یکی از اصول اولیهی برقراری ارتباط موفقیت آمیز و هماهنگی ذهنی آدمها در دیار غربت و البته اینجا در بین جوانهای ایرانی مسالهی استفاده از give me five در زمان درست آن است. به نظر چنین تاریخچهای میتواند برای این عبارت وجود داشته باشد. تا سرد نشده مرور میکنیم:
1- زمانی که مامان یکی از گروه بش قارداش- 5 برادران- در حال دست وپنجه نرم کردن با وضع حمل بود، رو به آسمان کرد و گفت: Give me five
ادامه مطلب ...
توضیح درباره این بخش:
اینجا یعنی واقعا خودم هم بعد از سالها نمی دانم کجا، شاید به حرکت دقیق الکترونها بین پروتونهای فونت و دم و دستگاه یک سایت یا وبلاگ واقف نیستم، قرار است بخشی طنز، درباره باورها و خصوصیات جمعی خودمان داشته باشم. تاریخچه تقریبا همه چیز ، این قسمت دارد درباره عبارت - آقا مخلصیم - حرف می زند و به نظر مصادیقش را بیان می کند.
حتما منتظر نظرات شما هستم.
1- اولین باری که توی دانشگاه امتحان میداد فکر میکرد دانشگاه هم مثل دبیرستان جای راحتی برای امتحان دادن است. امتحان که تمام شد بلند شد به بچههای دور و برش که خیلی مشغول نوشتن بودند و حتی یکیشان برگه اضافی خواسته بود نگاه کرد. زیاد مشکوک نشد. از دور استادش را دید که داشت میخندید. برگه را که داد با صمیمیت هرچه تمامتر و لبخند زنان گفت: استاد مخلصیم.
2- شب قرار بود برود خواستگاری. بابای طرف را اصلا ندیده بود. داشت برای دوست دخترش تعریف میکرد که امروز دوبار از سر و ته کوچهشان که رد میشد، از یک پیر مرد شیک پوشی که توی لگنش نشسته بود بد سبقت گرفته است. موقع پیچیدن هم خیلی خونسرد به طرف گفته بود لگنش را جمع کند. شب وقتی با گل و شیرینی پشت در خانهی دختر ظاهر شده بود هیچ چیزی نداشت بگوید. سرخ شده بود و گفته بود: آقا مخلصیم.
این بار در اقتصاد آنلاین سخنرانی دکتر رنانی در اصفهان را منتشر کرده بودند. متن سخن رانی زیبا و راهگشای دکتر رنانی درباره تحلیل وضعیت اقتصادی ایران می توانید از اینجا بخوانید.
بند بند این یادداشت برای خیلی از مدیران ما آموزنده و تامل برانگیز است. بنده وقتی این یادداشت را دیدم یاد درد خودمان در دنیای ادبیات افتادم.
ادامه مطلب ...
نمی دانم باید از چه کسی عذر خواهی کنم. ولی شما بگیرید بابت این روزهای اخیر و سوتیها و دورهمیهای جوشنده و پاینده در این مرز پر گهر از هر پیشگاهی که شما مایل بودید، عذر خواهی می کنم. به طور خلاصه:
1- وزیر مسکن، راه، کف و سقف
1-1- طرح مسکن مهر را در فاز فلان متوقف خواهیم نمود- آخر چرا؟
گاهی دلم برای تدریس و ارتباط چهره به چهره با آدمهای تیز هوش تنگ می شود. البته آموزش و یاد دادن تعبیرها همیشه لازم است. برای نمونه :
میانگین ها را از دبیرستان آموخته ایم.
می دانیم میانگین حسابی یعنی جمع دو عدد تقسیم بر دو و همچنین می دانیم میانگین هندسی یعنی جذر حاصلضرب دو عدد.
میانگین هارمونیک اما به شکل زیر تعریف شده است:
خوب حالا تعبیر این نوع میانگین خیلی مهم است.
مثلا بحث سرعت متوسط را یادتان هست؟
اگر ماشینی مسافتی را با سرعت X1 مسیری را طی نماید، بعد به اندازه همان مسافت با سرعت x2 و ... سرعت متوسط همان میانگین توافقی یا هارمونیک سرعتهای یاد شده است!
