360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

مدیریت ارتباط بامشتری

مدیریت ارتباط با مشتری هر هر کشوری یک جور بازتاب فرهنگ عمومی آدمهاست. از دل این مدیریت ارتباط با مشتری - به همین طول و درازی که دوستان مدیریتی می گویند- کلی شغل توی ایران دست و پا کرده اند که از قدیم هم - نه دوره تاریخ بیهقی که تمام نویسنده ها و روشن فکرهای ما بروند توی آب خلیج فارس آن موقع شنا کنند،

 از قاجار به این طرف را بگیرید- مدیریت آبدارخانه بوده است که در خیلی از جاهای دنیا وجود ندارد،بلکه نسخه ی حرفه ای تر آن یعنی مدیریت تشریفات که واقعا بدون هیچ اخم و تخم و اعمال نفوذی می تواند به مشتری بیچاره که قرار است توی دفتر و دستک شرکتی مسایل خود را پیگیری نماید وجود دارد. اتفاقات وارداتی مثل این که خوب تدوین نشده باشند همین می شود که مدیر عامل از آقای آبدارچی که تمام روز به فکر اقساط عقب افتاده اش روی ترش کرده و در اکثر جاها - مخصوصا دولتی - در فکر کتک زدن و رو کم کنی از کارمندان است، به راحتی با غریبه ی بیچاره ای که اموراتش را ممکن است یکی دو روزی توی شرکت میزبان پیگیری نماید، می توانند حسابی سخت بگیرند و خدا قوت که می گیرند. حالا این مطالب را ببرید در صنایعی که خیلی به روز هستند مثل صنعت نرم افزار که بخشی به شکل پشتیبانی دارند. تقریبا اکثر آدمهای پشتیبانی که باهاشان برخورد کرده ام به دلیل نرم افزارها و محصولات بنویس بنداز در حوزه ی نرم افزار که این روزها آسمان خاکستری تهران را ستاره باران کرده است، به دلیل مشغله ی فراوان، بسیار بد قول و بد اخلاق هم می شوند. مثلا موارد زیر تجربه های شخصی اینجانب در باب مشتری مداری نرم و سخت است : 

1- شرکتی یک مدیریت محتوای ناقابل را به دوست ما فروخته و پول آنچنانی هم برای نگهداری اش گرفته است. خانم محترم پشتیبان از ساعت 11 تا فکر کنم 15 توی شرکت حضور دارند. به همین جهت اگر ساع 16 یا 10 صبح تماس گرفتید ممکن است یک منشی محترم بخواهد همانطور تلفنی بزند توی گوشتان 

2- به بچه های تازه بالغ استخدام پسر خاله گفته اند که این چند تا خانم همان مرغ های حیاط شما هستند و تو باید هم مشتری مدار باشی و هم مواظب مرغها باشی -البته همه جای بانک پاسارگاد آدمهای بسیار شریف هم وجود دارند- بعد می روی بانک یا همان حیاطشان و خروس مشتری مدار گرامی فکر می کند باید هم به کار شما نوک بزند و هم مجموعه را بچرخاند. مدیر هم که تا از سماور ذغالی چایی نخورده باشد دستگیرش نمی شود فلان مشکل چطور باید حل شود، بعد این خروس جوان باید بیاید و بعد از کلی شماره و نوبت و منت و آقا بشین تا صدات کنیم و تلفن و اس ام اس فاطی و صبحانه خوردن، نگاه می کند که ای دل غافل، در این صبح دل انگیز - صبح های میدان شوش و اعدام و قیام و خراسان نه، صبح در خیابان پاسداران- یک عده بی نوا لنگ و لوچ نشسته اند توی صف و دارند زار زار برای عمر از دست رفته شان کنار جوبهای پر آب پاسداران و حومه گریه می کنند. کاش همیشه اینطوری بود. نه اینکه مثلا روز افتتاح حساب اینقدر خوب و محترم بودی که اصلا فکر می کردی بالای برج میلاد داری می روی کنسرت رضا یزدانی جیغ بکشی از خوشحالی و با کلاسی. اصلا آن روز افتاده توی جوی آب و سرپایینی رفته و گم شده است. 

3- شعبه محترم و وزین گوشت ترکی - کباب ترکی نشاط - که اینقدر محترم و معروف است. نوعی از مشتری مداری خاص کبابی ها را دارد. حالا فرقی ندارد که شما با یک مجموعه گه از سالهای 60 همینطور جلویش صف بوده است و قیمت کنونی اش خیلی میلیارد است روبرو باشی.  به دلیل تور گسترده ی مالیاتی و یا اصلا عشق کشیده و نکشیده ی صاحبش، هیچ نوعی از پوز ثابت و پرتابل ندارد و عابر بانک کوچه را حواله می دهد. اصلا تمام دخلش می رود و از آنجا دور می زند می آید توی دست مشتری.  بماند که همه جا باید مواظب اموالت باشی. ولی یک جای کار حسابی می لنگد درست وقتی که مثلا آقایان باید بخشی را صف بایستند و یکی دو تا خانم محترمی که چشم بچه های سرویس مشتری مداری -CRM- مجموعه را گرفته مثل شب زفاف دارند به دوستان سرویس می دهند و اصلا می گویند هیچ جا تبعیض جنسیتی نیست- خدا درخلقت ما تجدید نظر کن- 

4- رستوران هانی در خیابان مطهری یکی از منوهای گران را دارد. مثلا اگر تنهایی بروید و مثل بنده آدم شکمویی باشید به راحتی وعده ای 40 تومان نفری باید پول بدهید. اما بدی ماجرا سلف سرویس بودن آن است. اما ته ماجرا ختم به خیر نمی شود. یعنی آقای محترم انتهایی واقعا اهل کتک زدن مشتری باید باشند. چون آنها آنجا را ساخته اند و خیلی هم مهم نیست دو تا مشتری نباشند و دو تا خر دیگر هستند که بروند توی شلوغی زیارتی آنجا بخواهند شام خانوادگی بخورند دور هم. به نظر خانواده ها نمی توانند بروند کافی شاپهای مودب و متینی که شام خانوادگی شان هم بد نیست و برخوردشان هم زیادی شیک و تمیز و دوستانه است. 

5- لیست پرتالهای برای فروششان را باز می کنم. از 50 هزار تومانی - مطلب برای سه سال پیش است- هست تا 25 میلیون تومانی که توی منوی رعیت نیست و برای سازمانهای بزرگ و حتی وزارتخانه ها کار کرده اند. خیلی هم مشتری مدار هستند. بچه های تند وتیز و مذهبی که به نوعی مشتری مداری هیاتی دارند. مدیر عاملشان که سه چهار تا کار از طرف وزارت خانه خریده بودند و ما رسیدیم و پیگیری نگهداری می کردیم، خط ایرانسل خودمانی 0935 دارد. از همین ها که می شود باهاش به برنامه نود هم اس ام اس داد و کاسه کوزه ها را سر مایلی کهن شکست. سعی می کند 50 هزار تومانی را نفروشد. یعنی در شان یک وزارتخانه نیست که بخشی از آن با پرتال 50 هزار تومانی به ساب دامین اصلی وصل شده باشد. مثل سرطانی که به عضلات سالم و تنومندی پیوند خورده باشند، خیلی بد نما و بد ترکیب به نظر می رسد. اما ما همان را می پذیریم و مشکلات حل می شود. بعد از یکی دو روز می فهمیم یک با یک برابر است و پرتال 13.5 میلیون تومانی ایشان همان است که 50 هزار تومانی اش را ما خریدیم. به هر حال خداوند در خلقت ما سوتی عظیمی داده است که موی دماغ خودمان هم هستیم. 

