1- مهم نیست چقدر اسم برندتان زشت و به درد نخور به نظر می رسد، همینکه به عنوان - شرکت نشان طلایی- مجری انحصاری تبلیغات توی مترو باشید تقریبا یک جور واسطه ی کلام بین تولید کننده ی خدمات و کالا با مردم هستید و همه چیزش خوب است. مثل واحد مالی که ختم الدیسیپلین واحدهای سازمانی است.
2- صاحب مغازه ای را گفتم آقا این طور که تخفیف نمی دی حتما 10 روز اول اجاره مغازه را گذاشتید کنار. فرمودند: ما را به اجاره حاجتی نیست. و من در دم بمردم که به چه روی درس خوانده ایم و خطای دوم اینکه به چه روی این همه کارمند مردم بوده ایم.
3- یک بار برای یکی از اساتید شریف رزومه فرستادیم به قصد شکار پروژه ای، تقریبا یک سالی است تنها چیزی که شکار نموده ایم: ایمیل جالب است که گر و گر از سوی ایشان به ما لطف می شود.
مشکل صادق زیبا کلام نداشتن ثبات رفتاری و سیاسی است. به نظر می رسد که هر صبح باید بلند شود به نوعی ناکامی سیاسی فکر کند.
سعی دارم تا فراغتی حاصل شده است کمی روزمره نویسی کنم و جای هیچی نویسی را بگیرم:
1- صادق زیبا کلام فرموده است که خیلی حیف می شود روحانی و کسانی که به او رای داده اند در راهپیمایی 13 آبان شرکت کنند.
صادق زیبا کلام یک دیدار با مقام معظم رهبری دارد ولی قبل ترش حسابی در برنامه شبکه چهار سیما از خجالت هم در آمد. اصولا صادق زیبا کلام جهتش معلوم نیست.
نامه اتو خوندم خوب من /اشک چکوندم خوب من یا به قول آمریکایی ها message recieved
2- یکی از سایتهای خوب در زمینه ویدئو - آپارات - یا همان جانشین یوتیوب - با کلی آفتابه لگن و سرعت و پهنای باند خوب است. افسوس که این یکی شده است : شبکه فوتبال دوستان مقیم سراسر کشور و حتی کانالهایی مثل شبکه خبر و باشگاه خبرنگاران جوان هم فقط - ویدئوهای جالب - نشر کرده اند که خریداری نداشته است.
3- یکی از دوستان - حسین کلهر- اخیرا در رادیو هفت - حسابی فعالیت کرده است و تاریخ دگرگون و طنز گونه ای برای گالیله و دیگر عوامل تاریخی ما - مثلا پینوکیو و غیره - نیز فراهم نموده است. اکثر این ها را اگر live ملاحظه ننمودید، already از آپارات مشاهده کنید. ایشان از درس خوانده های عمران شریف و از نویسنده های - همشهری جوان- هستند.
روزی که از مملکت داری فارغ شده بودیم باورمان نبود که به این روزمان افتخار کنیم. فکر میکردیم که چه کردهایم دراین سالها. گمانمان این بود که چیزی جز مجیز و عزت جقه ملوکانه را گفتن کاری دیگری نکردهایم. ولی انصافمان نمیآید بگوییم و در قیاس با این روزهای ایران و ایرانی، روزی که سالار و سردار ملی هنوز نیامده زیر استنطاق ازبین میروند.