پ.ن: مدرسه هر روزش خاطره است چه دانش آموز باشیم و چه معلم مدرسه، مثل ایرانی بودن، عاشق گذشته بودن و خاطره ها هستیم.
یکی از سوالات دائمی برایم - نوخوانی - و علاقه به خواندن جدیدترین هاست. اصلا این موضوع فقط به خواندن مربوط نیست. ولی به طور محدودتر، خواندن آخرین کتاب، آخرین یادداشت. استفاده از آخرین محصول فرهنگی، مساله ای پر رنگ است.
انگار ذهن آدمها خیلی اتوماتیک یک دلیل عقلانی در آخرین نسخه ها می بیند که واقعا برایش بهترین به نظر می رسد. یعنی هنرمندها در طول زمان نشسته اند و تمام موتیفهای ادبیات را به بهترین ترکیب ممکن از محتوا رسانده اند و حالا دارند آنرا به خواننده ها عرضه می کنند. حتی به طور دقیق تر محصولی را پیشروی مخاطب می گذارند که مجموعا بیشترین دیالوگ را با مخاطب بر قرار خواهد نمود.
به همین دلیل هم هر روز آلزایمر نوخواهی، چتر خاکستری اش را روی ذهن مخاطب پخش می کند. دستهایش را می گیرد و هر کجا بخواهد می برد. شاید ببرد توی یک سایت جدید، تا به نظر آخرین و بهترین خوراکها را بهش بدهد. یا بنشاند روی صندلی یک تئاتر آخر، تا با جدیدترین اجراها و رونویسی ها و بازنویسی ها دوباره آشتی کند و ...
اینطوری، ادبیات و هنر به صورت لخته های پراکنده ای بر دامن شهر پخش می شوند و در نگاه مردم، بیگانه، مزاحم، از سر شکم سیری، فانتزی، باری به هر جهت و در یک کلمه غیر قابل دریافت خواهند بود.
اما به نظر چاره اش شاید این باشد که در نحوه آموزش هنر تجدید نظرهایی اتفاق بیفتد، رسانه های مجازی به بهترین وجه بتوانند روی عمیق شدن دیدگاه هنر آموزها و هنر ورزها بیشتر کار کنند. حتی به روشی خیلی غیر دموکرات، تمام راه های پراکندگی و هول بودن برای پیمودن یک روزه ی دنیا را مسدود نمایند.
به نظر این وظیفه می تواند از عهده متولیان، یعنی پیرهای هنرمند بر بیاید. شاید بدیهی باشد ولی به راحتی می توان دید که خیلی ها در عمل هنر را چشمه ی زاینده ای می دانند که بایستی پیرانش را دور ریخت.
پیراهنهای مندرس را از هم درید و همیشه دیدگاه های نو را از ابتدا پایه ریخت. نکته اینجا نیست که تجدد خواهی، لازم است یا نه! نکته ی اصلی به نظر این خواهد بود که آیا تجدد خواهی برای نسل جدید هنر، نیاز به ظرف نوتری دارد؟ یا وجود ظرف نوتر، یعنی بستر فضای مجازی، باعث این خواهد شد که جریان نوخواهی به شکل مسخره ی بی دست و پای امروزی اش شکل بگیرد.
به طور خلاصه و به قول این موسسات آموزشی که همیشه جلوی چشم ما- یعنی از زن خانه دار گرفته تا پیر مرد 78 ساله - هستند، کافیست مامانی شوید! و بهترین و به روزترین باشید!
اولا اینکه ما خیلی اینکاره نیستیم ولی تا به حال دیگر اغلب دوستان مستحضرند که خودرو سازی نماینده انحصاری ظلم و ستم دولتی و یکی از اهرمهای مهم جمع آوری نقدینگی از مردم است.