6- اسمش نادر است یعنی همینطوری خودش را معرفی می کند و می آید با دانه دانه ی ما دست می دهد. حدود 40 سالی دارد و به صورت پیام نور و حضوری می رود فرانسه و بر می گردد. دکترای جامعه شناسی می خواند. البته دخترش هم توی این مدرسه است. توی دم و دستگاه کارخانجات کرج یا قزوین کارخانه شیشه خم دارد. خیلی ساده پوشیده است. قرار است اسپانسر تیم طراحی بازی ما باشد. خیلی ساده آمده بود و داشت به همه چیز کمک می کرد. اصلا بعد از مدتی فهمدیدیم مشتری مداری و این حرفها مثل خیلی از این شغلهایی که ما سالها بهش فکر می کردیم وجود خارجی ندارد. بلکه مهارتی است که از فلسفه های کسب و کار مورد نظر درآمده است. اینطوری نه مسئول دفتری را دیدیم. نه اتفاقی میانی قرار بود این آقای نادر کشور گشا را اسپانسر چند تا از پروژه های ما نگاه دارد. نگاه فلسفه دار شخص باعث شده بود، اتفاقهای کاری انجام بشود و همه چیز منظم جلو برود. اما در موارد 5تایی بالا اصل گم شده بود و فرع در انبان هیاهوی آموزشهای مدیریتی، مثل این پودرهای چربی سوز تن فربه ای را داشت چالاک نشان میداد که هنوز تا هنوز آماده ی جریانی به نام مشتری مداری نیست. 

سیاستهای معکوس در تبلیغات تجاری صدا وسیما- پتینه کاری روحی

پزشکان گرامی انواع و اقسام برنامه های را برای تحریم محصولات دست ساز تلویزیونهای 24 ساعته  و فارسی وان و جم کلاسیک و غیره راه انداخته اند که پوست و مو و دیگر اندامهای داخلی مردم شریف را از خطرات احتمالی و قیمتهای عجیب و غریب چنین داروهایی بر حذر دارند. 


به نوعی همین کانال، طرف دیگر اعتماد پروری برای مشتری داخلی این پزشکان عزیز را تقویت می کند. که اصلا از قدیم هم زدن به نعل همسایه در کسب و کار فراوان توصیه شده است و امیدواریم کسی گوش شیطان کرد جای دیگری به همچین میخی نکوبد. 

اما مشکل پزشکان - با گروه خونی و نژادی متفاوت بادیگر اقشار و لایه ها و رسوبات جامعه- تا اینجا به نوعی حل شده است. مثلا هر کسی می تواند با تلویزیون ایران کار کند ویا با کمی وطن فروشی بیشتر برود سراغ تلویزیونهای 24ساعته و با آن دکتر بداخلاقی که علاقه ی اصلی اش اصطبل داری و اینهاست، همکار بشود و توی قوطی های بدون برچسب و استاندارد شده در هواپیما، محصول بفرستد ایران. 

ولی این سناریو برای فاطی قصه ی ما که سالهاست با ترزیق پیامهای بازرگانی به لایه های مختلف روح مردم بیچاره که دیده و ندیده، قبض مربوطه را هم پرداخت می کنند، تنبان خوبی نمی شود. 

یعنی به نظر مدیر کل بازرگانی صدا و سیما که سالهاست دیگر -سیما چوب- ش نم کشیده و با این کرباس هیچ مرده ای را چال نمی کند، باید با خروج از روح و روان و اعصاب ملت شریف و قهرمان، یک joint venture اساسی بزند با این دکترهای ماهواره ای و همه با هم میهن خویش را آباد کنند. یعنی بروند سراغ محصولات نیرو بخش و توان افزای قابل عرضه از طریق تلویزیون، تا کسی به این قصد ماهواره  نبیند، بازرگانی با دو دست - که صدا هم دارد- انجام شود- دست روشن داخلی و دست تاریک خارجی - محصولات میهنی بیشتری در این زمینه تولید شود، اشتغال زایی هم که قدیمی شده است، ولی هر چه باشد، خراشیدن و ..ییدن اعصاب مردم خیلی جانفزا تر از چند تا لک و پیس و جوش بر روی پوستی است که همین طوری دارد توسط ریز ذره ها و دیگر موارد معلق در هوا و فضای تهران، بر آدمی ایجاد می شود. 

خبرجدید لازم نیست، مشاور املاک، مشارکت در ساخت


یکی از دلیلهای عمده برای اینکه مردم عزیز دنبال دلالی و در سر سلسه ی آن - مشاور املاک - هستند سیاستهای عدم ثبات مدیران است که به حمد الله به اتمیک ترین وجوهاتش یعنی دفتر رییس جمهور هم کشیده شده است. بعد داستان پر آب چشم تولید را به نظر همان کاوه آهنگر باید بیاید جلو ببرد.

 آن هم با غلبه بر تفکر مدیران ارگاسمی که یک شبه می خواهند تمام منابعشان را مصرف کنند.  جالب اینکه از وجوهات قانونی هم با این قضیه کنار آمده اند. قضیه ی مشاور املاک به گفته ی منابع معتبر اصلا وجاهت قانونی ندارد. شنوید حال دل شکایت کشان وز و شب را که البته صدا و سیمای گرامی همش دارد انعکاس می دهد. این را از رییس یکی از شعبات تجدید نظر استانی شنیده ام و از دیدن همین بخش بالایی کوه یخ چنین سیاستهایی در سطح جامعه که شبانه روز به گل آلود شدن آب کمک می کند، حیرت  اساسی داشتم و البته دردی که دیگر از حیث زیادی، تمام اندامها را کرخت کرده است. 

ای کاش بت پرست بودیم ولی حداقل بت پرست واقعی! اینطوری خاطرمان جمع بود که یک عده ی زیاد سر ریزه های سفره تکانی حضرات دعواشان نمی شود. این ریزه ها همه جا هستند. درست مثل همان فیلمهای هندی را که در کودکی بهش می خندیدیم، حالا روز و شب و برعکس دارد از تمام روزنه های ایجاد شده توسط مدیران درجه سه و فرصت طلب می بینیم. خوب این مدیران ثمرات دیگری هم دارند که کوچکترینشان همین - بی  اعتمادی مطلق- است. وجوهاتش در کارگر و کارفرما، زن وشوهر ها، شاگرد و استاد، رییس و مرئوس، مفتی و مقلد و هر چیزی که فکر کنید، تکثیر شده است. حتی بی سواد پروری آموزش و پروش و آموزش عالی که با بلاهت پروری - صدا و سیما جفت و جور شده است، سناریو را تا قعر جهنم کنونی، تکمیل کرده است. یعنی یک  دینامیکی از پدیده های متصل به هم که هر آدم خوبی را برای همیشه پشت و رو می کند و امید نجاتش را از شکستگی کف قایق نجاتش     به آب تلخ و سیاه اقیانوس نفت، فرو می برد. البته ما خوبیم و ملالی نیست جز دوری همیشگی شما. 

اینگونه است که بعضی فکر می کنند کاری به کاری هیچ کسی در کشتی نداشته باشند و تنهایی غرق شوند و عده ای خوش احوال تر همه ی این حرفها را سیاه نمایی می نامند. 

نگارنده معتقد است هیچ حکومتی از مطلوبیت بیزار نیست و تمام گافهای این چنینی را به گردن بی اطلاعی مردم می اندازد که با مسایل قانونی خویش آشنا  نیستند. اما این آگاهی به مسایل به یکباره و بر خلاف جو موجود که مسئولی به اس ام اس های مناسبتی بدون راهکار اجرایی می گوید اطلاع رسانی، ممکن نیست.


پ.ن : 

http://mehrgiti.com/ 

طرح تعمیر و ارتقاء رایانه های مستعمل و دست دوم و اهداء آن به مدارس مناطق محروم 

حکایت آن مرد که از سر شوخی داد می زد آی دزد و دزد را باور کرد.

1- در حکایتها هست که مردی از سر شوخی شروع کرد که بگیرید آی دزد و بعد از اندکی که عده ای جمع شدند خودش نیز باورش شده بود که ازاول دزدی در میان بوده است. این دقیقا حرفها و حدیثهایی است که درباره فلان آدم معروف در جریان است که طرف روابط غیر افلاطونی زیادی با این و آن دارد و اصلا خیلی دور و برش شلوغ است که حتی نمی تواند به همسرش برسد و آی دریابید دوست وآدم هنرمندتان را که چنین است و چنان. واقعا خیلی از اوقات باور کردن اینها مثل باور کردن قصه های همان پیر زنی است که نیمه شب از روی تنهایی می بافد و به طاقچه ی خانه می آویزد. 

