360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

پرسشهایی درباره ی ممنتو بودن

حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمع‌تر از من‌هستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم می‌آید. گاهی سردم می‌شود و شکل آنها می‌شوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمی‌کند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.    

 ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا می‌کند، شما بیشتر توی لحاف فرو می‌روید و لذت را به اوجش می‌رسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف می‌کنند، لحظه‌هایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد. 

- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی می‌کرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق می‌کرد. 

- چطوری یکی می‌خواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟

یه مدته هیچ اسمی تو حافظه‌ام نمی‌مونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار می‌کشیم یادم نیست. به همکارای  قدیمیم  می‌خوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر می‌کنم هی تصاویر رو  عقب جلو می‌کنم بازم اسم کسی یادم نمی‌آد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکت‌هام رو از بالا به پایین مرور می‌کنم و خسته می‌شم بازم چیزی یادم نمی‌آد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی.  دختر چاق و چله‌ی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقره‌ای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم.  رفتم توی خونه‌اشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از  رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من می‌گفتم یکی اون به اون یکی می‌گفت و دوستش می‌گفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف می‌زنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا می‌رفتم. مثل یه فاحشه‌ی پیش پرداخت شده باهام رفتار می‌کرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ  بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو می‌رسید. درباره‌ی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه می‌خوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر درباره‌ی پدرش صحبت می‌کرد  باید می‌گفت سردار و نه کمتر.  

می گفت شما فنیها حواستون جمعه  و نون آدم رو آجر می کنید. 
گفتم من که هیچ حافظه ی درست و حسابی ندارم چطوری نون خودم رو بخورم که نون کسی هم اجر نشه.  

ذوق و شوقی برای دستگاه تهران شور

دستگاه تهران شور یک افسانه یا یک جوک وایبری است. 

در و دیوارهای چرکمرده تهران در دهه شصت خیلی جدی‌تر از این حرفهاست که یک عده‌ای بروند ساعت 10 شب توی کوچه فوتبال بازی کنند.   

 یا مثلا جمع بشوند تا بروند کوه، دربند. دیوارهای بیرونی خانه‌ها حرف و حدیث‌های کشدار می‌طلبد و دیوارهای داخلی اتاق‌های جوانها از لاک تو خالی لاک پشتها گرفته تا پوکه‌ی زیر سیگاری و چتر منور و چفیه و پلاک و بقیه‌ی چیزهایی که به آدم هویت متناسب را می داد و می دهد. تقریبا هر کسی در آن سالها رفته‌است خدمت این یکی را خیلی بهتر درک می‌کند. جایی نیست که بتوانی مثل آدمها به جای پیشنهاد نگویی: عقیده‌ ی من  این است که دیوار را آبی رنگ کنیم. این یکی، از تمام عبارتهای آن موقع تاثیر گذارتر بوده‌است. البته وقتی فضا اینطوری است زیاد کسی با کسی دشمن نیست. آدمها اهل دورویی نیستند چون خیلی برایشان کاربرد ندارد. چون سانسور نیست. اما دهه‌ی هفتاد اوضاعش فرق دارد. طوری است که اول همه چیز باید بروی سراغ اینکه ظواهرت را هر طور شده دقیق‌تر درست کنی دیوار خانه را طوری رنگ کنی که هم توی چشم نزند و هم به نظر کاملا ساده‌ز یستی رویش موج بزند. صدا و سیما هم کلی خرج می کند تا همین صفا و سادگی را بیشتر نمایش بدهد.  
ادامه مطلب ...

بوی ترسناک مردهای مجرد

هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمی‌شود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیل‌هایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیله‌ی تزئینی محسوب می‌شود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان می‌داد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه می‌گردد    ادامه مطلب ...

هتل عفاف: مهره های شطرنج برای نوشتن مناسب نیست

1- توی شطرنج هیچ مهره‌ی لاتی نداریم. همه‌شان دارند هوشمندانه زحمت می‌کشند. حتی گاهی نتیجه‌ی سالها زحمتشان را کنار می‌گذارند تا راهی باز شود و بر حریف غلبه کنند. هر حریفی یک شاه دارد. شاهی که اسمش شخصیت اوست. شخصیت مثل شاه فقط می‌تواند از خانه‌های نزدیکش با جهان بینی خودش مواظبت کند ولی اصلا محال ممکن است که خود مرکز بینی دنیا را کنار بگذارد و بفهمد واقعا چه خبر است.    

  فیلها مثل تحصیلات آدم، مسیر مشخصی دارند. یعنی همیشه مطمئنی که از راه مهارتی که کسب کرده‌ای می‌توانی یک کارهایی بکنی کارهای خوب و کارهای بد. هر کدام نباشد یک طرف ماجرا لنگ است. به هر صورت همه سعی دارند برای خودشان قلعه‌ای بخرند و به غیر از پز دادن راسته‌ای را مال خود کنند که نفسشان بتواند آن تو راحت لم بدهد و استراحت کند.  توی شطرنج، پاک بازی فقط در راستای کلیت زندگی معنی دارد. 

2- دیده اید بخش عقده ای و ناکام روح یکسری از آدمها اینقدر بزرگ است که حتی دوستانی که از طریق اینها پیدا کرده اید هم جذب چنین آدم ربایی از شرارت می شوند؟ 

راحت ترین راهی که این طور غده های بزرگی پیش پای دیگران می گذارند، هر چقدر هم که باهوش باشند، استفاده های ابزاری است. تصور می کنم پیرمردی را که باید برای هر 10 قدم احترامی که برایش قایل می شوند پول خرج کند. این ظلم بزرگ پروردگار در حق ایشان است.

3- آقای نویسنده همیشه دنبال فضای خاکستری است. اینقدر شهود بازی در می‌آورد که حتی برای روز هم ممکن است حالت بینابینی متصور شود و از این موضوع لذت ببرد. نویسندگی مثل هر کاری دیگری جوانی‌اش و تجربه‌هایش خوب است  و عدل همان موقع که پیر لژ نشین شدی دخترکی 18 ساله ممکن است تو را بی لباس از خانه بیرون کند.  دهسال سابقه کار دارم یعنی این آدم تمام است. یعنی درست نفهمیده داستان نوشتن چه نسبتی با آجر چیدن دارد. بعدش که نمی‌شود آجر چینی را فراموش کرد و گفت که مثلا این بابا سر پیری سعی می‌کند چادر بزند و بیشتر از سرمای غریب نیمه شب لذت ببرد تا توی خانه‌ای که بنا کرده را رنگ یا کاغذ دیواری کند. حتی جسورانه‌تر جای راه پله را عوض کند. زیر زمینی حفر کند تا اتفاق بامزه‌تری را برایتان بگوید. 

4- مهران گفت: این آمریکایی‌ها اصلا همین یه دونه پرچم از کل تاریخشون دارن ببین هرجایی فرو می‌کننش، ما چی ؟ 

صداقت نویسنده بهترین گوهری است که دارد. صداقت مثل چراغی که است که برای غواصی در عمق روح آدمها به کار می‌برد. ولی دنیای اطرافش یعنی مدیر برنامه‌ها و اسپانسرها و حتی خانواده‌اش او را متهم به بی دست و پایی و خیال بافی می‌کنند. خیال بافی که نمی‌تواند مثل قصه‌هایش دروغ ساده‌ای سرهم کند تا زندگی‌اش پیشرفت کند. 

حفظ فاصله در رفتار حرفه‌ای مثل دونده‌ای که نمی‌خواهد خودش را خسته کند ولی مقامی لازم مثلا دومی برای خودش در نظر گرفته تا هم جایزه‌ی خوبی بگیرد و هم کمتر توی دید منتقدین باشد. منتقدین اینجا سبکشان کامی کازه است. جایی نیست که روزنامه‌نگاری به درش لگد بکوبد. برای همین همین گوشه و کنارها می‌پلکند و جنس نوشته‌های دست چندمشان را به افراد بنداز می‌کنند. 

راز  گفته شده پس گرفته نمی‌شود. 



5- گفته بود گربه دله عابد شده و دیگر سراغ آشپزخانه نمی‌رود. ظهر از مدرسه آمدم و واقعا گرسنه بودم حتی تشنه هم می‌توانستم باشم. مادر داشت توی آشپرخانه آشپزی می‌کرد. هر حرکتی که می‌کرد یک بخاری از روی تابه یا قابلمه می‌رفت هوا.  دوست داشتم مثل بچگی‌ها بروم دستهام را بچسبانم به شکمش و برایش خوابم را تعریف کنم. یکبار هم با بخار برنج سوختم. چون اصلا توی این مواقع حواسم به چیزی جز مادر نبود. شاید با هر حرکت ناجوری که می‌کردم یک سال از عمرم را از دست می‌دادم. شاید مجبورم می‌کردند بروم یک کلاس پایین‌تر بنشینم. شاید هم بیشتر. اصلا دیگر اجازه ندهند بیشتر درس بخوانم. یاد تقی افتادم. گفتم لابد بعدش هم موهایم زرد می‌شود. توی خانه فقط مادر موهایش روشن است. 