روزی نیست که ما گوشه چشممان تر بشود برای روش اداره خودمان و خبطهایی که کردیم. روزهایی بوده که نشستهایم و با اخوان قدیمی خودمان نشستهایم و بار کجی را که این روزها در اداره مملکت بار خورده نظاره میکنیم،خاطرمان جمع میشود و حتی حاضریم کلی شرط ببندیم که به مقصد نمیرسد. حالا هرچی خواستید مینویسیم پای این شرط. از قراردادهای نفتی اینها که ذیقیمت تر نیست. از این همه شبابی که رفتهاند با همسایه جنگیدهاند که خبط تر نیست؟ باور کنید که برای آمدن حضرتعالی از همه چیز استفاده شده. راه ورود شما تا به طهران را قرار گذاشته بودند با گلاب کاشان وقصبات اطراف شستشو کنند که نشد و دعوا شد و کشمکش شد و خون ریخته شده از هر طرف تا خود تهران. ولایتی 3-4 تا آدم میرزا و تحصیل کرده داشته که آمدهاند برای یک الکسیون ساده که شما هم داستانش را مشخص کرده بودی بلوا کردند. سوادشان از دور سبز میزد. دستشان هم توی دست اجنبی ها بود. همانها که پهلویها را یک روز آوردند روی کار و یک روز دیگر بردند.
ما هرچه که بود تمام امورمان سوا بود از هم دنیای مردم دست ما بود. آخرتش هم دست ملاها و مفتیها. این امروزشان نه خدایی مانده برای ولایت ایران و خرمایی. راکب و مرکوب همه در عذاب یک جای امن برای خفتن شب هستند، مبادا کسی به نیمه شبی تا صبح گروهی را علم کند و بهتان خبث به پیشانیشان بچسباند و ناکامشان بگذارد و همین یک آخورگاه را هم بزند ازکفشان بیرون. بیرون از این امورات مردم افتاده دست عدهای که نه سوادشان به مملکت داری میخورد ونه دیانتشان اصالتا مال امور اخروی ملت است.
بازی شجاعت و حقیقت- چه خصوصیاتی برای کسب و کار ایرانی لازم است؟
نمی دانم اسم صحیحش همین است یا نه ولی دو تا قصه تعریف می کنم و بعد باقی حرفها:
1- چند وقتی بود که اصلا شنا نمی کردم. البته بیشتر از عمقی که بشود ایستاده راه رفت نمی رفتم و اصولا قرارم با خودم خیلی مشخص نبود که این کار اصلا شناست یا نه. به هر صورت روزی به خاطر طوفانی بودن دریا و همچنین بقایای وحشتناک زیر آب رفته از پلاژهای کنار دریای شمال - بابلسر- تجربه ای نزدیک به مرگ داشتم. آن روزها گذشت.
شبی به دعوت دوستی رفته بودیم یکی از استخرهای کنار دریا که تقریبا جای مجهز و کاملی بود. به دامادشان که داشت توی عمق زیاد شنا می کرد گفتم بهم روی آب ماندن را یاد بده. او هم گفت اینطوری. بعد تا آخر وقت از این سر می رفتم و بر می گشتم. تقریبا یک طول 20 متری. او هم نشسته بود و می گفت : ببینید. این داره مراحل رشد و ترقی رو پله پله طی می کنه : )
2- روزی در کنار پروژه ای در یک نقش کوچک کار می کردم. اصلا فکر نمی کردم در آن مجموعه بشود کار کرد چه رسد به اینکه چیزی به نام رشد و پیشرفت در آن کسب و کار پیدا کنم. این قصه حاوی جزئیات نامربوط به بحث نیست. یک روز تقریبا بخشی از بچه ها را داشتند به دفتر دیگری با پروژه های کم اهمیت تری منتقل می کردند. من هم در همان آستانه ایستاده بودم و جایگاهم روشن نبود. اما رفتم و صادقانه با مدیر عامل صحبت کردم. یک جور صادقانه ای خودم را و قوتها و ضعفهایم را گفتم. بعدها اصل ماجرا را از یک کتاب مرتبط با کارم خواندم:
داشتن صداقت به عنوان بهترین سناریو و بر اساس نظریه بازیها که در یک پست باید طولانی تر از این موضوع - صداقت- بگویم.
