستی همین حوالی سر کرده ام و می‌دانم صبح با صدای بی امان ماشینها در حال سبقت و بوق زدن و گازدادن بیشرین استرس را به هر مسافری وارد می‌کند. البته حوالی میدان می توان بخشی از بافت سنتی را یافت که زمان از دهه 60 برایشان جلوتر نیامده است. اینجا می‌توانی برای خرید انواع لوازم منزل دست دوم به راسته خیابان مازندران بروی و تخت و کمد و یخچال و گاز فردار و حتی یخچال ساید بای ساید دست دوم تهیه کنی. در راسته ای از این میدان که راه به سمت جنوب تهران دارد و از میدان شهدا عبور می‌کند بدون در نظر گرفتن تابلویی که آن بالا و خیلی بزرگ در حدود 6 متر ورود به کلکته را خوش آمد می‌گوید. می‌توانی شب جمعه راه بیفتی و اگر سر و وضع مناسبی داشته باشی، خیلی راحت جوان پا اندازی می‌تواند پشت سرت نجوا کند: خانم خانم همه رقم! بسیاری از پانسیونهای تک اتاقه برای انواع آدمهای مهاجر را می‌توانی اینجا پیدا کنی. ساختمانهای خیلی قدیمی که توی محله‌های قدیمی اطراف به نام مفت آباد و یا چهار راه صفاست می‌تواند یکی از بهترین گزینه‌های برای آدمهایی باشد که تمام جهازشان یک ساک  از شهرستان است. پسرها اغلب با لباسهای بسیار بد سلیقه و دخترها به نسبت عصبی و دارای چهره هایی با آرایش ارزان هستند. سن ازدواج کرده ها در این جا به دلیل بافت مهاجر و سنتی هنوز پایین است. توی خیابان ممکن است زوجی را پیدا کنید که بچه ای به بغل دارند و در مجموع سه نفر 40 سال هم ندارند.  این ناحیه هنوز هم بخشهایی مذهبی سنتی دارد که در روزهای عزای محرم هیاتهای خیابانی برپا می‌کنند. بسیاری از افراد ساکن این محله‌ها عرق خاصی به ناحیه زندگی خود دارند و با وجود امکان زندگی در بخشهای دیگر تهران هنوز مایل به تغییر مکان نیستند. به همین دلیل بافت  اصیل تر این جا در بعضی محله‌ها مثل کوچه بانک ملی، شهدا، راسته شهرستانی، خیابان اقبال، بازار کویتیها، نظام آباد، خیابان مازندران و خیابان صفا، زرین نعل و خیابان ایران بسیار مورد توجه و علاقه ساکنین این نواحی است. تعصب، سنت و استفاده از مکانیزمهای قدیمی فضای اکثریت آدمهای این نواحی را تشکیل می‌دهد. این ناحیه محل رشد و پاگیری بسیاری از هنرمندان و مسئولین کشوری بوده است.

به هر حال بافت منطقه شدیدا برای اکثیریتی غیر جذاب و گریز آور است.

امیدوارم با توقف مهاجرت افاغنه اتفاقهای بهتری برای این منطق بیفتد.


 


میدان تجریش خیلی قدیم 

 

موفقیت دررابطه های عاشقانه

موفقت دررابطه های عاشقانه اکتسابی است. برخلاف نظر خیلی ها که می گویند فلانی بلد است و همسر دوست است و 

این روزها اینقدر از پریشانیهای ما نسل جوان گفته شده که دیگر کسی شاید حوصله نکند و دنبال بحث و چرایی و سنجیدن و سره ناسره کردن باشد. اما یک چیزهایی مثل خوردن و خوابیدن توی هرم مازلو – همان هرم نیازهای اولیه بشری- جا شده اند. مثلا روابط آدمها یا به طور خاص روابط دختر و پسر 

 

آیا از تنگ شدن رابطه‌ آدمها توی ایران نالانید؟

آیا دوست ندارید ارتباط پدر و فرزندی، همکاری و کلا هر نوع ارتباط انسانی این همه در معرض خطر نباشد؟

آیا از این خسته شده‌اید که روزانه بارها پیچانده شده و می‌پیچانید؟

آیا این که آینده‌تان بخشی دقیقا به خاطر همین دنیای سرد رابطه ها دچار خطر شده و ممکن است آن خوش بختی مورد نظرتان را به دست نیاورید دچار مشکل شده است؟

آیا فکر می‌کنید راه حل حلی برای مشکل روابط انسانی توی ایران وجود ندارد؟

خوب نگارنده هیچ داهیه ای برای رفع مشکل به صورت دایم متصور نیست. ولی می‌تواند تجربیات و باورهای خودش را اینجا بگوید. برداشت آزاد با خودتان است.

خواهشمندم اگر سوالهای فوق را در ذهن ندارید وقت خود را با چیزهای بهتری مثل خواندن پ ن پ، غلط نامه کد خدا، فیس بوک بازی، انواع روشهای مخ زنی، انواع شهربازیهای موجود به عنوان دانشگاه، انجمن حمایت از جوانان کافه‌ای مقیم مرکز و غیره بگذرانید.

اول معذرت خواهی می‌کنم بابت حرفهای تکراری و بدیهی.

شدیدا اعتقاد دارم که سرنوشت هر ملتی تا حدود زیادی  دست خودشان است. به همین نسبت افراد هم می‌توانند  راهی را که خودشان درست تشخیص داده‌اند بروند. خوب مساله اصلی چیست؟ شروع زندگی همه ما از ایران بوده است. قدمهای بعدی چطور؟

برویم خارج از ایران و ادامه تحصیل و کار؟

همین جا بسازیم و بسوزیم و تباه شویم؟

اصلا بزنیم به بی خیالی و مثل خیلی‌های دیگر زندگی را هر طور شد پیش ببریم؟

جواب خودم برای خیلی از این سوالها خیلی ساده نبوده است. یعنی در طول چند سال کارکردن توی زمینه‌های مختلف مهندسی و غیره. سر و کار داشتن با انواع آدمها و زیر و رو کردن فلسفه‌های مختلف سناریوهای زندگی ممکن به این نتایج رسیدم:

1-      باید شدیدا از توی دیوار زدن پرهیز کنیم. یعنی نباید یک روش غلط را هی تکرار کنیم. باید جرات تغییر کردن و تغییر دادن یک همسایگی از آدمهای دور و برمان را داشته باشیم. یعنی هر چیزی را که بهش باور داریم مطر ح کنیم و آدمهای هم فکر خودمان را به هر قیمتی هم شده دور و بر خودمان داشته باشیم. همیشه بسنجیم چقدر می‌ارزد که با فلان آدم وقت بگذرانیم یا به عبارت درست تر معاشرت کنیم تا اینکه مثلا از سر همکار، همسایه، هم اتاقی بودن، فامیل بودن و مواردی از این دست بخواهیم رابطه‌هایی صرفا – مجاورتی- داشته باشیم.  


