-
یوم الله 13 آبان چه روزی است؟
28 اسفند 1399 01:08
Usa مخفف uoum ollahe sizdahe aban میتواند برای تمام بچه مدرسهایهایی که از این طرف صف میآمدند و از آن طرف در میرفتند، مهم باشد. یک تعطیلی گرانبها وسط روز. مثلا همین خانمی که از دیوار سفارت بالا رفت و آنجا مشغول نوشتن خاطراتش شد، چون سفارت، حیاط قشنگی داشت و جان میداد برای قدم زدن خانم و نوشتن این خاطرهها. ولی...
-
آیا شرکت جای حرفهای خاله زنکی است؟
28 اسفند 1399 01:07
همکار عزیز ما گفت: دختر خوشگله، بالاخره شوهر پیدا کرد. آن یکی گفت: خدا رو شکر. همکار عزیزما گفت: خدا رو شکر چی؟ الان شده یک عروس جدی که باشاه هم فالوده نمیخوره. - باشه ولی در عوضش دیگه کاری به کار کسی نداره. - نه بابا. هر دقیقه داره با تلفن هی عزیزم عزیزم میگه. میگم محمد طاها تو که قدت بلنده بیا این زونکنهای بالای...
-
داستان مادر بزرگ آدرس دان
28 اسفند 1399 01:06
زنگ زدم گفتم شرکت فلان؟ خیلی گرم گفتند: بفرمایید. گفتم ببخشید آدرستون همینه که توی سایتتون هست؟ خانومه گفت: بله قربان. امروز تشریف میارین؟ برای نمایندگی فروش؟ گفتم: نه. بیشتر نگفتم چون داشتم عصرانه میلمباندم. گفت: آهان مشتری هستید؟ گفتم: نه خانم. خلاصه اینقدر پرسید تا اصلا نفهمیدم چطوری نجویده قورت دادم و گفتم: خانم...
-
قضا و بلای روزانه در برخورد با شرکت ملی گاز ایران
28 اسفند 1399 01:04
امروز از خانه که خارج شدم یک جوانی کنار حجلهی جوان ناکامی توی کوچه داشت صلوات میفرستاد و استغفار میکرد. چند قدم بعد یک پیر زن داشت با تسبیح استغفار میکرد و میرفت. به نظرم رسید که چند قدم دیگر به طور قطع جنازه ای نیمه سوخته توی جوی آب افتاده و یا قرار است پیانوی بزرگی از آن بالا بیفتد توی کوچه. البته افتادن پیانو...
-
داستان لطفا کفش ملی بپوش
28 اسفند 1399 01:03
ما توی شرکت کم کم تبدیل به چهل دزد بغداد شدیم. یعنی اینقدر زیاد شدیم که آسانسور جواب نمیداد. درش که باز نمیشد مجبور شدیم همه با هم بگوییم: سسمی بازشو. بعد هر کدام از مدیر تیمها میآمدند یک رمزی را آرام دم در آسانسور میگفتند تا اول صبحی از وحشت این رفت و آمد و این صف طولانی رسیدن به میز، رهایی یابند. اینطوری هم...
-
داستان یک روز بی آپشن : خرید کامپیوتر
28 اسفند 1399 00:58
پدر وقتی کامپیوتر خرید مثل معلمها آمد بالاسرش تا ما درست استفاده کنیم. گفت: این را قسطی خریدم و اگر درست استفاده نکنیم خیلی راحت پسش میدهم. گفتم: یعنی چطوری؟ پدر گفت: یعنی اینکه باید ازش استفادهی مفید ببریم. خواهرم گفت: خوب ما هر کار با کامپیوتر بکنیم مفیده. ولی پدر طوری نگاه کرد که انگار مفید نبود. بعد گفت: اول...
-
فرهنگ غذایی در شرکت ما و شرکت آنها
28 اسفند 1399 00:53
یک شرکت دولتی هست نزدیک ما که البته بوی غذایش همیشه همراه ما هست. یک تیم آشپز ژاپونی در طبقهی دوم فقط غذای معاونین را ردیف میکند چون اعتقاد عمده بر این است که ژاپنیها و معاونها عمر بالایی دارند. طبقهی هفت آشپزهای ایتالیایی برای مدیران فست فود درست میکنند. البته اصلا به این دلیل که فست فود خورها و مدیران عمر کوتاهی...