2- اما حیرت اینکه راسته ی روشنفکری و هنر راسته ی خالی بندان و پشت هم اندازان و نام آوران و هل من مزیدهای بیهوده نیز هست. اینها همه جا و در همه وقت از تاریخ بوده است و فقط به درد روشن کردن موتور زندگی فکری آدمها می خورد. آن کسی که همیشه این جور موارد انحرافی را می زند توی پیشانی خودش، احتمالا احساس عقب ماندگی آن خروسی را دارد که مرغهای همسایه جلویش رژه می روند. 

3- همیشه چهره ی آرزوهای بشر اینقدر توی گنجه ی ذهنش مانده که زرد شده و رنگ عوض کرده و نزار و بی مصرف به همین تصرف قلوب به این اشکال راضی است. به همین دلیل هم خوش بختی درونی خودش  را انداخته و تور هزار سوراخ دنیای شهرت و هنر را هی می اندازد جایی از دریا که کاملا دچار آلودگی نفتی شده است و یا ماهی هایش مرده اند یا درشت ها را برده اند و یک سری از بچه هنرورهایی که واقعا مثل بچه گربه های خراباتی زندگی می کنند و به ظرف شیری از این بحر طویل نگاه های عمیق می کنند، که برای هر رهگذری خنده دار است. دوستان جدی باشید. هنر و فرهنگ یگانه جایی است که سقفش اینقدر پایین نیست و انگار اصلا سقف ندارد. لطفا ازتان می خواهم این از این گالری به آن نمایش، از این کافه به آن یکی رفتن اصلا به درد روز اول، یعنی روز روشن کردن چنین دستگاهی می خورد. باور کنید نسل  های گذشته تجربه های بسیار عمیق تری از خود به جا گذاشته اند که هدف عبور از اینهاست نه تکرار مکرر و دست چندم اینها. نوشتن شعر و پرداختن به هنرهای تجسمی در حد بچه آخوندکی که فکر می کند چنگالش یکی از تیزترین چنگالهاست، همان قدر معتبر است که از درخت سر کوچه تان بالا رفته باشید و به خاطرتان بلند ترین جای شهر به رصد نشسته اید. 

خودروی خوبان- کارت سوخت - بنزین

خودروی خوبان- کارت سوخت - بنزین 


آنکه خاک سیهش بالین است                                     منجی استر من، بنزین است

بازم آرد ز خرابات سوی دفتر کار                            باره‌ام خوب زمن در صدد تمکین است

Car ِ من نیک خصال است چنان                              سر و طاقش، کَمکی مشکین است

چون صف گاز نشستیم چنین طولانی            اسبکم سقف دلش مشکی بور آگین است 

دوستم صبر دل من ببرد                      بسکه او از نظرم خودرویی مهر آیین است

جان محبوب کمی لیزینگیست                       وین عجب بنزنما، نام خودش شیرین است 

برسد هر گذری، دخترکم  گریه کند                    نشتی اش از قِبل و هم گنه بنزین است 

دل او، گفته ی مردم، که زسنگ است ولی      دل این خودروی خوبان به یقین رویین است  

گشتی ام نیست ون، از روی مرام                گاهگاهی عقبش یک دو سه تا ژوبین است 

فکر بد نوش نکن خوش سکنات                        شغل این بنده مسافربری آن پایین است 

از دست رفتن پروژه‌ها از سر تنبلی و دوستیهای کلنگی در قید حیات



گاهی وقتها آدم خسته و شلوغ نمی‌رود و پروژه‌های خوبی را پیگیری نمی‌کند. از آنجایی که انسان کلا در خسران است، ما هم دچار همین موراد می‌شویم. زنگ می‌زنیم و بعد از مدتها بی خبری از دوستی، سراغ پروژه‌ای را می‌گیریم. خوب پروژه رفته است روی هوا. البته به دلیل ادب و احترام و تعارف یا بی تعارفی هم که شده دو خطی دری وری می‌گوییم که فلانی کم پیدایی و نیستی و او هم همینطور. انگار 200 کیلومتر فاصله‌ داشته باشیم یا آسمان تهران شده باشد آسمان مکزیکو سیتی که نتوان کسی را توی هوا آلوده و ریز ذرات پیدا کرد. به زور آدرس پاتوق همیشگی‌شان را دوباره قرقره می‌کنیم، محض رفاقت دور و ناپیدایی که بیشتر شبیه این حرفهاست:

چطوری؟ راستی تو هم بلند کننده‌ی قد مصرف می‌کنی؟ خوبه؟ تاثیر داره؟ قدت چرا بلند نشده پس باید  بیام ببینمت رفیق! شنیدم قد کشیدی! مکمل و تقویت کننده‌ مو چی مصرف می‌کنی؟

این قدر این سیم تلفن باید پیچ بخورد که برسی به این سوال: راستی شامپو چی؟ البته اینطوری کچلی بیشتر بهت می‌آد. 

همین‌هاست که ساده ساده شربت بیمزه‌ای از آب شدن یخها را توی سطل دوستی‌تان نشانه گذاری می‌کند و مجبوری برای رفع عطش  هم که شده بنوشی و پروژه‌های دوستی را همینطور کلنگ خورده و کلنگی نگاه داری. 

 مثل این خواننده مردمی ابی که توی شعرهایش، مثل این یکی : 

با تو انگار تو بهشتم 

باتو پر سعادتم من 

دیگه از مرگ نمی ترسم 

عاشق شهامتم من 


که برداشته از ادبیات دفاع مقدس است، جایگزین شهادت، شهامت را به کار برده است.

ما هم  دوستی را به جای هر چیزی شما بفرمایید! به کار می بریم. مفهومی کلنگی و غیر قابل توصیف.

فیلم کافه ستاره - سامان مقدم - فیلمنامه پیمان معادی - سال 84

یک وقتی  دارید دور خودتان یک گردش 360 درجه می کنید که دقیقا ببینید چی کار کنم؟ البته روی سخنم با جبریون نیست و بیشتر حرفم با اختیاریون و اگزیستانزیالیستهایی - وجود دارندگان- است که طبیعتا دارند به عنوان بشر وقت خودشان را برای خودشان صرف می کنند.

یکی از این کارهای خوب دیدن فیلم است چه بهتر که برای خودکفایی فیلمساز ایرانی از شبکه ویدئوی خانگی هم خرید کنید. بر این اساس ما هم فیلم کافه ستاره را دیدیم و ایناهاش: 

بیایید کمی تا قسمتی از برچسب زدن بر روی فیلمها به عنوان فیلم فارسی فاصله بگیریم. خیلی از المانهای فیلم به آن نمی چسبد. فیلم بر خلاف اسمش نتوانسته است هویتی برای کافه  که به آن نام گذاری شده پیدا کند و هنوز برایم سوال است که چرا کارگردان به جای نگاه لوکس به قصه پردازی میزان سن یکنواخت و بدون چین و چروکی از داستان پردازی را چه برای پلانهای شاد و چه درام  و حتی پلانهایی که برای رمز گشایی استفاده کرده، در اختیار گرفته است؟ در میانه راه وقتی داریم قصه های این سه زن فیلم را ملاحظه می کنیم، لازم شده است پیمان بازغی(ابی) پرداخت بیشتری پیدا کند ولی در ادامه ماجرا انگار همان موضوع ثابت برای پخش کردن قصه ی خطی داستان و افزایش جذابیت برای یک قصه تکراری، فرم بهتری را تجربه نماید. سامان مقدم در انتهای فصلی که به زندانی شدن ابی انجامیده، ایده های نخ نمای امامزاده و محل و مردانگی و تمام المانهایی که بزرگترهای این راه مثل کیمیایی بهترش را کار کرده اند و مواردی از این دست دچار خطای شیفتگی به فرم بیان قصه شده است. فرمی که به خاطر بازی برتر رویا نونهالی توانسته است بر خلاف تمام شخصیت پردازیهای خرج شده در را دو زن دیگر، رویا نونهالی را با اختلاف بسیار زیادی شخصیت محوری داستان کافه ستاره نماید. به نظر می رسد سامان مقدم در این تجربه می توانست با همان قصه پردازی خطی هم با محوریت رویا نونهالی قصه را از زاویه دید او از اول تا آخر پیش ببرد، در این صورت هم رویا نونهالی عمیق تری به تماشاگر تحویل داده بود و هم توانسته بود زاویه دید جدید و با طنز منطقی تری نسبت به زندگی سه زن در یک ساختار سنتی بپردازد. گو اینکه روایت با فرمت کنونی نیز به این شکل نزدیک شده است. 

