360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بسته‌ی شنبلیله-بخش اول

شوهر خاله‌ی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح می‌دهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمی‌رویم مرحله‌ی بعد. اخیرا می‌بیند با ورودش فضا خیلی ساکت می‌شود، خودش سعی می‌کند سوال بپرسد؟

- مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال توی یک شرکتی کارکنند چیست؟

- پاداش آدمهایی که در زندگی‌شان استراتژی دارند، چیست؟

عکس: سرکارخانم نسیم بهاری
عکس: سرکارخانم نسیم بهاری

اخیرا سایتی هم زده است و کلی بسته‌های مدیریت کسب و کاری برای علاقه مندان معرفی کرده است. حتی برای بعضی بسته‌ها قیمت هم توی سایت زده است. یک روز آمد و همه را برایمان تشریح کرد: بسته‌ی اسفناج که به زیر ساختهای مدیریتی یک سازمان کمک می‌کنه. خیلی از شرکتها از این بسته‌ی اسفناج بردن.

بعد دست کرد توی کیفش و بسته‌های دیگری که حاوی کاتالوگ و دی وی دی بود چید روی میز. پدر منتظر بود همه چیز برگردد سرجای خودش تا بتواند دوباره شبکه‌ی ورزش‌اش را تماشا کند. خاله هم دندان غروچه می‌رفت ولی شوهر خاله تدبیر دار و امیدوار ادامه می‌داد: یه سازمان مثل یه بدن میمونه. سر داره پا داره دست، قلب، حتی آپاندیس داره که باید به موقع جراحی کرد. خاله توپش ترکید و گفت: آره دیگه. پارسال شب عید یه شرکتی آپاندیسش ترکید، عمل کردن حمیدخان و در نتیجه شوهر خاله بیکار شد.

شوهر خاله خم به ابرویش نیاورد و گفت: کم کار شدم. بعله بچه‌ها کم کاری اونم شب عید خیلی خوبه. برای آدم فراقتی پیش میاره که سازمانش رو مهندسی مجدد کنه. BPR. همه چیز رو بریزه بیرون و از نو پستهای جدید بده. به پا بگه از این به بعد فقط دوچرخه به دست بگه سخنرانیهای پر حرارت با زبان بدن عالی و اما مغز، مغز باید خوراکش مغز باشه. البته شوخی کردم.

همینجا می‌خندد و ما مخصوصا پدر و مادر که بیشتر مات و مبهوت هستند، حالا اجازه پیدا می‌کنند بخندند. شوخر خاله مکث می‌کند تا حتی و من و ماری شیمل هم لبخند ریزی بزنیم. شوهر خاله ادامه می‌دهد: واقعیتش اینه خوراک مغز فقط به درد بنایی می‌خوره. در ضمن ما که ضحاک نیستیم.

دوباره خودش می‌خندد. من دارم فکر می‌کنم ضحاک چیه؟ خاله گره روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند چون گشت ارشاد حتی توی فکر ما هم لانه دارد. بعد بلند می‌شود به مادر اشاره می‌زند که بروند توی آشپزخانه تا چایی بریزند.

شوهر خاله ادامه می‌دهد: بچه‌ها اگر خواستید در آینده می‌توانید مشاور مدیریت بشوید. یعنی بروید به سازمانها و شرکتهایی که خدای ناکرده توی گل مونده‌ان کمک کنید.

ماری شیمل می‌پرسد: مثلا چه کمکی؟ اونا خودشون مدیر و ناظم دارن.

شوهر خاله همانطور که قدم می‌زند و روی وایت برد اتاق ما می‌نویسد می‌گوید: ناظم که نه. ولی مدیر هم یه وقتایی سردر گم میشه. میخواد یه نفر رو استخدام کنه. نمیتونه. یه وقتی می‌خواد حقوق کارمنداش رو زیاد کنه. بلیط استخر بگیره. بهشون پاداش بده.

ماری شیمل می‌گوید: یعنی شما بهش می‌گین بلیطو از کجا بخره؟

من بهش می‌گویم: نه خنگول. بلیط که معلومه. شوهر خاله میگن که منظورشون اینه که...

هر چقدر فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. پس می‌گویم: مواظب کارمندان که از سر کار درنرن غیبت نکنن.

بعد خواستم مثل شوهر خاله بامزه باشم گفت: مواظبن کسی غذای همکاراش رو سرکار نخوره.

دیدم شوهر خاله صورتش سرخ شد. رگی که از روی چشم راستش می‌رفت بالای مغز آفتاب بگیرد، خیلی ورم کرد.

دعا به جان شلختگی کائنات

همینکه ازش سوال کردم چطوری تو توی این زندگی #دست_دومی شاد هم هستی گفت: ادبیات جواب میده. اینطوری شده بود که من فکر کردم او به عنوان یک #دست_دوم باز کامل به کجای دامن ادبیات آویزان شده است. یکبار که رفتم طبقه‌ی کتابهایش را دیدم فهمیدم که سری مجلات همشهری را خریده است و احتمالا توی رختخواب عکسهایش را ورق می‌زند بعد به طرف می‌گوید: ببین، این یک حموم قدیمیه. این یه آرایشگاه مردانه‌ی نوستالژیکه. اینجا رو ببین! تمام بوهای نوستالژیک و الیت رو لیست کرده عزیزم. اینطوری مطمئن بود اگر خواندن و حتی نگهداری از کتابهای قطور ادبیات روسیه جرم است، لااقل این‌ها کاملا مجاز، بی خطر و #نوستالژیک هستند. #نوستالژی مثل یک عروسک خوش رنگ و لعاب که همراه بچه می‌توانی توی وان حمام ولش کنی، بی خطر و روح افزاست. او هم به عنوان یک متخصص جمع کردن وسایل دست دوم، مثل کامپیوتر، پرینتر و خیلی چیزهای دیگر، هنوز می‌توانست یک کامله مرد #شلخته باشد که به راحتی حول و حوش میدان انقلاب سوژه‌های ابدی خودش را پیدا می‌کند. آقا راسته‌ی کتابفروشی‌ها از این طرفه؟ آقا اینجا ناهار با قیمت مناسب کجا میشه خورد؟ آقا شما دقیقا می‌دونین اسم قدیمی این میدون انقلاب چی بوده؟ بیخود نبود که یک انکر الاصوات دوست داشتنی می‌گفت: میدون انقلاب باش. به همان سهلوت که روغنهای چسبیده به کف خیابان حاوی #تاریخ_شفاهی قلب #تهران هستند و با هیچ باران اسیدی‌ای پاک نمی‌شوند، او هم یک دست دوم باز دوست داشتنی بود که حتی آدمها را هم وقتی دست دوم شده و انگار به درد بخور نبودند انتخاب می‌کرد. فکر نمی‌کنم هیچ وقت جرات کرده بود کسی را از طایفه‌ی نوسایگان، انتخاب کند. این بود که آدم دلش می‌خواست به جان شلختگی کل کائنات دعا کند چون هیچ چیزی مغز آدم را بیشتر از این رها نمی‌کند که شلخته فکر و انتخاب کند. شلختگی داستانها کمک می‌کند آدم از دست فکتهای علمی و تلقیناتی که توی دست و بال روان شناسهای امروزی و بازاری است به حد کافی فرار کنیم.

