360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

درد قفسه سینه

انرژی زیادی برایش صرف می‌کنیم. گاهی تمام انرژی ممکن به همین سمت می‌رود؟ خریدن بلیط برای ارمغان بهزیستی چه شکلی است؟ کجا این اتفاق خواهد افتاد؟ توی مطب دندان پزشکی؟ مطب  دکترهای دیگر؟ در حالی که روده‌هایت توی دستهایت هست باید به فکر خانم پرستار باشی؟  
ادامه مطلب ...

عشق از سر بلندش

1- اینکه روابط ایران و آمریکا حسنی شده یک جور دستکاری شده از توانایی رییس جمهور گرامی و مفهومی به نام روابط حسنه است. به همین منظور و وقتی نگاه‌ها از ورزش والیبال و دعوت تیمهای ورزشی دو کشور جواب آن چنان مطلوبی نگرفت، باید رفت سراغ بقیه‌ی ورزش‌ها.  

ادامه مطلب ...

آموزش HTML و باورهای غلط درباره نسبیت خاص و عام و سیاه چاله ها

از آنجایی که این حقیر را می شناسید اینجا نه بحث آموزش HTML  اتفاق خواهد افتاد و نه حرف آنچنانی درباره ی نسبیت خاص گفته خواهد شد ولی اگر با این شرایط هم قبول زحمت فرمودید و گوش جان سپردید، فبه المراد.  

  

نسبیت خاص به طور خلاصه با عام آن زمین تا آسمان فرقهای اساسی و موضوعی دارد ولی نمی دانم چرا این فیلمهای علمی آموزشی و تعقیب کنندگان ایشان همش هر دو تا را یکی می گیرند.  

  نسبیت خاص به طور خلاصه چند تا معادله دارد که از تغییر دستگاه مختصات مراجعه کننده و با پیش زمینه های کاربردی، مثل اختلاف اعداد مشاهده شده در هواپیماهای فوق سریع، مشاهده شد. آنجا جایی بود که فیزیک کلاسیک پایه هایش حسابی لرزید. در نسبیت خاص اگر به سرعت نور نزدیک بشوید، طبق معادله ی زمان که در پایین آمده است و همچنین معادله ی مکان، خواهید دید که طولها کاهش پیدا خواهد کرد و زمان افزایش پیدا خواهد نمود. در این مثال که فقط حل آن بر اساس دو معادله ی مشهور  نسبیت خاص، آمده است جسمی با سرعت 260 هزار کیلومتر بر ثانیه، دارد حرکت می کنند. بدیهی است چنین جسمی حالا حالاها به دست بشر ساخته نخواهد شد و بدیهی است که نسبیت خاص اصولا جایی برای آزمایشهای دبیرستانی ما نخواهد بود. به عنوان مثال اگر سریعترین هواپیمای کنونی که 3380 کیلومتر بر ساعت سرعت دارد یعنی تقسیم بر 3600 ثانیه و در نتیجه سرعتی معادل 900 متر بر ثانیه بخواهیم سفر کنیم. واقعا کسر خنده داری از نسبت سرعت به سرعت 300 هزار کیلومتری نور خواهیم داشت. 


حالا توی یک برنامه ی علمی به راحتی از چیزهای فوق سریع در ابعاد ماکرو حرف می زنند که جل الخالق. بعد بدانیم و آگاه باشیم که این معادلات کاملا برای دستگاه های خطی و غیر شتابدار نوشته شده است.  این موضوع را هر کسی با زل زدن به معادلات  نسبیت خاص و شباهت عجیب و غریب ایشان با معادلات سرعت متوسط و جابجایی متوسط و اینها، می توان در یابد. بنابر این پارادوکس دو برادر که یکی می رود سفر و دیگری می نشیند تا برادرش که جوان مانده از سفر برگردد خزعبل محضی بیشتر نیست که کاربردش در  سینمای هالیوود به شهود و وفور قابل دریافت است. 


اما موضوع نسبیت عام در حدودی که بنده می دانم به طور خلاصه تغییر و تعبیر متفاوتی از - هندسه ی عالم - است. توی این مدل دیگر جرم مبع میدان جاذبه به آن تعبیر نیوتونی آن  نیست. توی نسبیت عام می فرمایند که هر گوشه ی عالم به خاطر وجود یک جرم در آن خمیده است. خمیدگی فضا - زمان، باعث حرکت اینگونه ی اجرام نسبت به هم می شود. برنامه های علمی با زحمت فراوان سعی کردند  این خمیدگی فضا زمان را با نشاندن یک کره روی یک سطح نشان دهند. بعد کره ی کوچکتری که به خاطر خم شدن این صفحه ی دو بعدی، در انحنای اطراف کره ی بزرگ می لغزد و عبور و غیره... 

ترا به جان عزیزان علم، و شهدای این راه، به یاد داشته باشید که این صرفا یک مدل دو بعدی است که دارد نشان می دهد وقتی از انحنای فضا - زمان حرف می زنیم از چه حرف می زنیم.  این اولین و پایه ای ترین تصویر شما نسبت به نسبیت عام انیشتین است.  

اما مساله ی سیاهچاله ها. اصولا هر جرمی مثلا زمین چیزی دارد به نام - سرعت فرار- یعنی شما اگر از یک حدی سریعتر به بالا پرتاب شدید از جاذبه ی زمین فرار خواهید نمود. این حرف به خاطر این است که جرم شما در مقایسه با زمین ناچیز است و فرضهای دیگر. اما سیاهچاله ها یک مساله ی حدی هستند. یعنی ستاره های فرو رمبیده ای که سرعت فرار در آنها از سرعت نور بیشتر است. یا به تعبیر درست  و منطقی تر سرعت فرار آنها مساوی سرعت نور است. برای همین حتی نور هم از سطح آنها به بیرون ساطع نمی شود. پس شما آن غروب ستاره ی در حال مردن را هیچ وقت نخواهید دید. به همین مناسبت دنیای دیگری آن جا یعنی در حدود شعاع شوارتز شیلد سیاهچاله، یک کره اطرافش در نظر بگیرید که درونش را سیاهچاله می نامیم، وجود دارد که شما بهش دسترسی ندارید. این سیاهچاله، اول روی کاغذ و توی مدلهای ریاضی فیزیکدان ها خلق شد. بعد دیدند هر جسمی، مثلا یک کهکشان یا توده ای از ستاره  ها که دارند جذب سیاهچاله می شوند، با شتاب و سرعت زیادی به آن برخورد می کنند. این برخورد که حتما تا حالا می دانید، رسیدن هر چیزی که در حال - بلعیدن- توسط سیاهچاله است، در مرزی به نام شوارتز شیلد، باعث بازتابش پرتوهای گاما می شود. کیهان شناسان به کمک ستاره شناسان این پرتوها را رصد کرده اند و با خودشان فهمیده اند که این باید سیاهچاله باشد. 

موضوع علم شعبده بازی در خودش ندارد ولی زیباست. در عین حال منطقی است.