پایان بندی فیلم در شکل کنونی آن همان پایان بندی شاد و غیر قابل قبول است که با متن روی تصویر بهشت خیالی هانیه توسلی به طرز بدی رنگ آمیزی می شود. 

به نظر بخش قابل قبول این فیلم می تواند پلانهای خانم نونهالی به همراه قصه ی پر کشش تر او باشد. فیلمنامه ی فیلم در پردازش شخصیتهای مرد لاابالی و برادر در سودای ژاپن و همچنین پدر نابینا قصور اساسی خود را در بخش بزرگی از فیلم پخش کرده اند. 

ای کاش با این فرمت جذاب، و همچنین قصه ی بالقوه نسبتا جذاب، می شد اتفاقهای بهتری را ببینیم و یا حداقل شاهد خیلی از موارد سهل انگاری شده نباشیم. 

تک پلانهایی از فیلم بسیار زیبا و جذاب به نظر می رسید: 

جایی که هانیه توسلی نامزدی زندانی دارد و دم غروب در یک هوای گرگ و میش و با زمینه پارس سگ در حال بازگشت به خانه است. بخشهای مغازله ای پژمان بازغی با هانیه توسلی که در آنونس فیلم هم دیده می شود. قسمت زیادی از پلانهای مربوط به خانم نونهالی در کل فیلم. 


  • در تب و تاب کنکور - اضطراب- فرافکنی- نخ نمایی مدل زندگی

    از اخلاقیات ما ایرانیها همان پوشاندن خوشحالی‌ها، تواناییها و کلا روبراه بودن‌هاست. از همان روزهای مدرسه  کسانی را تجربه کرده‌اید که بر خلاف آنچه واقعا بودند، خیلی راحت دروغ می‌گفتند که ما اصلا درس نخواندیم. اصلا تا دیر وقت مهمانی بودیم یا داشتیم فوتبال می‌دیدیم. اصلا یکی از همین‌ها توی دبیرستان ما بود که همیشه توی حیاط در حال فوتبال بود تا ثابت کند من اصلا درس نمی‌خوانم. این بود که من اصلا آن سال آخری، یک ماهی را از مدرسه پیچاندم. دوست نداشتم هیچ کدام از این دری وری‌های کودکانه را به پای من هم بنویسند. یا همش مثل دختربچه‌ها (آن روزها همش این جنس را ضعیف می‌دانستم. شاید دلیلش داشتن یک خاله هم سن و سال بود که سال آخر یعنی روزهای نزدیک به کنکور خانه‌ی ما بود و از تمام ابرهای استراتوس و کمولوس و غیره لوس‌ترین و تیره و پرباران‌ترین‌هایش را همیشه همراه داشت) از هیچی نشدن و نخواندم نخواندم و صورتهای بادکرده‌شان وقتی می‌آمدندمدرسه چیزی ببینم. قشنگ برای خودم توریست بودم. حتی یک امتحان میان ترم را ندادم. یا مثلا با وساطت کسی شیمی‌ ترم دومم پاس شد. یا مثلا معلم ادبیاتمان ما را خیلی محترمانه از کلاس عذر خواهی نمود و ما هم در جهت انکار هر چی ادبیات تعلیمی است خوش و خندان راهی یک ورزشگاهی شدیم که کنار مدرسه بود و همیشه یک عده چیز خل‌تر از هر چی دبیرستانی است، تویش داشتند بسکتبال و دیگر چیزها بازی می‌کردند. به هر صورت سعی می‌کردیم در آن روزها این طوری اضطراب کنکور را دفن کنیم. اینها را گفتم چون اصلا سالیانیست که مدل عالم و اضطرابهایش عوض شده. مثلا طفلکی توی کتابخانه آمده بود و کاملا کنکوری که سلام و احوال پرسی کرد و گفت برایم دعا کنید.  

    سالی تاک دستت انداختیم؟ شبکه فقط من و تو

    دوستی داشت به ما یاد آوری میکرد برنامه ی به سرپرستی ضعیفه ای به نام عزیز سالی تاک یا به قول نو آموزهای انگلیسی که زمان ما دبیرستانیها نو آموز بودند و الان به پیش دبستانی رسیده اند، سالی تالک از اخوان استکباری شبکه من و تو خیلی شبیه وبلاگ 360 درجه است. اما سالی تاک حتما یک پیام اساسی برای بینندگان من و تو دارد. راحت ترین راه استفاده پیدا کردن برای تکنولوژی های مربوط به رسانه است. رسانه موضوعی که با اکراه و وسواس و سنگینی دریافت و درک شده است و هنوز تا هنوز راه دارد تا استفاده های روشن و درستش را به ملت نشان بدهد. سالی تاک اما توانسته است آدمها و به همین نسبت برخی مسئولین شهری را درباره ی خرابی های مختصری که قرار است درست کنند، به قول من و تو یی ها پوش کند و جماعت زیادی از بیننده های هپی را به آسان بودن و ارتباط پذیر بودن با رسانه حتی از نوع غربی اش بیاندازد. 

    یعنی همانطوری سطحی و درباره همه چیز و بیشتر تصویری و سرگرم کننده است. اما بد بختانه کسی ما را دوست نداشته و یا دو دستی محکم دوست داشته است و هیچ حالت بینابینی وجود نداشته است تا مثل آن خانم محترم برایمان بنویسند سالی تاک دوست داریم و با بچه ها سر غار گل زرد باشند یا از توی دل نهنگ اقیانوس پیما یا خیلی ساده تر از کوچه پشتی مدرسه شان پیام صلح و دوستی به آن شکل دسته جمعی ارسال کنند. البته ما همیشه اعلام نموده ایم که اینجا همه چیز در همه و کسی هم نتوانسته ایم برای  تعمیرات اساسی پیدا کنیم.  

    اما  ما همیشه دوستان را و دوستانِ دوستان را دوست داریم و دوست داریم که با دوستانشان...

    همینکه که کلا ما را انکار نمی کنید بسیار متشکریم. سالی 


    پ.ن: تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی 

    تئاتر اپرت - یعنی کمدی موزیکال در تئاتر شهر به نام سمفونی واژه ها در جریان است. برادر سیاوش صفری نژاد و بقیه دوستان در حال اجرا هستند و تاریخش را هم کل خرداد فرموده اند که احتمالا همین یک روز هم جزو آن است. این از مزایای میز شلوغ و به نشانه ی همان ذهن شلوغ است که در بالا گفتیم. 

    کتاب فضیلتهای ناچیز - ناتالیاگینزبورگ- محسن ابراهیم - نشر هرمس

    کتاب فضیلتهای ناچیز مانیفست خانم ناتالیا گینزبورگ است. واقعا کتاب فضیلتهای ناچیز  به این خوبی و تاثیر گذاری را دیر یافتم. خانم کینزبورگ از آن شخصیتهایی است که واقعا دوره ی جاه طلبی و مغازله با هوشمندی خویش را به جرات و با فاصله سالیان رها کرده و دارد چنین اثری را پیش روی خواننده می گذارد. عصاره ای از زندگی که نوع ادبی بزرگی از دنیای معاصر را شکل می دهد. البته شاید بعضی به این که گونه ای ادبیات تعلیمی را در این مجموعه داستان می بینند خرده بگیرند و آن را مطابق با روح جریانهای مدرن و پست مدرن ندانند. اما خیلی ها نیز در چنین مواردی به مصدر کلام و سخن ابریشمینش  نگاه می کنند. گینزبورگ نیز در کتاب فضیلتهای ناچیز  چنین کاری کرده است. داستانهای کتاب فضیلتهای ناچیز  شامل زمستان در ابروتزو، کفشهای پاره، تصویر یک دوست، درود و دریغ برای انگلستان، خانه ولپه، او و من، فرزند انسان، حرفه ی من، سکوت، روابط انسانی و در نهایت کتاب فضیلتهای ناچیز، همه به نوعی نزدیک به خاطره گویی و برداشت آزاد از زندگی خود او می شوند. طوری که خیلی از این داستانها به نظر اتوبیوگرافی می رسند. اتوبیوگرافی از آدمی وارسته که به همین آسانی دم به تله ی زندگی با ادعاهای ناچیزش نداده است.  