-
عاقبت به خیری در فوتبال برگ گرد
28 اسفند 1399 00:38
چند روز پیش امیر مهدی ژوله را دیدم گفتم: آقا شما اخیرا کاری کردی؟ گفت: نه چطور؟ البته ما همیشه درحال کاریم. چه کاری؟ گفتم: این روش بچهی برادر خانومم هست که یک سوال پلیسی اینطوری رو مطرح میکنه #آرین_جون . حالا واقعا با شهرداری تهران همکاری میکنی؟ وزارت خارجه؟ سازمان صنایع سبک و سنگین؟ امیر مهدی ژوله گفت: نه راستش...
-
از چیزی که به خودتان میمالید راضی هستید؟
28 اسفند 1399 00:37
خیلیها تنها سکویی که در زندگی رفتهاند رویش، همانا فقط سکوی مترو است، آیا چنین افرادی طفیلی جامعه هستند؟ آیا اگر خداوند دورهی فرستادن پیامبران را تکمیل نکرده بود از یک آدم کاملا معمولی دعوت نمیکرد بیاید توی دار و دستهاش؟ یا مثلا میگفت: ویدئوی کارتو بفرست به این آدرس ببینمت به درد نبوت میخوری یا نه؟ اصلا چه جور...
-
سوپرمارکت بدون سارق، سوپر مارکت بدون دوا و درمان است!
28 اسفند 1399 00:35
یک مدتی مثل همه مجبور شدم کار دانشجویی بکنم. برای همین رفتم توی سوپری محل مشغول شدم. اینقدر از سوپری سرقت شد که اولش مدیر سوپر مارکت فکر میکرد چه نابغهای هستم که دایم سرم توی کتاب است. بعد معلوم شد توی رو دربایستی با بچه محلها همهاشان پشت دخل تشریف دارند. هر روز یکی می آمد به بهانهای خودش را به پشت دخل میرساند:...
-
حکایت شیخ پالان دوز و باخت استراتژیک
28 اسفند 1399 00:34
ننه سرما هم به جهت کمتر کردن مصرف سوخت خودش را به جان بقیهی افراد انداخته بود گفت: من دیگه هشتم نهم بهمن میرم. همه گفتند مگر میشود زمستان را بدون ننه سرما سپری کرد؟ خلاصه گفتند حالا تازه هشتم نهم آذر است ننه جان. به هر حال شیخ پالان دوز خیلی دانا بود برای همین ما در همین جا ننه سرما را در تنهایی ابدی خودش تنها...
-
شعله های آفتاب در فصل مدرسه
28 اسفند 1399 00:33
پدر گل باز حرفهای است یعنی طوری طرحهای خلاقانه برای همان باغچهاش صادر میکند که به اندازهی یک باغ پر و پیمان عواید دارد. اولین کاری که کرد این بود که شروع کرد به در آوردن موزاییکهای کف حیاط. بدون قلم، با چکش و یک پیچ گوشتی که قبلترها درخیارشورهای حلبی را باهاش باز میکرد، افتاد به جان حیاط. این کار یکی دو روز طول...
-
داستان صدف بیوتی بدون چتر و باران
28 اسفند 1399 00:32
نمیدانم چطور شد دستم خورد یا چی که مرغ مینای داداشم از قفسش پرید و رفت. اینطوری معلوم شد چقدر زورگو است. برای یک مرغ مینای صد گرمی سیاه سوخته، دیگر مرا همراه خودش سر تمرین فوتبال نبرد. بابا آمد گفت: پسر تو رفتی بهش دون دادی؟ گفتم: نه بابا. من اصلا با مینا کاری نداشتم. بابا گفت: خوب برادرت همیشه قفس رو تمیز میکنه....
-
داستان دامادی که مفید بود
28 اسفند 1399 00:31
قدیمها تزیین سفره عقد ساده نبود. خود داماد اولین قدم در راه غلامیاش این بود که باید حس مفید بودن را به خانوادهی دختر منتقل میکرد. اما من داشتم کنکور میدادم که یکی از بستگان از خواستگاری تا عقدش را خانهی ما برگزار کرده بود. شبیه جام جهانی بود. آن موقع تست زدن هم آموزشگاهی نبود. یک امر خانوادگی به حساب میآمد. مثل...