6- مثل زنی که سالها توی سینما بازیگر بوده است. اصلا نمی‌توانست بازیگری را ترک کند. حتما می‌گفتند معتاد شده یا مشکل اخلاقی حسابی پیدا کرده و انداخته‌اندش بیرون. بعضی کارها اصلا بازخرید ندارد. دانشگاهِ بدون مدرک است. خیلی طول کشید که آن روز صبح که تصمیمم را گرفتم برای اولین بار صبح زود بدون هیچ اجباری از لوکیشن و صحنه و کارگردان بیدار شدم باد داشت پس کله‌ی درختها را آرام تکان می‌داد و بیدارشان می‌کرد. بازی این نور از لای پرده افتاده بود روی دیوار. کمی چشمم گرم شدو خوابیدم. خیلی نشد که بیدار شدم و به نظرم رسید همان جای دیوار لک شده است. 


7- داستان شمشیر بازی که اصلا نمی‌تواند از این ورزش سوسولی برای دفاع از شرافتش استفاده کند. منفعت باز مهربانی که می‌خواهد اتفاقهای درخشان‌تری برایش بیفتد. این شطرنج باز را گاهی از نزدیک می دیدم. سر پایین قدم میزد. ساکش روی دوشش بود و همیشه در حال نقشه کشیدن بود. شاید در زندگی اش از من جلوتر بود ولی مطمئن هستم از خودش همیشه عقب تر به نظر می رسید. 

دستت جون نداره؟ سیگارو رسوندی به فیلتر بابا محکم تر خاموش کن همه ی خونه بو گرفت. 

پیرزنهای در جوانی خوشگل که هنوز هم مردها را رام خود می‌خواهند.

سخت است از آن روزهایی است که بیرون رفتن هم هجوم تنهایی را عوض نمی‌کند. 

8- سالهای 1950 آمریکا را که می‌بینم بیشتر به یاد فضای هنری خودمان می‌افتم. طوری که با خودم می‌گویم بشر است دیگر این نشئگی از رابطه‌های پنهانی این خیانت ها همه ی حرفها راجع به Eve در همین دوره و زمانه هم جریان نا هوشمند خود را طی می‌کند. این یعنی نداشتن ابر متنی که روشن فکرها و هنرمندهای ما بتوانند جبر تاریخ را کنار بزنند و بروند جلوتر. 

خیلی عجیب است که کسی را از لحاظ فقط چهره دوست دارید و هر المان زیبایی در او را در تمام زنها مشاهده می‌کنید.

all about Eve!  را دیدم.  زیبا و با متنی درخشان. 



به نظرم این جذابیت از تسلط تمام و کمال ادبیات بر سینمای آن روز ناشی شده است. تقلیل فضا و شخصیت ها به فضای رمان. 

دیالوگهایی که بی شک از تئاتر آمده اند و متناسب با قصه هستند. شاید  ما درباره ی حسادت زنانه - به همین لوسی - قصه شنیده و فیلم دیده باشیم ولی این یکی هنرمندی نویسنده در پرداختن داستان به شکلی گسترده تر را نشان میدهد. تکوینی از حسادت زنانه که در ابتدا رخ می نماید به موضعی گسترده تر به نام مکر و حیله که تا دقایق پایانی فیلم همراه ماست. 


9- می‌دانید چرا دروغ در این جا که ما زیست می‌کنیم در این مرز پر گهر حکم فرما شده است؟ 

به دلیل اینکه مثل آمریکای سابق – به جهت نزدیکی و ملموس بودن در مقایسه با اروپای اشرافی -  قوانین سیاه و سفید وجود ندارد. ولی تمام مکانیزمهای مرز پر گهر، از بین بردن کرامت انسانی حاکم است. لازم است بگویم از دروغ اینقدر گفته‌ایم که این اکثریت ماجرا نیست.


10 -یک تحصیل کرده‌ی درست و حسابی می‌تواند جنازه‌اش زیر بدنه‌ی شوالیه‌ی تندروی مستی با رنگ سفید یا مشکی پیدا بشود. اسم خودرو مهم نیست. 


11- آقازاده‌‌ای که از دیر زمانی پیش تا به حال حسابی بزرگ شده است توی صحرای مرکزی ایران اولین هتل عفاف را به طور رسمی و برای مصرف داخلی افتتاح کند


12- آقای مدیر که این بار برای آخرین بار آسمان ایران را می‌بیند. همان جا تصمیم بگیرد طرح رنگی ایرانسل را برای رنگین پوستهای طبقه متوسط در سراسر کشور راه اندازی کنند. جایزه‌ی زوج اول هم قطعا یک کادیلاک آسمانی دو نفره به قصد دوبی خواهد بود. تا این بیچاره‌ها هم یک بار که شده آسمان تنگ ایران را فراموش کرده، هوای منطقه‌ی آزاد استنشاق کنند



نوال زغبی دور از لبنان

نوال زغبی از پله‌های دوبلکس خانه‌شان پایین می‌آید. آلبوم قدیمی‌اش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینی‌اش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق می‌زند و ما تماشا می‌کنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم می‌گوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان می‌آید و از بالاسرهمه رد می‌شود.   


 لبخندش نشان می‌دهد همه چیز روبراه است تا به فریضه‌ی با شکوه شام برسیم. نوال بعضی‌جاها درنگ می‌کند. شاید خوشحال می‌شود از اینکه بینی‌اش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.  

 نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار می‌کند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد می‌کند که موضوع را درک می‌کنند. پدر نوال می‌آید. بدون سلام و علیک می‌رود جلوی تلویزیون می‌نشیند. بر افروخته می‌شوم. مادر نوال توضیح می‌دهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با  برادرش هم همینطوری است. حیرت زده می‌نشنیم و شاید شام می‌خوریم. نوال هم سنگ تمام می‌گذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در می‌آورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه  خارج می‌کند تا به سفره برسد.

نوال و ما یعنی بقیه‌ی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف می‌زنیم. نوال آن روبرو می‌نشیند و سوالهای عجیب و غریب می‌پرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر می‌کند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم می‌آید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور می‌تواند در باره‌ی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی می‌کند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشسته‌ام و مشغول کاری هستم سعی می‌کند بدون روسری‌اش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیده‌اش می‌فهمم و سعی می‌کنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.




نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج می‌کند و کم کم می‌رود یک جور عروج انسانی محسوب می‌شود. برای همین توی دور همی‌های خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار می‌شود از دهنش چیزهای زیادی در می‌رود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذاب‌تر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا می‌شود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچه‌دار می‌شود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد.  نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی می‌کنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام می‌رسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه می‌کند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزه‌ی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم می‌رود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم می‌کشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال می‌تواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم می‌کند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانه‌ی صبحگاهی بر می‌گردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزه‌هایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق می‌افتد. نوال تعارف می‌زند. حتی توصیه می‌کند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید می‌کند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا می‌آورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟ 

آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدری‌اش را دریافت نمی‌کرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچه‌ی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شده‌ایم. دارم فکر می‌کنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ می‌زند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است.  لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش می‌شود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. می‌رویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی می‌کنم بهم دست نزند. چون اول نمی‌دانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم  سعی می‌کنم آن روزی که یکی از بچه‌ها بخشهای سانسور شده‌ی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین.  خیلی دوست داشتم جمله‌ی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمه‌ای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.


دنیا مجبور شود از ما فرار کند

حساب تک شاهی ها را داشتن بیشتر از عیسی شفا داده است. 

1- چند روز است عزیزکم دم پنجره است. همان وقتی هم که  رسیدم اینطوری بود. با خودم حرف نمی‌زنم. دیروزش هم که بهش زنگ زدم همین را گفت. برایش یک چیزهایی خریده‌بودم. بردم و دانه دانه از پله‌ها بردم و برایش چیدم توی کمد. می‌گوید اینجا را دوست ندارم. آدمهای به درد نخور و سطح پایینی هستند. برای همین هم اصلا همیشه دلم می‌خواهد برگردم.    
ادامه مطلب ...