    پردازش زیبای نویسنده زمانی که بی پیرایگی را کنار می زند، جدا از همه ی معیارهای ریز و درشتی که برای نقد یا مرور یک کتاب به صورت مجموعه داستان در نظر داریم، قالبهایی را می شکند که خواننده را بی رو دربایستی و از نزدیک به لمس نزدیک تر نوشته اش فرا می خواند. این فاصله این قدر ناچیز است و پیامی که خانم گینزبورگ قصد انتقال آن را به مخاطب دارد، اینقدر مهم است که باید از فاصله ای نزدیکتر از قالبهای پیچیده ی ادبی به خواننده انتقال داده شود. البته این موضوع اصلا به معنی هرمنوتیک نبودن آثار نیست. به نظر چنین اثری همانطور که درآثار خیلی از بزرگان دیده ایم، متعلق به تپه ای درست بعد از نقطه اوج آثار یک نویسنده است و کنجکاوی خوانندگانی را که می خواهند نزدیکترین تجربه های شخصی از نویسنده را داشته باشند سیراب خواهد نمود. نثر موجز داستانها و پرهیز از تصویرسازیهایی که این روزها به دلیل نفوذ سینما در ادبیات بسیار شاهدش هستیم می تواند برای نویسنده های تازه کاری که دوست دارند فضایی متفاوت و غیر سینمایی تر را تجربه کنند، یقه ی مخاطب را بگیرند و با او از خلال متن صحبت کنند، مفید و موثر واقع شود. 


    تا آنجا که به تربیت بچه ها مربوط می شود، فکر کنم که به آنها نباید فضیلتهای ناچیز، بلکه فضیلتهای بزرگ را آموخت. نه صرفه جویی را، که سخاوت را و بی تفاوتی نسبت به پول را. نه احتیاط را، که شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی(رندی)را، که صراحت و عشق به واقعیت را. نه سیاست بازی را، که عشق به همنوع و فداکاری را. نه آرزوی توفیق را، که آرزوی بودن و دوست داشتن را. 

    بخشی از کتاب فضیلتهای ناچیز - ناتالیاگینزبورگ- ترجمه محسن ابراهیم - نشر هرمس

    بهشت جائییه که: هوشنگ گلشیری در رویا

    هوشنگ گلشیری رو ببینی داره کنار نهر آب گرم سر صبح پاهای لاغرش رو میشوره. بعد میری بهش میگی گلشیری عزیز این زندانی باغانی رو که نوشتی چی دیدی؟ چی بودن اون اشباح 
    بعدش بشینی کنارش. 
    ببینی که صورتش برگشته 
    جوان شده و گوشه سبیل سیاهش رو داره می جوه 
    می گه و از همه ی اون قصه ها می گه و لبخند میزنه و سیگار تعارف می کنه 
    کنار پاهاش فقط بخار آب زرد داره میره بالا و از جنگل روبرو درست به اندازه یک لکه بزرگ آفتاب ملایمی از توی آسمون جنگل کنده شده. 
    اینقدر گرم و نرمه اون تخته سنگها که نمی خوای رها کنی و دوست داری همون طوری کنار آب بمونی 
    و تمام قصه ها روبرات بگه 
    قصه های جدیدی که نوشته بده بگه برو این دست نوشته های تازمه بخون و لبخند بزنه. طوری که دندونهای نیشش از زیر سبیل سیاهش معلوم بشه و بعد راهش رو بکشه و بره. 


    گلشیری از نویسنده هایی است که به نوعی شهید راه کارشان شده اند. 

    یعنی در یک دوره ای بسیار بر مواضع خودشان پافشاری کرده اند و در اوج تفکرات چپ ایستاده اند. گلشیری به بیان بعضی ها صادق هدایت نیمه دوم قرن بیستم، بهترین داستان کوتاه نویس ایرانی است. آدمی بسیار پرکار که در حلقه ادبیاتی دوستانش آدمهای بزرگی تربیت کرده است. بزرگترین نمونه اش همین عباس معروفی عزیز است که با رمان های معروفی مانند سمفونی مردگان هنوز در صدر پر فروش ها قرار دارد(سایت آدینه بوک را برای این منظور ببینید)

    به هر حال همیشه وقتی یک نویسنده ای برای ملتی بزرگ می شود، افسانه های اهورایی و اهریمنی در حول و حوش آن آدم زیاد دیده می شود. مثلا اهریمن جاه طلبی و غیر را به حلقه راه ندادن یکی از آن حرفهاست. به هر صورت امیدوارم این حرفها تخفیف های بزرگ داشته باشد. ولی آنچه معلوم است در روزگاری که گلشیری می توانست بدون اینکه روی تربیت افراد وقت بگذارد، برود سراغ تولید کارهای قوی تر و بهتر که نکرد و نشد. 

    گلشیری کلا یکی از رک ترین منتقدهای ادبیات زمان خودش بود. به همین دلیل یکی از معروف ترین سخنرانیهایش را درباره جوان مرگی در ادبیات ایراد کرده که نشریه های معتبری مثل فصلنامه سینما و ادبیات به اندازه کافی به آن پرداخته اند. در این سخنرانی به طور مفصل خیلی از آثار نویسنده های ایرانی و خارجی را که دچار تکرار و مرگ نویسنده شده اند می توان مشاهده نمود. 

    به هر صورت از آثار این مرد فیلم و پایان نامه زیاد تهیه شده است. 

    او نویسنده ای پرکار بود که جهان داستانی خاص خودش را خلق کرد و توانست طیف پر رنگی از نوع نگاه کردن به دنیای اطراف را به نویسنده های بعد از خودش اعطا کند. دنیای گلشیری دنیای ایجاز، توصیفهای همینگوی گونه و سبک روایی خاصی است که ریتمهای بدیعی را در قصه گویی در پی داشته است. 

    اما امروز اغلب کارهای او بازتاب فضای نهایتا دهه 60 در ایران هستند که در برخی از داستانها فضای او کاملا شخصی شده و قابل درک برای آدمهایی است که آن فضا را در دهه 60 تجربه کرده اند. به دلیل اینکه در خیلی از آثار او توانسته است از تیغ تیز نگاهش در توصیف پدیده ها استفاده نماید. آثار او در هر دوره نماینده ای بسیار جدی از فرهنگ ایرانیان در همان دوره وحوزه خاص است. به هر روی یاد و نامش گرامی باد. 


    «نه، من خانه‌ای ندارم. سقفی نمانده است. دیوار و سقف خانهٔ من همینهاست که می‌نویسم.»

    هوشنگ گلشیری

    از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
    هوشنگ گلشیری

    هوشنگ گلشیری در حال خواندن «بختک»، اصفهان، ۱۳۵۳، عکس از رضا نوربختیار



    آرامگاه هوشنگ گلشیری

    هوشنگ گلشیری (۱۳۱۶[۱] در اصفهان - ۱۶ خرداد ۱۳۷۹[۲] در بیمارستان ایران‌مهر تهران) نویسندهٔ معاصر ایرانی و سردبیر مجلهٔ کارنامه بود. وی را بعد ازصادق هدایت، تأثیرگذارترین داستان‌نویس ایرانی دانسته‌اند.[۳]

    او با نگارش رمان کوتاه شازده احتجاب در اواخر دههٔ چهل خورشیدی به شهرت فراوانی رسید. این کتاب را یکی از قوی‌ترین داستان‌های ایرانی خوانده‌اند.[۱]

    وی با تشکیل جلسات هفتگی داستان‌خوانی و نقد داستان از سال ۱۳۶۲ تا پایان عمر خود نسلی از نویسندگان را پرورش داد که در دهه هفتاد خورشیدی به شهرت رسیدند.[۱] او همچنین عضو و یکی از موسسان کانون نویسندگان ایران و از بنیانگذاران حلقه ادبی جُنگ اصفهان بود.[۴]


    محتویات

      [نهفتن


    ماهنامه تجربه رضا امیر خانی، یزدانی خرم و مسعود فراصتی

    ماهنامه تجربه به هر حال از ظاهر تکراری اش دست برداشت و با ظاهر کرم قهوه ای زیبا با عکس روی جلدو تکه ای از مصاحبه ی جالب مهدی یزدانی خرم با رضا امیر خانی، آذین شده است. 