-
کتاب خواندن عاقبت ندارد!
28 اسفند 1399 00:31
میگویند اگر کتابها را نخوانید در آن دنیا ازتان شاکی میشوند. تصور کنید شخصی که به جای مو توی سرش برگهای کاغذی دارد بهتان نزدیک میشود. چون او را نخواندهاید حسابی عصبانی است برگههاتقریبا سیخ شدهاند ولی شما باید باهاش حرف بزنید هزارتا دلیل عجیب و غریب و حتی بیماری پدر بزرگتان را بیاورید که خردههای کاغذ و اصلا بوی...
-
داستانک رقعی یا رحلی مساله این است
28 اسفند 1399 00:30
وقتی آمد از در کفشداری رد بشود سرش گیج رفت. نایلونش پاره شد و چند تا مفاتیح و قرآن ازش افتاد پایین. خادم مسجد دوید و آمد مچ دستش را چسبید و داد زد. حاج رضا. حاج رضا. یکهو چند نفر از در مسجد آمدند بیرون. توی کفش داری جا نبود. وقتی دستگیر شد خادم مسجد گفت: ما گفتیم برای مسجد دوربین مدار بسته بذاریم حاجی. حاج آقا گفت:...
-
بخشی از خاطرات مختار بدون سقف
28 اسفند 1399 00:28
من باید افکار پوسیده را درست کنم. نباید اجازه داد آدمها دستی دستی به جهنم بروند. رفته ام سلمانی یا همان پیرایشگاه که پارسی گوها بیشتر استفاده میکنند. برای استاد سلمانی دارم میگویم: ببین اوضاع دختر و پسرها چطوری شده؟ ببین خانوادههاشون ولشون کردن اصلا نمیشه جایی نشست و چیز ناجوری ندید. استاد سلمانی بد اخلاق است. پیر...
-
عرق شتر نجاست خوار
28 اسفند 1399 00:27
کلاسهای مدرسه کوتاهتر شده بود. هوا هنوز گرم بود و تشنگی بر ما غلبه کرده بود. معلم همینطور که آمد تو دفتر نمره را گرفت و یکی را هدف قرارداد: مهمترین دلیل از بین رفتن تمدن غرب چیست؟ پسر که داشت تته پته میکرد گفت: لختی گری. معلم گفت: نه دیگه برهنگی. آستین پور تو بگو؟ پسر گفت: آقا من؟ من دستاویزم. آقا اجازه، رفتن به...
-
شرکت ما و شرکت آنها –بخش دوم
28 اسفند 1399 00:26
اما بشنوید از شرکت ما: وقتی که آخر سال میشود بهمان کلی کتاب هدیه میدهد. مدیر عامل: خانم منشی به بچه ها اعلام کنید pdf های توی شبکه رو به عنوان هدیه برای پرسنل در نظر داریم. منشی با لحن مخصوص شب عید: وا؟ فقط همین؟ مدیر عامل: نه خوب یه بادیه مسی کوچیک هست. وضعیت شرکت ما -مدل کسب و کاری -مدیریت - چرا کوچیک؟ - برای...
-
فرهنگ سازمانی : آبدارچی یا مدیر، مساله این است
28 اسفند 1399 00:25
منشی شرکت زنگ میزند: الو – خانم رفیعی؟ میگویم: خانم رفیعی همین حالا از اتاق بیرون رفت. میگوید. ایشون چرا ضوابط رو رعایت نمیکنه؟ چرا بدون اجازه تقویم رومیزیش رو با بغل دستیش عوض کرده؟ اصلا آبدارچی باید پاسخگوباشه؟ - باشه. بهشون میگم. - اصلا چرا ایشون تمام خودکارهای سبزی که شرکت بهش داده گذاشته توی یک کشو، محصور...