تکنیکهای زناشویی باید در آدم باشد- سرمدی

امشب می خواستم در مورد موجودی صحبت کنم. ولی اول از همه قول بدهید که بهم اعتماد می کنید و زود از توی ویکی پدیا او را جستجو نمی کنید. نه اینکه این کار ممنوع یا غیر اخلاقی باشد. افراد زیادی آنرا سرچ کرده اند و هیچ چیز به درد بخوری در موردش پیدا نکرده اند. حتی آنهایی که به مراجع پولی هم دسترسی دارند و هر مقاله ای که بخواهند می توانند پیدا کنند  از نتیجه‌ی جستجویشان چیزی ننوشته اند. گروهی  هم که مقداری پر جرات تر بوده اند به صراحت وجود چنین موجودی را انکار کرده اند. حتی بعضی ها گفته اند که در مورد هر موضوعی حاضرند تحقیق بکنند. اصلا این حرفها را جز اتلاف جوانی و وقت چیزی ندانسته اند. البته مثل همه‌ی چیزهای خرافی که ما خیلی وقتها گوشه‌ای از آن را قبول داریم و یا برای سرگرمی هم که شده به آنها می پردازیم، این موضوع هم شاید استثناء نباشد. به همین خاطر آدمهای زیادی را دیده‌ام که یکی از سرگرمیهایشان بازی با این موجود خیالی و سرگرم شدن با آن شده است. مثل اینکه در مهمانی ها بتوانند در مورد ماه تولد و طالع افراد اظهار نظر کنند یا اینکه قدرت سنگهای مرموز متولدین بهمان وقت را تقسیر کنند، داشتن چنین تجربه‌ای هم از دیدن این موجود مایه مباهات، مد روز و خیلی فرصتهای دیگر خواهد بود. این افراد اغلب تا وقتی توی تنهایی  و خلوت خود، وقتی کسی نیست به کمکشان بیاید، قادر نیستند بفهمند که بازی‌های سرسری با این هیولا خیلی راحت می تواند به قیمت جانشان تمام شود. قصدم سرزنش و دست کم گرفتن این هیولا نیست. چون برای همه‌ی آدمهای با تجربه که سرد و گرم همه چیز را چشیده‌اند نیز گرفتار شدن در چنگالش خیلی بعید نیست. ممکن است خیلی ها ایراد بگیرند که ما همیشه هوشیار وآماده‌ایم و آنقدر قوی هستیم و بیشتر از همه از بی تفریحی و روزگار خسته‌ و بسته‌ای که تجربه می‌کنیم،  جرات داریم تا با چنین هیولایی برخورد کنیم. اما واقعیت این است که این هیولا صدایی ندارد یعنی ممکن است دیدن او  و یا چشم در چشم شدن با او این احساس را تولید کند که حرفهایش را می‌شنویم. ولی خیلی نمی‌توان روی صحت این تجربه حساب کرد. به خاطر این که تحقیقات روی قربانیان نشان داده است که هر کدام از این افراد حداقل  در مورد تجربیاتی که نقل می‌کنند حرفهای گوناگونی شنیده‌اند. به این معنی که در لحظات رویارویی بسته به شرایط متفاوت صداهای متفاوتی از او شنیده‌اند. بله! تقریبا همه با این عبارت شروع می‌کردند: باور کنید. این جمله‌ی دستوری را به شکل خواهش و تمنا و نهایتا خود دانی، به زبان می‌آوردند که این هیولا کاملا لال است و به هیچ عنوان حتی نمی تواند جواب بچه‌ی  6-7 ساله‌ای را هم بدهد.
یکی دو نفر از آدمهایی که خودم باهاشان صحبت کرده‌ام به صراحت اعتراف کرده‌اند که این هیولا  از اشتباهات انسانی تغذیه می‌کند و اصلا کاری ندارد که در لایه‌های زیرین ذهنتان هم مودب هستید یا دنبال راحتی و سهولت در فکر کردن و حرف زدن هستید. او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. این هیولامثل کابوسی است که از طیفهای قرمز تشکیل شده باشد. دست روی هر چیزی می‌گذارد همان جا جای پنجه اش را می‌بینی که قرمز شده است. قدش ازهمه‌ی آدمهای یک خانه ارزان قیمت وسط شهر هم بلندتر است. اول که نگاه میکنی فکر می‌کنی اندامش ورزشکاری است. اما بعد از دو دقیقه، بله. فکر می‌کنم دو دقیقه توی نور تیره شب هم حتی اندام بی‌ریخت و گنده‌اش آدم را مور مور میکند. دستش که روی میز است. فکر میکنی آنقدر وزن دارد که ممکن است هر لحظه میز را واژگون کند. یا حتی بشکند. برای تصور کردنش باید قدری به گذشته رفت. ملموس ترین گذشته ای که بتواند نتیجه داشته باشد، مال زمان پدر و مادر بزرگهای ماست. هر جایی از خانه میتوانید او را تصور کنید. بر خلاف باور عمومی اصلا نرم و دلپذیر نیست. حتی لبخند هم نمی زند تا توی لبخندش بتوانی مهربانی یا شیطان صفتی اش را ببینی. ولی اگر خوب دقت کنی قرمزش را که در ابتدا مثل رنگ گلها لطیف به نظر می رسد، میبینی و  به نظرت خنده دار می‌رسد. روی بازویش کلی تاول و تپه و چاله هست که فقط ازحرارت زیاد و مثل اثرات سوختگی و جوشکاری در جاهایی جمع شده است. اصلا نمی توانی بفهمی این جمع شدن مال پوست انسان است یا چیزی زمخت تر مثل پوست حیوانات وحشی. توی نور همان شبهایی که به سراغتان می آید اگر دقت کنید و نترسید می بینید که مقداری موی زبر هم وسط آن لکه های بزرگ و بی قواره ی سوخته وجود دارد. دقیقا وقتی می نشیند روی صندلی و ساغرش را توی نور کم اتاق بالا می‌برد. به جای اینکه به بازی شراب توی شیشه نگاه کنید به بازوهای تنومندش نگاه کنید خیلی چیزها می بینید. می بینید که این بازوهای نه چندان تنیده و نازیبا خیلی راحت دور گردن باریک و معصوم عاشقی افتاده و او را آرام آرام تاخواب شیرین مرگ کشانده است. در خیلی از این اتفاقها معشوق غافل فقط نشسته و خیلی با حوصله انگار توی  سلمانی منتظر تراشیدن سر عاشقش باشد، کبودی و خفگی و جان  دادن معشوقش را دیده است. 
حتی از این رنگ عوض کردن عاشقش در حال کبودی و اغما حوصله اش سر رفته و پا عوض کرده و سعی کرده حواسش را بیشتر جمع او کند. توی چشمهایش دیده که انگاردارد می خوابد و او هم سعی کرده کودکش را زیر دست سلمانی با یک لبخند تا خواب بدرقه کند. به همین سادگی. البته در یک لحظاتی  یادش آمده است که سلمانی ادم را نمی خواباند ولی باز هم پیش خودش گفته این برایش لازم است. آدم باید در زندگی زناشویی تکنیک داشته باشد. باید بعد از خوابیدن با – او- اعتراف کند و مودب باشد. باید بتواند موقع استراحت و شناختن دوباره‌ی – او- وقتی ماشین توی مسافرت دچار مشکل شده است بتواند – او- را سرگرم کند. اینطوری هیولا را در بی غذایی می‌گذارد. بهتر است عشق را سگ خورده باشد و عادت نم کشیده را با باز گذاشتن پنجره درمان کرد. هم‌خانه‌ها هم که خیلی وقت است بلیط دارند ولی هنوز توی تخت انتظار کنار هم می‌خوابند. امان از نفرت  و خیانت که غذای اصلی هیولاها از جگر انسانی است.  

مشتری در سوپر مارکت به خاطر می آورد

از دور که می آید هم گوشه‌ی موهایش باد می‌خورد و از زیر روسری بازی سلام و دلبری را شروع می‌کنند و هم گوشه‌های پایین مانتویش روی پاها بازی می‌کنند. این بار هم یک لباس ویژه پوشیده‌است. تنها چیزی که در محل کارش می‌شود نوعی امتیاز محسوب شود آزادی نسبی پوشیدن مانتوی دلبخواهی است. این روزها این حرفها دیگر عادی شده و یکی از منافعی که شرکتها به پسرها و دخترها می‌دهند، این طور آزادیها نیست. چند قدمی جلو می‌روم. بعد همان مسیر را باهم برمی‌گردیم. گردش روزانه زود تمام می‌شود. این طور وقتها هر دو مثل کسی که گوشه‌ای از غذایش را نخورده باشد، پای تلفن آنرا تمام می‌کنیم. حرف از کار است و دستمزد پایین. یک سکوت طولانی هست بعد انگار چشم از افق برداشه باشد به حرف می‌آید:  

 

ببین آخه باید معمار لازم داشته باشن که من رزومه بفرستم.  