 اما آموزش HTML   که کار ما نیست فقط همین قدر یاد گرفته ایم که این مختصر به تفصیل یعنی HOW TO MEET LADIES  

امیدوارم که همه ی ما بیاموزیم و درس بگیریم از این معارف درونی، در زمینه ی نرم افزار 


هر که دلارام دید از دلش آرام رفت(باز نیابد) چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم{شدیم}پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافتسرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشقخرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبرطاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمیحاصل{آخر}عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوختآخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستانراه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولیمی چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

این خرقه که تو داری در رهن شراب اولی این دفتر بی معنی

اوف- بعضی از علما و فضلا تنها دلیل وجودشان پاسخ دادن به شبهات است. عده‌ی زیادی از ایشان هم اصلا کاری با شبهات ندارند. یعنی تصمیمشان بر این است که بروند برای خودشان در دریای علم شنا کنند. آدمی را تصور کنید که کیلومترها در دریا و حتی اقیانوس شنا کرده باشد.   بعد وقتی به ساحل رسیدن تن خسته‌اش را حوله پیچ زمین بگذارد. نه به نظرم اینجا بهتر است لخت باشد چون در لمحه‌ای نزدیک کارش داریم.   خوب. همانطور لخت دراز کشیده باشد. شما خواهید توانست قطره‌های ریز و درشت آب را روی تنش ببینید. تن خسته‌اش را ببینید که افتاده در گوشه‌ای به دریا نگاه می‌کند. چشمهایی که دارند از هوش می‌روند ولی ته مانده‌ای از لبخند همراه صورت مرد است. زن و مردش نکردم چون باعث دردسر است. ولی تصور شما حریم خصوصی خودتان است پس همان را که اول انتخاب کردید ادامه دهید. به هر صورت. مرد می‌گوید: ببین! من کیلومترها توی دریا شنا کرده‌ام روزهاست کنار یک کشتی بزرگ  می پرم توی آب  و تا آنجا که توان دارم شنا می‌کنم. به عمق می‌روم. ماهی‌های بزرگ و کوچک و گله‌ای را می‌بینم. گیاهان سرخوش دریایی زیادی دیده‌ام. خلاصه آنقدر برایتان از چه و چه‌هایی که در آب دریا دیده است تعریف می‌کند که شما می‌گویید: خوب. حالا بعد؟ بعدش را بگو. 
ادامه مطلب ...

پرسشهایی درباره ی ممنتو بودن

حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمع‌تر از من‌هستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم می‌آید. گاهی سردم می‌شود و شکل آنها می‌شوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمی‌کند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.    

 ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا می‌کند، شما بیشتر توی لحاف فرو می‌روید و لذت را به اوجش می‌رسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف می‌کنند، لحظه‌هایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد. 

- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی می‌کرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق می‌کرد. 

- چطوری یکی می‌خواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟

یه مدته هیچ اسمی تو حافظه‌ام نمی‌مونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار می‌کشیم یادم نیست. به همکارای  قدیمیم  می‌خوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر می‌کنم هی تصاویر رو  عقب جلو می‌کنم بازم اسم کسی یادم نمی‌آد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکت‌هام رو از بالا به پایین مرور می‌کنم و خسته می‌شم بازم چیزی یادم نمی‌آد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی.  دختر چاق و چله‌ی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقره‌ای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم.  رفتم توی خونه‌اشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از  رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من می‌گفتم یکی اون به اون یکی می‌گفت و دوستش می‌گفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف می‌زنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا می‌رفتم. مثل یه فاحشه‌ی پیش پرداخت شده باهام رفتار می‌کرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ  بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو می‌رسید. درباره‌ی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه می‌خوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر درباره‌ی پدرش صحبت می‌کرد  باید می‌گفت سردار و نه کمتر.  

می گفت شما فنیها حواستون جمعه  و نون آدم رو آجر می کنید. 
گفتم من که هیچ حافظه ی درست و حسابی ندارم چطوری نون خودم رو بخورم که نون کسی هم اجر نشه.  

خان جان ما هم بالاخره رفت

باور کنید از دنیا رفتن یک آدم 94 ساله هم به اندازه‌ی خودش دردناک است. شاید اینکه عکس تنها کسی که توی اتاقش می‌زد من بودم و دو تا از پسرهاش که شهید شدند، روی گردنم سنگینی می کند.  بعد از اینهمه سال درد و رنجی که ما ندیدیم و نکشیدیم خلاص شد.  

   شوهرش حدود سال 65 یعنی حدود سی سال پیش از این از دنیا رفته بود. ما خیالمان جمع بود که سال تا سال همان جا خانه‌ی دایی جان است. همیشه خوش اخلاق و سرحال دیدیمش. من توی نود و سه سالگی آخرین بار دیدمش. ما از آنجایی دیدیم که زن حاجی بود و همیشه خانه‌شان جمع می‌شدیم. عید قربان‌ها و بقیه‌ی روزها، مادربزرگ پدریم را یادم هست که وقتی خواسته بود ببیندش می‌گفت: روم نمیشه. این خانم دوتا بچه‌اش شهید شده. من یک دونه شهید دارم. 

هر چه هست ما خیلی از این آدمهای فامیل را دور و برمان داریم و هیچ وقت خبری ازشان نمی‌گیریم. چرایش را نمی‌دانم شاید از مرگ و پیری می‌ترسیم. 

مادر خان جان که اسمش بی بی جان بود و من در روزهای کودکی وقتی دبستان بودم، درست یک روز سرد که داشتم یک کتاب داستان درباره‌ی یک آدم برفی می‌خواندم، آب شدن و مردنش را دیدم. توی تراس بودم که گفتند تمام کرده است. از بی‌بی جان و بعد خوان جان، مامانی، مادر و خودم. همه‌مان بچه‌ی اول خانواده بودیم. دو تا عکس هم گرفته بودیم. اولی یک عکس هست که همه‌ی خانومها با چارقدهای رنگ به رنگ خودشان تویش ایستاده‌اند. مادر هم مرا توی بغلش دارد. بچه‌ اول‌ها بعد از این اما، یک بار دیگر عکس گرفته‌اند. وقتی که بی‌بی جان دیگر نبود. این دفعه از خان جان تا من که حالا روی پای خودم ایستاده بودم. امروز فردا هم باید این عکس را به روز رسانی کنیم. فقط سه تا از آن دسته مانده‌ایم که هر کدام یمین و یسار عالم برای خودمان داریم زندگی‌می‌کنیم.  توی آخرین عکسها خان جان دیگر آن اخم گوشه ی ابروهای ظریفش را ندارد. آدم وقتی به سنگها و کوه ها نگاه می کند که شاید میلیونها سالشان هست، فرقی بین پنجاه، شصت و نود سال نمی بیند. 

روحش شاد 


باران ترش روی معماری تهران

بارانی که خاطره نداشته باشد، لعنت عمر نمی‌ارزد. همه جایش سوراخ است. توی تهران همه نگران ابتدای باران هستند. اول باران ترش روست و خاطر کسی نیست که آمده است. همینطوری به ضرب و زور فراوان دارد می‌ریزد پایین و اسیدی است. باران یک جور ماراتن اهل معرفت برای خوش یمنی آغاز سال است.  

چطور است که این همشهری داستان یک داستانی را از آخرش نمی‌گذارد. یعنی زندگی ما هم همینطوری است، ها. اصلا نمی‌شد از آخر بخشی پخته و بالغ را زندگی می‌کردیم بعد می‌گفتند به جای 120 سال عمر بشر هفده روز است یا مثلا سه سال است. بین 61 تا 64 سالگی برای یکی مقرر شده. برای یکی دیگر 17 روز مانده تا زمانی که تصادف می‌کند و بر اثر خونریزی تاخیری طحال زیر دوش آب یک پانسیون چسکی و غم گرفته حوالی میدان امام حسین می‌میرد. 


دلم برای ابوالفضل  پور عرب و صدای دم کشیده‌اش تنگ شده. بعدا که معتاد‌تر شد انگار همان صدای دم کشیده را بهش رنگ روغن هم زده باشند و غیر قابل خوراکی شده باشد. 


همان زمانی که حسین  امانت بیست  و چهار ساله در یک مسابقه‌ی معماری، برج آزادی تهران  را به عنوان نماد این شهر ساخت با خودم گفتم باید یک وقتی به دنیا بیایم که حسین امانت زنده باشد و از همین هوای دود آلود به شکل مشترک تنفس کرده باشیم تا به درستی بفهمم که روزی توی همین ایران خودمان آدمهای مستقل و با حرارتی بوده‌اند که الان در بهترین حالت چاله‌های بزرگ پروژه‌هایی را می‌کنند که مثل پروژه‌ی نزدیک متروی حقانی هنوز تا هنوز باید کسی این چاله را پر کند. همینطوری است که درک درستی از نگهداری بناهایی که آیکون معماری تهران هستند وجود ندارد. این همه آدم همه روزه از جلوی یک سر در حیرت انگیز، مثل زامبی ها رد می شوند و خبر ندارند این سر در اداره برق(میدان شهدا ) را چه کسی ساخته، برا ی چی ساخته و چه چیزی را دارد نشان می دهد. خیلی که زامبی نباشند قیمت استخر و دیگر سالنهای ورزشی مجموعه ی ادراه برق را بهتر از این می دانند که سردرش چه چیزی دارد می گوید.   روبروی همین سر در، یک مکان مذهبی ساخته است به نام مسجد خیر، که به نظر یک اسم خنک و بی مزه و عمومی برای نیکوکاری است. مثل این که توی جنگ بعضی ها را که دفن می کردند، شهید گمنام اسم گذاشتند. یک نکته ی جالب برایم وقتی رزومه ی کارهای استاد حسین امانت را می دیدم این بود که علاوه بر آیکون تهران، ایشان بنای یادبود هولوکاست را نیز در بلاد کانادا ساخته و پرداخته اند. 