-
فرهنگ سازمانی در شرکت جمع و ناجور
28 اسفند 1399 00:24
تنها جایی که یه مرد میتونه چیزی رو سر بکشه یخچال شرکته چون توی هیچ خانهای چنین حرکتی پذیرفته نیست. #سرکش حالا این روزها آبدارچیهای محترم مثل دکترهای شبکهی سلامت، روزی هزاربار انواع خوراکیهای سالم را با ما مرور میکنند. به آبدارچی میگویم: امروز زیتون آوردم. میگه: آقا جان ببین. اینجا جا نیست. زیتونت رو بخوای بذاری...
-
آیا مشکل سازمانها استخدام افراد کارآمد و باهوش است؟
28 اسفند 1399 00:22
حتما تصدیق میکنید که از لحاظ فنی فاصلهی بسیار کمی بین ما و آنها در توان فنی تولید نرم افزار وجود دارد ولی فاصلهی منابع انسانی ما تا ایشان از زمین تا آسمان است. افراد کارامد یعنی چه؟ اگر بپذیریم فرد کارآمد در آن طرف دنیا با ایران فرق دارد میتوانیم به بحثمان ادامه بدهیم. فرد کارآمد در ایران یعنی کسی که با هزاران...
-
فالی که حافظ نبود، شب یلدایی که خمیرش شل بود!
28 اسفند 1399 00:20
- میدونستی حافظ نونوا بوده؟ - نه... لابد نونوایی فانتزی داشته؟ - حالا اونش رو نمیدونم ولی برای امرار معاش بوده. تا بتونه درسش رو تموم کنه. بعد یه شاگرد داشته به اسم محمد جوینی که یه روز برای حافظ یه نون جو میاره. حافظ بهش میگه: این چیست که چون غروب جمعه قهوهای است؟ محمد جوینی بهش میگه: این نانی جوین است که جد بزرگم...
-
هیچ وقت یک برنده مدال فیلدز رو تهدید نکن!
28 اسفند 1399 00:19
در زندگی همهی ما لحظههایی وجود دارد که اگر توی فیلم بیاید، باور نمیکنیم. اگر توی کتاب بیاید کتاب را میاندازیم دور و نمیخوانیم (بهانهای جدید برای نخواندن کتابها). اگر توی روایتهای مذهبی بیاید به پارهای خرافات نزدیک است. ولی واقعا من یک زمانی یعنی سال 75- 76 توی تمام سوراخ سنبههای دانشگاه تهران رفت و آمد...
-
کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بستهی شنبلیله-بخش دوم
28 اسفند 1399 00:18
سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی میدانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند. یک وقتهایی هم به ما سر میزد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانهای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکیاش را گرفته و...
-
کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بستهی شنبلیله-بخش اول
28 اسفند 1399 00:17
شوهر خالهی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح میدهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمیرویم مرحلهی بعد. اخیرا میبیند با ورودش فضا خیلی ساکت میشود، خودش سعی میکند سوال بپرسد؟ - مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال...
-
دعا به جان شلختگی کائنات
28 اسفند 1399 00:16
همینکه ازش سوال کردم چطوری تو توی این زندگی #دست_دومی شاد هم هستی گفت: ادبیات جواب میده. اینطوری شده بود که من فکر کردم او به عنوان یک #دست_دوم باز کامل به کجای دامن ادبیات آویزان شده است. یکبار که رفتم طبقهی کتابهایش را دیدم فهمیدم که سری مجلات همشهری را خریده است و احتمالا توی رختخواب عکسهایش را ورق میزند بعد به...
-
داستان آفتاب گیری در صحن علنی پشت بام
28 اسفند 1399 00:13
داشتن یک دختر خالهی قرتی فقط میتواند سرگرم کننده باشد. مثل تمام چیزهایی که در عالم باهاش مواجه میشویم. ارغوان زنگ میزند. به نسیم میگوید: ببین من امروز دیدم یه دستم به خاطر اینکه زیاد رانندگی کردم زیر آفتاب سوخته ولی اون یکی هنوز هیچیش نیست. به نظرم باید بریم آفتاب بگیریم. من مانند خیلی از گذشتگانم از این حرف...
-
درباره فیلم تختی - بهرام توکلی
28 اسفند 1399 00:11
خطر لو رفتن قصه وجود دارد. خیلی عجیب است که این فیلم تماما سیاه و سفید ساخته شد. با این همه دکور و تشکیلات ای کاش فقط بخش کوچکی مثلا بچگیهای تختی سیاه سفید میبود تا بتواند بعد و کنتراست بیشتری در قصه ایجاد کند. در تمام طول فیلم حس میکنید تختی بیشتر از اینکه قهرمان باشد یک آدم مگسی و سرگردان است که همین حالاست به دام...