اما چیزی که در این پست قرار است پیش روی دوستان قرار دهم:
در داستان اول جرات، یعنی چیزی که ما زمان های زیادی در زندگی تجربه اش کرده ایم به سراغم آمد. در داستان دوم تقریبا شبیه تمام داستانهای کسب و کاری مرتبط با خودم، صداقت، همراه همیشگی ام بود و باعث شد جایگاه خیلی بهتری به نسبت شروع کسب کنم. اما واقعا این دوتا مهمرین عامل برای موفقیت در کسب و کار است یا بر خلاف نظر خیلی ها می بایست به قول عامیانه، دزد، بود و یا در خیلی از موارد می توان با نصف جراتی که گاهی به خرج می دهیم توی کاری موفق شد؟
به نظر خودم که مدتی در این زمینه فکر کردم این می رسد: هر دوتای این عوامل باعث افزایش ناگهانی اعتماد و برند شخصی فرد می شود. هر دوی اینها باعث می شود که حتی کسب و کارهایی که نیاز به رندی فراوان و سیاسی کاری بسیار دارند، شخص ویژه ای را با این برند بشناسند که بسیاری از فعالیتهای روتین ولی مهم و پر بازده - در مارکتینگ به اینها می گویند گاو های شیرده- را بدون هیچ دغدغه ای مدیریت کنند. به علاوه جسارت این آدمها بهشان اجازه می دهد هم برای خودشان و هم برای کسب و کارهای سریع رشد یابنده، اهرم، مناسبی برای راه اندازی باشند.
من اغلب وقتهایی که توانسته ام در جذب کسی توی تیم کاری موثر باشم، ترجیح اولم اینطور آدمها بوده است. به نظرم اینطور آدمها می توانند رندی عوام و سطح پایینی که هر کاسب خرده پایی در بازار دارد را در کوتاه مدت کسب کنند و یک لایه ی محافظتی قوی برای خودشان ایجاد کنند.
به عنوان نکته ی پایانی لازم است بگویم در زمانه ای که افراد برای هر چیز پیش پا افتاده ای دروغ و رندی را پیشه ی خود می سازند، اینطور آدمها - شجاع و حقیقت گو- با همه ی تلخیهایشان، برند شخصی متفاوتی ایجاد می کنند که مزیت رقابتی اصلی ایشان خواهد بود.
نمی دانم باید از چه کسی عذر خواهی کنم. ولی شما بگیرید بابت این روزهای اخیر و سوتیها و دورهمیهای جوشنده و پاینده در این مرز پر گهر از هر پیشگاهی که شما مایل بودید، عذر خواهی می کنم. به طور خلاصه:
1- وزیر مسکن، راه، کف و سقف
1-1- طرح مسکن مهر را در فاز فلان متوقف خواهیم نمود- آخر چرا؟
در زمانی که سرعت اینترنت مثل ظلم آموزگار برای توی کلاس نگه داشتن بچه هاست می شود به علایق شخصی خود رسید. مثلا من در این هنگام سعی در درست کردن - پن کیک - می کنم. اصلا این پن کیک یک جور نماد مقاومت و پایداری است. مثلا همان شعرهای طنز که در وبلاگ می گذارم، حد اعلای به فلانم است. چرا باید بر خرمای نخیل که برای خیلی ها به نظر ترش و برای دیگرانی خیلی شیرین است و دست ما در کل کوتاه اینقدر زاری کرد؟
یک یا دو تا تخم مرغ را در ظرف اینقدری هم می زنیم. کف کردنش با خودتان. جوش شیرین هم برای معده خوب نیست. بیکینگ پودر ولی شاید بهتر است. آرد می ریزیم و شیر. اگر شیر نبود حتی با آب. بعد این ها را مخلوط می کنیم طوری که یک خمیر نه چندان سفت یا آبکی شود. بعد ته تابه را چرب می کنیم و به اندازه ای از این خمیر توی تابه می ریزیم که راحت بشود پشت و رویش کرد. به اندازه ی یک نعلبکی - یادش به خیر نعلبکی - به نظر مناسب است. یک طرفش وقتی قهوه ای شد پشت و رویش می کنیم و بر پدر لنگر خلیج فارس هم لعنت اگر سوخت. شکر را هم فرمودند اضافه کنید به هر جایش که دوست داشتید. یکی دو قاشق سوپ خوری معمولا کافی است.