2-      سعی کنیم به چیزی تا حد امکان پناه نبریم.  برای خیلی از ما پناه بردن به الکل، مواد مخدر، سیگار، اعتیاد به س ک س، روابط آزاد و باری به هر جهت و خلاصه کارهایی که بعد از یک مدتی واقعا لذت بخش نیستند و فقط جنبه تخلیه دارند، تنها راه حفاظت ذهنمان نیستند. حتما باید توی شرایط بد از سلامت ذهنی خودمان محافظت کنیم. ولی به خاطر داشته باشیم یکی از مهمترین بخشهایی که برای ما رضایت را به وجود خواهد آورد کار کردن بر روی فلسفه‌های زندگیمان است. آدم هیچ وقت حتی هنگامی که گرسنه است نمی‌تواند فلسفه و هدفی از کاری که انجام می‌دهد نداشته باشد. این فلسفه‌ها تفاوت عمده ما و غربیهاست. فلسفه‌داشتن و نداشتن مساله این است. بدون فلسفه حتی غذا خوردن هم اعتیاد و عادت خواهد شد.


3-      همیشه شبکه دوستان  خود را به روز نماییم. همیشه فکر کنید که ارتباط‌های اجتماعی یکی از روشهای مهم سلامت فکری ماست. داشتن شبکه‌ ارتباطی دوستان واقعی خیلی می‌تواند سلامت فکری ما را تامین کند و برای به ثمر رساندن اهدافمان تاثیر خیلی زیادی دارد. باور کنید این نه سخت است و شعار گونه. کافی است بتوانید آدمهای اضافی دور و برتان را حذف کنید. آدمهایی که برای دوستی ارزشی قایل نیستند. البته یادمان باشد مطلق گرا نباشیم. طمع چیزهای دیگری غیر از دوستی نداشته باشیم. به هر حال تعریف بنده از دوستی جلوگیری از سقوط دوستان در روزهای سخت است و بس. برای همین تعریف هم کلی دوست دارم که شاید خیلی بیشتر از این توقعی از آنها ندارم ولی کلی از آدمها را هم فقط در فضا زمان مورد نظر مثل شرایط کار و غیره تحمل می‌کنم.  البته این هم سخت نیست چون معمولا ارتباطی سطحی لازم و کامل کننده است. ارتباطی که هر دو طرف از سطحی بودنش مطمئن هستند و صد البته گاهی به دوستی عمیق هم ممکن است بیانجامد.


 

4-      همیشه به تفاوتهای بنیادی روابط دوستانه در زمان خودمان و زمان پدرو مادرهامان توجه داشته باشیم.  تفاوت ساده‌ای اتفاق افتاده است. تنوع ارتباط‌ها به نظر زیاد شده. سهولت وسایل ارتباطی باعث شده من بتوانم چند ده برابر پدرم آدمهای مختلف را ببینم. آیا این ها می‌توانند برای من دوست باشند؟ آیا پیچیده‌تر شدن آدمها باید باعث ترسناک شدن ارتباط باشد؟ آیا ایجاد دوستی جدید یا به نوعی وارد کردن آدم جدید به زندگی خطرناک و ترسناک و انرژی بر است؟


به نظر این حرفها در خیلی از موراد  به تعاریف ما از نوع رابطه بر می‌گردد و مقدماتی طولانی در فرهنگ ما ایرانیها دارد. به همین راحتی که فردی می‌تواند به عنوان آشنا یعنی کسی که شماره تلفن شما رادارد، به محل زندگی شما آمده است، در دفتر خود او را ملاقات کرده‌اید و ... در حوزه‌ های شخصی شما  هم وارد شود؟ به نظر بنده متوقف کردن افرادی که هنوز خیلی از آموزشهای اجتماعی در مورد حریمهای خصوصی را ندیده‌اند سخت نیست. فقط کمی مهارت به همراه مودب بودن لازم دارد. ساده ترین آن این است: چرا می پرسید؟

به هر صورت همیشه همه گزینه‌ها بررسی شان سخت است. ذهن استقرایی ما هم همش دارد فریبمان می‌دهد: این هم یکی مثل همه است!


نتیجه خیلی از این حرفهای شعار گونه که نگارنده خود نیز مبتلا به آن است مثل خیلی از حرفهایی که تا به حال شنیده و تجربه کرده ام. از آدمهای بزرگی مثل فرانکل که کتاب انسان در جستجوی معنا را نوشته است چیزی است که هنر زندگی کردن نام دارد.

چیزی که ما را تا زمانی که توی این سیاره زندگی می کنیم و اسممان انسان است متفاوت از خیلی ها می کند. که چطور آدمهای توی شرایط - آدم خوری- خیلی متفاوت و انسان مدار رفتار کرده اند. چطور خوب به هم اعتماد کرده اند و چطور با زندگی جمعی بلاهای بزرگ را پست سر گذاشته اند. چطور دشمن هم نبوده اند و توانسته اند با کمی فکر کردن و انجام - حداقل ها- به هم و در نتیجه به خودشان لطف کرده اند. این آدمها لزوما فیلسوف، هنرمند و یا دانشمند نبوده اند. مثل ما ولی آن طرف دیوار یعنی توی اروپا یا آمریکا دنیا آمده اند.



عبدالرضا کاهانی- فیلم اسب حیوان نجیبی است

عبدالرضا کاهانی- فیلم اسب حیوان نجیبی است

این اسم که برای مودبانه کردن خروج باد گلو به آنچه اکنونیت الان است آدم را یاد قهرمان فیلم جعفر پناهی در بخش پایانی طلای سرخ می‌اندازد، جایی که روی تراس میزبانش رو به شب تهران بزرگ، بدون هیچ آداب و ترتیبی، باد گلو خارج می‌کند.