-
خاطره ی مرگ : روز اولی که مردم
28 اسفند 1399 00:06
روز اولی که مردم یک چیزی مثل خواب بود. هیچ چیز خاصی دور و برم نبود ولی انگار به هیچ چیزی از جمله تنم احتیاج نداشتم. فقط یک فرشته آمد ازم پرسید: چی لازم داری؟ تشنه بودم گفتم: آب جوی هنکل. گفت از توی این یخچال بردار. یخچال کوچکی توی هوا معلق بود. بطری را برداشتم و نوشیدم خیلی گوارا بود. دوباره روز بعد همان فرشته آمد،...
-
حکایت ماجرای نادرشاه و گدایی که کتاب باز بود
28 اسفند 1399 00:03
نادر شاه روزی به گدایی برخورد و گفت تو واقعا گدایی؟ گدا که لهجهی خاصی ازش بیرون میریخت گفت: گدای گدا که نه ولی وقتی اون کوه نور و دریای نور رو از مابردی ما دیگه مفلس شدیم. نادرشاه غضبتر کرد و گفت: به جان نادر اصلا اونو که حرفشو نزن. همش خرج شد رفت ولی حالا تو چرا توی ملک خودتون گدایی نمیکنی؟ شاه گدا گفت: ما را...
-
ماجرای کبک نادرشاه که اینفلوئنسر اینستاگرامی شد
28 اسفند 1399 00:00
روزی برای نادر شاه کبکی آوردند که قیمت بالایی داشت. گفتند چقدر گران؟ گفت: برای اینکه این کبک خودش از ویکتوریا سیکرت لباس میخرد و در بین کبکها چشم و همچشمی را راه انداخته است. او باعث شده است کبکهای دیگر خودشان را شبیه او کنند طوری که این کبک گاهی میپرسد؟ ای کبک این منم یا تو؟ از همه مهمتر این کبک میتواند خودش تلفنی...
-
داستان خونی که بند نیامد
27 اسفند 1399 23:59
خونی که بند نیامد از باز کردن همبرگرهای یخ زده با کارد پدید آمده بود. تنهایی میتواند آدم را باردار کند. چاقو که توی کف دستم رفت فکر کردم امشب توی تنهایی خواهم مرد. کارم تمام است. دور دستم دستمال پیچیدم. ترجیح دادم به کسی زنگ نزنم چون خندهدار بود که آدم توی این وقت شب از خالهاش کمک بگیرد. در ثانی اصلا ارزشش را نداشت...
-
ماجرای شوپنهاور در حمام - مجتبی شکوری در کتاب باز
27 اسفند 1399 23:58
روزی شوپنهاور از حمام درآمد و موقع پوشیدن لباس با خودش گفت چه فرقی دارد که آدم زیر پوشش را پشت و رو بپوشد. ولی وقتی بیرون آمد مادر بزرگ هم همانروز آنجا بود و پخی زد زیر خنده. بهش گفت: تو شوپنهاوری ولی نمیتوانی همین یک کار را درست انجام بدهی. شوپنهاور گفت: مادر بزرگ. برای یک آدم مثل من خیلی سخت است که برای یک کارگاه...
-
فیلم قسم مهناز افشار رضا کاهانی محسن تنابنده
27 اسفند 1399 23:56
فیلم قسم یک سر و گردن از بقیهی فیلمهایی که توی سالهای اخیر دیدم بالاتر است. محسن تنابنده باز هم با تک رویهایش از سیر تا پیاز کار را به عهده دارد. قسم مانند فیلم دوازده مرد عصبانی توی یک لوکیشن بسته مانند اتوبوس اتفاق میافتد. بنابراین داستان پر کشش آن توسط دیالوگها پیش میرود. دیالوگهای قسم همانطور که کم کم متوجه...