یکی از آرزوهای کاری‌ام این است که شرکت رقیبم یک جور شرکت مادر تخصصی باشد. انگار برای پارک کردن ماشینت جا به اندازه کافی داری. تا می توانی شلنگ و تخته می‌اندازی و از این فحش تخصصی به وفور یاد می‌کنی تا طرف استعفاء کند. 


- تدبیر و امید دارید؟ 

:  یه نسخه 100 روزه رایگان هست 

- بعدش چی؟ هزینه اش چقدره؟ کار می‌کنه؟ 

: والا هنوز قیمت گذاری نشده. کار کردنش هم با خداست. اینجاش نوشته contact the vendor 


بخت کوچکتر مساوی تناسخ خرافه ها

من اعتقاد کاملی به این پیدا کرده‌ام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب می‌شود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار می‌شوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشه‌ی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب می‌پرم.   

 بو می‌کشم. پنجره را باز می‌کنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو می‌کنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمی‌شود طوفان را نادیده‌گرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظره‌ی ذهنی‌تان چیزی که از بچگی خیلی سعی کرده‌ایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقه‌تان را می‌گیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که می‌تواند لکه‌ای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچه‌ی پدر برای آدم ادا اطوار در می‌آورد ناز می‌کند  و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمی‌شود کنار باغچه هم قدم زد.  روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا  به این جور چیزها و این که امروز با همه‌ی بدی‌اش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشه‌ی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی  به آدم می‌دهد که می‌شود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشی‌های روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. می‌روم توی فیس بوک دوستان مجازی‌ام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام می‌دهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار می‌خواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم می‌شناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا می‌رسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل می‌گیرد. انگار با دوستانت نشسته‌ای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف می‌زنند. یکی یک چیزی می‌گوید و بقیه‌پی‌اش را می‌گیرند و عده‌ی زیادی هم که اصلادیده نمی‌شوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان می‌دهند. 

از اینکه به آدمها توصیه می‌کنم بروند کتابخانه دارم پشیمان می‌شوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را می‌کشد. طوری می‌شود که اصلا در طول سال باید جایزه‌ی جهانی ویژه‌‌ی کتابدار‌های خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. می‌روی تو انگار وارد حمام زنانه شده‌ای. می‌گوید چی می‌خواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی می‌خوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در می‌زدید – زدیم  - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده! 

فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت می‌شود فلان روز تشریف بیاورید


هتل عفاف: مهره های شطرنج برای نوشتن مناسب نیست

1- توی شطرنج هیچ مهره‌ی لاتی نداریم. همه‌شان دارند هوشمندانه زحمت می‌کشند. حتی گاهی نتیجه‌ی سالها زحمتشان را کنار می‌گذارند تا راهی باز شود و بر حریف غلبه کنند. هر حریفی یک شاه دارد. شاهی که اسمش شخصیت اوست. شخصیت مثل شاه فقط می‌تواند از خانه‌های نزدیکش با جهان بینی خودش مواظبت کند ولی اصلا محال ممکن است که خود مرکز بینی دنیا را کنار بگذارد و بفهمد واقعا چه خبر است.    

  فیلها مثل تحصیلات آدم، مسیر مشخصی دارند. یعنی همیشه مطمئنی که از راه مهارتی که کسب کرده‌ای می‌توانی یک کارهایی بکنی کارهای خوب و کارهای بد. هر کدام نباشد یک طرف ماجرا لنگ است. به هر صورت همه سعی دارند برای خودشان قلعه‌ای بخرند و به غیر از پز دادن راسته‌ای را مال خود کنند که نفسشان بتواند آن تو راحت لم بدهد و استراحت کند.  توی شطرنج، پاک بازی فقط در راستای کلیت زندگی معنی دارد. 

2- دیده اید بخش عقده ای و ناکام روح یکسری از آدمها اینقدر بزرگ است که حتی دوستانی که از طریق اینها پیدا کرده اید هم جذب چنین آدم ربایی از شرارت می شوند؟ 

راحت ترین راهی که این طور غده های بزرگی پیش پای دیگران می گذارند، هر چقدر هم که باهوش باشند، استفاده های ابزاری است. تصور می کنم پیرمردی را که باید برای هر 10 قدم احترامی که برایش قایل می شوند پول خرج کند. این ظلم بزرگ پروردگار در حق ایشان است.

3- آقای نویسنده همیشه دنبال فضای خاکستری است. اینقدر شهود بازی در می‌آورد که حتی برای روز هم ممکن است حالت بینابینی متصور شود و از این موضوع لذت ببرد. نویسندگی مثل هر کاری دیگری جوانی‌اش و تجربه‌هایش خوب است  و عدل همان موقع که پیر لژ نشین شدی دخترکی 18 ساله ممکن است تو را بی لباس از خانه بیرون کند.  دهسال سابقه کار دارم یعنی این آدم تمام است. یعنی درست نفهمیده داستان نوشتن چه نسبتی با آجر چیدن دارد. بعدش که نمی‌شود آجر چینی را فراموش کرد و گفت که مثلا این بابا سر پیری سعی می‌کند چادر بزند و بیشتر از سرمای غریب نیمه شب لذت ببرد تا توی خانه‌ای که بنا کرده را رنگ یا کاغذ دیواری کند. حتی جسورانه‌تر جای راه پله را عوض کند. زیر زمینی حفر کند تا اتفاق بامزه‌تری را برایتان بگوید. 

4- مهران گفت: این آمریکایی‌ها اصلا همین یه دونه پرچم از کل تاریخشون دارن ببین هرجایی فرو می‌کننش، ما چی ؟ 

صداقت نویسنده بهترین گوهری است که دارد. صداقت مثل چراغی که است که برای غواصی در عمق روح آدمها به کار می‌برد. ولی دنیای اطرافش یعنی مدیر برنامه‌ها و اسپانسرها و حتی خانواده‌اش او را متهم به بی دست و پایی و خیال بافی می‌کنند. خیال بافی که نمی‌تواند مثل قصه‌هایش دروغ ساده‌ای سرهم کند تا زندگی‌اش پیشرفت کند. 

حفظ فاصله در رفتار حرفه‌ای مثل دونده‌ای که نمی‌خواهد خودش را خسته کند ولی مقامی لازم مثلا دومی برای خودش در نظر گرفته تا هم جایزه‌ی خوبی بگیرد و هم کمتر توی دید منتقدین باشد. منتقدین اینجا سبکشان کامی کازه است. جایی نیست که روزنامه‌نگاری به درش لگد بکوبد. برای همین همین گوشه و کنارها می‌پلکند و جنس نوشته‌های دست چندمشان را به افراد بنداز می‌کنند. 

راز  گفته شده پس گرفته نمی‌شود. 



5- گفته بود گربه دله عابد شده و دیگر سراغ آشپزخانه نمی‌رود. ظهر از مدرسه آمدم و واقعا گرسنه بودم حتی تشنه هم می‌توانستم باشم. مادر داشت توی آشپرخانه آشپزی می‌کرد. هر حرکتی که می‌کرد یک بخاری از روی تابه یا قابلمه می‌رفت هوا.  دوست داشتم مثل بچگی‌ها بروم دستهام را بچسبانم به شکمش و برایش خوابم را تعریف کنم. یکبار هم با بخار برنج سوختم. چون اصلا توی این مواقع حواسم به چیزی جز مادر نبود. شاید با هر حرکت ناجوری که می‌کردم یک سال از عمرم را از دست می‌دادم. شاید مجبورم می‌کردند بروم یک کلاس پایین‌تر بنشینم. شاید هم بیشتر. اصلا دیگر اجازه ندهند بیشتر درس بخوانم. یاد تقی افتادم. گفتم لابد بعدش هم موهایم زرد می‌شود. توی خانه فقط مادر موهایش روشن است. 