سوژه ای که انتخاب شده بود خیلی سنگین‌تر از یک درام یک ساعت و نیمه به نظر می‌رسید. یعنی زمانی که تاکید و توصیه به شب و  نوع عملکرد شخصیت محوری، یعنی رضا عطاران، باشد، برای نگاه داشتن بیننده به این اندازه خیلی ماجرا لازم است. اوایل فیلم در حدود یک ربع واقعا شروعی قوی و میخ‌کوب کننده داریم. ولی در ادامه می‌بینیم که با بعضی کاراکترها مثل، خانم کوثری به عنوان منشی پر شده است. اما این می‌تواند یک تاکیدی بر بیهودگی و به قول عامیانه‌اش، دور همی بودن رفتارهای ما دارد. جایی همه شفاها می‌شنویم دفعه بعد برای دیدن دوستان و حل گرفتاریها جمع بشویم.به طور کلی از فضایی گفته شده که قرار است شب ایرانیها با یک قهرمان تقلبی که از اصلش بهتر است، به پایان برسد. از حرفهای بدیهی‌تر در مورد فیلم که بگذریم، فیلم دارای راه حل است. به نوعی راه حلی فانتزی که با وجود یک مامور انتظامی جعلی اتفاق می‌افتد ولی دیگرایرانیهای حاضر از همه اقشار به نوعی مهربانی متوسل شده‌اند که در فضای واقعی جامعه تخیلی به نظر می‌رسدبه نظرم به قول دوستان این کالت رضا عطارانی باید کمی بیشتر جابیفتد و حرفهای مهمی که برای این فضای یخ زده‌ ما دارد را به سمع و نظر کلیه آدمها و نه قشر خاصی از دوستداران تیپهای خاص عطاران برساند. تیپهایی مانند تیکهای همه‌ی افراد و بازی با کلمات از سوی کلیه‌ی آدمها.  . اتفاقی که برای دور هم بودن این آدمها می‌بینیم تکرار ملال آوری از بی پولی با وجود بخشی از بازیگرها مانند حبیب رضایی با همان تیپ نیست. اصلا به نظر من سوژه اینقدر باید به قول آقامان اصغر فرهادی ساخته شود تا جابیفتد.

از ویکی پدیای فیلم اسب حیوان نجیبی است 

ژانر شناسی آدمها

دخترای نوجوونی که فقط فیلمای آنجلینا جولی میبینن ولی مامانه میفرسته کلاس حافظ خوانی
استادایی که هی میخوان ردیف جلوی کلاس رو به اسم کوچیک صدا کنن و هرجمله که میگن مطمئن بشن طرف فهمیده
اینایی که میخوان یه تیکه ی بامزه درگوشت بگن هی سبیلشون میره تو گوشت
دخترایی که هر عصر میرن میوه فروشی و سوپر مارکت این قدر توی نایلون شفاف خرید میکنن تا بفهمی طرف مجرده
پسرایی که احساس فنی بودن میکنن و بانک پروژه هاشون رو تق تق آخر ترم لطف میکنن به دخترای هم کلاسیشون
دخترایی که هنوز استخوناشون نرمه و یه گیتار گنده روی دوششونه
کارمندهای جزئی که توی سفربا نامزدشون به مغازه داره میگن ما اینا رو تولید میکنیم خیلی ارزون تر از این حرفا در میاد
اینایی که روی لپ تاپشون اینترنت موضعی دارن و همینطور هم بهت میرسن شخم میزنن ببینن باز چیز باحال چی داری؟
اینایی که احوال لپ تاپت رومیپرسن
دکترایی که  از پزشکی فقط یه روپوش دارن
دخترایی که کلکسیونهای پسرونه دارن مثل فندک

راننده هایی که روی دوتاپا نمی تونن راه برن ولی پشت فرمون اصل فرمول یک هستند

ژانر شناسی آدمها 

اینایی که برای هر عکس فتوشاپی خلاقانه ای از دوچرخه سواری میمونها تا تبدیل شدن هنداونه های جالیز به قلب هم که شده شعر میگن و زیرش هم اسم خودشون رو میزنن.

اینایی که شعر میگن و بدون تصویرسازیهای مکانیکی مزه اش شبیه فرنی با آبه

این خانومایی که انواع پروفایلهای مختلف رو دارن و دوستای جون جونیشون رو حداقل توی 3 یا 4 تاش اد کردن  و اسامی هلو و زازالک و زیتون و بادبزن و فنر و اینا دارن

اینایی که فلان و فلان II رو دارند ولی توی هر کدوم 100 تا دوست دارن

اینایی که میگن آذری نیستیم ولی توچال رو یه جوری - چ شون میزنه - تلفظ میکنن

پسرهای عشق پیرهن صورتی که سگ سرمای سیاه زمستون زیر بافتنیشون یقه های پیرهن صورتیشون معلومه با کفش نوک تیز

اینایی که برای توصیف هر چیزی میگن خیلی خوب بود. دوستش داشتم

دخترایی که شوهر گیر نمی آرن و هی برای هر دوست پسری که دیدن شال گردن به نشانه ی نهایت توانایی بافندگی می بافن

دخترایی که شوهر گیر نمی ارن و تند و تند میرن کلاس یوگا

اینایی که گرسنشونه فقط چیپس و کرانچی میخورن سیر میشن

پسرایی که برای آشنایی به دختره میگن چقدر چشماتون گیراست

اینایی که فید گودر یکی رو سوراخ میکنن تا تعطیلات تموم بشه دق میکنن تا بیاد بگودره

اینایی که توی هر شبکه ی اجتماعی هم که شده سگ میفروشن

پسرایی که به هیچ کسی جز ناتالی پورتمن فکر نمیکنن ولی شبا بد می خوابن

اینایی که تا دستمال کاغذی میخوای دست دومش رو در میارن و خیلی با نمک میگن یه بار مصرف کردیم خشک خشکه

اینایی که تا آخرین روز قبل مکه رفتن دارن زید بازی متفرقه میکنن، زن هم دارن

اینایی که تا کت شلوار و کراوات میزنن دیگه با موتور نمیرن

اینایی که از بچگی فکر میکردن عروس شدن یه شغله

اینایی که پایان نامه ی فوق لیسانسشون رو کتاب میکنن و چاپ میکنن و توی عید به یک یک دوستاشون میدن

اینایی که تا چند تا کتاب نوشتن در هر سفری که کجا آباد سفلی یا علیا دارن به هر کی یکی یه دونه هدیه میدن

اینایی که کامپیوتر با 8  گیگ رم میخرن و فقط با ورد کار دارن

اینایی که بعد از تعطیلات عید باید مارک مشروبی روکه زدن هم بزنن توی زیر نویس عکساشون

اینایی که توی خیابون و تاکسی و غیره بد عنقن ولی به اولین جمعی میرسن فکر میکنن با همه دختر خاله شدن

اینایی که تا یه شریفی می بینن میگن ما سال اول همش برای شریف درس میخوندیم ولی علمی کاربردی مدرک گرفتن

شب ویرایش ندارد!