امسال هم وضعیت بودجه دولت یک سوم مقدار مورد نیازش است که آن هم در صحت وجود و معتبر بودنش هزار تا جای تردید وجود دارد. به همین سادگی همه ی این حرفها نتیجه اش این شده است که صدا و سیمای همیشه گرامی سعی نموده است تا با استفاده از تمام توان خود، بخش خصوصی را به جای سفته بازی و صرف سرمایه های در بازار سرمایه، خرید و فروش طلا و احیانا خدای ناکرده دلار، به طرف سرمایه گذاری در تولید سوق دهد. اولین جایی هم که جذابیت و سادگی و ملموس بودن صنعتش، در مقایسه با پتروشیمی و غیره، وجود دارد بحث سرمایه گذاری در خودرو سازی است.
خوب اول باید بابت 8 سال ندانم کاری عذر خواهی نمود. ولی نکته خنده دار این است که صنعت انحصاری و فرمایشی خودرو چندی قبل به تصویب و دستور آقایان، مجهز به بسته ی درمانی به نام - شورای رقابت- شد که کارش قیمت گذاری و کلا به کار گیری روشهای مالی و مارکتی در سطح حاکمیتی و به منظور ایجاد رقابت!! در بازار تولید خودرو و در بین همین خودروسازهای داخلی است.
جلسه با حضور همیشگی دکتری حیدری - جان! - و خیلی دیگر از دوستان به صورت زنده پخش شد.
اول ماجرا کاملا خوش و خرم و با سلام و صلوات ولی چماق در جیب به پیش رفت. بعد از آن یک جور دعوای زرگری اتفاق افتاد که ماحصلش تاسف انگیز است.
تاسف عمده به خاطر ضعف بنیه ی گفتگو بین مدیران ماست. به همین دلیل با اینکه طراحی به سمت یک جور صلح و صفا به نظر می رسید، اما نتیجه ای جز نمایش خلاصه ی دعواهای سالیان، این دوستان نداشت. نمی دانم چقدر چنین دعوایی می تواند ساختگی باشد، ولی اگر هم فایده ای برای ساختگی بودن آن متصور شویم، یک جور اعتمادسازی و شفاف سازی است، که در شبکه اول سیما، با شماره اس ام اس 300001 با وله های مناسبی از دوره پیکان قدیم اتفاق افتاد!
خیلی آدم بزرگ و موثری نبودیم ولی به عنوان کارشناس در دوره ی 8 ساله ی دکتر زیاد این طرف و آن طرف کار کردیم. دوست دارم یک دل سیر از عدم کارشناسی ها، مدیریتهای دسته سوم و نابالغ تصمیم گیری مدیرهای دولت دکتر احمدی نژاد بنویسم.
توی این پست بخشی از تجربه ام در بخش مسکن را خواهم نوشت.
یک زمانی جلسات کارگروه مسکن را می رفتیم که در آن تمام نهادهای تاثیر گذار در حوزه مسکن شرکت داشتند. مثل خیلی از جاهای دیگر، آقای دکتر به روش هیاتی یک بنده خدایی را به عنوان نماینده در این کارگروه، مدیر کرده بودند. باقی قصه به طور خلاصه این بود که برخوردها تند و دستوری و بی قاعده و گاهی وقتها با دادن امتیاز به صاحبان مجموعه ی موثر بود. یعنی لابی سطح بالایی که اصلا به ذینفع، یعنی خریدار مسکن ربطی پیدا نمی کرد.
به عنوان نمونه یک جلسه برای قیمت گذاری ملک در استان تهران و با استفاده از آیتمهای سازمان مالیاتی قرار شده بود یک راهکار ارائه شود. بنده راهکاری را که آماده کرده بودم به صورت پرزنتیشنی برای جلسه بردم کارگروه مسکن. رییس اتحادیه مشاورین املاک، نماینده سازمان مالیاتی، نماینده وزارت بازرگانی و ما و یک سری در حدود 10 نفری بودیم.
ادامه مطلب ...
این روزها بحث زیادی سر این موضوع هست که کار روحانی سخت است یا غیر ممکن و تقریبا وزن امیدواری و ناامیدی در بین نمونه های اطرافم مساوی است.