بازهم می‌افتیم توی دور سکوت. کم حرف بودن و صبر و حوصله‌اش خیلی مفید است. بعد از کمی گفتگو حرف بالا می‌گیرد. من مثل یک مربی کشتی عصبانی دارم از اتفاقهای مختلف کاری می‌گویم که چطور آدمهای ضعیف‌تر و ناکارآمدتری با حقوق‌ها بهتری مشغول کار هستند. آخر شب با یک اس ام اس تکمیلی حرفم را تایید می‌کند. تند رفته‌ام و ازش عذر خواهی می‌کنم. حالا تعارف و بفرما از یک سمت دیگرش در جریان است. هوای بهار است و همین طور تا پاسی از شب به شکل استثنایی باران می‌بارد. آدمها در تهران و در وقتهای بارانی گیج می‌شوند. یعنی نمی‌دانند با هوای  تمیز چه کار کنند. بعضی ها دلشان می‌خواهد دوباره ماشینشان را بر دارند و به جان بزرگراه‌‌های نیمه شب تهران بیفتند. گاهی می‌روند و قدمهای دو نفری یا چند نفری می‌زنند و خیلی از وقتها اگر باران بهاری نیمه شبشان را روشن کرده باشد، فقط کافی است که بروند پای وایبر و فیس بوک. اینطوری هم هیچ وقت نمی‌شود حق مطلب را ادا کرد. درست مثل اینکه وسط یک برنج شفته، رگه‌های برشته‌ی مرغ و ته چین را پیدا کنی و تقریبا سیر باشی. نمی‌شود با آن یک ذره کاری کرد. برای همین خیلی‌ها در چنین مواردی فقط کنار پنجره و با صدای باران می‌خوابند. 

فردا صبح با صدای داد و بیداد همسایه بیدار می‌شوم. سرم را می‌اندازم و توی راهرو داد می زنم که چه خبر است. صداها کم می‌شود. طبقه‌ی پایینی بالاخره در را می‌کوبد. از بالا و پشت پنجره همه چیز معلوم است. باز زنش بچه‌ی عقب مانده‌شان را انداخته به ریش این بابا. مردک معتاد هم زن و بچه را انداخته پشت در. این در تنها جایی است که باز و بسته بودنش را می‌تواند تصمیم بگیرد.  

- یاسی نکن. برو بابا ولم کن. 

زن به بالا نگاه می‌کند. لابد من و مردک را توی یک قاب می‌بیند. باران دوباره نم نم اش گرفته است. زن چادری روی مامتو سرش کرده و از زیر روسری موهای شرابی و فرق از وسط‌اش را  بیرون انداخته است، یک جور عوالمی که دهه‌ی شصت خیلی دلبرانه به نظر می‌رسید. کل گفتگو با یک بیناموس گفتن مردک تمام می‌شود. مردک پنجره را می‌بندد. تقریبا تمام همسایه‌‌ها هم از دور و بر پنجره کنار می‌روند. زن زیر باران ایستاده و درب ساختمان را به نشانه‌ی تظلم خواهی می‌زند. آیفن را می‌زنم و بهش می‌گویم بفرمایید بالا. زن با پسرک که حسابی کلافه است از پله‌ها بالا می‌آیند. زن مرا نمی‌شناسد ولی می آید تا طبقه‌ی ما و جلوی در با بچه ایستاده است. یکهو می‌زند زیر گریه که هیچ کسی نیست باهاش حرف بزنه این آدم شه. مرتیکه معتاد. زن را به داخل هدایت می‌کنم. همانطور آنجا ایستاده است. یکهو از طبقه‌ی پایین صدای فریاد مردک را می‌شنوم. ریز اندام و سبزه است. بخشی از موهایش ریخته و بقیه‌اش جو گندمی ولی نامیزان است. مثل قابلمه‌‌ای جوشان که از پاگرد بپیچد، سر می‌خورد و همینطور وسط بد و بیراه گفتن به زن روی پا گرد می‌خورد زمین. زن می‌ترسد و با بچه می‌روند تو. من ولی جلوی در هستم. 

- تو خجالت نمی‌کشی؟ 

- آقا این آدم نیست؟ دیوونه کرده منو. 

- الان بی خیال شو. بذار یه دو دقیقه بشینه اینجا آروم شه. 

بهم اعتماد داشت و بارها خودش را دعوت کرده بود تا اینجا یک جور دم نوش بهش بدهم. ولی امروز حوصله‌اش را نداشتم. دیدم دارد غرغر کنان می‌رود پایین. مثل شاگرد مدرسه‌ای خنگی ‌است که جواب  را نفهمیده و جریمه سرخود،  دارد آنرا با خودش تکرار می‌کند. وقتی پایین می‌رفت داشتم دقیقا محاسبه می‌کردم که فریادهایش به کجای دیوار خورده و کمانه کرده تا به سر و صورتم برسد. هنوز این صداها تا خرپشته در حال انعکاسهای نامتناهی هستند و مثل بوی سیگارش که توی راهرو مانده ، اعصابم را به هم می‌ریزد. به همین دلیل پنجره‌ی راهرو را باز گذاشتم تا صدا برود بیرون و بین میلیونها صدای بوق و موتور و  آدمهای عصبانی توی کوچه، گم بشود. 

مردک جدا شده بود و هفته‌ای دو روز می‌شد بچه‌اش را ببیند. برای این جور ملاقات‌ها همیشه نیروی استخدامی کافی در خدمت قوه قضائیه نیست برای همین دوتا آدم که آبشان توی یک جوب نمی‌رود سخت ترین شرایط مشترک را پیش رو دارند. مثل این مسابقه‌های تلویزیونی است که  یک زوج خوشبخت شهرستانی را قرار است نشان بدهند. گاهی وقتها هم لازم است زن به مرد وقتی دارد لباس اتو می‌کند یا در جریان مسابقه، کف سالن شنا می‌رود، بگوید: عزیزم تو می‌تونی. آفرین آفرین.  پیام واضح این است: ما از معتادها هم قهرمان می‌سازیم. ما برنامه سازها می‌توانیم مثل آمریکایی‌ها که برای افراد ناتوان تا عصر برنامه‌ی تلویزیونی پخش می‌کنند تمام وقت برنامه‌ی ناتوانی بسازیم. مجری خوش تیپ هم داریم. 

از سوپرمارکتی‌های باهوش و خیلی باهوش بدم می‌آید. وقتی می‌روی توی مغازه و داری گیج می‌زنی دارند با نگاه سوراخت می‌کنند. حتی وقتی چند تا مشتری دارند کارت می‌کشند و حساب می‌کنند حواسشان به توست. هیچ وقت فیلمهایی که می‌فروشند نمی‌بینند و اصلا  دلشان نمی‌آید چیزی از فرهنگ تعارف ایرانی را جا بگذارند. این مهمترین مساله‌ی رقابتی برای درست کار کردن در یک سوپر مارکتی است. باید بتوانید دست از پا خطا نکنید. تردیدهای شما راجع به اینکه چه چیزی می‌خواهید بخرید، چی لازم دارید و چه چیزی را فقط محض تنوع دوست دارید. مثل یک پزشک مشاور دریافت می‌کنند. 

دارد بهش می‌گوید که فلان بستنی جدید است. او هم بی توجه برای بچه و زن مردک بستنی می‌خرد. چهار نفری با یک ترکیب عجیب و غریب توی خیابان راه می‌افتیم و بستنی می‌خوریم. هیچ کسی هم شک نمی‌کند و اصلا برایش مهم نیست ما کی‌هستیم. ازش می پرسم تو فکری. با سر نه می گوید لبخند می زند. چشمهایش را همانطور ریز می کند که یعنی مشکلات مردم را ببین. ما اصلا به نظر مشکلی نداریم. من مثل مهران مدیری توی سکانسهای موفق و قوی سریالهایش درست یک قهرمان ناشناسم که توی هزار تا آدم دارم با همکارهایم قدم می زنم. روی همان پیاده رویی که شاید سوپری محله با عجله رفته باشد سراغ مردک معتاد طبقه ی پایینی و هر چهارتامان را لو داده باشد، باید آرام قدم می زدیم. 


آزمون دکتری روی کف پوش قرمز

دکتر دیگر چند وقتی بود که با هم پیاله هایش بُرنمی خورد. البته دکتر بودنش را سه سالی بود به اثبات رسانده بود. صبح توی آپارتمانش که نُقلی، تلخ و گرفته بود، بیدار شد حس کرد که باید به بیکاری اش برای همیشه سر و سامان دهد. شماره مهدی رونوشت را گرفت. هیکل وارفته و چاقش را که توی سی سالگی به نظر چهل ساله می رسید، سست جابجا کرد و با چرخش کمی روی کاناپه راحتی انداخت. آب دهانش را خشک قورت داد و از پنجره که تنها روشنی اتاق بود نگاهش روی درختهایی که هر روز بهش زل می زدند و بعدش گذر ماشینها افتاد. قبل از اینکه به آپارتمان روبرو- هرپنجره ای باشد فرق نمی کند- خیره شود، طرف گوشی را برداشت: 

-         جانم! چطوری تک خور؟

: مهدی جان شوخی رو ول کن. بیا کارت دارم.

سر و صدای خیابان داشت بیشتر میشد و هیچ صدایی از حرفهاشان نبود. تلفن بعدی پیش شماره ای حوالی چهار راه ولی عصر داشت. توی آن همه سرو صدای ساختمان سازی که از ساعت نه صبح به اوج رسیده بود، مشعلهایی که برای قیر گونی به کار می رود، قویتر از همه هُرهُرمی کردند. این بار بعد از اینکه گوشی را گذاشت از خونی که روی صورتش رژه می رفت، فهمید خرداد ماه است. سالهای مدرسه و امتحان، سگهای عصبانی باغ گذر بچه ها. توی این فکرها بود که صف کتابهای روی شوفاژ سرد این وقت سال، روی هم سرید و آخرینشان که از همه قطورتر بود زیر بار بقیه خم شد.