همین دو دقیقه قبل: دختر بزرگتر به کوچکتر که خیلی با عجله و با کمترین دقتی موهایش را از اتو رد کرده بود و هر جایی را مانند اینکه آنتنی باشد به سمتی داده بود تا بالاخره یک جایی سیگنالهایش را دریافت کند. بزرگتربا جوشهای زیر بتونه ی صورتش، که سخت می شد گفت از مرغهای هورمونی هیاتهای این شبها نبود، نیشگونی از دست دیگری گرفت : دیوونه هرکاری من میگم بکن. همین دقیقه: جوانکی تویوتای کمری اش را درست زیر پای سید خندانی پارک کرده بود که از سالها قبل همانجای تهران جا خوش کرده بود و گاهی به ریشهای هنوز پر پشتش که دیگر حنایشان هم با سایش ذرات دود پاک شده بودند، دست می کشید. لابد باقی قصه را هم می دانید...خندیدن بزرگتر که با خنده ی اردک وار کوچکتر تعقیب شده بود، دلم را کباب کرد. باید شب خوبی باشد، حداقل من کباب خودم را دارم، اصلا هوا کاش به اندازه ی کافی سرد بود تا پالتویم را بیشتر در هم بکشم و دستهایم را محکم تر به آسترش فشار دهم، لااقل دلیلی برای رفتن و تند دور شدن پیدا می شد. یا مامان پسرک زنگ می زد : مهشید اینا رو هم دعوت کردم. زود بیای آ. بالاخره باید عاقل بشی پسر. یا اصلا پل را خراب می کردند تا همه پیاده بروند و کسی کسی را سوار نکند و کسی برای سوار شدن، جوانی اش را با خودش این شب و آن شب نکشد توی خیابانها.

نیشگون- حریف شبهای بعد

1- خانم دکتر این بازوی ما خیلی کبود شده
اصلا کبودیش داره همینطوری مثل یه لکه ی نفتی منتشر میشه. کم کم سختم میشه برم بیرون چون از زیر گردنم اومده بیرون و میترسم به زودی هر کی که با آدم احوال پرسی میکنه اونقدر دلش بسوزه یا کنجکاو بشه و یا اصلا برای اینکه حرف بهتری از آلودگی هوا داشته بشه. ازم بپرسه این از کجا ایجاد شده. به هر صورت احساس میکنم خیلی کم زنده میمونم. حالا این جای داستان مهم نیست. این مهمه که دوست ندارم این لکه که داره به همه جای تنم سرایت میکنه رو کسی ببینه. یعنی به زودی ممکنه به خودم بگم برای آخرین بار از خونه خارج شو و برای همیشه خدا حافظی کن. چون قراره از این به بعد با این لکه تنها باشی. خیلیها ممکنه بگن چرا باید با یه لکه ی سیاه و بی مزه و مزاحم که آدم رو توی خونه پابند میکنه دل بستگی پیدا کرد. ولی من مطمئنم گاهی آدم لازم داره پوست بندازه و برای مبارزه با آفتاب سوختگی تمام قوای پوستش رو جمع کنه تا از نفوذ بیش از اندازه ی  آفتاب جلوگیری کنه. 

 

2- بیا امشب هم بیا همان جایی که همیشه کام میدادی. چراغ هم نیاور. هیچ انسانی قرار نیست بیاید. بیا با همان دست همیشگی. چند شب دیگر دوهزار وپانصد و سی پنج باری را که قرار گذاشتی با خودت که اگر شش در شدی نیایی به پایان میرسد. با همه توانت بازی کن بلکه این اتفاق دیرتر شود. برای همین روزهایت دارم فکری میکنم. از جنس اینکه بازی گوشیهایت برای بودن زیر یک سقف نبوده متاسفم. برای اینکه فکر میکردی،‌ ته حرفهایت دید میزدی در آینده که دردت گرفت کسی سر زاییدنت نباشد. چه فکر کودکانه‌ای. جدی نرخ روزانه انباشتن دوستی‌ها را هم درنظر بگیری این قدر کم است ؟

درباره فیلم دریمرز -رویا بینها- dreamers movie- برناردو برتولوچی

رؤیابین‌ها (The Dreamers) فیلمی دراماتیک محصول 2003 است به کارگردانی برناردو برتولوچی که درباره جنبشهای دانشجویی به تصویر نشسته است. یک فیلم دیده‌ایم که نمی‌توانیم بگوییم نقطه‌ی اوجش برداشتن بکارت دخترک فیلم بوده. البته امیدواریم بدفهمی از ما بوده و چندتا نقطه‌ی اوج دیگر هم داشته باشد تا ماجرا ماست مالی شود. ولی افسوس که هر چه فشار می‌آوریم بهترین جایی را که می‌شود قبول کرد همانجا- ی فیلم- است. 
این فیلم به نوعی پایان رویایی و سمبولیک جنبشهای سیاسی آن زمان را در اروپا نشان می دهد. 

از ویکی پدیای فیلم رویا بین ها dreamers: 


کتاب تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال

کتاب تنهایی پر هیاهو  بهو میل هرابال  یکی از بهترین و فشرده ترین کارهایی که خواندم.

داستان خود هرابال که زمانی از زندگی خود را صرف کار خمیر کردن کتاب و کاغذهای کهنه کرد.

قهرمان داستان مرد تنهایی است که در یک زیر زمین نمور و کثیف به این کار مشغول است و بر خلاف آدمهای دیگر در این شغل، با کتابها عشق بازی میکند. هر کدام را که دوست داشت می خواند و بعضی ها را به برخی آدمهای مشتاق هم می فروشد...


بعضی کتابها را که میخوانی یادت می آید که چرا فکر میکردی سینما با آن همه هفتم بودن و جبروتش همه چیز نمیشود. 


بخشهایی از این کتاب را خیلی سلیقه ای و کتره ای آورده ام : 

 


از لائوتسه : شرم خود را بشناس و غرورت را حفظ کن.


پرس همچون انگشتانی که در دعایی بی امید گره خورده باشد، به پیچ و تاب می افتد.


در ستایش جنون - اثر ارسموس

دون کارلوس - شیلر

اینک انسان - نیچه

تابلوهای جکسون پولاک


از دید بهومیل هرابال همه ی آدمها به نوعی کولی هستند. در این قصه دو دختر کولی هستند که مجبورند جلوی دوربین بدون فیلم پا اندازشان ژست بگیرند و با لبخند عکس بگیرند. ظرافت کار هرابال در این است که دخترها هیچ عدم رضایتی نشان نمی دهند.


در کنار پرس کاغذی اش لائوتسه و مسیح را می بیند و با فضایی کاملا مجرد و به شکل بازی با کلمات صحنه را توصیف میکند - بازی با کلمات لزوما ترکیبی منفی نیست-:


لائوتسه را دیدم چون تاجری که با وجود انباری پر از کالا انگار آه در بساط ندارد.


مسیح را دیدم که چون قهرمان تنیسی که تازه در ویمبلدون پیروز شده است.