شلختگی-نویسندگی
شلختگی-نویسندگی


پ.ن: این بریده، از گپ و گفتگویی با یکی از دوستان اندیشمندم، پیدا شد. از او ممنونم که حکمت اندیش است. شلختگی یا به تعبیر دیگری از امبرتو اکوugliness که نتیجه‌ی شلختگی در زیبایی است نیز، به اندازه‌ی کافی زیباست. شلختگی همدم روزهای پیری و آرامش آدمی است. شلختگی قابلیتهای ستایش بزرگی در آدم را خلق می‌کند. حتی اگر بیمار هم شده باشید می‌توانید جزو کسانی باشید که بیماری‌شان را هم ستایش می‌کنند. #نویسندگی

داستان آفتاب گیری در صحن علنی پشت بام

داشتن یک دختر خاله‌ی قرتی فقط می‌تواند سرگرم کننده باشد. مثل تمام چیزهایی که در عالم باهاش مواجه می‌شویم.

ارغوان زنگ می‌زند. به نسیم می‌گوید: ببین من امروز دیدم یه دستم به خاطر اینکه زیاد رانندگی کردم زیر آفتاب سوخته ولی اون یکی هنوز هیچیش نیست. به نظرم باید بریم آفتاب بگیریم.

من مانند خیلی از گذشتگانم از این حرف احساس خطر کردم و گفتم: می‌دونید تقریبا 98 درصد سرطانهای پوست از نور آفتاب و همین آفتاب گرفتن اتفاق می‌افته؟

نسیم گفت: ارغوان به حرفش گوش نده. این هر وقت خودش از چیزی خوشش نیاد فوری برای ما -یافته‌های پژوهشگران – رو می‌کنه.

ویتامین D3 -آفتاب گرفتن- sunbathing
ویتامین D3 -آفتاب گرفتن- sunbathing


همین برنامه‌ای شد برای اینکه خلوت کنند و یک زمانی دور از چشم ماری شیمل بروند از آفتاب پشت بام استفاده کنند. این نقشه بزرگترین نقشه‌ی نظامی بین دخترخاله‌‌‌ها یعنی نسیم و ارغوان بود. اینطوری بود که من و سامان پخش و پلا بودیم و آنها مشغول اجرای نقشه بودند. دو نفری تخت یک نفره‌ی مرا بردند پشت بام، چون به تخت هیچ فرد دیگری نمی‌شد دست زد. البته شوهر خاله یعنی پدر و مادر تختشان اینقدر قدیمی بود که فقط یک نظامی آمریکایی می‌توانست آنرا جابجا کند. و از آنجا که تخت سبک دیگری در کار نبود هر دو نفر مجبور شدند روی همان یک تخت آفتاب بگیرند. طبق نظر هواشناسی هوا آفتابی و زمستانی بود ولی آلودگی هوا هم دست از سرشان بر نداشت. ارغوان تمام ماجرا رابرایم اینطوری تعریف کرد: ماری شیمل توی اتاقش بود. اون روز مثل همیشه سرکار نرفته بود ولی اون دور و برها پیداش نبود. ما هم تخت تو رو از پله بردیم بالا توی پشت بوم. انگار اورست رو فتح کرده بودیم. هیچ همسایه‌ی نزدیکی به پشت بوم ما دید نداره. عینکها رو زدیم. موزیک هم روشن کردیم. مالیدنیها رو هم مالیدیم. ولی چشمت روز بد نبینه امیر. همینکه پنج دقیقه گذشته یکهو یک صدایی که انگار مرد هم نبود. از پشت کولرها اومد. می‌گفت: شما دوتا اینجا چی کار می‌کنید؟ گفتم: نسیم من نمی‌تونم تکون بخورم. نسیم خواست بلند شه. چون روغن زده بود خورد زمین. بعد من گفتم الان ممکنه. من هم زمین بخورم. برای همین چیزی نگفتم. یه تیکه پارچه بود انداختم رو خودم. دیدم. یک میل پرده که سرش یه نایلون مشکی زدن از اون طرف کولر پیداش شد. نسیم بالاخره از جاش بلند شد. مانتوش رو انداخته بود رو تنش رفت. اون طرف. جیغ زد. من مثل احمقها شل شده بودم. دست و پام حرکت نمی‌کرد. یه خورده به خودم بد و بیراه گفتم. بالاخره بلند شدم. رفتم دیدم. نسیم یقه‌ی یه پیر زنی رو گرفته. جیغ و داد می‌کردن. پیر زن گفت: ولم کن. دختره‌ی کثافت این چه وضعیه درست کردی؟ بعد هر بار دست نسیم رو می‌گرفت سر می‌خورد. نسیم هم همینطوری بهش فحش می‌داد. هر دوتا افتاده بودند توی یک سفره‌ی بزرگ و هی سر می‌خوردند. بعد پیر زنه همونجا دراز کشید. نسیم بلند شد. انگار دیگه هیچ روغنی توی تنش نبود. قهر کرد دوید سمت راه پله و رفت پایین. هر چی بود رفتم سراغ پیر زنه. بهش گفتم: شما اینجا چی کار می‌کنی. گفت: غلط کردم. دیدم دوتا دختر جوون لخت روی پشت بومین اومدم یه چیزی بگم. الان فکر کنم لگنم شکسته باشه. گفتم: یعنی درد داری؟ گفت: آره مادر دارم می‌می‌رم. گفتم. باشه تکون نخور. همینطوری به آسمون نگاه کن. تا من زنگ بزنم آمبولانس بیاد. امیر نمی‌دونی با چه مصیبتی پیر زن همسایه بغلی رو اورژانس جمع و جور کرد و برد. واقعا آفتاب گرفتن کوفتمون شد. ولی یه چیز بگم امیر؟ این دستم هم خیلی تیره تر شده. نیگا.