-
معنا و مفهوم رنج در دوران ما
27 اسفند 1399 23:50
رنج در دوران ما خیلی عوض شده است. ما دیگر رنج جنگیدن در مقابل دشمن را نداریم. ما رنج مردن برای حفظ خاک را نداریم چون آقا زاده نیستیم. حظی از این خاک نبردهایم. وطن برای ما یک اسم است که میشود پشتت بگذاری و بروی جای دیگری از دنیا. میگویند زمین مال کسانی است که آباداش کردهاند. حداقل ما میتوانیم از همان سهم کوچک 10...
-
خاطرات بیست و یک بهمن بعد از 57
27 اسفند 1399 23:40
همیشه چنین روزی برای یک بچه دبستانی حسابی خاطره بود. مادر نوبت روضهاش را میانداخت همین روز برای همین من با جایزهی آنچنانی مدرسه که یک کتاب تو نویسی شده بود میرسیدم خانه. آنجا بود که یک بچهی 8-10 ساله را دختر عمههایش از پنجره میکشیدند بالا تا مبادا از وسط زنهای روضهای رد شود. مبادا چشمش به صورت تازه شسته از اشک...
-
خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم
27 اسفند 1399 23:37
یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش...
-
خاطرات کرونا ویروس در دوره مصدق
27 اسفند 1399 23:34
پدر بزرگ: تو که این قدر خاطره داری الان بگو این کولونا شجره نومچهاش چیه؟ از کجا اومده؟ من: پدر بزرگ این ویروس کاملا جدیده. اسمش کروناست. کرونا. پدر بزرگ: جدید چیه؟ من یادمه اینا زمان ما هم بود. همه هم میگرفتن اون موقع. دورهی مصدق بود. من: نه پدربزرگ دارین اشتباه میکنین. پزشکا میگن تازه اومده. پدر بزرگ: پزشکا اگه...
-
به وقت واکسن ویروس کرونا
27 اسفند 1399 23:26
کمی طول کشید تا افراد مسلح به دستکش و ماسک شوند. دوتا پیرمرد توی مترو دستکش دست کردهاند. اما به نظرشان این دستکش بوکس است. برای همین هر از چند گاهی با شوخی به هم مشت میزنند. یکی از پیرمردها سرفه میکند. دیگر کسی حتی حوصله ندارد چپ چپ نگاهشان کند. یکی از پیرمردها مثل جوانترها دستش را انداخته روی گردن لُخت دوستش....
-
مواجه دولتها با کرونا علی الخصوص دولت ایران
27 اسفند 1399 23:24
آمریکا : پرداخت حداقل حقوق و خندیدن به بیست و سی تلویزیون ایران مخصوصا در بخش آخر. خندیدن عمومی به دولت ترامپ و معاونش در کل. آلمان : پرداخت حقوق، بخشیدن معوقات بانکی شهروندان، ارسال بسته های ویتامین D و پروتئین فشرده (همان عصاره ی آبگوشت که ما ایرانیان از قدیم داشتیم) به درب منازل اسپانیا : پرداخت حداقل حقوق...
-
داستان نظر آقاجان چی بود؟
27 اسفند 1399 23:18
بالاخره آقا جان با مادر جان آمدند خانهی ما که تازه نخریده بودیم فقط به عنوان مستاجر جایمان را عوض کرده بودیم. آقا جان همان اول چرخی زد و احتمالا به نظرش رسید ایرادی ندارد. تا اینکه سر از توالت فرنگی دراورد. تنها چیزی که توی خانههای ایرانی، به شدت و با دست محکم استکبار داخلی تبدیل به فرنگیاش شده است این نوع از...
-
شرکت ما و شرکت آنها - کسب و کار نرم افزاری
27 اسفند 1399 23:16
شرکت ما یک شرکت خصوصی است که توی یک شرکت بزرگ دولتی جا شده است. ما مثل واتیکان توی ایتالیا هستیم. هر چقدر ایتالیاییها خوش گذرانی میکنند ما فقط داریم گلویمان را باآب مقدس و بمترین نوتهایی که از هنجرهی آدمیزاد خارج میشود جلا میدهیم. ایتالیاییها هر وقت دلشان بخواهد میآیند و میروند. شاید ماهی 15 روز از 30 روز را...