لائوتسه در اوج تهی و مسیح به سان شقه گوشتی از قناره ی قصابی روستا اویزان

--

هوهوی شعله های چوبهای نتراشیده همچون قهقهه ی یک کودک مظهر ابدیتی که از حد اندیشه بشری فراتر می رود.

--

در توصیف بسته های فرهنگی ارزشمند کاغذ پرس شده :


حتی اگر روی بسته ای 1000 مارک قیمت گذاشته باشم که مشتری را فراری بدهد، با این  شانس من، یک خارجی می اید و 1000 مارک را می دهد و بسته را می برد.

---

این مگسهای دیوانه از این عقیده دست بردار نبودند که عمر خوش و زیبا ترین و پر شکوه ترین شکل زندگی آن است که در میان خون فاسد و گندیده بگذرد.

---

سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریز ناپذیرم، تقاضای بخشایش می کردم.

---

نه! نه در آسمانها نشانی از رافت و عطوفت و جود دارد،

نه در زندگی بالای سر و زیر پای ما و نه در درون من. صبح به خیر ، آقای گوگن.

---

در حرفه من دایره با مارپیچ تطابق دارد و این دو در پیشرفت به آینده و پس رفت به مبدا در جایی با هم تلاقی می کنند.

---

در بخشی از کتاب تئوری آسمانهای کانت :


سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان به زبانی بی نام با انسان از چیزهایی سخن می گوید که می فهمی ولی نمی توانی توصیف کنی

---

آرتور شوپنهاور - بالاترین همه قوانین، عشق است و عشق شفقت است.

برای  همین بوده که از هگل متنفر بوده است.


---

احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است. چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام.

--

ما قدیمی ها بی قصد و عمد با سواد شده بودیم. هر یک از ما در خانه اش کتابخانه ی کوچک معتبری داشت.

---

این است که سی و پنج سال با عقده ی روزمره ی سیزیفی زیسته و کار کرده ام.

----

خلل ابدی الماس

---

داستان مانچا و پرس بزرگ :

شخصیت اصلی می رود به جایی که پرسی بزرگ و وابسته به کمونیستها که کارگرهای شادی دارند. در هنگام کار شیر میخورند. شاد هستند. می توانند بر خلاف خیلی فلاسفه که از جایشان تکان نخورده اند به یونان سفر تفریحی داشته باشند و اصلا در محل کارشان احساس خستگی نمی کنند و هزارتا خرده ریز دیگر که به قلم توانای هرابال می توانیم ببینیم.

وقتی بر میگردد به زیر زمین خودش صاحب کارش که از مدتها قبل کم کاری او را دیده بالاخره بر خلاف اینکه او به تقلید از این بازدید، شیر می خورد و تند تند کتابها را خمیر می کند، او را اخراج می کند. او هم به دیدار زنی به نام مانچامی رود:

مانچا برایم تعریف کرد که چطور فرشته ای بر او ظهور کرده و مانچا در اطاعت از امر فرشته، با یک کارگر ساختمانی پیوند ریخته و تمام پس اندازش را صرف خرید قطعه زمینی در جنگل کرده بود.

بعد این کارگر ساختمان پی و پایه خانه ای را در جنگل برایش حفر کرده بوده و دوتایی در این بین در خیمه ای می خوابیدند.

پس از آن مانچا نجاری را به زندگی خودش راه داده و همین طور لوله کش و گچ کار و ... تا خانه را به اینجا رسانده است. سر آخر هم پیر مردی که مجسمه  فرشته ای با چهره ی مانچا را می سازد. پیر مرد می گوید این زن فرشته ی الهام اوست و چنان قدرت خلاقانه ای به او بخشیده است که دیگر حالا می تواند کارقادر متعال رابه انجام برساند.

---

منی که بدون تصور ناغافل رهانیدن کتابی زیبا،  همچون موهبتی، از ایمان زباله های مکروه ، زندگی برایم محال بود. حالا باید میرفتم و کاغذ پاک و پاکیزه  سفید و دست نخورده و بی روح بسته بندی میکردم.

---

پرس- قدیمی -  به من نشان می داد که تنها زیر دست کارگرهای بریگاد کار سوسیالیستی دارد جوهر و قدرت واقعی خودش را نشان می دهد. 


---

در مورد رئیسش:

این آدم عوض بشو نبود. همانقدر که من به کتابها علاقه داشتم او به دخترها. دوست داشت وزنشان کند اول بدون کاغذ و بعد با کاغذ.

---

درست است که برخی نظرات در مورد این کتاب وجود دارد که می گویند شاید چیز خاصی برای گفتن نداشته باشد، ولی ارادت من به این اثر از آنجا ایجاد شده که خیلی به فضای اجتماعی ما نزدیک است:

کمونیزم، بازدهی کاری، خروجی و خیلی از این حرفهای قشنگ که باب شده است و آدمها را بر اساس معیارهای مدیریتی مدرن مثل دانه های یک تسبیح در مسیر موفقیت قرار می دهند، در این کتاب به شدت نقد شده است.

آلبا دسس پدس - دفتر چه ممنوع بهمن فرزانه

آلبا دسس پدس برخلاف اینکه از خانواده ای اشراف زاده و مرفه بوده است، هرگز نتوانسته نسبت به دنیای اطرافش نگاهی لوکس و فریبا داشته باشد. همین موضوع او را تبدیل به یک مبارز علیه فاشیسم ایتالیا نمود. پدس در زمینه مسایل زنان و به خصوص به شکل حاد تر آن فمنیسم نیز دست به نوشتن بیانیه زده است. البته یک نویسنده مانند او به زیبا ترین شکلی به دور از هیجانات و بزرگنماییه های یک بیانیه سیاسی، ترجیح داده است این کار را در آثار داستانی اش مانند دفترچه ممنوع انجام دهد. 

دفترچه ممنوع، دفترچه ای است که به سادگی خلوت مطلوب یک زن خانه دار را قرار است برایش به ارمغان بیاورد. قلم شیوای نویسنده موجی روانی از روزمرگیهای این زن و تلاش او برای به دست آوردن چنین خلوتگاهی است که خانواده، در همان چهره ی زیبایی هم که در کتاب نشان داده شده است، نتوانسته اند برای او به ارمغان بیاورند. خواسته ای که فراتر از نهاد خانواده در تعریف سنتی  اش، بایستی محقق شود. 

بعضی ها درباره ی مترجم محترم بهمن فرزانه  که صد سال تنهایی مارکز را ترجمه کرده است گفته اند نبایستی به راه ترجمه ی آثار متوسطی مانند کارهای آلبادسس پدس مثل دفترچه ممنوع می رفت. به هر صورت هیچ کاری از ارزشهای یک کار دیگر و ارزش کلی مترجم کم نمی کند. 