خاطره ی مرگ : روز اولی که مردم

روز اولی که مردم یک چیزی مثل خواب بود. هیچ چیز خاصی دور و برم نبود ولی انگار به هیچ چیزی از جمله تنم احتیاج نداشتم. فقط یک فرشته آمد ازم پرسید: چی لازم داری؟ تشنه بودم گفتم: آب جوی هنکل. گفت از توی این یخچال بردار. یخچال کوچکی توی هوا معلق بود. بطری را برداشتم و نوشیدم خیلی گوارا بود. دوباره روز بعد همان فرشته آمد، گفتم آب جو و روزهای بعد هر روز این بطری آب جو کوچکتر می‌شد. بعد روز چهلم دیدم فقط یک قطره توی بطری مانده بود. از فرشته ماجرا را پرسیدم. گفت: تو در آن دنیا آدم خوبی نبودی. روزهای اول تمام فامیل بعد از خوردن و نوشیدن چای و شربت مراسم خاکسپاری یک چیزهایی نثارت کردند. بعد از چند وقت شوهر عمه و بقیه‌ی فامیل و دوستهای نزدیکت که پولشان را خوردی و آبرویشان را برده بودی، نثارات خودشان را واصل کردند. اما در چهلمین روز مادرت بود که تو را بخشیده بود ولی ته دلش چیزهایی مانده بود و قطره اشکی چکانده بود.

داستان خونی که بند نیامد

 خونی که بند نیامد از باز کردن همبرگرهای یخ زده با کارد پدید آمده بود. تنهایی می‌تواند آدم را باردار کند. چاقو که توی کف دستم رفت فکر کردم امشب توی تنهایی خواهم مرد. کارم تمام است. دور دستم دستمال پیچیدم. ترجیح دادم به کسی زنگ نزنم چون خنده‌دار بود که آدم توی این وقت شب از خاله‌اش کمک بگیرد. در ثانی اصلا ارزشش را نداشت که با آژانس بروم یک درمانگاه تا مثلا ببینند که باید بخیه بخورد یا اینکه با یک چسب زخم ماجرا را فیصله بدهند. ولی دلم رضا نداد. وارد درمانگه که شدم، یک راست رفتم سراغ ایستگاه پرستاری. تقریبا همه روی گوشیهایشان خواب بودند. یکی از توی آبدارخانه آمد. بهش گفتم: آقا ببخشید. کف دستم فکر کنم 9 میلیمتر با کارد آشپزخانه سوراخ شده.
نگاهم کرد و گفت: ببینم. دستم را گرفت توی نور و گفت: خوب اینکه جای شمشیر نیست.
تند گفتم: نه آقا همبرگر یخ زده باز می‌کردم. اینطوری شد.
گفت: خوب خیلی مهم نیست ولی چون زمستونه بذار برات بدوزم.
نگاهم افتاد به سبیلهایش. طوری گفت بدوزم انگار پرده‌ی اتاق خواب را به سلیقه‌ی خودم می‌خواست برایم دربیاورد. یک پیر زن سانتی مانتال نشسته بود. تا نگاهش افتاد بهم سعی کردم نگاهم را بدزدم ولی موفق نشدم. خودش شروع کرد: چند شبه توی این کوچه پایینی دزد میاد. اینام سر و صدا شنیدن. بعد مث اینکه امشب یکی از اهالی محل با طرف درگیر شده. اول که اومدید تو همه شک کردن که شما همون دزده هستین.
گفتم: وا؟ همه که خواب بودن. گفت: همون. من و این آقای پرستار.
گفتم: شما مشکلتون چی بود تشریف آوردید؟
عشوه‌ی بی حدی کرد و گفت: من تازه جراحی زیبایی کردم، یه مدته میام پانسمانم رو عوض می‌کنم. البته الان دیگه تقریبا هر شب شده. چیزی از جای جراحی روی صورتش معلوم نبود.
ده دقیقه‌ای شد که آنجا منتظر بودیم. معلوم نبود آن وقت شب چرا اتاق عمل سرپایی اشغال است. به هر حال پیر زن گفت: حالم اصلا خوب نیست. آسپیرین دارید؟
عجیب بود که توی درمانگاه آسپرین پیدا نمی‌شد. گفتم: آره. دست کردم از توی کیفم بهش آسپرین دادم. بعد این پا و آن پا کردم و گفتم: خانم من برم. این دست ما دیگه خونریزی هم نداره.
گفت: وا؟ چی شد؟ البته من معلم علوم بازنشسته‌ام. شاید باید همون اول ازتون می‌پرسیدم: آیا به نقش ویتامین K در انقعاد خون واقفید؟
گفتم: اخ. راست می‌گید. یادم رفته بود. چقدر سیاسی؟ نقش محمد رضا شاه پهلوی در بی آبرو کردن مصدق چه بود. مرسی شب خوش.
بیرون هوا خنک بود و فرصت زیادی برای به خواب رفتن تا صبح مانده بود. #داستان #درمانگاه #بخیه #خونریزی

خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم

 یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش زودتر در خدمت بچه ها قرار بگیرد. دراز کشیده بود روی تخت و من در حین اینکه پروب التراسوند را زیر زانو و روی بافتش می‌چرخاندم گفت: دکتر من معلم پرورشی مدرسه‌ام. باید برم این بچه ها رو جمع کنم. اگر جمع نشن خسارت به بار می‌آد.

گفتم: من که دکتر نیستم. اصلا هر کسی روپوش سفید داره که دکتر نیست. من فوق لیسانسم. بعد تازه بچه ها مگه مرغن؟  

  - اما شما که هنوز بچه نداری. - بچه‌های مدرسه منظورمه. بهشون گفتم توی کتابخونه زمین خوردم. عکس کتابخونه‌ی یکی از علما بود. بهشون نشون دادم. بنده خداها فکر می‌کنن من همش در حال کتاب بالا و پایین کردنم.

 - خوب راستشو بگو. بگو من پیک هم کار می‌کنم. حتی میتونی بگی معلم پرورشی و قرآن که دیگه تدریس خصوصی نداره معلومه باید بره یه کاری بکنه.