هادی چه تهرانی شده است
صبح که نمی روی برای کار
آدمهای زیادی را می بینی که به دنبال حفره ها روزشان را شروع می کنند
آدمهایی هم هستند که زیاد همه چیز را با همین حفره هایشان تامین می کنند
آدمهایی که در قفس حقیرشان خوشبختند
ادمهایی بی دردسر آدم بودن
قابل هر چیزی که پیش آمد بعد از خوردن و نوشیدن و خفتن
آدمهایی خفت بار هادی جان
هادی جان تهران شهر هزار حفره است
دریغ که این حفره ها نور هم ندارد و عده ی زیادی فقط آنرا می جویند
شاید همین نکبت را بشود با تن دیگری قسمت کنند
هادی جان نگو از بودن که ما نیستیم
روزگار اسکرین سیور زیبایی است که آفتابش را صبح به صبح به حالت مسخره ای روی بامهای شهر پهن می کند
هادی جان
روزگاری هر شغلی باد و بروت خودش را داشت. البته شغلهایی هم از قدیم بودهاند که پولشان را توی پاکت تحویل میگرفتهاند و همیشه عوامل سومی ایشان را تبلیغ میکرده اند. رخصت! دوستان منظور انتقاد از هیچ شغلی نیست که به واقع یک جور مشاهدهها را برایتان میگویم.
آهان! بعله این دسته که کارشان همان کار انبیاء بوده و الان در ادامهی همان اختتامیه دارند به انجام وظیفه در سنگر مدرسه و دانشگاه مشغولند. اما در دنیای مدرن آدمها آمدند و شغلهای جدیدی درست کردند که به نظر یک جامعه که هنوز یکی از تفریحاتش معرکه گیری است، این شغلها هم در ردیفهای خیلی بالا و یا خیلی پایین یعنی همان حوالی معرکه گیری قلمداد میشود.
به هر حال یک زمانی توی آمریکا روزنامه نگار خیلی آدم مهم و تاثیر گذاری بود. الان به نظر به آن شکل نیست. یعنی خود روزنامه نگاری برای فرد آورده معنوی ندارد. روزنامه نگاری شده است یک طیف که تنها یک سرش توی طلاست. فضای روزنامهنگاری تخصصی تر است و حتی نگاه آدمهای آن طرف ویترین هم اینطوری نیست. مثلا کسی نمیتواند به همین راحتی حرف بزند و یا به قول عباس عبدی برود با کارت خبرنگاریاش چند کیلو مرغ نیمه جان - نیمه دولتی بگیرد.
یا بر خلاف باور جهانی طوری به خود و همکاران و خاله و عمهاش بقبولاند که دارد آیه های مدرنرا از قلم مبارک جای میکند و اصلا کسی نمیتواند شک و شبههای در آن نماید. به هر حال نبود فضای نقد یعنی یک وجب جا که بی غرض و مرض بشود پینگ پونگ بازی کرد، فضایی یک طرفه ساخته که پیامبران محلی در آن مبعوث شدهاند، و هیچ باطل السحری ندارند مگر سردبیرشان که هر چه لازم باشد بهشان تکلیف خواهد نمود.
اینها نکتهی ترسناک ماجرانیست. نکته از اینجا آب میخورد که آرزوی مادرهای کنونی به جای دکتر و مهندسهایی که نشدیم، برود سمت روزنامهنگار و هنرمند شدنهایی که تهش همان – نشدیم – را از نسل قبل تحویل بگیرند. به نظر باید در تعریف کردن قهرمان های نسل آینده بسیار محتاط بود.
معلم عزیز ما که آن موقع برای ما یلی بود را دیگر ندیده ام.