-
رادیو موفقیت آلوئه ورایی - عمار پورصادق
27 اسفند 1399 23:16
#آلوئه_ورا ، اسمش عجیب و غریب بود و اصلا شهرستانی و لهجه دار محسوب میشد و در حقیقت از پشت کوه آمده بود. به خاطر همین اصلا کسی بهش توجهی نمیکرد. هر روز عصر میرسید خانه و پدرش بهش میگفت: اشکال نداره یره. تو بالاخره موفق میشی. امروز دیدم که توی #کنسرت #سلامت آمد و گفت: باید دو کلمه تشکر کنم از ننه آلوئه و بابا ورا...
-
چگونه آدم فوق العاده ی زندگی خودمان باشیم؟
27 اسفند 1399 23:10
اول به خودم گفتم: آدم فوق العادهی زندگی خودت باش. بعد دیدم که این حرفهای کلیشهای فقط به درد تلویزیون و اینستاگرام میخورد. گفتم: خوب راحت باش. مثل فرماندهی بودم که برای راحتی خودش داشت به سربازها را راحت باش میداد. فرماندهی که معلوم نیست کجا دوران پیریاش را طی میکند. داشتم حساب میکردم آدم مجرد شاید فقط غم خودش...
-
فرار از هزینه های عید قربان
27 اسفند 1399 23:01
میخواستیم به گوسفند آب بدهیم و بعد هم برای شستن حیاط شیلنگ لازم داشتیم که نبود. همه جا تعطیل بود. پدر مدیر مدرسه بود و قرار بود برود یکی از روستاهای اطراف برایمان از باغ دوستش شلنگ بیاورد. ولی همچنان سرما خورده و خواب بود. من و یکی از پسرخالههایم بلند شدیم و رفتیم. از دیوار یکی از خانههای حیاط دار که مطمئن بودیم...
-
با ولگردی نمیشود پول درآورد.
27 اسفند 1399 22:59
صبح بعد از اینکه از مجلس فیلم دیدن دوستان بیرون آمدم بازداشت شدم. همینطوری نشسته بودیم یکی از فیلمهای وقتگیر هالیوودی را نگاه کنیم. از آن فیلمهایی که از همان اول میدانی قهرمان فیلم بر حق است فقط 20 دقیقه طول میکشد تا معشوقش را به شما معرفی کند. یک ساعت و نیم هم طول میکشد تا ثابت کند همانطور که میدانیم، آدم بر حقی...
-
زکریای رازی و کشف کیمیا در قیمت سکه و دلار
27 اسفند 1399 22:52
دولت نمیتواند دلار و سکه را ارزان کند. دستش به خودروسازها نمیرسد. قاچاقچیهای دارو از دوستان و برادران بالا هستند ولی قصد دارد به زودی بخشهای مهمی از زندگی –زکریای- رازی را بسازد. - زکریا از شام تاجری آمده دو کرور کشمش تازه دارد. - خریدارم. همه را به تمامی خریدارم. پلان بعدی - زکریا در کودکی: پدر بزرگ زکریا: زکریا....
-
روایتهایی از ساجده و آمنه سادات ::قسمت اول ::
27 اسفند 1399 22:51
ساجده گفت: صمیمیتی که شامپو پاوه و صابون گلنار داشتند هیچ رومئو و ژولیتی با هم نداشتند. آمنه سادات چایاش را نوشید چون دوغی توی سفره موجود نبود. بعد انگار با خودش گفت: این شامپوی پاوه چطوریه؟ یعنی بوش آدمها رو یاد شهید چمران میندازه؟ بعد خندید طوری که همه تصدیق کنند دکتر دندان ساز دهانش را با آمالگام سرویس کرده است....
-
برادری با هوش سیاه که عاشق خانم گوگوش بود
27 اسفند 1399 22:50
گفت: برادرم زرنگ بود. از همون موقع که ما اومدیم تهران رفت قاطی وزارت اطلاعات شد. بعد نونش رفت توی روغن. البته همهی اطلاعاتیها اینطوری نیستند ولی برادرم پولش از پارو بالا میرفت. رفت توی کار صادرات و واردات مرغ و ماکیان. درسش را هم خواند. کلی زبان خارجی هم یاد گرفت. یک خانهی 750 متری توی شمال شهر تهران خرید. الان...