عصبی شده بود شانه‌اش را در آورد و شروع کرد به شانه کردن ریشش. من هم داشتم به دستگاه استراحت می‌دادم.
گفتم: عصبی هستی؟ - آره. - خوب اصلا خودت رو ناراحت نکن. صفحه ی لئونل مسی به دردت میخوره؟ بری توش فحش بدی؟ - نه آقا من معلم پرورشی و قرآنم. همینقدر موتور سوار شدنم رو بچه‌ها خیلی خبر ندارن. - خوب خبردار بشن چی میشه؟ - هیچی هر کدوم یه موتور ور میدارن می افتن تو خیابون.
درازش کرده بودم و دیدم بعد از گفتن این جمله خیلی راحت صدای خر و پفش بلند شد. بعد از مدتی من به کارهای خودم رسیدم و در حال رفتن بودم که خودش بیدار شد و گفت: یه چیزی رو نگفتم. من خیلی خاطرخواه بودم. یعنی موقع کنکور عاشق شده بودم. طوری بود که همیشه براش شکلات می‌خریدم می‌بردم می‌ذاشتم دم خونه‌اشون. هر بار هم یکی می‌رسید، می‌قاپید و می‌رفت. اینقدر کم محلی می‌کرد که بالاخره من تهران قبول شدم و رفتم الاهیات بخونم. این بار بعد از سالها دیدمش. مطمئنم خودش بود برای همین با موتور رفتم توی دیوار.
خسرو گاهی فقط معصومانه روی تخت دراز میشد انگار آنجا خانه‌اش باشد ولی فایده‌ای نداشت.

خسرو مرد خوبی بود ولی زیاد به شاگردهاش دروغ گفته بود. برای همین یکبار گفته بود حس می‌کند نجس است و باید زیر آفتاب پاک شود. گفتم: آفتاب پشت شیشه حساب نیست. باید پنجره را باز کنم. بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و من پنجره‌ را باز کردم تا آن روز جمعه روی تخت فیزیوتراپی از آفتاب حض کافی ببرد. 

#داستان_ایرانی #فیزیوتراپی #سفید_پوشان #انتخابات

داستان نظر آقاجان چی بود؟

بالاخره آقا جان با مادر جان آمدند خانه‌ی ما که تازه نخریده بودیم فقط به عنوان مستاجر جایمان را عوض کرده بودیم. آقا جان همان اول چرخی زد و احتمالا به نظرش رسید ایرادی ندارد. تا اینکه سر از توالت فرنگی دراورد. تنها چیزی که توی خانه‌های ایرانی، به شدت و با دست محکم استکبار داخلی تبدیل به فرنگی‌اش شده است این نوع از توالهاست. شاید 540000 نفر در سراسر کشور درگیر توالت و صنایع زیر دستی آن هستند. به هر روی آقا جون رفت و نشست، فرنگی‌اش را با ایرانی مقایسه کرد. بعد پرسید قبله کدام طرف است. انگار ما هنوز راه جاده‌ی ابریشم که از ایران می‌گذرد را دقیقا بلد باشیم. اما بالاخره معلوم شد قبله کدام طرف است. اخمهاش رفت تو هم و گفت: ای بابا! پسر جان رفتی خونه گرفتی دستشویی فرنگیش رو به قبله‌است؟
دیدم دارد درست می‌گوید برای همین گفتم: نه آقاجون. ما که ازش استفاده نمی‌کنیم.
- باشه. یعنی ما سر پیری بیایم خونه‌ی شما توالت فرنگی رو به قبله بشینیم؟
مینا سینی چای را آورد و گفت: نه خب. باید به صاب خونه بگیم بیاد عوضش کنه.
گفتم: آره کاری نداره راحت میشه چرخوندش.
مینا گفت: میدونی چرا رستم اینقدر معروف بود؟
گفتم: نه. گفت: برای اینکه اسم برادرش شغاد بود. اینقدر اسم بچه ‌رو سخت گذاشتین که هر بار بخوای تلفظش کنی دل و روده‌ات بیاد بالا. بگی داداشِ رستم. یا بعدترها سوا سوا بگی داداش! رستم! نظر آقا جونت رو دریاب.
چیزی نگفتم چون مینا که انکوباتور بچه نبود. قطعا اینقدر زندگی کرده بود که حالا واقعا صاحب فهم و کمال بود.
بالاخره آقاجان کاری کرد که حسن را آوردیم. حسن همه کاره بود. راحت دستشویی را که با چسب آکواریوم رو به قبله چسبیده بود درآورد و حول محور لوله ی فاضلابش چرخاند و بعد عمود بر قبله گذاشت. انگار درست شده بود ولی کار سخت شد. زیاد جای پا نداشت. در حقیقت هربار موقع استفاده یا باید از بغل استفاده می‌کردی یا جفت پاها را می‌انداختی گَل دیوار تا عمود بر قبله باشی. ولی آقاجان راضی شده بود. ما هم البته چون جا نبود همان جهت جهت قدیمی را از بغل، کار می‌کردیم. اینطوری هر دو جناح، راضی و خشنود شده بودیم.

فرار از هزینه های عید قربان

 می‌خواستیم به گوسفند آب بدهیم و بعد هم برای شستن حیاط شیلنگ لازم داشتیم که نبود. همه جا تعطیل بود. پدر مدیر مدرسه بود و قرار بود برود یکی از روستاهای اطراف برایمان از باغ دوستش شلنگ بیاورد. ولی همچنان سرما خورده و خواب بود. من و یکی از پسرخاله‌هایم بلند شدیم و رفتیم. از دیوار یکی از خانه‌های حیاط دار که مطمئن بودیم طرف پیر مردی است که حالا خانه نیست بالا رفتیم. همان موقع یکی ما را دید و دردسر شد. ده دقیقه بعد طرف آمده بود در خانه با پدر کل کل می‌کرد که بچه‌های آقا مدیر را ببین چطوری‌اند. برای اینکه دل پدر را خشنود کنم داوطلب شدم و هنوز موافقت نگرفته زدم به کوچه تا بروم صف نانوایی که الحق روز عید قربان شلوغ بود. کلی آدم توی صف بود که تازه بیدار شده بودند و به افق دور زل زده بودند. بوم شناسان توی آفریقا هم چنین عادت گندی را در آدمیزاد رصد کرده‌اند. دو روز بعد از آن فاجعه‌ی خبر رسانی فهمیدیم کار کار برادر دفتر دار بوده است که اتفاقا هر دوتا با هم توی یک خانه ی قدیمی زندگی می‌کردند. خانه اینقدر کهنه بود که هر جایش می‌نشستی یک سوراخی داشت تا رفت و آمد توی خیابان و خانه‌های روبرو را رصد کنی. پاره پوره‌ها حالا داشتند توی مدرسه سر به سر پدرم می‌گذاشتند. بالاخره من و پسرخاله‌ام برای تلافی دل را به دریا زدیم و وارد خانه‌ی قدیمی دفتر دار شدیم. یک کتابخانه‌ی بی ریخت آن تو بود که از تویش آلبوم خانوادگی‌شان را بیرون آوردیم. عکس زنش که بیرون با چادر می‌گشت توی دستمان بود. ترگل ورگل جلوی دوربین آتلیه نشسته بود و انگار به رحیم داشت می‌گفت رحیم جان یه بچه‌ی دیگه. پاره پوره‌ها حلوای آن بچه‌ شان که باد توی سرش افتاده بود و توی چند سالگی سکته کرده بود، سرد نشده بود که یک بچه‌ی دیگر راه انداخته بودند. امان از مادر که همان روزها عکس را دید و مشکوک شد که از کجا آمده است. به این راحتی نمی شد توضیح داد. مادر تیز بود و شناخت. تنبیه ما این بود که دیگر آن سال عید قربان برگزار نکردیم. بعدها گوسفند اینقدر گران شد که ترجیح می‌داد خودش با فکل و کراوات بنشیند و دنگ عیدش را بدهد تا تنبیه شده‌ها هم شاد شویم.