معلم عزیز ما که خیلی دلم برایش تنگ شده است هیچ وقت نگفت که دارد با حقوق بخور و نمیر یا به قول معلمهای ادبیات با ادراری ناچیز توله های مردم را بزرگ می کند.
معلم عزیز ما حتی یک بار هم به ذهنمان نیانداخت که ممکن است فردا هیچ پخی نشویم.
معلم عزیز ما هیچ وقت به کسی اشاره نکرد که انگل جامعه خواهد شد...
معلم عزیز ما برای دست بلند کردن یا نکردن روی بچه ها نبود که گاهی بد خواب می شد، دلیلش را نمی دانم و اصلا چیزی هم به ما نگفته بود. ولی این را از عینکی که گاهی به چشم میزد میشد فهمید. می دانستم که معلمهای عزیز ما خیلی درس نخوانده اند تا عینک زدنهاشان از زور درس خواندن باشد ولی هرچه بوده معلم عزیز ما کلی بدخواب بوده. یعنی دقیقا دانه به دانه ی بچه ها توی خوابش می امده اند و او نگاهشان میکرده و موقع رفتنشان تا دور دورهای افق همینطور بهشان زل میزده و مراقب بوده تا ببیند چی از کار در می آیند یا مثلا تا جایی که دم دستش بوده مواظب بوده مسیرشان کج نشود. بعد یک سری جدید می رسیده اند و داستان از اول. سختی ماجرا از آنجا بوده که این همه شاگرد و بچه همه توی کشورشان نماسیده اند که ساعتهاشان جورباشد. برای همین معلم عزیز ما همش بیدار بوده تا چیزی از زیر دستش در نرود. تازه همش باید چشمش را تنگ میکرده تا دورترها را ببیند و لازم بوده زود نگاهش را بر دارد بیارد این نزدیکیها برای همین سریهای جدید که تازه تحویلش شده اند.
معلم عزیز ما خیلی وقتها خواسته بی خیال این حرفها باشد و مثل خیلی جاهای دیگر که اصلا یادشان می رود برای چی از دولت پول میگیرند به هوای خودش باشد ولی باز هم دلش نیامده تصویر چشم نواز این همه بچه را ول کند و برود برای خودش یک گوشه ای زندگی دیگری داشته باشد. من از حالش خبر دارم که گاهی توی صف و جاهای اینطوری حرفهای کلیشه ای زده که بچه ها گل هستند و باغچه و هزار تا چیز اینطوری. و خواسته توی دلش بگوید : من چوپان این گوسفندها هستم. ولی بدون دودوتا چهارتا هم خیلی زود یادش آمده که اصلا قابلیتی داشته و آمده اینجا... اصلا چوپانی آن هم چوپانی آدمها هم کار خیلی سختی است. در ساده ترین حالت که گله را سپرده اند به تو تا بتوانی به خیر و خوشی و سلامت از رودخانه ردشان کنی و برای فردایشان مدرک گرفتن را یادشان بدهی هم کلی دنگ و فنگ دارد. جانت به لبت می رسد. اولاد آدم که چهار پا نیست تا هر طرفی پی اش کنی برود. از همان روز اول که گذاشتی اش توی آغل سوال میکند. سوال می کند انگار که توی تشک کشتی با همان دستهای کوچکش بتواند دو خمت را بگیرد و اگر تعلل یا حماقت به خرج بدهی تبدیلش میکند به یک خم و راحت خاک میشوی. به همین سادگی. جواب دادن تازه اول ماجراست.
معلم عزیز ما وقتی سوالی را جواب می داد تازه می رفت توی فضایی که بر خلاف جواب سوالش رفتار نکند. یادم نرود بگویم که معلم عزیز ما در کلاسهای ابتدایی خیلی بیشتر بهش سخت می گذشت و بدخواب تر از همه بود انگار. درست وقتی که بایستی تاریخ می گفت و یاد بچه ها می داد که حتی شاه های به اندازه ی ایران بزرگ نیز خیلی اشتباه های خرکی داشته اند، زنگ می خورد و کتاب را می بستیم و ده دقیقه بعد درسی دیگر.