-ای لامصبا! انگار دارن ساختمان مارو خراب میکنن.

بلند شد و عین اینکه بخواهد توی دعوا طرف را غافل گیر کند و با چپ بزند توی گوشش، محکم کتابها رابرگرداند سر جایشان. کتاب آخری را برداشت. گوشه پایینی‌اش را که تا شده بود با دست و خیلی مهربان صاف کرد. و دوباره یادداشت صفحه اول را از حفظ خواند. همان خط دخترانه که گوشه امضایش در تماس کتاب با پنجره رطوبت کشیده و محو شده بود:" ... امید عزیزم." دم میم دو شقه شده بود یک سر انداخته بود بالا و دیگری به پایین. عین اینکه نوشته باشد : مار. محکم بست و نشست روی تخت کنار کتابها. آنقدر شدید که گرد و خاک بلند شد. نور پنچره داشت گرد و خاکها را بازی می داد که یادش آمد دو نخی سیگار مانده است. آنقدر هول پاکت را برداشت که دستهایش نمی دانستند کدام سیگار قرار است دیگری را روشن کند. به هر حال آتش که زد، دید زنگ در را می زنند. تنها صدای رسای خانه همین زنگ قدیمی بود که به هیچ روشی نمی شد ساکتش کرد. از همان دم در، بی هیچ آیفنی وصل شده بود به تنها اتاق این واحد. بلند شد. از روی پله ها و بالای در خروجی که با چند پله به درب اصلی می‌رسید، نگاه کرد. طرف را که شناخت دستی تکان داد و مثل پهلوانهای زور خانه رفت توی گود و درب را باز کرد.



کل اسبابش را که آورد، اتاقش شده بود مثل اتاق کیمیاگرها. حساب کرد حتی دستیار هم نمی خواست. فقط باید غرغر همسایه ها را می خواباند. باید حساب کار دستشان می‌آمد که پزشک عمومی هم از سر این آدمهای جنوب شهری زیادی است. اصلاً بین یک کلینیک سر پایی و درمانگاه ترک اعتیاد تومانی صد شاهی فرق است. دیگر نمی خواست هیچ معتادی آنجا پاتوق کند و سر آخر به زور مهدی رونوشت و سعید بیخود سوت شود بیرون. از فردا صبحش شروع شده بود. خیلی شیک و تمیز ربع باقیمانده  اتاق افتاده بود آن سمت پرده پلاستیکی سفید. همه‌ی خنزر پنزرهایش را چپانده بود توی کمد فلزی که جاهاییش زنگ داشت و لکه لکه شده بود. اولین مریضش همان آدم منگی بود که حتی زورش نمی رسید به خودش تزریق کند. معتاد منگ زنگ که زد، خلقش رفت توی هم. دستش را برد توی جیبش تا خیالش راحت باشد که مبادا از سر دلسوزی این دستها نافرمان شوند و کاری بکنند. زل زده بود توی کوچه که قبض تلفن همین طور زنده و داغ داغ از لای در سرید تو و همانجا لای در گیر کرد. رفت و قبض را که دید گُر گرفت. سیگار هفدهم یا هجدهمش بود. چسباند گوشه لبش و با همان لب هایی که سیگار را گرفته بود بلند غرغر کرد که : مطب بدون تلفن ؟ 

خسته بود بدون آنکه کارخاصی انجام داده باشد. با اینکه سر ظهر روی همان گاز سه شعله کارش را رسیده بود، ولی عمراً کوک نبود. با زنگ در از جا پرید و دو نفری را که خیلی بُراق به نظر می رسیدند به داخل مطبش راهنمایی کرد. مرد مو بلند سبیلو که درد داشت از دیگری که آفتاب سوخته و بلند قامت و مسنتر بود، آویزان شده بود. زل زده بود به روبرو که یکهو ول شد کف مطب. بوی خون تازه از کف پلاستیکی اتاق بالا زد. بو، توی سرش شروع کرد به بازی. لذتی مثل روزهای قدیمی دانشگاه و بخش، خیلی محرک و تند روی گل و گردنش در حال بازی بود. حتی آنقدر کند دستکشها را پوشید که بو بیشتر توی دماغش ماند. لحن صدایش را محکم کرد و به همراه ورزیده و نگران مرد گفت که باید پول را اول بدهند و در حالی که خیلی کند بسته‌ی گازی را باز می کرد، تاکید کرد که قمه خورده‌ها را به همین راحتی قبول نمی‌کنند، مخصوصاً اینکه به نظر اهل دوا هم باشند. همراه بی هیچ چک و چانه‌ای با غیظ زیپ جیب بغل شلوارش را باز کرد و دسته‌ای پنج هزار تومانی بیرون آورد و تندی گذاشت روی میز. مرد سبیلو شده بود خربزه‌ی کم شیرینی که بچه‌ها از روی شیطنت رویش سبیل چسبانده‌اند.

-         دکتر فقط زودتر. این بیچاره که کاری نکرده. این مهدی رونوشت پاک قاط زده. چسبونده بهش که آدم فروشی کرده ...

سرش را هم بالا نیاورد. احساس کرد از بس زبانش را به لبش زده، خیس شده و برق افتاده. بدتر اینکه چشمهایش افتاده بودند به بازی و اگر سر بالا می کرد لو رفته بود.

-         بنده خدا زنش هشت ماهه بارداره. بی کاریِ بی وقتی براش سخت میشه. داداش و اینها هم که نداره. ما هم اوضاعمون بی ریخت شده...

خودش را به زور زده بود به بی تفاوتی و مثل پزشکهای حاذق داشت آرام روی پهلوی بیمار و با دست توی بریدگی خون آلود دنبال یک چیز سفت می‌گشت. چیزی مثل پلیسه‌ی چاقو. چندبار رفت و چیزی پیدا نکرد. خیلی فرز شروع کرد به دوختن با نخ بخیه. فوقش چرکی شدن دوباره، خرج داشت. از این بدجنسی به خودش بالید. مثل یوزپلنگی که قسمتی از شکارش را نخورده و کنار گذاشته و هیچ حیوانی نمی بایست جرات میکرد تا به غذایش ناخنک بزند. اصلاً این آدمها مهم نبودند، مهدی، سعید، جمال ... همه آدمهای بی کله، افیونی و مضر بودند به حال جامعه. اصلاً موضوعات مهمتری بود که باید با آنها مشغول می شد. شب، جشن روز اول مطب، دستخوش به سعید بی خود و مخصوصاً مهدی رونوشت، باید لیستی تهیه می کرد: رییس بیمارستانی که آنهمه او را سر دوانده بود، صاحبخانه که البته احمق بود و می شد همه چیز را به حساب بی فرهنگی‌اش گذاشت. خلاصه خیلی کار داشت. احساس می کرد روز اولی است که دکتر شده است. می خواست قسم بخورد که همیشه اینطوری بماند و اگر احساساتش خواست فوران کند و فردین بازی در بیاورد، بهتر است دستهایش در جیبش بماند. حتی اگر کسی ازش آدرس پرسید نگوید و طرف را خیط کند. آن دونفر که رفتند، بوی خون مانده بود.دوباره داشت فکرمی کرد. همیشه وقتی می نشست روی صندلی اول باید مطمئن می شد میخها محکم سر جایشان هستند یا نه. اکثراً بدون اینکه نگاهی بیاندازد می‌رفت از بالای کابینت نزدیک آب گرمکن دیواری، چکش را برمی داشت و تمام میخها را سر جایشان سفت می کرد. حتی وقتهایی که بیشتر کلافه بود می‌رفت سراغ لولای در و پینهایش را که شل شده بود، چکش کاری می کرد. زنگ دوباره با تمام وجود صدا کرد. دکتر هم یک جوری یک وری نشسته بود و چکش توی دستش مانده بود.  


پ.ن: دلم فقط آن پیر پالاندوز را لازم دارد. یکی که از دردهای واقعی بیکاری دهانش تر شده باشد. 