با ولگردی نمیشود پول درآورد.

صبح بعد از اینکه از مجلس فیلم دیدن دوستان بیرون آمدم بازداشت شدم. همینطوری نشسته بودیم یکی از فیلمهای وقتگیر هالیوودی را نگاه کنیم. از آن فیلمهایی که از همان اول میدانی قهرمان فیلم بر حق است فقط 20 دقیقه طول می‌کشد تا معشوقش را به شما معرفی کند. یک ساعت و نیم هم طول می‌کشد تا ثابت کند همانطور که می‌دانیم، آدم بر حقی است. سکوت بره‌ها با بازی آنتونی هاپکینز بود. چرا آدم باید فیلم یک شکارچی انسان را ببیند؟ به حد کافی از دیدن این فیلم در رنج و ناراحتی بودم. نمی‌دانستم دارم چه توضیحی می‌دهم. ستوان دوم با ماشین پاترول‌اش جلوی پایم ترمز زد. اسمش توی تاریکی معلوم نبود. پرسید:
- الان این وقت شب چه فیلمی بوده؟
- یه فیلم هنری.
- هان؟ به خاتمی رای دادی؟ بیا. بجنب بیا ببینم الان تو کیفت حتما حشیش هم داری. زود بگو یالا.
- نه آقا ما سیگار هم نمی‌کشیم.
هر چه گفتم باور نکرد گفت باید سوار شوی تا یک جای خوب برویم. حرفش را قبول نکردم. دویدم. اول پیاده شد و دوید دنبالم ولی موفق نشد. بعد از چند قدم برگشت و با ماشین دنبالم آمد. رفتم توی کوچه. لبه‌ی دیوار را گرفتم و پریدم توی باغ مردم. صدای واق واق سگ درآمد. از بیرون صدای ماشینشان را می‌شنیدم. رفتم ته باغ. فهمیدم صدای سگ دیگر نیامد و من حتما به خاطر اینکه به خاتمی رای داده بودم برای هزارمین بار نجات پیدا کردم.اما اما از این خبرها نبود. کاش همان شب از ترس پلیس می‌افتادم توی گودالی و درجا لبه ی گودال بوسه‌ی جانانه‌ای از جمجمه‌ام میزد. اینطوری برای هزارمین بار از دست پلیس در نمی‌رفتم. اینطوری آدم بالهای سفید نقاشی‌اش در می‌آید و می‌رود یک جای دیگر که اینجا نیست.

برادری با هوش سیاه که عاشق خانم گوگوش بود

گفت: برادرم زرنگ بود. از همون موقع که ما اومدیم تهران رفت قاطی وزارت اطلاعات شد. بعد نونش رفت توی روغن. البته همه‌ی اطلاعاتی‌ها اینطوری نیستند ولی برادرم پولش از پارو بالا می‌رفت. رفت توی کار صادرات و واردات مرغ و ماکیان. درسش را هم خواند. کلی زبان خارجی هم یاد گرفت. یک خانه‌ی 750 متری توی شمال شهر تهران خرید. الان بچه‌هاش هر کدام توی یک کشور اروپایی کار می‌کنند و زندگی شرافتمندانه‌ای بدون پول پدرشان دارند.
گفتم: خیلی خوب. یعنی ماهی 2000 2500 یورو؟ گفت: آره همین طوریا. چون تازه از دانشگاه دراومدن.
گفتم: خوب الان اخوی داره چی کار می‌کنه؟
گفت: هیچی خارجه. اونجا هم عضو اتحادیه‌های مرغ و ماکیانه. البته هر کتابی که دلش خواست می‌خونه و داره در آرامش حال می‌کنه. گفتم: خوب از اول کتاب می‌خوند و در آرامش حال می‌کرد. مثل یک کارمند معمولی توی یک اداره‌ی معمولی. مثل من. مثل هزاران معمولی دیگه در ایران معمولی. نمی شد بچه ها هم همینطوری برن خارج همین کارها رو انجام بدن همینقدر پول درارن؟

خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی قسمت 3

 تنها چیزی که آدم توی کسب و کارش آرزو دارد این است که به اندازه‌ی کافی مشهور بشود و بعد نانش توی روغن بیفتد. ولی نه روغن ترمز. مال من افتاد توی روغن ترمز. یک روز دو نفر آدم خیلی جدی آمدند توی دفتر. یکی حرف می‌زد و دیگری داشت تمام دستگاه‌ها را انگولک می‌کرد. ولی آن روز اصلاحال و حوصله نداشتم و فکر می‌کردم الان اگر چیزی بگویم بد خواهد شد. گفت: تو روزی چقدر کار می‌کنی؟ شاگردم داری؟ -نه. همه کاری رو خودم انجام می‌دم. تا چند ثانیه هیچ چیزی نگفت ولی طوری نگاه کرد که آخرین نگاه راننده‌‌‌ی اتوبوسی بود که دارد می‌گوید: شرمنده مسافر عزیز. همین قدر بلد بودم که نریم توی دره. ولی دره به ما غلبه کرد.
سه روز بعد باید می‌رفتم به آدرسی که بهم داده بود. یک لیست دستگاه هم باید برای یک برنامه‌ی کامل فیزیوتراپی می‌نوشتم که واتس آپی ازم گرفت. توی پروفایلش به جای اسم فقط یک نقطه بود و یک عکس از یک باغ بزرگ و عجیب چون باغ توی یک دره و دره بین آپاراتمانهای یک شهر بود.
رفتم توی خیابان بلند و طولانی‌ای اطراف سعدآباد که باید تهش بن بست می‌بود. حتی توی نقشه‌ی گوگل هم چیز واضحی از ته کوچه نبود جز یک زمین خالی که به شکل باغی بزرگ بود. سر کوچه سه تا سرباز ایستاده بودند. بالاسرشان یک دوربین آنچنانی توی ارتفاع زیاد، مستقر شده بود. بدون اینکه چیزی بگویند از کنارش و از یک دروازه‌ی بزرگ رد شدم. تا رسیدم به یک بخشی که به نسبت باریکتر می‌شد.کوچه اینقدر ساکت بود که حس می‌کردم دارم صدای آب توی قناتهای آن منطقه از تهران را می‌شنوم. باخودم گفتم الان است که کوه برف گرفته که اینقدر از نزدیک ندیده بودمش، بیدار شود و با صدایی فوق بم، بگوید: برگرد. از همین راهی که اومدی برگرد برو همون کار و کاسبی خودت رو داشته باش. مرض داری؟ کرم داری؟ سعی کردم به صدا اعتنا نکنم. دیدم پلاک مربوط به آدرس یک خانه‌ی معمولی مال قبل از انقلاب است که درش باز است و می‌توان وارد شد. در فلزی با شیشه‌های مات بزرگ رویش. پله‌ای از سنگ ریز شده که یک زوار زرد فلزی بهش کوبیده بودند. زواری که آن موقع‌ها حتی دور میز و صندلی و کمد و هر چیزی دیده می‌شد... 