یکی از بارزترین افتضاحات جناب دکتر در زمینه افزایش نقدینگی به میزان 4 و نیم برابر در سالهای اخیر و کاهش سود بانکی، به شکل موجود باعث شده است تا جذابیت سرمایه گذاری به سمت خرید و فروش دلار، سکه طلا، بورس و در یک کلمه سفته بازی بسیار بیشتر شود. به همین دلیل ایشان با افتخار افزایش 7 برابری بازار سرمایه را به عنوان نقطه قوت دولت سابق می داند...
این حرفها بماند ولی مهمترین چیزی که برای روحانی سخت است، تغییر فرهنگ کسب و کار و در حقیقت رشد بخش بزرگی از جمعیت کشور در فضای 8 سال تولید منفعل در دوره احمدی نژاد است. به نظر بنده آثار جبران ناپذیر عدم گرایش به فعالیتهای تولیدی، مهمترین مانع برای حسن روحانی در مدیریت اقتصادی کشور خواهد بود. واقعا اوضاع به این سرعت قابل تغییر به سمت تولید نیست. بستر تولید یک پیله ی ابریشمی ظریف است که ریشه های مشخص و معلومی در هر فرهنگ کسب و کاری باید داشته باشد.
به عنوان نمونه عملی هنوز باور نمی کنم کسی که طعم انواع بن کارمندی و وقت آزاد و جلسه های متوالی دولتی را چشیده باشد به همین راحتی در صف توابین قرار بگیرد، توطئه گری و رانت و لابی و دو رویی متکثر و عمیق را فراموش کند و فرهنگ موثرتری از جنس ایجاد ارزش افزوده را حاصل نماید.
امیدوارم دولتمردان این کابینه بتوانند از تجربه های گذشته ای که دارند، کشوری با بلوغ 35 سالگی را به آنچه در شان ایرانی است برسانند.
close encounter of the third kind 1977
استیون اسپیلبرگ
یک فیلم با حضور فرانسوا تروفو
با بودجه حوزه هنری هالیوود
استیون اسپیلبرگ اگر خدای ناکرده در ایران بزرگ می شد و اصلا با هزار مشکل فرار مغزها به هر صورتی شده در ایران می ماند، قطع و یقین بدانید الان مدیر حوزه هنری سازمان تبلیغات می شد. استیون اسپیلبرگ همانطوری که می دانید تقریبا مسئولیت ساخت فیلم های سفارشی در هالیوود را به عهده دارد. به عنوان نمونه از همان سالهایی که شروع به ساختن فیلم فهرست شیندلر نمود چنین ارادتی را نسبت به بخش سفارشی سینمای هالیوود نشان داد. او بعدها ساخته های بیشتری در زمینه ی مکتب خودش یعنی سفارشی سازی دارد که شما می توانید از نزدیک ترین صفحه ی ویکی پدیا دریافت نمایید.
پ.ن: فردا پس فردا اگر پست نگذاشتم، احتمالا از طرف شرکت رفتم فضا. به هر حال این روزهای گرم و خسته کننده در تهران لازمه ماموریت فضایی بریم
شاید ماه رمضان برای هر کسی معنی متفاوتی دارد. ولی برای یک عده که مقدارشان کم هم نیست و حتی می توانند مجری تلویزیونی باشند، ماه رمضان با آش رشته و حلوا و شله زردش معنی می شود.
به نظر توی ماه رمضان چند مدل جا به همراه غذا هست که برای فرار از گرمای تابستان می شود آنجا رفت. البته اطلاعات بنده محدود است. منتظر نظرات سازنده شما هستم.
1- شله زرد کوه سنگی مشهد
2- آش سبزی و تره حلوای شیراز
3- حلوای هویج، حلوای گویماخ ارومیه
4- آش آبغوره و سوپ خامه تبریز
5- حلیم شیر و حلیم عدس اصفهان
به نظرم هنوز قبل از اینها ملت ترجیح می دهند توی همین دود زای تهران منوهای اسپانیایی و فرانسه و ایتالیایی را تجربه کنند و در اولویت بندیهایشان، به روز به نظر برسند.