فضای سبز - اول

نفر اول 
ما یعنی همه‌ی ما تکه‌های بی ربطی از بشریت بودیم که آنجا یعنی در آن آپارتمان کوچک زندگی‌می‌کردیم. زیرکی، یعنی چیزی که همیشه عینیتش را از زندگی ما مخفی می‌کرد. یعنی تا سالها دستش برای هیچ کدام از ما رو نشده بود، یک درب باریک دستشویی که از اتاق خواب یا همان تک اتاق خانه به دستشویی باز می‌شد بود. اما افسوس که آن در همیشه قفل بود تا کسی توی دستشویی غافلگیر نشود.  
هیچ آدم خاصی توی ما چهار نفر نبود. یکی شب تا صبح مثل توبه کرده‌ها سرپا تا صبح با موبایلش صحبت می‌کرد و احمقانه ترین تصمیم‌های دنیا یا حداقل همان خیابان را می‌گرفت.  بعد فردا سرشام این تصمیم را به اطلاع دیگران می‌رساند. به نظر تنها چیزی که به عنوان یک انسان از عقلانیت همراه خودش داشت شکل یک چاقوی ضامن دار بود که توی وقتهای خطر به دردش می‌خورد. او به خاطر سیرخوردن دائمی هیچ وقت آن زمستان سرد را سرما نخورد. 
نفر دوم از اول   
بعد از کارش فضای سبز نزدیک خانه‌شان مهمترین چیزی بود که بتواند به آن فکرکند. جایی که شاید از دور آدمها را می‌دید و دیگری ربطی به او نداشتند.  با عجله سعی کرد دقیق و بی اشتباه صورت کشیده و کم ریشش را بتراشد. پیراهن  تر و تمیزتری  پوشید و سعی کرد از زمان باقیمانده تا غروب، چیزی را بین این کارهای هر روزه از دست ندهد. هوای دم غروب خوب شده بود و از گرمای روز یک مقدار بازی باد و برگ درختهای چنار کنار فضای سبز مانده بود که چند تایی بودند و حساب که می کردی میانسال مینمودند. آسمان دم غروب هم از بیکاری این پا و آن پا می کرد که ببارد. گاهی چند قطره می انداخت روی کف بتونی فضای سبز. رفت روی یک نیمکت خالی که از نشستن جوانها روی کولش به جلو خم شده بود آرام نشست، جوری که مبادا نیمکت بیشتر فرو برود توی زمین و بیشتر کج شود. یک دیوار بزرگ گیر آورد که یک ضلع فضا را تمام می کرد و با شکل جایی کوتاه و جایی بلند خودش تکیه می داد به آپارتمانهای اطراف. دیوار پر یک خورشید بود بزرگ و چند حلقه ای از روشن به کدر. پایینش گل و بته های سبزوصل می شد به سبزی باغچه های فضای سبز. روی بته ها پرنده های سفید و تو خالی از لانه هاشان بیرون آمده بودند و روی همان دیوارهوا می خوردند. دو تا شان اول که میدیدی خیلی عاشق معشوقی کنار هم بودند. ولی دقت که کرد دید، یکی ایستاده و ودیگری تا کمر خم شده است. بال پرنده ایستاده زیر شکم دیگری بود و داشت به استفراغ کردن او کمک می‌کرد. آنطرف تر روی قوس رنگین کمان، پرنده توخالی دیگری بود که یک پایش را برده بود بالا و خودش را خالی میکرد. همه آدمها روی نیمکتهای پارک قفل شده بودند. دختری فقط می توانست با یک دست موبایلش را بازی بدهد و برای باز کردن قفل کمک بخواهد. سه پسر جوان هم روی چمهنای ورودی نشسته بودند و سیگاری رادست به دست می کردند. انگار آخرین ساعتهایی است که توی فضای سبز هستند. فضا احتمالا کلمه‌ای است که کارمندهای دولتی و مخصوصا شهرداری‌چیها که چشمشان به اینطور چیزها بیشتر می‌گردد، از خودشان درآورده بودند. شاید هم کارمندی که این عبارت را برای اولین در پیشنهادیه‌ی- پروپوزال- چنین جاهایی نوشته بود، کلی تشویق شده بود. یا اصلا رییسش همه چیز را به نفع خودش تمام کرده بود. اینطور چیزها همیشه زیر ابر می‌ماند. پسرهای جوان زیر هوای ابری غروب باز شده بودند کنارهم.  چشمهاشان لخت و لمس شده بود و نگاهشان مانده بود روی سر و صورت همدیگر. لبخندهاشان هم همینطور می‌ماند روی صورتشان و عین یک بچه بغلی، ول نمی شد. چند پیر مرد هم که تقریباً نزدیک دستشویی ها نشسته بودند روی نیمکت و صندلیهای تاشویی که بیشتر بازنشسته ها دارند، داشتند به هم دندانهای سفید و مصنوعیشان را نشان می دادند و گاهی از بس این کارشان طولانی میشد شانه ها و دستهاشان به حرکات عجیب و غریب وادار می شد. دست یکی می رفت روی شکمش وفشار می آورد. دیگری انگار عصای چوبی اش نافرمان شده بود و می خواست در برود، دودستی توی کله عصا فشار می آورد ولی باز هم لق لق می خورد وباعث می شد کل هیکل پیر مرد به حرکت در بیاید. یکی که ساک خریدش را دنبال خود می کشید، شده بود نقل مجلس و مثل رهبر ارکستر با دست همه را از دور قلقلک می داد. روبروی فضای سبز مهد کودک بود که موقع بردن بچه ها به خانه خیلی شلوغ نشد. مربی جوان مهد یک یک بچه ها را توی کاپشن می پیچید و می داد دست مامان یا بابا هاشان و با دست ازشان خداحافظی می کرد تا سر کوچه. حتی برای پسر جوانی که مسیر خداحافظی را قطع کرده بود. انگشت کوچکش مانده بود توی هوا عین اینکه قول بگیرد. تا ازدواج کند و بچه دار که شد بیاردش همین مهد. دختر جوانی از روبرو می آمد،  به پسر که رسید به ساعت غواصی اش نگاهی کرد و برای اینکه بهتر غر بزند یا شاید هم نفس بگیرد ماسک سفیدش را پایین کشید. قدمهایش را کند کرد. لبهای قرمزش از همان فاصله نیم متری و سراشیبی روی شقیقه پسرک شروع کرده بود به خط کشیدن. پسرک مثل خروس باد نما ایستاده بود و منتظر بود تا جهت باد عوض شود. جهت باد داشت عوض می شد. خنده ریز و نخودی دختر دم خروس را گرفت و کاملاً چرخاند. باد نما داشت تند می رفت که دختر باز حلقه زد روی دستش.آن موقع، باد آرامتر شد. هنوز فضای سبز کنار خانه بود که آسمان هم از تاس ریختن خسته شد. بدون اینکه ببارد شب افتاده بود توی چاله فضا و همه گوشه ها را تاریک کرده بود. مرکب بود که می گرفت به نقاشیهای دیوارها و تن آدمهایی که داشتند درمی رفتند. تندتر از اینکه کسی بتواند برسد خانه، قیرگون مرکب شب کشیده بود به تمام فضای سبز. هر روز به این فکر می کرد که خیلی خوب شده که شب شده و ماه پشت ابر سالهای بچگی ها مانده و الا وجودش می شد جنون. شاید بیدار نگهش می داشت تا دم صبح. این بی خوابی و ماه زدگی ممکن بود به سرش بزند که روز را بکشد و بیاورد تا ظهر و با عینکش نور ظهر را کانونی کند روی قیر شبها و همه چیز را آتش بزند. توی همین حال و هوا بود که بلند شد برای رفتن. یقه اش را کشید بالاتر تا کسی سالک روی گردنش را نبیند و با قدمهای تند پا گذاشت به برگشتن. 
نفر اول از اول 
زحمت تمام پچ‌ پچ های شب‌ها هم افتاده بود به یکی از ما که معلوم نبود دارد تلفنی با دوستش حرف می‌زند یا قرآن را به این صورت می‌خواند. صدایش مثل هر چیز دیگری باید مخفی می‌بود. مثلا یک روز که بچه‌های دیگر مهمان ما بودند، زنگ زد و گفت که آن دیوان حافظ نفیس را از توی جاکتابی برداریم و در جای امنی بگذاریم. تنها چیزی که از علایق او می‌دانستیم علاقه به هیچ، به نظر می رسید. او فقط گاهی با ترس و لرز سراغ تلویزیون می‌رفت و آنرا برای دیدن فوتبال روشن می‌کرد. اما حاصل کار بازهمان پچ پچ‌هابود. آدمها اگر چیزی برای رقابت نداشته باشند فرقی با لیوان چند بار چای خورده و نشسته ندارند. ممکن است در زندگی یکی بیاید و فقط این لیوان را بشوید و حجم عظیمی از چای تازه تویش بریزد. رقابت تنها چیزی است که سعی می‌کند، به آدم توجه کافی بدهد. بنابراین نتیجه می‌گیرم که نفر سوم هم کسی بود که تمام خیابان را می‌رفت تا بالاخره یکی همزبان خودش سر راهش سبز شود. 

نفر سوم از اول 
 هیچ کس خانه نبود. همسایه بغلی جفت جوانی بودند که مرد خودش گفته بود ورزشکار است یعنی شغل اصلی و درآمدش از ورزش بود. شبها وقتی اولی گیتار می‌زد و سعی می‌کرد محتاطانه چک کند تا یک وقت مزاحم نشده باشد، ازشان فهمیده بود. سومی می توانست سوم شخص ماجرای ما نباشد. 
اما زن همسایه را ندیده بودم. آرزو کردم زن همسایه را ببینم. زن همسایه با چادر و کاسه آش آمد و در زد. در را باز کردم. جوان بود و خوشگلی‌اش از لای چادر معلوم بود. آرزویم سوخت چون زن همسایه رفت. کاش آرزو کرده بودم از دستشویی خانه‌مان استفاده کند. 