6- مثل زنی که سالها توی سینما بازیگر بوده است. اصلا نمی‌توانست بازیگری را ترک کند. حتما می‌گفتند معتاد شده یا مشکل اخلاقی حسابی پیدا کرده و انداخته‌اندش بیرون. بعضی کارها اصلا بازخرید ندارد. دانشگاهِ بدون مدرک است. خیلی طول کشید که آن روز صبح که تصمیمم را گرفتم برای اولین بار صبح زود بدون هیچ اجباری از لوکیشن و صحنه و کارگردان بیدار شدم باد داشت پس کله‌ی درختها را آرام تکان می‌داد و بیدارشان می‌کرد. بازی این نور از لای پرده افتاده بود روی دیوار. کمی چشمم گرم شدو خوابیدم. خیلی نشد که بیدار شدم و به نظرم رسید همان جای دیوار لک شده است. 


7- داستان شمشیر بازی که اصلا نمی‌تواند از این ورزش سوسولی برای دفاع از شرافتش استفاده کند. منفعت باز مهربانی که می‌خواهد اتفاقهای درخشان‌تری برایش بیفتد. این شطرنج باز را گاهی از نزدیک می دیدم. سر پایین قدم میزد. ساکش روی دوشش بود و همیشه در حال نقشه کشیدن بود. شاید در زندگی اش از من جلوتر بود ولی مطمئن هستم از خودش همیشه عقب تر به نظر می رسید. 

دستت جون نداره؟ سیگارو رسوندی به فیلتر بابا محکم تر خاموش کن همه ی خونه بو گرفت. 

پیرزنهای در جوانی خوشگل که هنوز هم مردها را رام خود می‌خواهند.

سخت است از آن روزهایی است که بیرون رفتن هم هجوم تنهایی را عوض نمی‌کند. 

8- سالهای 1950 آمریکا را که می‌بینم بیشتر به یاد فضای هنری خودمان می‌افتم. طوری که با خودم می‌گویم بشر است دیگر این نشئگی از رابطه‌های پنهانی این خیانت ها همه ی حرفها راجع به Eve در همین دوره و زمانه هم جریان نا هوشمند خود را طی می‌کند. این یعنی نداشتن ابر متنی که روشن فکرها و هنرمندهای ما بتوانند جبر تاریخ را کنار بزنند و بروند جلوتر. 

خیلی عجیب است که کسی را از لحاظ فقط چهره دوست دارید و هر المان زیبایی در او را در تمام زنها مشاهده می‌کنید.

all about Eve!  را دیدم.  زیبا و با متنی درخشان. 



به نظرم این جذابیت از تسلط تمام و کمال ادبیات بر سینمای آن روز ناشی شده است. تقلیل فضا و شخصیت ها به فضای رمان. 

دیالوگهایی که بی شک از تئاتر آمده اند و متناسب با قصه هستند. شاید  ما درباره ی حسادت زنانه - به همین لوسی - قصه شنیده و فیلم دیده باشیم ولی این یکی هنرمندی نویسنده در پرداختن داستان به شکلی گسترده تر را نشان میدهد. تکوینی از حسادت زنانه که در ابتدا رخ می نماید به موضعی گسترده تر به نام مکر و حیله که تا دقایق پایانی فیلم همراه ماست. 


9- می‌دانید چرا دروغ در این جا که ما زیست می‌کنیم در این مرز پر گهر حکم فرما شده است؟ 

به دلیل اینکه مثل آمریکای سابق – به جهت نزدیکی و ملموس بودن در مقایسه با اروپای اشرافی -  قوانین سیاه و سفید وجود ندارد. ولی تمام مکانیزمهای مرز پر گهر، از بین بردن کرامت انسانی حاکم است. لازم است بگویم از دروغ اینقدر گفته‌ایم که این اکثریت ماجرا نیست.


10 -یک تحصیل کرده‌ی درست و حسابی می‌تواند جنازه‌اش زیر بدنه‌ی شوالیه‌ی تندروی مستی با رنگ سفید یا مشکی پیدا بشود. اسم خودرو مهم نیست. 


11- آقازاده‌‌ای که از دیر زمانی پیش تا به حال حسابی بزرگ شده است توی صحرای مرکزی ایران اولین هتل عفاف را به طور رسمی و برای مصرف داخلی افتتاح کند


12- آقای مدیر که این بار برای آخرین بار آسمان ایران را می‌بیند. همان جا تصمیم بگیرد طرح رنگی ایرانسل را برای رنگین پوستهای طبقه متوسط در سراسر کشور راه اندازی کنند. جایزه‌ی زوج اول هم قطعا یک کادیلاک آسمانی دو نفره به قصد دوبی خواهد بود. تا این بیچاره‌ها هم یک بار که شده آسمان تنگ ایران را فراموش کرده، هوای منطقه‌ی آزاد استنشاق کنند



حقایق حلقوی ماه آخر سال 93

1- روز عجیب و غریبی است. هر ساعت آفتاب می‌شود. بعد می‌شود نزدیک غروب. کار ابرها بدتر از این هم می‌شود. ساعتی از امروز کاملا نیمه شب شده بود. بعد بازی برف شروع می‌شود. مثل متکایی که خداوند روی سر تهران جر داده است ولی می‌برد جای دیگر پرهایش را زمین بریزد. یکی از همکارهای شاد و خندان که البته دو هفته‌ای هم به شوخی و طعنه بهش یادآوری می‌کردم که چرا اینقدر برافروخته‌ای امروز بندش را به آب می‌دهد. توی اتاق خودش تنهایی می‌زند زیر گریه. 

 طوری هم گریه می‌کندکه اول شبیه شنیدن یک جوک وایبری غلیظ و بنیان کن درباره‌ی واقعیتهایی که یک دختر ممکن است سی سال باهاش زندگی کرده باشد به نظر می‌رسد. یکی دیگر از دخترها می‌دود و می‌رود سمتش. ماجرای غریبی است ارتباط آدمها با هم و پوچی و بیهودگی لحظه‌ی مردن یک آدم کامل که پدر خانواده است. واقعا آدمیزاد بند هیچ چیزی نیست. 

2- از سیگار کشیدن می‌ترسم. فکر می‌کنم اگر یکی دیگر بکشم کلی وضعم بدتر می‌شود. به هم می‌ریزم. از اینی که هستم بدتر می‌شوم. بدترین موضوع شنبه‌ها دیدن فضایی است که دوباره آدمها روکش تخمی مخصوص کار را می کشد روی صورتشان و برای یادآوری عمیق‌ترین نفرتهای اجتماعی، به سمت محل کارشان قدم می‌زنند. توطئه‌‌‌های دم صبح قابلیت تحقق بیشتری دارند، چون طبق اصل لانه ی کبوتر، حتما یک آدم تخمی وجود دارد. یکی که حسابی توی روزهای تعطیلی شارژ شده است و می‌تواند چنین رویایی را محقق نماید. 

3- از اول روزمان اینطوری شروع می‌شود: دیگران. دیگران خیلی خیلی مهم هستند چون ما خودمان از جایی سر برنیاورده‌ایم. برخی هم به طور افراطی در حال کندن لایه‌های پوست مرده و دور ریختن این موضوع هستند. دیگران چه اهمیتی دارند. به همین ترتیب روابط اجتماعی معطوف خواهد شد به چهارچوبهای رسمی. مثلا همسایه‌ای داریم که پسر جوانی است و اصولا با همه قهر است. بعد به طبع این میوه‌ی فاسد اجتماعی یک دو جین آدم شل و ول هم داریم که مثل لاکپشتهای بی تفاوت، زل می‌زنند به آدم و مسیر آسانسور و راه پله را طی می‌کنند. البته گاهی یک هم جنس اینقدر قربان و صدقه‌ات می‌رود که فکر می‌کنی طرف باید حوالی چهار راه ولی عصر کار کند.  همینطور آدمها را در مترو مشاهده می‌کنید. یکی اینقدر نزدیک باهات حرف می‌زند که سبیلهایش دارد می‌رود توی گوشت. بعد از چند دقیقه اوضاعش به هم می‌ریزد طوری که نمی‌شود چند دقیقه پیشش را باور کرد.