یک وقتهای زیادی منظره ی آدمهای بد به هر نحوی- دروغگو و بی وفا و بی مسئولیت و ... - همیشه آزار دهنده بود. حتی وقتی توی تنهایی ام داشتم نیمه تاریک آخر شب یا اول صبح را می گشتم. همه شان می آمدند و یک لگدی به هر کجا می رسید می زدند یا بر عکس عین آدم کوچولو یی توی دستم از زمین بلندشان می کردم و دست و پا زدن و در گوشی توطئه کردنشان را می دیدم.
الان ولی اینقدر زیاد و دولتی و رسمی شده است که حتی توی تختم هم احساس امنیت نمی کنم. تکه ای از آسمان لای پنجره و بین ساختمانهای به قصد خالی گذاشتن و سفته بازی ساخته شده است. بعد وقتی با موزیک گوش کردن سر و صدای همسایه را ندید می گیری، شروع می شود.
اغلب وقتها همانجا طاقباز می روم توی پنت هاوس یکی دو تا کوچه آن طرف تر.
زوج نه چندان جوانی، مثل همین سریالهای تلویزیونی دارند لبخند می زنند که ثمره این همه دویدن و کار کردن و خفت کشیدن توی جوانیشان را قرار است بدهند و بنشینند اینجا. اما صاحب خانه خیلی از وقتها سر همان یکی دو میلیون ناقابل، معامله را به هم می زند. از کارمندهای امیدوار که دو نفری پشت به پشت هم کار می کنند خوشش نمی آید. عشق و عاشقی اینطوری به نظرش حال به هم زن می رسد. شاید مشتری بعدی را بشود قبول کرد. به نظر نباید زیاد پول را توی ساخت و ساز خواباند.
نمی دانم کم کم حس می کنم یک دلیلی داشته است. سی و چندسال است پرویز تناولی همان هیچ را می سازد. این همه مدت لابد دلیلی داشته است. شاید همان تکه آسمانش لای دیوارهای آپارتمان های وام دار و بی وام و دوبلکس و کف سرامیک گیر افتاده بود. بد خواب بود و تصمیمش این بود که به هیچ چیزی فکر نکند.
یکی از نظریه های مهم که به نظرم به شدت موارد متعدد کاربردی آنرا دیده اید. بالغ نبودن کارمندان دولت است. قاعدتا چنین مواردی به طور بدیهی استثناء دارد- روی گل همکاران سابقم را در کلیه نقاط و اجناس- می بوسم.
یک تعبیر سردستی این حرف، وجود همه چیز آماده برای یک زندگی کم فراز و نشیب تر از لحاظ مالی برای کارمندها و در مقایسه با کاسب و بازاری و افرادی است که در بخش خصوصی مشغول کارند.
این نکته شاید تکراری باشد. ولی به نظرم موضوع بالغ نبودن روحیات کارمند دولتی یک پارادایم به شدت نسلی نیز هست. بدین معنی که شرکتهای خصوصی نیز بنا به درک مدیر عامل محترم و یا در حالت کلی تر ساختار مدیریتی مجموعه دارای دو دسته ی کاملا - از دولتی بدتر - و از - دولتی بهتر- هستند.
1- قسمت زیادی از مشکلات مربوط به آموزشهای فرهنگی و هنجاری لازم است که به طور کلی متناسب با زندگی تا زیر گردن Under ground ملت ما نیست. زمانی که دو جنس متفاوت نتوانند تصویر روشنی از ارتباط در حالت کلی داشته باشند. در حالت نه چندان جرئی تر همکاری نیز نمی توانند مسیر درستی را طی کنند. یا به تعبیر عامیانه خیلی پسرخاله و رفیق می شوند و یا تا آنجا که ممکن است از هم پرهیز می کنند.
2- به خاطر نبودن موضوع مهمی به نام اعتماد در کلیه ی سطوح اجتماعی، شما هر رفتاری که جامد و قابل اتکا بودنش منوط به داشتن اعتماد است را در نظر بگیرید. به همین سادگی تمام ارتباطهای ممکن در این زمینه تبدیل به ارتباطی ظاهری خواهد شد که فقط چشم بصیرت بین آدمهای تیز هوش می تواند نا بسامانیهای ممکن را برطرف نماید.