کتاب ارواح شهر زاد شهریار مندنی پور

کتاب ارواح شهرزاد  شهریار مندنی پور یکی از کتابهای خوب در این زمینه است که به شما یاد میده چطوری یه نویسنده بشید.

در بخشهای اول این کتاب کلی قسم و ایه داره که بابا اگه وجودش رو داری که ننویسی این مالیخولیا و درد دائمی و محرومیت چه و چه رو برای همیشه بزار کنار. اگه وجود این کار و نداری بیا و بنویس.

قلم پیچیده و گیرایی داره! از اون کتابهاییه که انگار همه جاش رو باید یادداشت برداری و مثل خیلی وقتها که ظرف ما کوچیکه این یادداشت تبدیل به حاشیه نویسی و اینها میشه.

یک بخش در مورد ادبیات معاصر داره که - با این عنوان نیست- واقعا خیلی صریح و در نظر اول عادلانه در مورد جریان ادبیات سنتی و مدرن و پیچیدگیهای زبانی ملتها بحث میکنه.

خیلی ساده یادت می آد که راست میگه بنده ی خدا ادبیات پارسی خیلی ساله که توقف کرده و چیزی توش تولید نمیشه. یه جورایی تجربه ی   شخصی خودم از همین زبون به قولی بی قاعده ی انگلیسی که واقعا احساس میکنی هر متنی میخونی و یا توی فرهنگ عامه شون هست به نوعی موجز و رساست.

اون وقت دوستان از شیفتگی بی دلیل و رویا گونه ی ملت به فرهنگ غرب حرف میزنن. که برای من از دید زبانی قابل دفاعه.

به هر صورت یکی از بهترین کارهای توصیه شده در مورد هنر نویسندگیه. کتاب ارواح شهرزاد  شهریار مندنی پور 

اگر به نظرتون در اولین تورق کمی تو در تو و سنگین رسید کتاب آقای مستور رو بخونید که خیر دنیا و آخرت رو در اون پیدا میکنید. البته در اون صورت با هم حرفی نخواهیم داشت.

شهریار مندنی پور با قلم مخصوص به خود که حاکی از تسلط زبانی فراوان این نویسنده است به جراحی موضوعی به نام نوشتن می نماید و به نظر می رسد اثر حاضر به درد دوستانی که همیشه از جزوه های کنکوری در هر زمینه ای از گاج و قلمچی و غیره استفاده کرده اند نخواهد خورد. 

سامان سالور- فیلم 1359 محسن نامجو

سامان سالور از آن دسته آدمهایی است که تکلیفش با خودش معلوم نیست. سامان سالور قبل از فیلم 1359 فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را با شرکت محسن نامجو ساخت. الان فیلم 1359 با  جهان بینی کاملا متفاوت و البته کیفیتی پایین طوری که هر بیننده ای را بعد از سکانس اول فیلم به تقلید از فیلم غلاف تمام فلزی، خواب می کند. سامان سالور است و دنیای فیلمسازی با چرخش 180 درجه ای اش. 

از انجایی که ما از عدل انقلاب که دنیا امدیم تا همین حالا همیشه در حال ساخت و ازمایشی بوده ایم. این هم عجیب نیست که آزمایش اخیر ایجاد شبکه ی پخش تلویزیونی به شکل سوپر مارکتی باشد. یعنی دقیقا برای روزهای آینده آماده شویم که برویم آب را هم به جای لوله کشی و از آنتن هر خانه به صورت تانکر به تانکر و اگر خدا قبول کند هر چقدر پول بدهی همانقدر آب میخوری تهیه کنیم.

اما می ماند بحث حرفهای جدیدی که باید از - دموکراسی در روز روشن - می شنیدیم ولی انصافا خیلی خیلی دیر شده است. 

این فیلم را دیدم و پوف! چرا ده سال قبل برای تنبیه افکار و زدن جوال دوز به خود از اینها ساخته نشد و به نمایش در نمی آمد؟ الان که دیگر خودی غریبه شده جوال دوز زدن حکم شلیک تیر دوئل را برای رقیب داخلی بازی میکند. هزار تا حرف دیگه هم هست که خیلی مایل نیستم و می دونم ممکنه تاثیرش خیلی کم باشه قبل از واقعه. 

مهم این نیست که دموکراسی در روز روشن چه بود و چه شد. این اتفاق برای خیلی موارد می بایست سالها پیش از این می افتاد که به نظرم دلیل اصلی حادث  نشدنش خوداگاهی پایین جمعی، درجه ی پایین عقلانیت، نداشتن روش مندی در روش فکر کردن، میتونه باشه.

البته دلیل دیر شدن رو با دیر شدن هر چیزی که در اطرافت بخوای مقایسه کنی عجیب هم نیست و کاملا همگنه:

دیر شدن ساخت پروژه های عمرانی

دیر شدن تغییر از شکل ایده الیسم اسلامی روزهای اول انقلاب و حالاترها!

دیر شدن ازدواج

کلا فکر کنم دستاورد بسیار مهم این فیلم در این روزها میتونه یاد آوری دیر شدن خیلی چیزها باشه که در کل قابل استفاده است.

فیلم برخلاف ساخته ها و نمی گویم انتظارات قبلی از این کارگردان، کاملا با غنیمت شمردن فرصتها دوربین به دست گرفته و فقط سکانس ابتدایی خوبی همانند غلاف تمام فلزی استنلی کوبریک دارد. اما ناخواسته و به دلیل اینکه اصلا روند فکری ایشان تعهدی به این جریانات ندارد، به سمت کلیشه و تکرارهایی هجو آمیز از سینمای دفاع مقدس دارد. امیدوارم که این فیلمساز خوب بتواند در فیلمهای بعدی اش گامی در جهت ساخته هایی مانند قبل داشته باشد. 

کتاب از حال بد به حال خوب- دیوید برنز- مهدی قرچه داغی

کتاب از حال بد به حال خوب  برای افراد افسرده تمرینهای خوب و کاربردی زیادی دارد. 


کتاب از حال بد به حال خوب به عنوان یکی از مراجع درمانی بسیاری از بیماران با مشکلات شناختی در ایران پرطرفدار است. کتاب از حال بد به حال خوب به جرات هنوز معادلی در زمینه روان درمانی پیدا نکرده است. اصلا قبول ندارم ما ملت افسرده ای هستیم. ما در اوج افسردگی هم می توانیم طنز داشته باشیم. 