    مجله را ورق می زنیم. انگار از  دفعه پیش 1000 تومان به قیمتش اضافه شده و به شکل 6000 هزارتومانی در خدمت دوستان و علاقه مندان قرار می گیرد.

    در این شماره نقدی از کاوه فولادی نسب می خوانیم که به طور مودبانه ای نویسنده ی رمان قیدار را از رمان فیلم فارسی اش که کمی هم جای ستایش و تحسین دارد جدا می کند. جدا از ادب منتقد مورد نظر که خیلی نرم شنهای کویر را می رود تا برسد به جایی که روی کاروان سرای آبادی نوشته باشد : فیلم فارسی اخلاقی  - را می توان به عنوان تیتر دید. 

    در پرونده رضا امیر خانی هم در نقد کاوه فولادی نسب و هم در مصاحبه با مهدی یزدانی خرم از تواناییهای نویسنده و تسلط او بر قصه گویی گفته شده است. به نظرم این روزها هر کتاب فروشی در ایران به جرات یک نسخه از من او نوشته رضا امیر خانی را دارد. هنر قصه گویی و قصه پردازی این نویسنده را حتی در مجموعه داستانهای کم رمق تری مثل ناصر ارمنی نیز می توان یافت. مجموعه ای خطی و به سبک کلاسیک قصه گویی که در قیدار به نظر می توان عصاره تربه در کتابهای قبلی را به عنوان نسخه راهنمای شفا بخش روزگار کنونی مشاهده نمود. 

    اما مصاحبه یزدانی خرم و نگارنده ی بی وطن، میرا و قیدار به عنوان کسی که هنوز اعتقاد دارد راه حل برون رفت از وضعیت دو قطبی حاضر و حتی بلایی که چپها در این باب بر سر ما آورده اند، نوعی برداشت هویتی از طریقت با نام زنده نگاه داشتن ارزشهای جوانمردانه است. فانوسی که در این شهر نه تنها باعث تحقیر آدمها نشده است، بلکه شاید قیدار امیر خانی در ستایش چنین شخصیتی مهمتر و پر رنگ تر از پی رنگ داستان، بر سینه ی خواننده می نشیند. 

    پ.ن: 

    1- مصاحبه بسیار جذابی بود. به همین دلیل رفتم توی بساط خانم کتابدار و او هم مجله را داغ داغ مهر کرد و ما خواندیم و آمدیم خانه اینها را برای از دهن نیفتادن مطلب تقدیمتان کردیم. 

    2- اگر سکوت علامت رضا باشد، به زعم مهدی یزدانی خرم نویسنده رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم، رضا امیر خانی می تواند نقدهای تند و تیز بکند، چون سپر نسوزی دورش را گرفته است. خداوند پشت و پناهش. 

    3- مسعود فراستی به عنوان امیتاز دهنده و در مقام عکسی که از یکی از صفحات مجله سینمایی 24 درباره کارنامه سینمایی داریوش مهرجویی برداشت شده است: 

    نقاط سیاه امتیاز دهی فیلم مساوی بی ارزش است. نام فیلمها هم خیلی مهم نیست. ببینید و لذت ببرید. شاعر توانا در مواجه با چنین اثری: تا حالا این همه نقطه یکجا ندیده بودم. 



    4- به دلیل تعطیلات عمده ای در این روزها می توانید راهنمای تعطیلات را با عنوان 

    تعطیلات را چگونه سپری نماییم؟

    مطالعه نمایید.
    5- این روزها گاهی طنزهای خوبی از رویا صدر با نام بی بی گل می خوانم. گفتم بدانید. 


    فیلم روزی روزگاری آناتولی- بیله جیلان- فرهنگسرای قبا

    درباره روزی روزگاری در آناتولی - بیله جیلان  

    برنامه نقد فیلم روزی روزگاری آناتولی در پاتوق 7 در فرهنگسرای قبا یا همان فرهنگسرای دفاع مقدس. بدون توجه به این موضوع نقد فیلم فهمیدم برادر رضا امیر خوانی مولف من او، بی وطن، قیدار و غیره دو هفته در  میان در این جمع حاضر می شود. 

    اما فیلم که جایزه های کنی و غیره گرفته است دو ساعت و نیم طول کشید که باید از همان اول چک می کردم. یعنی با نقدش هم کلی طول کشید. ابلهانه ترین اتفاق این بود که بنده با همه عجله ای که داشتم اولین نفری بودم که سوال کردم و بحث شروع شد ولی به دلیل اینکه دیر شده بود، خیلی زود بیرون رفتم و کل ماجرا را دریافت نکردم. 


    و اما درباره فیلم :

    فیلم در یک فضای مدرن با نوع های مختلفی از سینما ساخته شده است که لزوما حتی جمع اینها هم نیست. یعنی بیان سه پرده ای سید فیلدی را در فیلمنامه خود ندارد. در جایی  (همشهری آنلاین ) خواندم که فیلمساز تحت تاثیر تارکوفسکی در نوع سینمای خودش به نقاشی شبی با هزار تویی پرداخته که بهانه آن پیگیری قتل توسط این گروه از آدمهاست. آدمهایی که توانسته اند مخاطب را زیر فشار همزاد پنداری با خود، توی تپه ماهورهای گندم گون آناتولی، تحت تاثیر قرار دهند. در این فیلم به گفته مازیار فکری ارشاد ما ضد قصه داریم و اصلا قصه و درام نداریم. محمد رضا مقدسیان که بحث اصلی اش را در برنامه پاتوق 7 فرهنسگرای قبا نشنیدم کدهایی از همین دشت آناتولی با بوم خاص این ناحیه  بیان کردند که بسیار جالب بود.




    ادامه مطلب ...

    تریپ آرت لزوما متفاوت نیست!


    تریپ آرت  چیست؟تریپ آرت  آیا مجموعه ای شامل مانتوهای  سارافونی، یا پیراهن و مانتوهایی به خط شکسته نستعلیق و غیره که روی تن آدم بیشتر معلق می زند؟ یا کلی خنزر پنزر دست آویز یا دقیق تر مچ آویز؟ شلوارهای رنگی که مثلا یکی پر رنگش را بپوشد و مخاطب خاص برود کم رنگترش را استفاده کند؟ یا مثلا تیپهایی با عینکهای گل و گشاد و موهای فرفری و گاهی اسید سوخته؟ یا از همین فرهای ساده تر که اشتباهی با ریختن ماء شعیر روی موها به وجود آمده است؟ کیف های برزنتی و بافنتنی کج و کوله با انواع پیکسلهایی که گاهی به جای بدنه کیف و پیراهن و مانتو، روی کفشها هم دیده می شود؟ به هر صورت تیپ هنری بخشی به این شکل است که شامل هنر ورزان محترم می شود. البته تمام بازیهای فوق الذکر با مو و دیگر بخشها شرایط سنی خودش را دارد. مثلا خیلی کم میبینید که آقایی 42 ساله با پیراهن و کفش صورتی و خیلی شاد و زیبا بتوانددر فضای خاص هنری رفت و آمد نماید بدون آنکه کسی در احوالات ایشان مداقه ننماید. به هر حال این مساله ی داشتن ظاهر هنری باید از یک جایی گوشه اش به پرس و جوی زیر ربط داشته باشد: 

    در یکی از روزهای ولرم خرداد کمی در این ور و آن ور گشت زدم و نظر کلی آدم را درباره تریپ هنری جویا شدم. بعضی از این عزیزان خودشان مانند ماهی های دریا دچار آبی بی کران تریپ هنری بودند. و برخی ها هم مثل فروشگاه های لوازم التحریر و کتابفروشی ها و کافه ها مشتری های این تیپی داشتند. به هر حال مجموعه زیر بخشی حقیقی و بخشی توسط کلاغ خبر چین به دست مان رسیده است.

    نظر ات هنری دوستان هنرمند  را در این باب جویا شدیم: چرا تریپ آرت یا هنری دارید؟ 

    ادامه مطلب ...