خاطرات فیزیوتراپ آنچنانی _قسمت چهارم

بالاخره رفتم تو و حس کردم هزاران بار اینجا آمده بودم. دقیقا مثل خانه‌ی پدر بزرگ بالاشهری‌ای بود که شاید همه آرزویش را دارند. پدر بزرگی که به نوه‌ها اجازه می‌دهد تراس خانه‌شان را که رو به کوه‌های شمال تهران باز می‌شود، کل بعد از ظهر تا تاریک شدن هوا قرق کنند. اول از همه یک پیر مرد آمد و بدون هیچ سوال و پرسشی چای فنجانی‌اش را گذاشت روی میز وگفت: همینجا بشین. من هم اطاعت کردم. ده دقیقه‌ای شد که یکی گفت: اومدن. بلند شو لطفا. ناخود آگاه بلند شدم و دیدم رییس جمهور حسن روحانی بدون عمامه و با قدک دارد جلویم راه می‌رود. یک مرد جوان همراهش بود که با اشاره رفت بیرون. آقای روحانی گفت: بشین. ممنونم که آمدی. من زیمینه‌های زیادی برای کمردرد دارم. ما جلسات طولانی می‌ریم. به آقا حسینی گفتم برات همین بغل دفتر کارت رو درست کنه. فعلا تا مدتی همینجا پیش ما باش وکارت رو فشرده انجام بده. فقط با کسی مطرح نکن.
اینقدر تند و تند این حرفها را زده بود که فقط چشم‌اش را می‌شد من بگویم. که آب دهانم را قورت دادم و گفتم: چشم آقای رییس جمهور.
برنامه شروع شده بود. اول رویم نمی‌شد به لنگ و پاچه‌ی رییس جمهور دست بزنم. ولی خودم حس کردم بعد از مدتی انگار دارم راسته‌ی سنگ سری اصل را بالا و پایین می‌کنم. گاهی وقتها سعی می‌کرد از زندگی‌ام سوال کند ولی خیلی وقتها هم گوشی توی گوشش بود و داشت به جلسه‌ای گوش می‌داد. یک وقتی هم وسط جلسه مجبور می‌شد برود ولی اکثر مواقع با اینکه خیلی ضعیف بود ولی حواسش جمع بود و سوال و جواب می‌کرد. مثل این بود که بخواهد کل دستگاه‌ها را بخرد و موقع بازنشتگی یک فیزیوتراپی راه بیندازد. یک روز بعد از اینکه کلی فشارش دادم و لنگش را کشیده بودم و او هم دادش به آسمان رفته بود. سر صحبت را از در دیگری باز کرد. گفت: مراد. تو چی شد زن گرفتی. گفتم: ما آقا مثل همه گفتیم سنمون زیاد میشه دیگه تنها می‌مونیم... گرفتیم دیگه. گفت: نه مراد بهت نمی‌خوره. من تا حالا سه تا فیزیوتراپ عوض کردم ولی بعد از یک ماه توی این باغ خلوت، تنهایی می‌زد به سرشون. خل می‌شدن. تلفن رو برمی‌داشتن با این و اون حرف می‌زدن. راپورتهای ناجور می‌دادند. از خودشون چیز درمی‌آوردن. مثل زندانی می‌خواستن در برن. ولی تو اصلا نجنبیدی. همینطوری هزار روز هم اینجا ولت کنن می‌مونی. گفتم: آقا من همینطوری هم از اینجا فراری‌ام ولی جایی نیست. بیرون همش هوا آلوده‌است. سرده. کرونا هست.  
 شکست دهنده‌های کرونا هم هستند که بیشتر رو اعصابن. روی شکمش قر خفیفی داد و برگشت و گفت: مراد. تو دیگه می‌دونی. آدم بالاخره باید بره بیرون.
گفتم: چی شد که اومدین رییس جمهور شدین؟
گفت: من همون موقع هاشمی هم بودم. آقای هاشمی فقط ویترین بود... ادامه دارد
 
  
 
#پزشکی
 
#فیزیوتراپی

بخشی از داستان حسین ب

 از همان وقتی که دستمان به مدرسه‌ی راهنمایی رسید حسین ب را می‌شناختم. آن موقع قبل از آمدن معلم‌ها می‌رفت جلو و با تند کردن هر نوع ریتمی، شیش و هشت شهرام شب پره‌ای خودش را با بریک دنس اجرا می‌کرد. مثلا: در میخونه رو گیرم که بستن، کلیدش را چرا یارب شکستن؟
هربار به چیزی می‌چسبید و تا ازش خسته نمی‌شد نمی‌رفت سراغ چیزهای دیگر. من ولی زود خسته می‌شدم. موهای بور بلند و صاف داشت. اگر سنگ درست و حسابی از آسمان نباریده بود، موها هم مرتب می‌بودند. پدرش مهندس سطح بالایی بود که توی انجمن اولیاء و مربیان مدرسه فعال بود و گاهی برای ما سخنرانی هم می‌کرد. مثل مادر، همیشه توی تمام جلسات اولیا و مربیان حاضر ‌بود. حسین همیشه از قول پدرش می‌گفت که باید مرتب و منظم و خوش لباس برود مدرسه تا مدیر و ناظمها و غیره، حسابش کنند. یک نیروی ناشناخته هر سال مرا بهش نزدیک‌تر می‌کرد. سال اول راهنمایی ریزه میزه بودم. ردیف اول می‌نشستم. سال دوم رفتم آن وسط وسطها تا اینکه سال سوم تقریبا هم قد و قواره بودیم و توی یک ردیف ولی با فاصله می‌نشستیم. همان هفته‌ی اول پاییز به بچه‌ها گفتند موهایتان را کوتاه کنید. حسین این کار را نکرد. شکل یک زرافه‌ی خوشحال داشت تنهایی توی سرمای حیاط بسکتبال بازی می‌کرد. ناظم آمد. یواشکی از پشت بهش نزدیک شد و موهایش را توی مشتش گرفت. از دور معلوم بود که دارد خواهش و التماس می‌کند. ناظم هم ولش کرد. بهم گفت که فردا باید مویش را کوتاه کند. اما نکرد. صبح اول وقت حسین ب از دیوار بلند و خطرناک نزدیک بزرگراه راهش را به مدرسه باز کرد. با موهای لرزان و طلایی رنگش، از بالای دیوار آویزان بود. اول از آن بالا کیفش را انداخت تو بعدش هم خودش پرید توی جمعیت. بچه‌ها هم متفرق شدند. این بار خود مدیر آمد دنبالش. خیلی آرام دستش را کشید و برد توی دفتر تا باهاش حرف بزند. مدیر بهش پول داد تا برود موهایش را بزند. حسین هم نصف روز را رفت و گشت تا ظهر و بعد کمی از آن خرمن طلایی را کم کرد و دوباره آمد مدرسه. این دفعه آبدارچی را خبر کردند و همان روز بردند موهایش را از ته زدند..... #عمار_پورصادق #داستان