راهکار قابل تامل:
تیترش خیلی جدی و بزرگ است ولی برای اینکه دوستان ما no picture حساب نکنند، به نظرم از این مسایل به سادگی نباید گذشت. چون این موارد خیلی وقتها زیر بنای دو اثر در شرکتها می شود:
1- بد سلیقگیهای مدیریتی در ایجاد تفریح و سرگرمی های آنچنانی مثل استخر و شام و دیگر مزایا که کیسه کارمند پروری را پر می کند و به نوعی صورت مساله را در اغلب موارد پاک می کند.
2- اختلافات جدی و موضع گیری های اساسی تر برپایه ی نداشتن بستر مناسب گفتگو
و اما به نظر و تجربه بنده ساده ترین راه گفتگوی کوتاه و موثر و بدون دخالت در حوزه های خیلی فردی کارکنان است. که به نوعی قرار است اختلافات هنوز سامان نیافته را پیشگیری نماید.
شرکتهای حرفه ای معمولا برای جلوگیری از بروز چنین اتفاقاتی سعی می کنند برنامه آشناسازی پرسنل را برای کارکنان در نظر بگیرند که برنامه ای بسیار جدی و به ظاهر ساده است. به عنوان مثال بنده در شرکتی چنین برنامه ای را از سر گذراندم. آن موقع فکر می کردم خنده دار است که تلفن زدن توی شرکت را از روی جزوه و چک لیست یاد بگیرم ولی الان که پیرتر شده ام احساس می کنم وجود این قالب جمع و جور از برنامه ها در شرکتها باعث می شود، با کمترین دخالت مدیریت، فضای دولتی از سر کارمندهایی که چند صباحی کار دولتی کرده اند، بیرون برود و همه در یک سرنوشت با هم شریک شوند.
پ.ن: اخیرا بعد از مدتی که کار تمام وقت نمی کردم. در شرکتی مشغول شده ام. شرکت کوچکی است. از مشکلات عمده ی شرکت نبودن فضای تعامل حرفه ای است. ساده ترین دلیل این امر سابقه ی برخی از بچه ها در یک سازمان دولتی است. سابقه ای مبنی بر مبارزه ی دائمی برای خنثی کردن انواع توطئه های دشمن.
به همین دلیل یکی از بزرگترین کابوسهایی که همیشه همراهم بود دوباره سر باز کرده و بدترین قسمت ماجرا این است که قسمت زیادی از این عدم بلوغ رفتاری، روی سنگ قبر نسل حاضر حجاری شده است. تبارک الله
جملات قصار مدیریتی
1- . یک مرد تا زمانی که صحبتهایش را انکار نکنید حرفی نمیزند!
2- روش جوک گفتن من این است که واقعیت را بگویم. واقعیت خندهدارترین لطیفه دنیا است.
3- وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش میگذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
4- عده کمی از مردم بیش از یک یا دو بار در سال فکر میکنند. من با یکی - دو بار فکر کردن در هفته برای خودم شهرتی دست و پا کردم.
5- مرد خردمند سعی میکند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفتها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد.
6- ما از تجربه کردن میآموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمیآموزد.
7- اگر وقت کافی باشد هر چیزی برای هر کسی دیر یا زود اتفاق میافتد.
8- اگر در موزه ملی آتش سوزی شود، کدام نقاشی را نجات خواهم داد؟ البته آن را که به در خروجی نزدیکتر است.
9- تنها کسی که با من درست رفتار میکند خیاطم است که هر بار که مرا میبیند، اندازههای جدیدم را میگیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیدهاند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.
10- در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت میخواهد نرسی و اینکه برسی!
11- انسانهای خوشبین و بدبین هردو برای جامعه مفید هستند، خوشبین هواپیما را اختراع میکند و بدبین چتر نجات!! 12. وقتی چیزی خندهدار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جست و جو کنید!
حرف از پرنده و پرواز زمان فروغ فرخزاد خیلی مد بود. شاید هم همیشه متداول بماند اما روایت ما از پرنده و پرواز طور دیگری است.