4- وقتی یک جلسه ی  ادبی ساعت دوی بعد از ظهر شروع می شود یعنی ما کاملا بیکاریم  و بسیار از جان گذشته ایم. اینطوری داغ دل مهندس - نویسنده هایی که واقعا برای حضور در ساعت 2 که به صورت غیر رسمی اش معمولا ممکن است 3 شروع بشود، را تازه می کنند.

5- دروغ گفتن یک مهارت و بهتر از آن یک شانس حلقوی لازم دارد. اینکه به بهترین وجهی بتوانی خودت را یک جور دیگر قالب کنی و بعد برگردی سر جای اولت، درست مثل موقع پاکی و نجابت نخستین. 


موتور سوزاندن و خانه های 50 متری

1- بعد از مدتها دیدمش. دارد دومین دکترایش  را  می‌گیرد. از فنلاند و سوئد شروع به  فرصتهای مطالعاتی کرده است و حالا بعد از چند ماهی زندگی و مطالعه در یونان، بالاخره یک سال و نیم است که دومین دکترایش را در آلمان شروع کرده است. زمانی فلسفه هم می‌خواند. آمده بود ایران و کارهای فارغ التحصیلی‌اش  را رسید که دوباره برگردد. همیشه  همینطوری خونسرد و بی سر و صدا پیش رفته است و یکی پس از دیگری از موانع ساده و مشکل عبور کرده است. یک سه‌تار دو میلیون تومانی دستش هست که نشان می‌دهد به طور جدی ساز می‌زند. بعضی آدمها اینطوری کار کردن را موتور سوزاندن و از بیخ غیر ممکن می‌دانند. ولی شده است و کسی هم از این قضیه  ناراحت نیست مگر ذهنیتی که ترس و جهل از رفتن در یک مسیر همیشه گریبانش را در زندگی گرفته باشد. 

2-خانه‌های پنجاه متری و پایینتر،  مناسبتهای خودشان را در زناشویی دارند. آیا می‌دانید چرا در این نوع خانه‌ها، زن   و  شوهرهایی که بچه دارند اصلا با هم دعوا نمی‌کنند؟ شاید دلیل عمده‌اش این باشد که هیچ وقت نمی‌توانند و اتاق کافی برای خوابیدن با هم ندارند. برای همین همیشه‌ی زندگی، در حال عبور از کنار همدیگر هستند. همیشه یک بچه‌ی در حال بلوغ، مدرسه‌ای شیطان که در حال رفتن از کلاس پنجم به ششم، هست که تنها اتاق خانه را دارد. تا دیر وقت  توی هال خانه سر می‌کند یا حداقل یک لنگش آنجاست. اگر امر به خوابیدن باشد تا تمام مایعات یخچال را سر نکشد، کامش خشک است. به همین روی، این بچه عنکبوت بی‌مزه، مانع خوابیدن پدر و مادرش است.  بدین روی پدر و مادرهای خانه های پنجاه متری، تبدیل به گلهای آپارتمانی مریضی شده اند که دور از آفتاب، فقط زنده مانده اند. 

رفتن به سر کار و باروری مردان ایران 80 میلیونی

1-می‌دانید کی می‌روم سرکار؟ وقتی هوا گرگ و میش است؟ وقتی هنوز سرمای گوش بُر یا به تعبیری گداکش زمستان تیزی و تندی و تهدیدهایش را علیه روز دارد؟ وقتی آخرین زن همسایه فاسقش را راهی می‌کند؟ هر کدام از اینها که باشد خیلی زود راه می‌افتیم تا زودتر از همه توی لولیدن ، که در ایام گذشته یک مرام لولی وشی بود، به سرکار برسیم.  توسعه ی لذت انسانی، زمانی است که همه ی  زنهای نافرمان تصمیم گرفته باشند، تا آفتاب زدن کامل، طرف را در محبس خانه نگه دارند؟ زیرا که در پدیده ی زیست شناسی ساعتی یا کرونوبیولوژی، بهترین ساعت برای فسق و فجور 8 صبح است؟ 


2- یک خبری راجع به باروری مردان در سایت عصر ایران دیدم :  اندازه انگشت دست راست، شاخص باروری مردان!

که اصولا از این به بعد بسیار مواظبم توی یک جمعی دو انگشت اشاره و شصت را  با هم جمع نکنم. این علاوه شد به موارد دیگری مثل: وقتی انگشت اشاره را به سمت کسی می گیری بقیه ی انگشتها بی کار نیستند و دارند به سمت خودت اشاره می کنند. به همین مناسبت حالا نه تنها با انگشتهایمان کسی را قضاوت نمی کنیم، بلکه برای درمان ناباروری سعی در استفاده از روشهای گشاینده ی انگشتها مخصوصا انگشت اشاره و شصت خواهیم نمود. 

3 - دیشب بحث جنجالی برنامه سینمایی هفت را تا آنجا که می شد گوش کردم. به نظرم دعوای منتقد و کارگردان واقعا جانانه بود. عین آب شدن برفهاست وقتی کارگردان فیلم مستانه دیگر ابزار به درد نخوری می رسد و قرار است دیگر حسین فرح بخش سعی کند فیلم فاخر نسازد... به طور کلی جالب بود. 

4- بعضی از سایتها و وبلاگها را تعقیب - فید بینی- می کنم که خودم هنوز نمی دانم چرا وقتی چند ماه است چیزی منتشر نکرده اند و یا مطالب و روشی خسته کننده دارند هنوز دارم ادامه می دهم. یکی از اینها طوری است که هنوز فکر می کند - فارسی شکر است- برای همین دارد به روش قدما واژه سازیهای عجیب و غریب انجام می دهد : کارنما - exhibition-  نمی دانم تا به حال توی هنرهای تجسمی به نمایشگاه چی می گفتند؟ یا مثلا چطور می شود یکسری آدم جا افتاده خودشان را سوژه ی داغ و خنده دار و تکراری واژه سازی کنند. 

5- اگر جای این حاجی های ثواب جمع کن و کمک خرجی بده بودم می رفتم این زنهایی که کارگران جنس ی ایرانی مهاجر به دوبی هستند را پیدا می کردم و کمکشان می کردم. اینطوری آبروی ملی را هم می شد بهتر و بیشتر حفظ کرد. 

6- ایران بالاخره 80 میلیونی شد و به سلامتی می توان با همین ترتیب غم و غصه ی بیشتری از بی حاصلی و کارمند و پروری و ماجراجویی های اقتصادی بیشتری را نیز انتظار کشید. 

روز خوب تعطیلی

1- یک اس ام اس ناشناس می گیرم اینطوری: فلان ساعت برنامه رادیو نقد کتابمو می تونید گوش بدید، ی ی ی ی 

این یعنی مثلا دماغتون بسوزه؟ :) واقعا بعضیها به دعای شما احتیاج دارند. 

یک روز از روزهای سخت و سنگین دبیرستان، وقتی نمره های فیزیک سه اعلام شد، شده بودم 13. واقعا چرا ؟ چون به کتاب درسی اعتراض کرده بودم. نشانه اش جریمه ای بود که چند وقت  پیشش معلم فیزیک ما بهم داده بود: میری کل درس رو پنج بار از روش می نویسی. به هر صورت به یکی تقلب هم داده بودم که شده بود 18 و نیم. یکی هم یک کاره زنگ زد و پرسید چند شدم. بعد هم گفت: دلم خنک شد. اما آن یکی الان شهروند آمریکاست و اصولا آدم موفقی است و ما هم از همان بچگی ذره ای تو فکر دل خنک شدن نبوده ایم و به همین یکی تا آخرش می بالیم:)  

2- عصر جمعه ای توی ساختمان آشوب می شود. 