بخشی از داستان - افتادگیهایت را دوست دارم

  بدون کیف نمی‌شود درست راه برود. فرنود می‌گوید تا چند وقت پیش بدون کت و شلوار هم محال بود دیده شود. رامین اولین دستاورد بزرگ دو رشته‌ای های دانشگاه نیست. ولی شاید جزو گونه‌های نادر دارو سازی‌ای باشد که حول و حوش دانشگاه تهران رشد می‌کنند. زندگی حول و حوش دانشگاه تهران اینقدر بزرگ است که آدم توی روزهای اول دانشگاه، تازمانی که پول توی جیبش هست، هر شب را با گروهی از دانشجوها توی خوابگاه یا توی اتاقشان سپری می‌کند. من و تیم‌ام هم همینطوری بودیم. اما رامین را آن موقع‌ها نمی‌شناختیم. به دعوت یکی از دوستان رفتیم دفترش. رامین داروسازی خوانده بود و دلش حسابی می‌طلبید که برود فلسفه بخواند. بعد از یک سال توانست ارشد فلسفه‌ی دانشگاه تهران قبول شود. بعدش هم افتاد توی بزرگراه دکتری. در حقیقت آنجا دفتر یک موسسه‌ی فرهنگی بود که باید منبع اتفاقات مهمی می‌بود. یعنی کسی که توی ارشاد چنین مجوزی را می‌دهد به نظرش چنین موسسه‌هایی خیلی خیلی مهم هستند. رامین هم قبل از همه اینطوری فکر می‌کرد.
دفترش توی خیابان فلسطین شمالی بود. هوای خنک اردیبهشت بود که داشت با خودش تصمیم می‌گرفت دوباره بی رحمی گرما را علم کند. منتظر بودیم رامین برسد و من همینطوری پشت هم از زمین و زمان می‌گفتم. فرنود چند بار گفت اینها را نگو ولی من نتوانستم با خویشتنداری و مناعت طبع، همان مسیری را که اول از همه شروع کردیم ادامه بدهم. مناعت طبع فقط به درد استخدام شدن در دولت می‌خورد. جایی که شما حتی برای رد شدن ایمن از خیابان هم باید وانمود کنید دارید از رییستان تقلید می‌کنید.

بخشی از داستان آدیداس مشکی ندارد

ماکارونی را که آبکش می‌زنم چشمش می‌افتد به من که بیست و نه سال است با هم رفیقیم. در حقیقت من پسرش هستم. لمیده توی مبل و گوشی موبایلش را گذاشته روی شکم چاقش. نسیم خنکی از پنجره دارد همان چند تا خال موهای بالا و کف سرش را بازی می‌دهد. بر می‌گردد و نگاه منتظر به غذایش را بهم می‌گرداند. هول است. به غیر از حساب و کتاب مغازه، موقع چای خوردن هم هول است. دوست دارد یکی همراهش باشد. از بیرون به نظر یک مرد چهل و چند ساله کچل و چاق می‌رسد. می‌گوید: می‌بینی مسعود ؟ اینجا زده آدیداس دیگه مشکی نمی‌زنه.
می‌گویم: باور نکن پدر این حرفا رو باور نکن. من همین دیروز توی نمایندگیش دیدم مدلهای امسال خیلی‌هاش مشکی بود.
می‌گوید: خود دانی ولی آدم سیصد تومن بده بعد با کتونیِ کفش بلا فرقی نداشته باشه؟
می‌گویم: نه خوب. می‌رم شبرنگ می‌گیرم که روش توری نسوز داره.
من تحت تاثیر خساست پدرم تربیت شده‌ام برای همین باید اعتراف کنم که خسیسم. تنگ نظر هم هستم. آن یکی چیزهایی که شما فکرش را بکنید هم هستم. اینطوری صبح‌ها راحت‌تر از خواب بیدار می‌شوم و به کارهای خودم می‌رسم. خساست و گنده گوزی دوتا رمز موفقیت. به قول خواهر و برادرم مسعود بچه‌ی آخر است و خوب قلق پدر را دارد. من فقط این حرفها را می‌زنم تا به خودم سرکوفت زده باشم. مثل شلاقی که برای حرکت هر جنبنده‌ی غیر گیاهی لازم است. بقیه‌ هم که می‌گویند اینطوری نیست اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند.
پدر آخرین باری که خندید همین دو ماه پیش توی مسافرت اصفهان بود. هی یادش می‌رفت می‌پرسید اینجا کجاست؟ ما می‌گفتیم: پدرجان اینجا منار جنبان اصفهان است. چاییت رو بخور سرد شد.
می‌دیدیم کر و کر می‌خندید و تکرار می‌کرد منار جنبان. شاید یادش مانده بود جنباندن یک مناره واقعا می‌تواند خنده‌دار باشد. این سفر باعث شده بود اوضاعش بهتر شود.
گفت: چی شده مسعود چرا گریه می‌کنی؟
گفتم: زنم گذاشته رفته. مجبورم شام درست کنم. الان دارم پیاز رو آماده‌ی تفت دادن می‌کنم.