علایم افسردگی رو میتونید ساده ازش بفهمید:


eg:

1- احساس میکنید که میخواید بمیرید؟


توصیه شده توسط پزشکان

نه اینکه هر چی بخواید توش باشه

نکات مهم:

1- یک نفر که نمیگم مریض ولی کسی که احساس میکنه مشکل داره و باید کمک بشه بهش- یعنی خودش اینو بپذیره. میتونه این کتاب رو بخونه

2- در بیماریهای روحی متاسفانه عامل اصلی خود طرفه. نه دوست پسر و نه مامان و همکلاسی میتونن جای اون تصمیم بگیرن.

3- آدمهای تنبل یا کسانی که فکر میکنن خیلی باهوشن یا ترکیب این دوتا میتونن:

1- تصور کنن که توی کتاب چی نوشته و بهش عمل کنن یا نه!

2- تورق کنن و فقط از تستها استفاده کنن

3- این کتاب رو به یکی از همسایه های - شامل خواهر برادر پدر مادر و .... - پیشنهاد بدن و بعد تاثیرش رو ببینن.

4- با خودشون عهد کنن که دنیای روح با دنیای کتابهای بیروح بسیار جداست و راحت سیگارهایی که میکشن رو افزایش بدن

پ.ن:

1- داشتن یک هم صحبت خیلی به ارامش روانی آدم کمک میکنه: از درد دل کردن با چاه تا حیوان خانگی در این روزها

2- افراط توی هر چیزی بده. برای همین وقتی دارید در زخمهای روحتون رو بر میدارید- به هر نحو- نگذارید مدت زیادی باز باشه. برای همه بد میشه

3- زخمهای آدم توی زندگی خیلی عمیق نیست. ولی سوزشش باعث میشه آدم به خواب نره و کور و کر نمونه

4- برای خوب شدن حال باید انرژی صرف کرد. سیگار و مشروب و زیاده روی در س ک ث و مهمتر و آسونتر از همه خوابیدن فقط به تعویق انداختن رو به عهده داره.

5- خلاقیت قویترین داروییه که بشر داره و برخلاف خیلی از داروهای جسمی این یکی خیلی شیرین هم هست!


توجه داشته باشید برای اینکه کتاب از حال بد به حال خوب برای شما قابل استفاده باشد حتما سعی کنید تمرینهای آنرا تا آنجا که ممکن است انجام دهید. 

موارد مرتبط با این کتاب : 

از حال بد به حال خوب: شناخت درمانی 
   
قیمت پشت جلد: 180000 ریال
کمترین قیمت: 180000 ریال
 
موجودی: عرضه شده از طرف این فروشگاه ها.
 
 
مشخصات کتاب
  • تعداد صفحه: 656
  • نشر: آسیم (21 آذر، 1390)
  • شابک: 964-8277-54-0
  • قطع کتاب: رقعی
  • وزن: 1350 گرم
  • رتبه فروش در آدینه بوک: #227 (پرفروش ترین ها)
از حال بد به حال خوب: شناخت درمانی


مشتریانی به همراه این کتاب، موارد زیر را نیز سفارش داده اند:


کتاب های دیگر موجود در سایت از این ناشر:

بهترین کتابهای ادبیات روسیه در سال 2010

بهترین کتابهای ادبیات اغلب توسط منتقدان کتاب و به صورت سالیانه منتشر می شود. این لیست بهترین مرجع شما برای دستیابی به منابع مفید ادبیات روسیه خواهد بود. 
روزنامه تلگراف 10 کتاب‌ شاخص ادبیات روسیه را که از سوی آژانس فدرال روسیه در حوزه نشر امسال در نمایشگاه کتاب لندن عرضه شده را معرفی کرده که «او عاشق مرگ»، «روح زنده»، «آخر هفته پاریس» و ...از آن جمله‌اند.

به گزارش خبرآنلاین، ادبیات روسیه پس از گذشت سالهای سکون خود، امروز بهار خود را تجربه می کند و امسال در نمایشگاه کتاب لندن؛ آژانس فدرال روسیه در حوزه نشر و ارتباطات با شرکت در این نمایشگاه میوه های رسیده ای از این ادبیات را به نمایش گذاشته است که روزنامه تلگراف گزیده ای از این محصول را به طور مختصر معرفی می کند. 10 کتاب ترجمه شده به زبان انگلیسی در نمایشگاه کتاب لندن به قرار زیر است:

 

1. او عاشق مرگ/ بوریس آکونین (انتشارات W&N)


 

 داستان این کتاب در شهر مسکو، اوایل قرن بیستم اتفاق می افتد. سنکا دزدی است که زنان زیادی عاشق او شده اند و همگی به طرز مشکوکی کشته شده اند. سنکا شاهد حوادث وحشتناکی است ولی اینگونه جلوه می کند که او هیچ دستی در این جنایات ندارد که با «اراست فاندورین» بازپرسی مواجه می شود که در حقیقت نسخه روسی شرلوک هولمز محسوب می شود. این کتاب از جمله کتابهای جنایی بوریس آکونین است که در حقیقت نام مستعار و ادبی زبان‌شناس و مترجم ژاپنی- روسی گریگوری خارتیشویلا است که تاکنون از رمانهای جنایی او فیلمهای متعددی نیز تهیه شده است. داستانهای او معمولاً در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم اتفاق می افتند که البته اکثر قصه های داستان نویسان معروف روسیه مثل داستایوفسکی و تولستوی نیز در این سالها می گذرد. آکونین با ظرافت خاصی عناصر داستانی خود را پشت سر هم ردیف می کند که شباهت بسیاری به ادبیات کلاسیک اروپا دارد.

 

2. روح زنده/ دیمیتری بایکوف (انتشارات آلما)


این کتاب شرح مفصلی بر جنگ های داخلی روسیه در قرن بیست و یکم است جایی که ورانجی ‌ها (جنگجویان و بازرگانان مسلح اسکاندیناوی) با مردمان حاشیه دریای خزر در جنگ هستند. هر دو طرف خصومت دیرینه با مردم اهل روسیه دارند و سرنوشت مردم خود را از جانب روس ها در خطر می بینند. کتاب درباره اوضاع سیاسی روسیه معاصر صحبت می کند و در حقیقت با پیش کشیدن جنگی تخیلی به بررسی اوضاع داخلی روسیه می پردازد. دیمیتری بایکوف در اصل یک رمان نویس نیست و بیشتر در حوزه شعر و روزنامه نگاری در روسیه شهرت دارد اما در سال 2006 نیز توانست مهمترین جایزه کتاب کشور روسیه را دریافت کند.