- تو اگه آدم بودی شوهرت ولت نمی کرد. 

: آقای نیروی انتظامی این خانوم وقتی می آد و میره اینقدر در رو محکم می بنده 

پسر سی و چند ساله ای با لهجه ی گیلانی رو به چند تا جوان و در حال توضیح به نیروی انتظامی : آقا این اصلا خونش اینجا نیست. اومده فوتبال، بعد دعوا گرفته، منو هل دادن چند نفری چسبوندن به دیوار. 


نیروی انتظامی حاوی سه تا مامور که یکی کلاش به دست دم در ایستاده است.  مثل بد خوابها نگاه می کنند. پسر نوجوان به دوستش اشاره می زند و می گوید: داداش اگه کارد می خوای هست. بعد دوستش در همان حالت بی پدر مادری و عصبانیت می گوید: نه من کاردکش نیستم. 

نمی دانم چرا هنوز صدا و سیما از این قهرمانهای الان و آینده، مستند دقیق تری نمی سازد. 


3- شب اربعین می رویم تجریش. ترکیب غلیظ سنت و مدرنیته و شبه مدرنیته را آنجا می شود دید. دافهایی که با چادر سر کردنشان آدم را می برند به تهران قدیم. بعد هم یک سری که آن اطراف زندگی می کنند و اصولا تا وقتی از صحن امامزاده صالح خارج نشده اند دست به سینه هستند. اربعینی و محزون. کمی هم به خاطر سیگار کشیدن و موزیک گوش کردن بعضی جوانها توی صحن امامزاده، مکدر می شوند ولی باز هم قدم می زنند و توی خودشان می ریزند. هیچ وقت موقع دستشویی مجبور نشده ام زنها را دید بزنم. یکی دو نفر از بچه هامان رفته اند دستشویی. این را برای این می گویم تا م بخنند. م تو دل برو، ژاپنی و قد بلند است. هنوز دوم دبیرستان توی رشته ی علوم انسانی مشغول است. می خواهد در آینده روان شناسی بالینی بخواند. م، مادرش و بقیه  ی بچه ها یک جا پیدا می کنیم تا سر پایی سیگار بکشیم. پدر م معتاد بوده و مثل همه ی داستانها طلاق و بی تکلیفی و غیره همراهش است. م توی فکر است. اینقدر شوخی می کنیم تا بیاید بیرون. مادرش یک زن دهه پنجاهی است. جوان است و به خاطر مطلقه بودنش مجبور است چادر سر کند. کل روز باقیمانده را توی سر درد می گذرانم. تلخ بودن به یک طرف، تکراری بودن و عادی شدن این دردها، هیچ وقت آدم را بی حس هم نخواهد کرد. 

عضلات صورت کاملا رنگی رنگی است

آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند  که دارد حظ فراوان می‌برد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانه‌ی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که می‌داند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در می‌آورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری می‌توانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول می‌کشید.  

 می‌شد با استفاده از تولید جرقه‌های کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزه‌ای را که توی رنگ آبی جرقه‌های یک طوری دیگر از بقیه‌ی طعم‌ها بود دوست داشتم. داشتم فکر می‌کردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبر‌های غیر قابل شمارشم کم می‌شد. درست می‌شد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمی‌کشد تا دقیقا بفهمد چی‌در می‌آورد و کجا مصرف می‌کند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچه‌مان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی  درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض می‌شود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی می‌تواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینی‌های نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همین‌ها ساده‌ترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا می‌داشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بی‌سوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشه‌ام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایه‌ها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پله‌ی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد می‌کرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و می‌شد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که می‌شد تنها  دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت می‌رفت و فکر می‌کردی در امتداد افق دارد تو را می‌کشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبه‌ای مرا به کوچه می‌کشید ومی‌خواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون می‌گذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول می‌شدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب می‌خوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد می‌شدم. همش هم پله‌های موزاییک دار از زیر پایم در می‌رفت وخودم را به سختی مهار می‌کردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب می‌رفتم پایین که  تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق می‌افتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس می‌گرفت. ولی حیف که جایی نمی‌شد ظاهرشان کرد  و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پله‌ها را گز می‌کردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعله‌ی آبی و گاهی سرخابی می‌دهد طوری که  خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله می‌کشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگین‌تر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش می‌شود. اصلا فوقش می‌روی پشت سوخته‌ات را جراحی پلاستیک می‌کنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کرده‌است و به وقتش حتی نمی‌توانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام  و نازکتر و پهن تر و بی‌شکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ می‌شود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام می‌کند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمی‌کند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادی‌تر است که مثلا پدرم خیلی حوصله‌ی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداری‌اش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول می‌کند که آره دیگه چی کارش کنیم؟ 


مجسمه سازی با عشق و حال زیادی

ما یکسری آدم بهتر بگویم تقریبا هم علاقه هستیم. یعنی یک وقتی دوست داشتیم برویم کوه یا مثلا توی یک جگرکی حسابی بزرگ یکی دوساعتی را به قول خودمان آنجا را قرق کنیم. بعدش هم همیشه دنبال برنامه‌های به قول بعضی از بچه‌ها عشق و حال داشته باشیم. این عکس عمدا زیاد واضح نیست تا کسی کسی را نشناسد. البته شاید این کار دلایل دیگری هم داشته باشد. به هر صورت این یکی که می‌بینید توی ردیف دوم ایستاده منم. همینطوری لبخند بلاهت آمیز خودم را دارم. دقیقا انگار توی پس زمینه یک شهاب سنگ حسابی دارد می‌خورد به ما و تنها کسی که واقعا خبر ندارد منم. بقیه ته خنده‌شان یک جور ناراحت و معذب هستند. البته اوضاع بعضی از دخترها فرق دارد،   یعنی آنقدر محکم به دوستشان چسبیده‌اند که اصلا برایشان مهم نیست چنین اتفاقی واقعی باشد. این یکی از آت و آشغالهای فلزی سعی می‌کند مجسمه بسازد. تازگیها شنیده‌ام که دارد ضایعات فلزی خرید و فروش می‌کند. یکبار هم آنچنان توی پارکینگ خانه‌شان محکم گفت فلان مجسمه‌ای که ساخته‌است ببینم که  واقعا ترسیدم. گفت برای کار خودش نمی‌گوید برای مجسمه‌سازی این سرزمین این حرف را می‌زند. همیشه هم در یک حالت شاعرانه به سر می‌برد که واقعا همیشه‌اش را نمی‌فهمم. یعنی سعی کرده‌ام بفهمم چطوری سر کار اصلی‌اش با دیگران یعنی آدمهای معمولی که اصلا مجسم‌هایش را ندیده‌اند و یا علاقه‌ به صحبت کردن و ارتباط با آنها ندارند، چطور سر می‌کند. به نظرم آدم لاغری نیست ولی گردش خونش سریعتر از آدمهای دیگر است. یکبار برای کنجکاوی بود یا رودربایستی از اینکه دعوتم کرده تا مجسمه‌های فلزی‌اش را ببینم رفتم توی کارگاهش. تقریبا به جز جاکفشی هیچ چیزی آنطور که فکر می‌کردم سر جایش نبود و جای کوچکی بود که تخت خوابش را گذاشته بود جلوی در. انگار کسی باید خیلی خودمانی باشد تا از روی تخت خواب که به نوعی مبلمان آنجا هم به حساب می‌آمد عبور کند. یک تخت دو نفره ولی پهن که یکی دیگر از دوستان توی عکس هم حتما به تنهایی رویش جا می‌شد. رو تختی تقریبا نامرتب و تیره‌ای هم بود. انگار بعد از یک مدتی دیگر جای پای آدمهایی که از روی تخت عبور کرده بودند را نمی‌شد تشخیص داد. شده بود شکل یک جور لکه‌ی بزرگ که از خوابیدن یک آدم به وجود آمده باشد. مثل یک فراری که هر شب تن عرق کرده‌اش را آنجا زمین می‌زند. 