اصول پوشیدن لباس مشکی -بخشی از داستان - عمار پورصادق

آقای سماوات اهل خانواده بود. تابلو ساز نشده بود ولی تعمیرات اجاق گاز انجام می‌داد. البته دست و بالش همیشه تمیز بود چون وقتهایی که مشتری نداشت فقط در حال تمیز کردن لایه‌های مختلف پوست و زیر ناخنش بود. اگر همسایه‌های مغازه ازش می‌پرسیدند چرا اینقدر برایش مهم است که تمیزی دستش حفظ بشود شاید جواب دقیقی نمی‌داد ولی یک بار به یکی از همسایه‌ها گفت: نمی‌دونم باز چه داستانی بود که منو خواستن مدرسه‌ی دخترم. جلوی مدیر دستم رو هیچ جایی نبود بذارم گذاشتمشون روی هم و روی شکمم. از اول تا آخر مدیر هی دستهای منو نگاه می‌کرد و هی می‌گفت: می‌دونم خیلی زحمت کشین. یک طوری که انگار ما رفتگر شهرداری هستیم. آقای سماوات گاهی عصرها یاد مشتریهای خیلی خوشگل‌اش می‌افتاد و از خودش می‌پرسید چرا هر چهار سال یکبار پیدایشان می‌شود؟ چه شغل بدی. باید مانتو فروشی داشتم که هر روز می‌دیدمشان. بعد برای خودش چای و آب لیمو می‌ریخت. اگر وز وز همسایه‌های مغازه اجازه می‌داد، آقای سماوات قطعا می‌توانست صدای نازنین خانم را بشنود. یک زن بلند بالا و کشیده بود که به خاطر یک شکستگی فندک اجاق گازشان، مثل مصیبت زده‌هایی که همین حالا ممکن است خانه‌شان برود روی هوا توی مغازه پیدایش شده بود. بعد هم وقتی قرار شد اشکالاتش را واتس آپی جواب بدهد، متوجه شد اسمش نازنین است و کمی عصبی و تو دل برو به نظر می‌رسد.

یک بوس سرخ کوچولو برای عزراییل

امکان نداره. اینجا توی قرن 21 ام و در آستانه‌ی قرن 15 ام شمسی، این چیزا وجود نداره.
با همان چشمهای سرخ و نگران کننده‌ی عجیب و غریب می‌گوید: چرا امکان نداره. تا یک سال پیش اگر می‌گفتی یک ویروسی هست اینطوری و اینطوری دنیا رو له می‌کنه، همه بهت می‌خندیدند. بعدش هم می‌گفتن این فیلمها ضعیفه، مقواست!
می‌گویم: خوب. اوکی شما بگو واقعی هستی. حالا من باید چی کار کنم.
تنم می‌لزرد معلوم است برای چه آمده است. ملک الموت یا یک چیزی اینطوری است. شنیده‌ام اگر آدمیزاد روز روشن به چشمهایش نگاه کند ریه‌هایش مثل سیب چروکیده درجا خشک می‌شود. حتی فرصت نمی‌کند از این وحشت آخ بگوید. یک جور که اصلا همچین وحشتی مگر داریم. اصلا می‌شود توی دیدنیهای این دنیا چنین چیز مهیبی وجود داشته باشد و آدمها ازش بی خبر باشند؟

راز و نیاز دایم با خداوند چرا تمامی ندارد ؟

اینکه من دایم با خداوند و کائنات صحبت می‌کنم اولین بارازدرس پرسیدن معلم ها شروع شد. یعنی بیخود و بی‌جهت آدم راوادار می‌کردند تا ارواح طبیعت را احضار کنیم مگر بشود معلم دل پیچه بگیرد.دستش بشکند و یا مریض شود. ولی هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتاد جز اینکه از ما درس نپرسد. حتی وقتی که درس بلد بودیم هم به چشم کسی نمی‌آمدیم. اینطوری راحت راحت دیپلم گرفتیم و رفتیم دانشگاه ولی آنجا دیگر جای دیده شدن بود. برای دیده شدن زیاد تلاش کردیم. من بعد از مدتی متوجه شدم همکلاسیهای خیلی باهوشی دارم برای همین ته کلاس پفک می‌خوردم تا دیده شوم. گاهی هم پشت و رو پوشیدن کاپشن می‌توانست تاثیر بهتری بگذارد ولی از یک بار بیشتر نشد چون واقعا بچه‌ها سنگین رنگین‌تر از این حرفها بودند. یک بار هم استاد ده دقیقه بعد از پفک خوردن ما یکهو گفتند: شما سه تا که یکیتون ده دقیقه پیش بیرون رفت، بفرمایید بیرون! معلوم بود که ما بدون هیچ مقاومتی بیرون رفتیم. استاد ما خانم سنگین و رنگینی بود که گوش ندادن درسش بی کلاسی محض بود. واقعا چرا کائنات آن موقع باماصحبت نکرده بودتاکارهای باکلاس‌تر و جذاب‌تری بکنیم؟البته همه چیز جهان غیرخلاقانه و افتضاح نیست.به نظرم اگر ما توی دبیرستان درس زیست شناسی خوانده بودیم یابهتربگویم بیشترازعلوم پنجم دبستان، درگیر زیست شناسی شده بودیم لابدخیلی چیزهاتوی دانشگاه برایمان عادی‌تر به نظر می‌رسیدوهیچگاه صحبت کردن با جنس مخالف برایمان آبِ سخت از گلو پایین دادن به نظر نمی‌رسید.

روباه و شازده کوچولو در برف

روباه گفت: این برف همیشه منو به یاد تو میندازه. 
شازده کوچولو که دیگر برای خودش دکلی شده بود گفت: پاشو. پاشو دمتو تکون بده بریم برفو پارو کنیم پشت بوم اومد پایین. 
روباه گفت: ای بابا. بیرون رو نگاه کن. ما الان روی شیب خیابونیم. برف رو بریزیم تو کوچه که دیگه هیچ ماشینی نمیتونه از اینجا بالا بیاد. فحش خوار مادر می‌کشن به گلت. خوشت می‌آد؟ 
شازده کوچولو گفت: من قانع شدم ولی ای کاش قبلش پاروی خودم رو از سیاره ام می‌آوردم.  

ادامه مطلب ...

چیز برگر تجریش

تریپ طرف همیشه اینطوری بود. من آرتیست هستم شما چطور؟ از اولین روزهای دانشگاه شروع شد. هر روز تجربه‌ی جدیدی از دنیای هنر. یک روز تئاتر، یک روز دیدن آیدین آغداشلو. روزی آشنایی با نحوه‌ی صحیح رنگ گذاشتن روی پالت رنگ، یک وعده‌ی دیگر تمام نتهای مورد نیاز برای زدن تمبک به این شکل: تمبکه بکه تنبک.  
ادامه مطلب ...