زنگ بعد دوباره شروع می شد نه با اشتباه های آدم بزرگها که خیلی لوس و بدیهی بود.-مثل همین ترکمنچای که تازه بعد از 100 سال امروز سر آمده است- از تاریخ. همان موقع که درس را می گفت از این همه حماقتی که مجبور بود درسش را بدهد، شرمنده می شد. ولی خدا را شکر که زنگ آخر فارسی به داد ما می رسید. همیشه لبخند باریکی توی صورتش دیده می شد.
از این نبود که وقت املا تقلبهای بچه ها را زیر سبیلی و یکی در میان رد می کرد، بیشترش مال زمانی بود که خیلی راحت این همه خوانده و نخوانده های مارا جمع میکرد توی یک تیوب خوشمزه و شکلاتی و می خواندیم و تکرار می کردیم: لقمان را گفتند : ادب ....
یادش به خیر!
پ.ن: تقدیم به آقای دهناد
من ایده آلیست هستم. ایده آلیستها درمان نمی شوند. در بهترین حالت ممکن است به جزیره خودشان رانده شوند و تا آخر عمر در آنجا بمانند.
ایده آلیستها آنهایی هستند که گاهی بیشتر از آنچه که لازم است عمل گرا و به قول عامیانه اش - کتونی به پا - هستند. طوری که ممکن است یک اصفهانی به فرض بیش از حد دست و دلباز باشد و ترحم افراد را برانگیزد. ایده آلیستها مثل همه زندگی نمی کنند. می خواهند خیلی چیزها را عملیاتی ببینند ولی افسوس که همیشه فکر کردن و اندیشیدن را به عنوان یکی از محورهای عملی جهان لذت بخش تر می بینند.
ایده آلیستها با اولین نورهای مدرنیه ای که شاید حتی در کودکی تجربه کرده اند خوشحال می شوند. افسوس که این شب با همین کورسوها روشن نمی شود. افسوس که نمی شود به همین راحتی نورِ دور مدرنیته را تفسیر کرد. ایده آلیستها گاهی به خاطر ایستادن وسط خیابان شب، زیر ماشین می روند. طوری که اصلا باورشان نمی شود، ماشین به آن بزرگی را ندیده اند. ایده آلیستها موجودات قابل ترحمی هستند که توی چرخ دنده های بزرگ زندگی گیر می کنند، در حالی که به بزرگی، سیاهی و سرعت این چرخیدن می خندند.
تقریبا بعضی وقتها با حضور آفتاب بیدار می شوم. واقعا مثل ساکن اتاق زیر شیروانی دلم نمی کشد تصویری از اولین برخوردم با آسمان روز را جایی نداشته باشم. تقریبا خیلی از روزها این اتفاق افتاده است. مثلا این یکی به نظر مال چند روز پیش است.
خیلی بلد نیستم بازی وبلاگی انجام دهم ولی از دوستانی که اینجا را می خوانند می خواهم در صورت تمایل عکس اولین مواجه با روز را بگذارند و ما را هم خبر کنند.
پ.ن:
دوست عزیز ما زاغچه بزرگواری فرموده و عکس اولین مواجه با صبح را در بلاگ محترمشان گذاشته اند. ممنونم.
خانم فلاح هم لطف نمودند و در بازی ماشرکت کردند
این هم خانه ما :
دماسنج هر جامعه ای به نظرش هنرمندهای آن جمع هستند. ولی گاهی به علت شوکهای حرارتی در جامعه می بینید دماسنج از کار می افتد و باید به ردیف اسقاطیها منتقل شود. دماسنج ها با نشان دادن عیوب و رنجهای ناشی از آن می توانند موضوعی را همگانی نمایند و بر اساس آن آدمهای دیگر را پیش از زلزله خبر کنند.