توده‌ی چربی که تنها موهای تنش بین او و تخت حائل می‌شود. آدم مهربانی به نظر می‌رسید و بعید نبود به یک غریبه همچین لطفی کرده باشد. قرار اولمان به خیر گذشت یعنی دقیقا چیزی نگفتم تا هم به حساب تعریف غیر کارشناسانه به نظر برسد و یا خدای ناکرده انتقاد از چیزی باشد که سر درنمی‌آوردم. ولی دفعه‌ی بعدی هم در کار بود. باید می‌رفتم و مجسمه‌های چوبی‌اش را می‌دیدم. البته اول نمی‌دانستم چنین تفکیکی وجود دارد. یعنی فکر می‌کردم چوبی‌ها و فلزی‌ها با هم به نظر کامل‌تر می‌رسند. بعدتر گفت هر کدام مال دوره‌ای از زندگی‌اش هستند. یک دوره شمال زندگی کرده بود و آنجا حسابی توانسته بود کنده‌های چوب درست و حسابی پیدا کند و بیشترش چوبی به نظر می‌رسید. البته بازهم جرات نکردم بپرسم چی شد از شمال آمده بود و توی این دود و دم وسط شهر کارگاه راه انداخته بود. شاید اینجا فلز بیشتری به شکل اوراقی پیدا می‌شد. 

لذت عفو پای چوبه دار- مدال فیلدز ریاضی مریم میرزاخانی

1- خواهشمندم این روزها به دلیل مشغله ی زیاد، وقتی سیب می خورید، تخمهایش را میل نفرمایید.  چون به باور قدیمی ها در شکمتان اژدها سبز نمی شود. دلیلش هم این است که تخم این همه چیز را خوردیم و هیچ اتفاقی نیفتاد جز دل درد. اصلا هر موضوعی از نوع نهی از منکر محل بحث بی پایان است.  

 

2- کودک خود را قبل از آموزش فوتوشاپ، قیمت بیاموزید. مثلا به طور واقعی بداند پدرش از نسل عباس ابن فرناس نیست و خیلی سخت می تواند از بین ماشینهای‌ توی ترافیک بپرد بیرون یا اینکه مادرش هیچ وقت آنقدر نابغه نبوده است ولی حقش نیست با مدرک فوق لیسانس توی خانه بماند. 


3- هواشناسی گفته بود دیروز باران می آید. ولی خبری نبود. ما هم دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم. آسمان تهران هم همچنان خالی می بندد. 


4- لذت آبگوشت چرب و چیلی که همیشه ثابت بوده است ولی به گفته ی سایتهای خبری لذت عفو پای چوبه دار  به عنوان لذتهای اخیر این مرز پرگهر شناسایی و ثبت شده است. 


5- سالها قبل مصاحبه ای از همین مرحوم سیمین بهبهانی خواندم که: جرمم این است که عاشقانه گفته ام. بدین ترتیب مادر عاشقانه های ایرونی به رحمت ایزدی رفت. خدایش بیامرزد. 


6- علاوه بر آبگوشت چرب و چیلی و عفو پای چوبه ی دار، اخبار داعش هم پر ملات به نظر می رسد. به همین روی راویان اخبار و طوطیان نقل آثار گفته اند: داعش فلان قدر زن ایزدی را گرفته و می فروشد. خوب حالا کی این زنها را می خرد؟ یعنی خریدار چرا توی اخبار نیست؟ به نظرم این اخبار رسا نیست. 


7- وزیر علوم یعنی جناب فرجی دانا هم به جرم همکاری با اخراجی ها و فتنه گران از استیضاح شد. اما سوال این است که با رفتن فرجی دانا فتنه و فتنه گری و اصولا فتانه بودن از بین ما رخت خواهد بست؟ آیا تولید علم بر خلاف دوره ی کامران دانشجو، به صورت دستی و  پیش پا افتاده ای ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا تولیدات دانشگاه صنعتی شریف باز هم مدال فیلدز خواهند گرفت. 


8 - این روزها مجلس خاطره و خطابه درباره ی برنده شدن مدال فیلدز - معادل نوبل در ریاضیات- توسط مریم میرزاخانی داغ است. مثلا یکی از شبکه ها هم کلاس دبیرستان- آی لاو یو پی ام سی- و معلم دبیرستان مریم میرزاخانی آمده بودند تا وسط معرفی کتاب آقای معلم، از مریم میرزاخانی هم حرف بزنند. ما هم خاطره ی خودمان را نقل کنیم که توی درس فیزیک 3 با ایشان و رویا بهشتی زواره که الان فقط رویا بهشتی هستند، هم کلاس بودیم. البته ایشان خیلی  با نمک و ریزه میزه و همچنین سرخوش و بگو بخند بودند که امیدواریم هر جا هستند موفق باشند. نکته ی مهمی که از آن روزگار یادم مانده- dialing  to the past- آهان، این است که قبل از کنکور مصاحبه های این دوستان را از توی مجله چیده بودم و بارها خواندم. از اینکه دیدم بابایش ناظم مدرسه بود. یک آدم نابغه از طبقه ی متوسط. البته لازم به ذکر است که این طبقه دیگر وجود خارجی ندارد. به هر روی عده ای هم می توانند از محیط شخمی دانشگاه نیز قسر در بروند. 


9-  یک خانمی هست مال یک آقای مجری بوده که فقط باهاش می رفته صدا و سیما و می آمده. آماده ی ازدواج. در حد نو



ای قوم به حج نرفته کجایید؟

ای قوم به حج نرفته کجایید؟ 

1- زمانی حج رفتن برای ایجاد برادری بیشتر و ایجاد جمعیت و اتحاد بین مسلمانان بود. یک جور احوال پرسی پیشرفته که آدمها شانه به شانه‌ی همدیگر می‌توانستند طواف کنند. و البته قیاس مع الفارق آن همین شانه به شانه‌ی هم و گاهی معانقه کنان به مقصد رسیدن در متروست که شاید ما از آن درست استفاده نمی‌کنیم.  

2- مجلس ضربت زدن بهرام بیضایی به شکل نمایشنامه‌خوانی در حال برگزاری است. علی عمرانی را هم که مانند نقش بر سنگ کودکی ما نشسته، آنجا دارد روخوانی نمایشنامه می‌کند. اگر گرمای تنوره کش مرداد گذاشت، می‌روم. اما حیف که روزگار گذشته ربطی به گرما ندارد. 

3- این همه سال مهندسی خواندن، چیزی ته کیسه‌مان نگذاشت، ولی تا این ورقهای کناری پله برقی، از جلوی چشممان کنار می‌رود طوری قدم می‌زنیم و تسمه و قرقره‌ها را نگاه می‌کنیم انگار آمده‌ایم گردش علمی.  

4- یکی از خطیهای مسیر انگار به جای اینکه ما را آدم زبان درازی بداند، هر روز کلی محترمانه پیدایش می‌شود و اگر 5 متر آن طرف تر هم پیاده‌مان کند کلی عذر خواهی می‌کند. خلاصه اینطوری است که ریختن موی سر یک جور احترام اتوماتیک دارد که لابد سعدی هم ازش حکایتی استاندارد دارد. 

5- این قوم به حج نرفته ی هنرمند و به طور کلی چهره، روز قدس را هر چه بهتر برگزار کردند بدون هیچ نقد و مسخره ای. عشق کردم از دیدن پرچم های نقاشی شده روی صورت و بُر خوردن حسابی رنگ ها بر روی آن. 


تفریح با فیلم فرش قرمز رضا عطاران در جشنواره کن

تفریح کردن تنها چیزی است که مثل روغن کاری به حرکت جامعه و دیگر اعضای آن کمک می کند. تفریح دائمی مثل خواب خوب شیرینی باعث می شود برای تفریح روز بعد آماده شویم. تفریح یک جور رحلت در زمان حیات است که ضمیر شاد آدمی را همواره سبز نگاه می دارد. 

الف- طنز خوب شاید طنزی است که آدم بعد از چند بار دیدن و شنیدن و خواندن، به حال مولف دلش بسوزد. من اعتراف می کنم گاهی حسن عباسی را در سایت آپارات و اخیرا در یوتیوب می بینم و همین حال را دارم. 