ادامه دارد ...

کتابهای اصول داستان نویسی - اصول فیلمنامه نویسی

کتاب های اصول داستان نویسی برای هر کسی که در ابتدای راه داستان نویسی یا فیلمنامه نویسی است حیاتی به نظر می رسد. کتابهایی که بتوانند در اندازه یک کتاب اصول اولیه ی داستان نویسی - فیلمنامه نویسی را آموزش دهند به ظاهر تقریبا زیادند. این نویسا هم در همین بلاگ 360 درجه بخش داستان کوتاه و روایت داستانی دارد.  

 

مثلا کتاب های اصول داستان نویسی زیر را شاید دیده باشید: 


عناصر داستان - جمال میرصادقی 

این کتاب تقریبا به تمامی ژانرهای ادبیات داستانی و تجزیه و تحلیل آنها می پردازد. و البته برای خواند چند صد صفحه متن نسبتا روان وقت کافی لازم است. به نسبت کتابی است قدیمی ولی به نظر مرجع که در این زمینه توسط آثای میرصادقی به زیور طبع آراسته شده است. در این کتاب هر جا لازم است از نویسنده های معروف و اغلب خارجی قطعاتی داستانی ذکر شده است تا مخاطب بهتر و ملموس تر در جریان ماجرا قرار بگیرد. 


کتاب ارواح شهرزاد - شهریار مندنی پور - نشر ققنوس 


در پستهای قبلی خلاصه ای درباره این کتاب گفته ام.





این کتاب به قلم خاص شهریار مندنی پور تالیف شده است. خوب ایشان کمی با لحن فنی و سنگین تری کتاب می نویسند و مخصوصا در این زمینه خواسته اند به یک نوع بین بخشهای مختلفی مانند شخصیت داستانی، زاویه دید، زمان، پلات یا پیرنگ، تعلیق و تنالیته ی داستانی ارتباط روایی با قصه ی شهرزاد ایجاد کنند. این کتاب خوب برای دوستانی که نیازمند یک کتاب سهل الوصول و سبک و فنی در این زمینه هستند مرجع مناسبی نیست. چرا که در خیلی از موراد کسی که نوشته و بی اصول نوشته است، راحت تر با این محتویات ارتباط برقرار خواهد نمود. 


 کتاب داستان - ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی - رابرت مک کی - نشر هرمس 


این کتاب یکی از معدود کتابهایی است که همه چیز را شسته و رفته تعریف کرده و در اختیار مخاطب قرار داده است. متن ساده و فنی است. نویسنده بیشتر رویکرد فیلمنامه نویسی روایی را مد نظر قرار داده است. صد البته این کتاب یکی از بهترینها و جدید ترین ها در این زمینه است. کتابی حاوی پاراگرافهای کوتاه و کارگاهی که در این زمینه قابل استفاده از دور همی های ادبیاتی است.  


همچنین: 


اصول داستان نویسی - ریموند کارور - شقایق قندهاری 


قصه نویسی - محمد علی جمالزده - به کوشش علی دهباشی 


یکی از کتابهایی که باهاش نوستالژی دارم: 


داستان: تعاریف، ابزارها، و عناصر

ایرانی، ناصر


مبانی داستان کوتاه - مصطفی مستور - نشر مرکز 



منابع الکترونیکی درباره داستان نویسی و فیمنامه نویسی : 


راهنمای گام به گام از فکر تا فیلمنامه نوشته سید فیلد با ترجمه سید جلیل شاهری لنگرود


دانلود کارگاه  عباس معروفی - داستان نویسی - یکی از مناسب ترین ها 


شما می توانید فایل کارگاه را به شکل pdf دانلود نمایید. 



اصول داستان نویسی-نوشته ریموند کارور- ترجمه شقایق قندهاری


5نکته در رمان نویسی / جمال‌میرصادقی


کارگاه داستان سایت لوح - نکات مفید در داستان نویسی 


برخی از کتابهای مرجع در این زمینه » 


تمرین فیلمنامه‌نویسی ژان کلود کری‌یر، پاسکال بوتیترز نادر تکمیل‌همایون فارابی.
۱۳۶۰ فیلمنامه محسن مومنی سروش.
۱۳۶۳ چگونه فیلمنامه بنویسیم؟ سید فیلد مسعود مدنی عکس معاصر.
۱۳۶۵ فن سناریونویسی یوجین ویل پرویز دوایی اداره کل تحقیقات وروابط سینمایی وزارت ارشاد اسلامی.
۱۳۶۶ فیلمنامه‌نویس از نگاه فیلمنامه‌نویس ویلیام فروگ فیروه مهاجر و کاوشگر سروش.
۱۳۶۸ اقتباس برای فیلمنامه محمد خیری انتشارات سروش.
۱۳۶۸ نگارش فیلمنامه داستانی سرگئی آیزنشتاین احمد ضابطی جهرمی - مسعود مدنی عکس معاصر.
۱۳۷۳ دربارهٔ فیلمنامه‌نویسی ادوارد میتریک فریدون خامنه‌پور - محمد شهبا دفتر پژوهش‌های فرهنگی
۱۳۷۳ شخصیت‌پردازی در سینما سید مجید امامی (م.میرعزا) _ نشر برگ
۱۳۷۴ کلیدهای نویسندگی برای سینما تئاتر و تلویزیون حیدرعلی عمرانی
۱۳۷۴ خلق شخصیت‌های ماندگار لیندا سیگر عباس اکبری مرگز گسترش سینمای تجربی
۱۳۷۵ چگونه فیلمنامه را بازنویسی کنیم لیندا سیگر عباس اکبری نشر برگ.
۱۳۷۵ فیلمنامه‌نویسی برای سینما و تلویزیون (۱و۲) آلن آرمر عباس اکبری سوره
۱۳۷۵ نگارش فیلمنامه مستند دوایت وی.سوئین - جری آر.سوئین عباس اکبری - امیر پوریا دفتر پژوهش‌ها
۱۳۷۶ نوشتن فیلمنامه میشل شیون ماندانا بنی‌اعتماد ایثارگران
۱۳۷۶ مقدمه‌ای بر فیلمنامه‌نویسی ابراهیم مکی سروش
۱۳۷۶ نوشتن فیلمنامه میشل شیون ماندانا بنی‌اعتماد کانون فرهنگی هنری ایثارگران
۱۳۷۷ راهنمای نگارش گفت‌وگو ویلیام نوبل عباس اکبری سروش
۱۳۷۷ روند اقتباس ویلیام گلدمن عباس اکبری سروش
۱۳۷۷ روند فیلمنامه‌نویسی رابرت برمن عباس اکبری
۱۳۷۸ چگونه در ۲۱ روز فیلمنامه بنویسیم ویکی کینگ عباس اکبری نشر برگ
۱۳۸۰ کارگاه سناریو گابریل گارسیا مارکز محمدرضا راه‌ور نشر مرکز
۱۳۸۰ خلق شخصیت‌های ماندگار لیندا سیگر عباس اکبری سروش و کانون اندیشه
۱۳۸۰ راهنمای فیلمنامه‌نویس سید فیلد عباس اکبری نشر ساقی
۱۳۸۰ فیلمنامه اقتباسی لیندا سیگر عباس اکبری نقش و نگار
۱۳۸۰ نگارش فیلمنامه کوتاه ویلیام اج. فیلیپس عباس اکبری سروش و کانون اندیشه
۱۳۸۰ هنر نگارش کمدی تلویزیونی لوشوارتر جمال آل‌احمد کانون اندیشه و سروش
۱۳۸۱ راهنمای نگارش فیلمنامه یورگن ولف - کری کاکس عباس اکبری سروش
۱۳۸۱ راه‌گشای فیلمنامه‌نویسی سید فیلد سیدجلیل شاهری لنگرودی انتشارات دستان
۱۳۸۲ داستان رابرت مک‌کی محمد گذرآبادی هرمس
۱۳۸۳ نوشتن برای سینما گروه نویسندگان گروه مترجمان بنیاد سینمایی فارابی
۱۳۸۳ فیلمنامه‌نویسی برای سینما و تلویزیون آلن آرمر عباس اکبری سوره مهر
۱۳۸۵ ذن و هنر نگارش فیلمنامه ویلیام فروگ عباس اکبری انتشارات نیلوفر
۱۳۸۵ ساختار اسطوره در فیلمنامه کریستوفر وگلر عباس اکبری انتشارات نیلوفر
۱۳۸۵ نگارش کمدی جنی روش معصومه امین-داریوش مودبیان اداره کل پژوهش‌های سیما
۱۳۸۵ از فیلمنامه تا فیلم لیندا سیگر و ادوارد جی وتمور -سید جلیل شاهری لنگرودی نشر افراز
۱۳۸۵ چگونه از هر چیزی فیلمنامه اقتباس کنیم ریچارد کریوولن بابک تبرائی فارابی
۱۳۸۷ سفر نویسنده کریستوفر وگلر محمد گذر آبادی مینوی خرد
۱۳۸۷ نظریه و تحلیل درام مانفرد فیستر مهدی نصراله زاده مینوی خرد
۱۳۸۸ راهنمای عملی فیلمنامه‌نویسی لورا شلهارت پدارم لعل‌بخش افراز
1390 مبانی فیلمنامه نویسی سید فیلد سید جلیل شاهری لنگرودی سوره مهر


سایت فیلمنامه آنلاین - imdb movie script database


درباره کتاب مشکلات فیلمنامه - سیدفیلد- بنیاد سینمایی فارابی


در باره این کتاب بسیار مفید برای فیلمنامه نویسان نیز قبلا گفته ایم. 