روندهای کشورهای مختلف در این زمینه ها به راحتی می تواند نشان دهد که جماعت روشن فکر چقدر در ایفای چنین وظیفه ای موفق بوده اند.
در خیلی از حوزه های هنری و فکری در ایران نقد نداریم. این حرف بنده نیست و به وضوح و وفور زیاد شنیده ایم و نسبت به آن کرخت شده ایم. چیزی که روی دوش هر روشنفکر و هنرمند و کلا آدم اهل اندیشه ای هست، چیزی نیست که مثل کمربند ایمنی تخلف ازش مبرهن باشد. برای همین تعریف شغل روشنفکری برای افراد بزنگاه خوبی است برای پاسخ شنیدن و تکلیف پس دادن آدمها، حال ببینید اینجا چه می گذرد. باز هم داستان را با مصداق ها که همیشه مشت نمونه خروار هستند و ویترین فکری ما را پر کرده اند، تعقیب می کنیم:
1- دعوت جلسه نقد فیلم را می رویم. منتقد محترم چند مقاله ای در مجله فیلم و مجله 24 و فصلنامه سینما و ادبیات نگاشته اند. به عنوان مخالف و یا هر نیروی متوازن کننده و ایجاد کننده ی بحث خیلی نشان می دهند که حال کرده اند از صحبتها و نظراتت. جلسات بعدی با وجود لیست ایمیل و تلفن، خبری بهت نمی رسد. خبری که نهایتا به 40 تا ایمیل قرار است فرستاده شود.
2- جایزه ای ادبی راه می افتد. به هر حال زحمت کشیده شده و کار شده است. نگاه از بالای جوانهایی که احساس می کنند تجربه هایشان در ادبیات به علت بیشتر خوانی و بیشتر شناسی آدمه ها و اسمها، حتما از چیزی به نام زندگی هم بزرگتر است، خیلی راحت شو آف می گذارند، از بالا نگاه می کنند و اصلا یک نیم ساعتی هم ننشسته اند فارسی وان ببینند تا چهار تا چیز پایه از آداب و معاشرت عمومی را هم حتی بیرون از دایره ی به هم بافته ی خودشان کشف و برای سالهای بعد استفاده کنند. شاید بی انصافی باشد که بگویم از جلودار بودن جریانهای این چنین در ویترین فکری ایرانی شرمنده و نا امید هستم.
3- آدمهای زیادی را می شناسم که به نزاکتی اعتقاد دارند که نشان از دیگر بودن و طور دیگر باشیدنشان است. خنده ها و تعظیم های حرفه ای و زاهد مابانه ای که منافی همه چیز است و به طور بدیهی خنده دار، آزار دهنده و دور کننده است. چیزی منسوخ از بورژوازی زنگ زده ی قرون 18 و 19 اروپا که ازش بوی نا و روزمرگی هنری و خود شیدا زدگی روشنفکری بیشتر بلند است تا اینکه واقعا به درد جایی بخورد. یک جور اخلاق و رفتاری که به درد شبکه ی سحر یا دارالترجمه های دور میدان انقلاب می خورد. مثل اپل روی شانه و بالانشین مانتو که کاملا دمده و لوس و مزاحم است. دلم برای آدمهای اینطوری کاملا می سوزد. انگار یکی را حسابی لعاب داده باشی و بگذاری کنار آتش و آفتاب تا بنده ی خدا خشک و قابل استفاده شود.