 

ب- کف گیر که سالهاست به ته دیگ خورده است  و سینمای یتیم ما با توجه به نیاز آدمها به سرگرمی رضا عطاران را یکتنه فرستاده است سراغ گیشه. اگر دوست داشتید، وقت داشتید فیلم فرش قرمز رضا عطاران را هم اگر شد ببینید. کوله بار شخصی اش را از شوخی پر کرده و دل و دماغ مخاطب را می جوید. 


ج- دلمردگی توی تلویزیون زیاد توی ذوق می زند. رادیو هفتی ها می نشینند و کنتور می اندازند: این برنامه ی فلانم بود.  مثل بقیه ی باقیات مرز پر گهر که بعد از انتظار برای تعیین قهرمان جام جهانی فوتبال، چشمشان به دست و کمر ظریف است برای نتیجه ی مذاکرات. 


د- کسی که مسلسل را اختراع کرد به احتمال قوی یک کارمند دولتی بود. کارمندی اسیر فساد اداری بی پایان که برایش برنامه هم ساخته می شود: برنامه پایش که دیگر اعتقادی به برنو و دیگر تفنگهای معاشقه گر با تیر انداز ندارند. باید پشت هم تیز انذازی نمود. 


ه- خدا را شکر وی چت و لاین آمدند و مردم همیشه بر حق را که سالهاست می دانند و برای همین کتاب نمی خوانند، به حق و حقوق واقعی شان رساند. دیگر جهانیان هم فهمیدند ما باید از سالها پیش به چنین ابزارهایی مفتخر می شدیم.


و- برنامه ی قند پهلو مثل تمام بخشهای دیگر حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، توانسته است صنعت شعر و  مجری گری را به ترکیبهای بهتری نسبت به مجریهای قحط الرجال کنونی، برساند. این است صنعت شعری ملی در رسانه ی ملی 


ز- سایتهایی مثل تابناک و عصر  ایران نیز به این سرگرمی عمومی دامن زده اند. یعنی برای هر اتفاقی یک سری استاتوس منتشر می کنند و بعد از یکی دو ساعت مطلب را از روی سایت بر می دارند. استاتوسهایی از علی شریعتی و دیگر حرفه ای های شبکه های اجتماعی. 


تنها بخش غیر قابل تحمل این اکوسیستم افسردگی، تفریح و فراموشی و تفریح، همانا مجری عسلی برنامه ماه عسل است که تصوراتی قوی از ایفای جواب به استاتوسهای فیس بوکی، در رسانه ملی دارند. 


پ.ن: برای همین زندگی یا زندگی بعدی باید جادوگر بود و الا با این روالهای عادی زندگی هیچ اتفاقی نخواد افتاد. 

از پوست نارنگی مدد- جرایم فارسی

الف – بعضی واژه‌ها اصلا فارسی‌اش جرم ساز است. مثلا اگر بگویید ماء شعیر، قطعا یک آدم مثبت، اهل خانواده و متعهد هستید. اما زمانی که می‌گویید آب جو، معلوم است که تبدیل به شتر نجاست خوار شده‌اید. یا بعضی بخشهای متون دینی: خلق من ماء دافق  اگر روزانده خوانده شود، به همین صورت دینار و درهمی، مشکل ندارد اما امان از وقتی که تسعیر به ریال شود.  مشکلات عمده‌ی ما را دو یا چند برابر می‌کند. همینطوری بگردیم، کلی عبارت وازکتومی منش هست که اصلا قابل تبدیل به فارسی نیست. 

 

ب- توی اکثر خانواده ها یک ارثیه ای هست که به اما و اگرهای پدر بزرگها و درصد - زیر حد کُری- به مادر بزرگها مربوط است. اغلب دایی و عموها هم سالهاست با وعده های وکیلشان دنبال زمین آبا و اجدادی شان هستند. این زمینها اگر به نوه ها برسند یا سهم خردی از ان نقد شود، زندگی را از این رو به آن رو می کند، مثل داستانی که معلم ریاضی ما درباره ی ابعاد ستاره ی دنباله دار هالی می گفت، اگر گوشه اش به زمین بگیرد چنین و چنان خواهد شد. بعدها دیدیم که این ستاره ی دنباله دار با همه ی کمیابی اش هیچ کاره است و رد شدن از دمش اصلا برای سلامتی و سرگرمی، مفید هم هست. به همین روی ستاره ی دنباله دار  تنها هیجانش برای همان ترانه های ابی است و بس. ارثیه های راکد را هم هنوز کشف نکرده ام ولی لابد برای مهمانی های مهم خانوادگی، بهتر از تلویزیون تماشا کردن است. 


پ- ارثیه های کودکی برای آدمی جذاب است. به قول دکتر صدر فوتبالی سینمایی، ما عاشق گذشته ایم. برای همین هم امروز سامان داشت درباره ی خوابهای کودکی اش حرف می زد. خواب کودکی آشفته نیست. خواب کودکی فقط صدای لالایی است لابد و تصویرهایش هم همه ملو است. این قدر که سامان اول حرفش گفت: خوابهای کودکی نه صدا دارند نه تصویر. 
لابد خوابهای کودکی کاملا تایپوگرافی و وحی گونه هستند.  

ت- سامان می گوید: من در خودم استعداد زیادی در اختراع کردن می بینم ولی متاسفانه اگر کاری نمی کنم برای این است که مردم ما لیاقتش را ندارند.  این را می گوید و شروع می کند قدم زدن توی اتاق. سیگارش را هم پیدا می کند و می کشد. شبیه آنهایی است که توی جشنواره خوارزمی دیپلم افتخار می گیرند ولی اصلا اختراعاتشان را نمی فرستند جشنواره. 

روایتهای من و سامان -1

1- سامان می رسد و تعریف می کند: طرفهای منیریه بودم. هم گرسنه ام بود و هم دوست داشتم سیگار بکشم. رسیدم به یک آقایی که پیراهن سفیدی پوشیده بود و خیلی معمولی و خوب به نظر می رسید. ازش پرسیدم: اینجا آدما چه جورین؟ 

- ینی چی؟ 

: ینی میشه سیگار کشید؟ 

این را گفتم. اون آقا هم اخم کرد: می دونی اینجا کجاست؟ اینجا نزدیک بیت رهبریه. 

خوب من فکر کردم بانک یا پمپ بنزینه. 

بعد ما هم رفتیم و سیگار نیمه خاموش را انداختیم توی جوب. 

سامان واقعا جلوی بانک ارتباط با ماه رمضون داره؟ 

 2- گاهی وقتها مردهای بی دانه، قابل ترحم هستند و  جنس مخالف را بیشتر جذب می کنند. مردی قد بلند و معمولی هست که تنها یک چیزش به نظر غیر معمول می رسد. شاید این قد بلند قرار و مدار اولیه اش نبوده و برای همین همیشه در برخورد با همه و به خصوص جنس مخالفش خمیده است. ترحم جو است و از بیرون به نظر موفق و کامروا می رسد.


3- کارلوس کی روش عزیز بیا برگرد. مربی بمون. اصلا ملت ایران اون رو یه چیز دیگه صدا میکنه، شما برگرد


4- وضعیتی شده است که به عنوان مثال یک دوست ما که اهل مسابقات برنامه نویسی ACM بوده اند و صبح تا شب تی شرت مسابقات تنشان بوده، الان رضایت داده اند به اینکه استخدام بانک باشند و به عنوان کارمند بانک فعالیت کنند. 


5- کارگرها دارند از صبح داربست فلزی را جمع می کنند. یکی آن پایین همه ی قطعات ریز و درشت را می ریزد پشت نیسان، لوله های بزرگ را مثل نی نوشابه از همان بالا ول می کنند توی شن. لابد تمام این مراحل جمع کردن نما و این شن اضافی باید پشت سر هم باشند. توی کار هیچ کدامشان کلاه ایمنی ندارند و اصلا به نظر خنده دار و سوسولی و هزینه ی اضافی است.