 


3. آخر هفته پاریس/ سرگئی کاستین (انتشارات انیگما)


این کتاب روایتی است از پاکو آرایا، جاسوس شجاع روسی در آمریکا که برای یک آخر هفته به پاریس سفر می کند. او در این سفر به بهانه خریدهای شخصی ماموریت دارد کیفی گم شده را پیدا کند که حاوی ماده ای خطرناک است. انتشارات انیگما اصرار داشت که شخصیت داستان جاسوس معرفی نشود ولی با مطالعه سرویس های جاسوسی سراسر جهان اطلاعات مفیدی برای خوب جلوه دادن شخصیت داستان جمع آوری شد. به طور کلی رمانهای بسیار خوبی با موضوع جاسوسی در روسیه منتشر شده است با این حال می توان داستان کاستین را یک درجه بالاتر از همه کارهای مشابه ارزیابی کرد.

 


4. یک سن ناراحت/ آنا استاروبینتس (انتشارات هسپروس)


این کتاب از معدود آثاری است که ژانری متفاوت در ادبیات روسیه ارائه کرده است؛ ترکیبی از داستان کوتاه و ژانر وحشت که در کنار مرور مشکلات سنی نوجوانان به ترس های توهم گونه این قشر مثل کلونی های مورچه ها در درون بدن اشاره می کند. ترس از مورچه در داخل بدن در اصل کنایه ای استعاری و تخیلی از وضعیت نابسامان مسکو بعد از جنگ بین انسانها و آندروئیدها (سیستم عامل گوشی های همراه و سیستم های کامپیوتری) است که در این بین صدای واگن های قطاری که به سوی جنوب و مقصدی نامعلوم حرکت می کند در اصل تشبیهی برای نجات انسانها است. در روسیه با الهام از این کتاب فیلم انیمشینی نیز تولید شده است.

 


5. نگهبان شب/ سرگئی لوکاننکو (انتشارات آرو)


گذشته از شهروندان معمولی افراد دیگری هستند که در این دنیا زندگی می کنند که از چشم آدمهای معمولی پنهان هستند و البته دارای قدرت های مافوق بشری هستند. این دیگران به دو دسته سیاه و سفید و یا خیر و شر تقسیم می شوند که شخصیت اصلی مجموعه داستان های لوکاننکو، آنتوان گورودسکی نام دارد که یک جادوگر سفید و نگهبان شب است . البته در طول داستان مشخص می شود که بعضی از زیردستان گروه سفید به وظایف خود عمل نمی کنند. «سرگئی لوکاننکو یک روانپزشک است که آثارش در میان کتابهای علمی تخیلی روسیه حرف اول را می زند. در مجموعه داستانهای «نگهبان شب» او دنیایی خلق کرده که شبیه این جهان است که حتی حوادث تاریخی آن نیز مشابه است ولی همه چیز در جنگ بین سفید و سیاه خلاصه شده است.

 


6. دانیل اشتاین، مفسر/ لودمیلا اولیتسکایا (انتشارات اورلوک)


«لودمیلا اولیتسکایا» در محیطی کار می کند که می توان او را تنها زن داستان نویس با استعداد خطاب کرد. «دانیل اشتاین» داستان یک یهودی لهستانی است که نه تنها از جنگ جهانی دوم زنده مانده است بلکه می گوید هزاران نفر از اردوگاههای آلمان نازی نجات پیدا کرده اند. این کتاب که بر اساس زندگی حقیقی به رشته تحریر درآمده است داستان اسوالد روفشین (1922-1998) را روایت می کند که در روسیه با استقبال بی نظیری مواجه شده است و باعث شد نویسنده جایزه بزرگ کتاب روسیه را دریافت کند.


7. من یک چچنی هستم/ ژرمان شادولاف (انتشارات تین هاوس بوکس)

 


این کتاب مجموعه ای از داستانهایی است که درباره مردم چچن نوشته شده است. «ژرمان شادولاف» از یک پدر چچنی و مادر روس در شهر شالی متولد شده است و هم اکنون در سن پترزبورگ زندگی می کند. در آنجا زندگی کاری اش به دو بخش مهم کوهستان و شهر تقسیم می شود که اولی خیلی جالب به نظر می رسد که در چچن به عنوان یک شورشی کوهستانی مطرح بوده است ولی در شهر به انسانی دیگر تبدیل می شود و در اصل نویسنده با مقایسه این دو زندگی درباره مردم چچن می نویسد و قصد دارد این مردم را با مردم روسیه آشنا کند.


8. 2017/ اولگا اسلاونیکوا


رمانی درباره یک عشق و انقلاب است که به جای آینده افسرده و نامعلوم در نزدیکی اتفاق می افتد. در اتفاقات انقلاب این رمان که اسلاونیکوا درباره محل زندگی خود حرف می زند؛ سعی شده بدون خیال پردازی حوادث مربوط به جدا شدن جمهوری های مختلف شوروی سابق همانطور که هستند، روایت شود. نویسنده در این کتاب که به خاطر نوشتن آن جایزه بوکر روسیه را دریافت کرده است سعی می کند محیط زیست اطراف خود را در زمان انقلاب و مشکلات حاصل از آن را در داستانی رمانتیک تعریف کند.

 


9. مترو 2033/ دیمیتری گلوکافسکی (انتشارات گولانز)


سال 2033 است. بیست سال از جنگ هسته ای گذشته و دنیا ویران شده است و در این میان مردمی که در مسکو زندگی می کردند برای نجات زندگی و ادامه حیات مجبورند از ایستگاههای مترو و تونل هایی استفاده کنند که قبلاً برای اهداف دیگری ساخته بودند. دیمیتری که سالها عمرش را در آلمان، فرانسه و سرزمین های اشغالی زندگی کرده است برای نوشتن این کتاب هشت سال زمان سپری کرده است و سالهای بیشتری برای این منظور سپری کرده است تا توضیح دهد این کتاب یک داستان علمی تخیلی ندارد بلکه می تواند به واقعیت تبدیل شود مگر اینکه انسانها سبک زندگی خود را عوض کنند.

 


10. کلاه ترس/ ویکتور پلوین


این کتاب داستان هشت نفر است که در چت روم یک سایت با یکدیگر آشنا می شوند. ارتباط آنها هر روز با یکدیگر بیشتر می شود و همراه خواننده یک سری حوادث را تجربه می کنند و احساس می کنند، نمی توانند از این فضای مجازی خارج شوند که این فضا شبیه دخمه ای پر پیچ و خم است که در افسانه های یونانی به تیسوس تعبیر شده است. جانوری که نیمی گاو و نیمی انسان است. آنها سعی می کنند فرار کنند تا با این چهارپا روبرو نشوند و به خاطر همین سعی می کنند با یکدیگر در ارتباط بمانند... ۱۳۹۰/۰۱/۲۴

برداشته شده از کتاب نیوز