    کتاب پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد-ریچارد براتیگان

    برخی از نویسنده هایی که می شناسم حسابی با ریچارد براتیگان، نویسنده ی در قند هندوانه مشکل دارند. براتیگان به نظرشان سخیف و روزنامه ای است. شاید برخی دیگر به ستایش براتیگان پرداخته اند چون براتیگان عصیانگری واقعی و نویسنده ای با سبک آمریکایی است. آمریکایی های نویسنده اصولا به زبان عامیانه ی ما خدا را بنده نیستند و خیلی اوقات جنون زیبایی در نوشته های این نوع نویسنده ها عیان و جذاب است. 

    پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد- براتیگان یکی از چند کتاب عصبانی ریچارد براتیگان است. وقتی کتابهای براتیگان را می خوانید شاید با بنده هم عقیده باشید که براتیگان در کتابهایش مثلا صید قزل آلا در آمریکا به شدت از اینکه توی بخشی از سرزمین خدا قرار گرفته اند که همه چیزش را  خودشان ساخته اند عصبانی و دلخور است. 

    یکی از مهمترین موضوعاتی که در هنگام خواندن رمانهای براتیگان برای هر کسی شاید پیش بیاید. صداقت و سبکی خاصی است که نوشته های این آدم به خواننده می دهد. سبک بالی، که باعث می شود خواننده یک نفس رمان پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد را روی زمین نگذارد. 

    اینجا به سلیقه ی خودم برخی از بخشهای جالب رمان را آورده ام : 

    من منتظرم و مهم نیست وقتی آدم منتظر چیزی یا کسیه، وقتش رو چطور میگذرونه.  چون به هر حال آدم همیشه منتظره.

    مردم بیشتراز یک لحظه به اینکه یه بچه‌ی 5 ساله چطوری خوابیده علاقه نشون نمی‌دن.

    ای کاش روزی دوباره شش سالم می‌شد تا می‌تونستم سوالهای ظالمانه بپرسم. 


    مصاحبه با امیرخانی در روزنامه تجربه

    یکی از بهترین اتفاقهایی که به نظر باید زودتر از اینها می دیدم همین مصاحبه با رضا امیر خانی نویسنده پر تیراژ و فعال ادبیات داستانی بود که در تجربه شماره 12 می توانید بخوانید. 

    به نظر این همدلیها و همفکری ها خیلی به ایجاد فضای مثبت برای جلوگیری ازمطلق گرایی و بازگذاشتن عرصه برای تحقق مفاهیمی مثل جذب حداکثری می تواند خیلی مفید باشد. 

    اما من هیچ وقت بیشتر از همان مجموعه داستان ناصر ارمنی اش را نپسندیدم. اصولا ایدئولوژی و فیلم فارسی را قاطی هم کرده است. هیچ خواننده ی کتابی چنین منویی را نمی پسندند. رضا امیر خانی  یک زمانی جزو پر تیراژترین نویسنده های ایرانی بوده و حالا هم هست. اما مشکل از آنجا شروع شد که از کتابهایی مثل من او بیرون آمد و سر به بی وطن و بقیه ی کارهایش گذاشت. رضا امیر خای سفرنامه هم نوشته است. معروفترینش جانستان کابلستان اوست که کتابی از سفر به افغانستان است. 


    پ.ن: به یاد فیلم اتوبوس شب ساخته کیومرث پور احمد افتادم درست جایی که یکی از بهترین بازیگرهای مرد ما یعنی محمد رضا فروتن می گفت: بریم فالوده شیرازی بخوریم. 

    به نوعی بعضی از فضاهای جدید آدم را یاد چنین چیزی می اندازد. 

    کافی شاپ های خوب را بشناسیم


    همچنین ببینید: 

    کافه نشینی 

    بهترین راه درمان دردها و بیماری های مزمن برای بعضی از افراد کافه درمانی مخصوصا در فصل های بد آب و هواست. در این باره مشاره و یا مشار الیه های بی شماری چنین گفته اند:


    1- کافه غذای روح و موتور محرکه جامعه فکری خاموش و روشن ایران است. 

    2- کافه همانند اسمش می تواند درتابستان محیطی خنک و دلپذیر برای ناخنک زدن به جنس مردم دقیقا به همان معنی بحثهای جنسیتی و هم جنسیتی باشد. زمستان و فصول سرد که سوال کردن ندارد: 

    - کجا داری میبری منو؟ 

    : کافه خونه میبرمت، این که سوال نداره عزیزم! 

    3- کافه محیطی برای تبادل دود با فضای آسمان به طور غیر مستقیم و برخلاف روش  مستقیم و زیر سقف آسمان می تواند موتور محرکه ی تمام هودهای سقفی و غیره باشد. 

    4 - کافه همانطور که از اسمش پیدا نیست جای دنجی است که مثل عبادتگاهی برای هر جوانی در روزهای بد، خوب، زشت (پ ر ی و دی فراجنسیتی شامل دختر و پسر) باشد. 

    5- کافه رخت آویز تمام احساسات پاک جوانان و پاشویه ای برای تخلیه ی اضطرابهای زمین است. به همین مناسبت برای ایجاد اتصال، قطع اتصال، موازی کردن اتصال، انتظار اتصال، پیش از طوفان اتصال، آرامش پس از طوفان اتصال، اتصال راه دور(اتصال هاتفیه ) از این بهترین مکان یعنی جایگاه استفاده نمایید. 

    6- کافه می تواند به جای برنامه نود در فوتبال از شبکه سه و به طرفداری از لیورپول مارا به عنوان دانشجوی جامعه شناسی و یا جوشکاری در خود استخدام نماید. 

    7- کافی شاپ خوبه در تهران جایی است که نیاز به معرفی ندارد. یعنی در کنار باجه رییس بانک می نشینید. به راحتی کسانی را که درخواست وام جعاله تعمیرات ساختمان و یا انواع دیگر وامهای مربوط به بافت فرسوده داده اند پیدا می کنید. اینها دو دسته اند یا حوالی میدان انقلاب دارالترجمه رسمی دارند و یا بین انقلاب و ولی عصر دارای کافه می باشند. 

    8- آقا کریم چوب دست که عموی گرامیشان با عنوان ادوارد دست قیچی در خارجه به سر می برند چیزی در خواص کافه نگفته اند، فقط خیلی گذری خاطره فرمودند: ما یه شب رفتیم کافه، گفتیم جای به این خوبی باس یه چیز خوب بخوریم. - آقا سیرابی دارین؟ (واقعی - از بردن اسم کافه معذورم)

    در همه ادوار تاریخی معاصر در این بابت شنیده ایم: 

    به کافه رو که جهان خموش در آن است 

    کلید گنج رفاقت زیر میز پنهان است 


    همچنین ببینید: 

    کافه نشینی 

    درباره فیلم In Bruges

    In bruges  فیلمی محصول سال 2008 با رنک 8 از 10 در سایت Imdb رو دوباره بعد ازمدتها دیدم. 

    برای آنها که دیده اند: 

    بالا بودن رنک این فیلم به نظر نشان از این دارد که مردم دنیا هنوز فیلمهای ناکجا آبادی و همچنین بیشتر تئاتری را دوست دارند. 

    فیلم کمدی و درام است. البته دوستانی که به کمدیهای برادر ماهی صفت علاقه دارند اصلا نتوانسته ‌اند از کمدی ظریف موقعیتهایی که آدمهای فیلم در آن گیر می‌کنند مثل بخشهای ابتدایی فیلم در بروژ - in Bruges-  که هنوز خیلی معلوم نیست چرا این دو نفر در بروژ Bruges هستند و یا بخشهایی که تا می‌تواند آمریکایی بودن را مثل رمی جمره در مسلمین، سنگ می‌زند. و یا یکی دیگر از بخشهای طنز فیلم جایی است که آقای فارل در حال خود کشی است و دوستش که آمده او را بکشد، از خودکشی منصرفش می‌کند و حتی برای شیرین تر کردن فیلم اسلحه‌ی صدا خفه کن دار دوستش را سبک سنگین می‌کند. 