از اخلاقیات ما ایرانیها همان پوشاندن خوشحالیها، تواناییها و کلا روبراه بودنهاست. از همان روزهای مدرسه کسانی را تجربه کردهاید که بر خلاف آنچه واقعا بودند، خیلی راحت دروغ میگفتند که ما اصلا درس نخواندیم. اصلا تا دیر وقت مهمانی بودیم یا داشتیم فوتبال میدیدیم. اصلا یکی از همینها توی دبیرستان ما بود که همیشه توی حیاط در حال فوتبال بود تا ثابت کند من اصلا درس نمیخوانم. این بود که من اصلا آن سال آخری، یک ماهی را از مدرسه پیچاندم. دوست نداشتم هیچ کدام از این دری وریهای کودکانه را به پای من هم بنویسند. یا همش مثل دختربچهها (آن روزها همش این جنس را ضعیف میدانستم. شاید دلیلش داشتن یک خاله هم سن و سال بود که سال آخر یعنی روزهای نزدیک به کنکور خانهی ما بود و از تمام ابرهای استراتوس و کمولوس و غیره لوسترین و تیره و پربارانترینهایش را همیشه همراه داشت) از هیچی نشدن و نخواندم نخواندم و صورتهای بادکردهشان وقتی میآمدندمدرسه چیزی ببینم. قشنگ برای خودم توریست بودم. حتی یک امتحان میان ترم را ندادم. یا مثلا با وساطت کسی شیمی ترم دومم پاس شد. یا مثلا معلم ادبیاتمان ما را خیلی محترمانه از کلاس عذر خواهی نمود و ما هم در جهت انکار هر چی ادبیات تعلیمی است خوش و خندان راهی یک ورزشگاهی شدیم که کنار مدرسه بود و همیشه یک عده چیز خلتر از هر چی دبیرستانی است، تویش داشتند بسکتبال و دیگر چیزها بازی میکردند. به هر صورت سعی میکردیم در آن روزها این طوری اضطراب کنکور را دفن کنیم. اینها را گفتم چون اصلا سالیانیست که مدل عالم و اضطرابهایش عوض شده. مثلا طفلکی توی کتابخانه آمده بود و کاملا کنکوری که سلام و احوال پرسی کرد و گفت برایم دعا کنید.
حالا ما نمی خواهیم بد بین باشیم و بگوییم مثلا فردا پس فردا این موضوع باغ قلهک نشود.
ولی بعد با خودمان فکر می کنیم که افغانیهای عزیز همه جا در حال عمران و آبادی هستند.
حتی در بخش کشاورزی ایشان به دلیل سابقه ی بالایی که دارند توانسته اند دشتهای صعب العبوری را زیر کشت ببرند.
اصلا فکر کنید این راه ابریشم دوباره افتتاح شده و تمام آنهایی که آرزوی قدم گذاشتن جای پای کاروانهای عبوری و حتی جهانگرد منحط و معروف غربی مارکوپولو را دارند می توانند از این جاده و حتی کوچه های آن استفاده لازم را ببرند.
اما از آنجایی که ما به توریسم و فناوریهای مرتبط با توریسم اهمیت فراوانی می دهیم. بایستی در مدیریت توریسم و غیره اتفاقها و برنامه های آتی بی افتد:
1- ایجاد دستشویی های نزدیک در شانه جاده به دلیل استفاده مسافرین محترم در ایام عبور و مرور به صورت زنجیره ای به عنوان بخشی از پروژه ی رفاه ابریشم
2- ایجاد زیر گذر ابریشم برای استفاده های دیپلماتیک و توسعه روابط ایران و برزیل
3- ایجاد مجموعه فرهنگسرا در طول جاده با نام فرهنگسرای ابریشم با هدف جذب مخاطب خاص در زمینه های مسافرت و هنر و تریپ به جهت دوستان علاقه مند به تریپ ظریف هنری
4- ایجاد مراکز بازپروری و ترک و راه اندازی مجدد اعتیاد به شکل گروهی و جایگزین نمودن روش جدید NDA- national drug aviation به جای روش منسوخ NA که جوانان را در دامهای مجدد اعتیاد انداخته است.
منتظر پیشنهادهای بهتر شما در این زمینه هستیم.
به هر حال هر اقتصاد روبراهی این روزها می تواند به عنوان درس آموزی به جاهای دیگر و حتی فضا نیز صادر شود.