روبروی باغ انگلیسی قلهک – پیر زنی با مانتو و روسری سیاه عصا زن توی عرض کوچه ایستاده است. به نظرم توکای سیاه پوشش هم دارد با نوک نارنجیاش نرمی آسفالت داغ را امتحان میکند. برایم عجیب است که حیوانات هم میتوانند مثل لاستیک ماشینها اینقدر با آسفالت دوست باشند. پیر زن صدا میکند:
مادر! بی زحمت بیا این پرندهام رو برام بگیر.
: مادر من اگه اینقدر سوژههای عجیب داشتم میشدم عباس کیارستمی. بذار برم اصلا من توی خیابون، دربست هم نمیتونم بگیرم.
- مادر من ازت یه چیزی خواستم میدونم سخته! عجیبه! ولی خواهش میکنم.
دوباره میدوم آن سمت. ماشینها به صورت قطع نشدنی از توی کوچه میآیند بیرون. اینقدر شرمنده میشوم وقتی میبینم این همه ماشین شاسی بلند دلخوش این هستند که این کوچه را خیابان صدا بزنند. ولی کاری نمیتوان کرد. میترسم خیلی خم شوم و ماشینها حتی مرا هم نبینند و اتفاق بدی برایم بیفتد. به هر حال پرنده مردنی است. ولی به طرز عجیبی پرواز را فراموش کرده است. دارد تاتی تاتی مثل اینکه روی یک چنگال سیاه فلزی و فنری بپرد، میرود دورتر. خیلی مودبانه جاخالی میدهد. پنج شش باری این کار را انجام میدهم. خسته میشوم. ابروهای بور پیر زن هم بالاخره به رحم میآیند و از خیر پرنده میگذرند. البته پیر زن بر میگردد و خیلی جدی برایش خط و نشان میکشد. آدم بعد از باز نشستگ کلی زبان غیر آدمیزادی یاد میگیرد. دوست دارم همانجا توی یک کباب ترکی ساده با پیر زن بنشینم و ازش بنویسم. به نظرم جوانیاش خیلی زیبا بوده که الان ته ماندهی شیکی توی برق خاکستری نگاهش هست. چشمهای میشی که هنوز آدم را جابجا میکنند. ولی به نظرم چیزی نیست که کسی نداند. پرنده چه مردنی غیر مردنی پرواز یادش رفته است.
سیلی خوردن از واقعیتهایی که در یک اثر ادبی مطرح میشود. و اینکه ستایش آدمها برانگیخته می شود، یک جور درام- طنز را همراه خودش دارد. به خصوص این موضوع در واکنش آدمها به صحنهی تئاتر، ملموس دیده خواهد شد. آدمهایی که اصلا اسیر غرابت و همچنین واقعی بودن اثر میشوند، طوری که در نهایت عمق لازم را بعد از روزها و هفتهها، ممکن است دریابند و دوباره بهت زده شوند. مثل کسی که برای مدت کوتاهی به زیر آب فرو برده شده و در حالت نزدیک به خفه شدن دارد زندگی خودش را روی سطح، می بیند.
این خاطره ی نزدیک به خفه شدن یک جور منظم کننده و فشرده ساز ذهن است. طاقت فرسا بودنش را که پشت سرگذاشت، ساحل سلامتش یک جور سبکی دارد. یک جور لذت ادبی. ...
هر چند روز یک بار که خواندن و نوشتن را فراموش می کنم می بینم کلی عصبی و خسته شده ام. همه چیز حتی کوچکترین چیزهایی که می شناسم برایم مشکل ساز و بزرگ به نظر می رسند. اما با شروع خواندن و نوشتن بوی خوشی می شنوم که از روی زمین بلندم می کند. مثل پدر بزرگهای فرزانه و خردمند که هزارتا تجربه در زندگی شان داشته اند می توانم گوشه ای بنشینم و مزمزه کنم. انگار به ریشه ی کوه ها وصل شده باشم. عمیق ترین صداهای دنیا را می شنوم. دریغ از روزگاری که آدمها را از ادبیات و داستان جدا می کند. آدمی که از دنیا سیلی نخورده است هنوز کامل نیست ولی آدمی که سیلی خوردن کسی را توی داستان می بیند، عاقل شده است.