    این فیلم از فیلمهایی است که دربخشهای پایانی آن تمام آدمها و دغدغه هایشان حتی از لحاظ مکانی هم تکرار می‌شوند. از فیلمهای خوبی که از اول با شخصیتهای خلاف کاری که کاملا معصوم و لطیف تر از آدمهای معمولی هستند، دارد به ما این را زودتر گوشزد می‌کند که بازیهای درونی ما می‌تواند شکلهایی مثل کشتن یک پسر بچه و عذاب دایمی از کشتن این کودک درون باشد. سازنده قوی پنجه فیلم به نظر با استفاده از میمیک خاص شخصیت اول فیلم و بازی زیبای او در نقش آدمی که کودک درونش خیلی فعال است، معصومیت انگار تباه شده در لایه ظاهری فیلم را به رخ بیننده می‌کشد. مثل خیلی از فیلمهای دیگر خیلی قرار نیست معمایی  باشد و بیشتر از همان اول با این جور شخصیت پردازیها دارد شما را پرت می‌کند به لایه‌ای که در آن هر کسی می‌تواند کودک درونش را کشته باشد. به هر صورت فیلم نواقص خودش را هم دارد. یعنی مثلا بخشهای پایانی‌اش شاید خیلی دلچسب نیست. البته بخش پایانی رقابت دو دوست و همکار قدیمی برسر کشتن و نکشتن پسرک خل وضع فیلم یکی از بهترینهاست. جایی که یکی از پله پایین می‌رود و دیگری بالا می‌رود و دوست دارد از بالا به جریان فیلم کمک کند. حتما دیده‌اید و لذت برده ‌اید. به نظر موسیقی متن کاملا دلپذیر و در خدمت فیلم بوده‌است. تصویرهای روز معرکه‌اند. شب‌ها هم مخصوصا سکانسهای پایانی از لحاظ تصویر برداری با کلوزآپهای کلاسیک توانسته‌است بهترین همخوانی را با تاکیدهای سناریویی فیلم داشته باشد. بعضی بخشهای فیلم مثل شخصیت زن هتل دار، مرد کوتوله و اینطور چیزها تئاتری هستند و اعتقاد دارم اگر همینها برود در یک فیلمی با فضای متفاوت کاملا دلغک گونه و غیر قابل استفاده و باور خواهند بود. شخصی مرد شرافتمند و کارفرمای قتل فیلم به عمد خیلی پرداخت نشده است چون اصلا قرار نیست عمیق تر از دو تا شخصیت محوری دیگر باشد. او مثل خیلی دیگر از آدمهای فیلم و دنیای واقعی پایبند به اصول شرافت و غیره است که خیلی محل بحث ندارد.  

    در آخر می فهمیم Bruges بروژ ممکن است جهنمی باشد که آدمهای کوتوله در این جای ارزان قیمت بایستی برای همیشه آنجا روزگار سرکنند. آدمهایی که لذت بردن را مجبورند به خاطر ارزانی در چنین جایی تجربه کنند و همیشه سنگینی پول خردهایشان را به هیچ کاری نمی خورد توی جیبشان داشته باشند. 



    کتاب کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی

    کتاب هاروکی موراکامی اثر نویسنده پر تیراژ معاصر است و به طبع آن جریان حاضر در ادبیات است. منظورم از این حرف این است که مثلا تمام مجله های ادبی و سایتهای داخلی در ایران سعی دارند حول و حوش هر جریان روزی از این دست پر تیراژ و کمی تا قسمتی نخبه گرا بمانند. حتی مترجمین محترم و گرامی نیز با شلیک کردن این ترجمه ها به ذهن خواننده ها می توانند سهم خوبی از علایق خود را در اختیار جماعت علاقه مند به کتاب و کتابخوانی بگذارند. به هرصورت من دلایلی در اینجا جمع کرده ام که چرا کتاب کافکا در کرانه - نوشته هاروکی موراکامی - ترجمه استاد مهدی غبرایی

    برای ما شاید مطلوب نباشد:

    فضای اجتماعی ما چندان مدرن نیست و حتی روشنفکر های نداشته مان هم تا حدود زیادی نمی توانند ادعا نمایند که چنین فاصله عمیقی از این فضا گرفته اند، مگر واقعا پرت و بی اثر از وقایع اجتماعی باشند.

    به نظر من هر فرم یا سبک ادبی حتی فانتزی ترین هایش هم بر روی بستر متوسط و یا نخبه ی یک جماعتی می نشیند. در ادبیات داستانی هم فکر نمی کنم بتوان چنین قاعده ای را تبصره ای حسابی زد. این حرف به این معنی نیست که ادبیات داستانی و یا منشا فلسفی آن در دنیای معاصر آن همه قاعده پذیر باشد. اما به نظر اگر کتابی به غیر از تبلیغ و مترجم عالی، خودش مسیرش را پیدا ننمود، احتمالا جوابی برای تشنگی خاصی را فراهم ننموده است و به نظر آن فاصله زیاد را با متوسط نخبه ها داشته است.

    به نظر کتاب موراکامی یعنی کافکا در کرانه از چنین خصوصیتی برخوردار است.

    و به طور خلاصه برخی از مخاطبین - مثل بنده - خیلی نمی توانند تصورات و توجیهات و تبلیغات کناری را روی دوشهای نحیف خود حمل کنند تا اثری قابل هضم باشد.

    از دیگر روی بدیهی است که چنین کتابی به لحاظ ساختاری و تکنیکی در سطح مطلوبی قرار گرفته است  و به همین دلیل شاید بتوانید از خواندن آن و دنبال کردن آن در طول زمانی که کتاب را در دست دارید لذت ببرید ولی تصویر کردن آن به زندگی ما در اینجا کار سختی خواهد بود. 

    تا اینجا دلایلی بود که بنده نتوانستم با کتاب ارتباط برقرار کنم. 

    البته نویسنده ای جهانی در این سطح باید چنته ای پر داشته باشد. داستان پردازی هاروکی موراکامی در این کتاب عالی  است. کار از لحاظ شخصیت پردازی، تصویر پردازی ها و حتی عمیق ترین لایه های اسطوره و افسانه ها عالی است. افسانه ادیپ راهبر این رمان حجیم است.

    به نظر برای خواندن آن به دلیل حجم بالای آن، چیزی در حدود 600 صفحه - نشر نیلوفر - ترجمه اقای غبرایی به طور دقیق تری تصمیم گیری نمایید.

    لازم به ذکر است از دیگر نویسنده های این سبک می توان به اشاره نمود. 

    کازو ایشی‌گور 

    کازوایشی گورو را خیلی ها بهتر از موراکامی می داند. خداوند عالم است 

    گزارش تصویری نمایشگاه کتاب- قسمت چهارم

    در ابتدا قسمت اول را آوردیم و از نمایشگاه کتاب رفتن گفتیم که چی شد رفتیم.

    تا سرانجام در گوشه ای آنچه را که جسته ایم بیابیم

    (ذوق کتاب مرا هم زیاد زمین زده است)




    اما راه یافتن، همانا سنتی فکر نکردن

    (نمی دانم اول خاور دوریها خواستند فرهنگ سنتی فقر و فحشایی خود را به ما بدهند یا ما اشتباهی محصولات سینمایی و تلویزیونیشان را با کشتی خریدیم و آوردیم )



    به صد سال پیش برنگشتن




    جهانی فکر کردن





    محلی عمل کردن

    (شما به خود نگیرید، محله ما اینطوری است)




    ساده زیستن

    (ساده زیستی یا مال کتابهاست یا مال رییس جمهورها)




    دست نزدن به هر کاری



    عامی نبودن 





    بیرون آمدن از محاصره هر بندی




    ولو با مطالعه کردن  فراوان



    و پاسداری از ارزشهاست. مادران گرامی روزتان مبارک




    این تنهای آرزوی ماست که سال دیگر نمایشگاه کتاب پربارتری داشته باشیم. 

    و الا به نظر از سال بعد باید به سفر استانبول برویم و سفرنامه استانبول و یا سفرنامه تهران را ادامه دهیم. 



    پ.ن: این پانوشت درباره یکی از دوستان همراه در نمایشگاه و کاملا تصویری است! 


    تصویر بنا به دلایلی حذف شد!


    همچنین قسمتهای قبلی را بخوانید:

    گزارش تصویری نمایشگاه کتاب - قسمت سوم

    گزارش تصویری نمایشگاه کتاب - قسمت دوم

    گزارش تصویری نمایشگاه کتاب- قسمت اول