کارگاه داستان سایت سارا شعر 

در این لینک و لینکهای مطالب مرتبط آن می توانید از بزرگان دنیای داستان مانند ریموند کارور و مارکز و دیگران کلی یادداشت مفید ببینید 


دانلود آرشیو شماره های پیشین مجله همشهری داستان 


در شماره های قدیمی تر مجله همشهری داستان کلی یادداشت کوتاه و مصاحبه و مطلب مفید از زبان نویسنده های بزرگ و مخصوصا جدیدتر هست که شما می توانید از لینک آرشیو مجله های همشهری داستان برخی از آنها را دانلود و در بخش انتهایی مجله مطالعه نمایید. 


یکی از بهترین روشهای کسب ایده خواندن خلاصه داستانهای کتابهاست 

در لینکهای معرفی کتاب می توانید این مورد را دنبال نمایید. 


به نظر آب را باید از سرچشمه خورد به همین منظور اغلب مصاحبه های خود نویسنده ها بیشرین دوز چربی بدون کلسترول ادبیات و نویسندگی را دارد. 

در فضای مجازی می توانید لینکهای زیادی را در پیوندهای روزانه همین وبلاگ دنبال نمایید. 

به علاوه در میان مجلات ادبیاتی می توانید به فصلنامه ادبیات و سینما که به صورت موضوعی مرتب شده و در اختیار علاقه مندان است مراجعه نمایید. 

یکی از بهترین ویژگیهای خواندن چنین مجله ای، اختصاص هر شماره به موضوعی خاص و یادداشتهای حرفه ای آن است که می توانید لیست و یا بخش اول یادداشتها را از طریق سایت فصلنامه سینما و ادبیات پیگیری نمایید. 


پ.ن: 


برای نویسنده شدن باید خیلی چیزها خواند از خواندن تاریخ و فلسفه بگیر تا تماشای نقاشی و گوش کردن به موسیقی و هزار نوع مشاهده ی دیگر که خیلی استادترها در جای خود زیاد گفته اند. ولی به نظر یکی از چیزهای خوب برای آشنا شدن با جهان یکی از نویسنده های بزرگ و تاثیر گذار دنیا یعنی آلبرکامو مجموعه یادداشتهای ایشان است که قبلا درباره اش گفته ام. 


یادداشتهای روزانه آلبرکامو - خشایار دیهیمی - نشر ماهی




فهرست کتاب های ترجمه شده بهترین آثار کلاسیک - کارا کتاب

آ


آنا کارنینا (لئو تالستوی) ترجمه سروش حبیبی
آئورا (کارلوس فوئنتس) ترجمه عبدالله کوثری
آدم اول (آلبر کامو) ترجمه منوچهر بدیعی
آبروی از دست رفته کاترینا بلوم (هاینریش بل) ترجمه شریف لنکرانی
آدم کجا بودی؟ (هاینریش بل) ترجمه ناتالی چوبینه
آزادی یا مرگ (نیکوس کازانتاکیس) ترجمه محمد قاضی
آخرین وسوسه مسیح (نیکوس کازانتاکیس) ترجمه صالح حسینی


الف



امید (آندره مالرو) ترجمه رضا سیدحسینی
اعتماد (آریل دورفمان) ترجمه عبدالله کوثری
ابله (فئودور داستایوسکی) ترجمه سروش حبیبی
انفجار در کلیسای جامع (آلخو کارپانتیه) ترجمه سروش حبیبی
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری... (ایتالو کالوینو) ترجمه لیلی گلستان
انتظارات بزرگ (چارلز دیکنز) ترجمه ابراهیم یونسی
اوژنی گرانده (انوره دو بالزاک) ترجمه عبدالله توکل
اولیس (جیمز جویس) ترجمه منوچهر بدیعی
امریکایی آرام (گراهام گرین) ترجمه عزت الله فولادوند
از چشم غربی (جوزف کنراد) ترجمه احمد میرعلایی


ب


بابا گوریو (انورو دو بالزاک) ترجمه م.ا. به آذین
بارون درخت نشین (ایتالو کالوینو) ترجمه مهدی سحابی
بازار خودفروشی (ویلیام ثکری) ترجمه منوچهر بدیعی
بازگشت بومی (تامس هاردی) ترجمه ابراهیم یونسی 
بازمانده روز (کوزوئو ایشی گورو) ترجمه نجف دریابندری
بانوی دریاچه (ریموند چندلر) ترجمه کاوه میرعباسی
ببیت (سینکلر لوئیس) ترجمه منوچهر بدیعی
نیمه شب  ترجمه مهدی سحابی
برادران کارامازوف (فئودور داستایوسکی) ترجمه صالح حسینی
بیوه ها (آریل دورفمان) ترجمه رضا سیدحسینی
بیابان تاتارها (دینو بوتزاتی) ترجمه سروش حبیبی
بیگانه (آلبر کامو) ترجمه امیرجلال الدین اعلم
بودنبروک ها (توماس مان) ترجمه علی اصغر حداد
بیلی باد (هرمان ملویل) ترجمه احمد میرعلایی
به یاد کاتالونیا (جورج اورول) ترجمه عزت الله فولادوند
بیلی بتگیت (ای. ال. دکتروف) ترجمه نجف دریابندری


پ


پدرو پارامو (خوان رولفو) ترجمه احمد گلشیری
پدران و پسران (ایوان تورگنیف) ترجمه مهری آهی
پوست انداختن (کارلوس فوئنتس) ترجمه عبدالله کوثری
پیرمرد و دریا (ارنست همینگوی) ترجمه نجف دریابندری


ت


تونیو کروگر (توماس مان) ترجمه رضا سیدحسینی
تس دو برویل (تامس هاردی) ترجمه ابراهیم یونسی


ج


جاده تنباکو (ارسکین کادول) ترجمه رضا سیدحسینی
جان شیفته (رومن رولان) ترجمه م.ا. به آذین
جان کلام (گراهام گرین) ترجمه پرتو اشراق
جنگ و صلح (لئو تالستوی) ترجمه سروش حبیبی
جنگ آخر زمان (ماریو بارگاس یوسا) ترجمه عبدالله کوثری
جنایت و مکافات (فئودور داستایوسکی) ترجمه مهری آهی
جن زدگان (فئودور داستایوسکی) ترجمه سروش حبیبی
جود گمنام (تامس هاردی) ترجمه ابراهیم یونسی


چ


چرم ساغری (انورو دو بالزاک) ترجمه م.ا. به آذین
چشم های بازمانده در گور (میگل آنخل آستوریاس) ترجمه سروش حبیبی
چهره هنرمند در جوانی (جیمز جویس) ترجمه منوچهر بدیعی


خ


خاطرات پس از مرگ براس کوباس (ماشادو دآسیس) ترجمه عبدالله کوثری
خانواده تیبو (روژه مارتن دوگار) ترجمه ابولحسن نجفی
خانواده من و باقی حیوانات (جرارد دارل) ترجمه گلی امامی
خانه بی حفاظ (هاینریش بل) ترجمه ناتالی چوبینه
خانه قانون زده (چارلز دیکنز) ترجمه ابراهیم یونسی
خداحافظ گاری کوپر (رومن گاری) ترجمه سروش حبیبی 
خشم و هیاهو (ویلیام فاکنر) ترجمه صالح حسینی
خوشه های خشم (جان اشتین بک) ترجمه شاهرخ مسکوب


د


داستان دو شهر (چارلز دیکنز) ترجمه ابراهیم یونسی
دنیا پرفکتا (بنیتو پرث گالدوس) ترجمه کاوه میرعباسی
دنیای قشنگ نو (آلدوس هاکسلی) ترجمه سعید حمیدیان
دور از مردمان شوریده (تامس هاردی) ترجمه ابراهیم یونسی
دل تاریکی (جوزف کنراد) ترجمه صالح حسینی


ر
رگتایم (ای. ال. دکتروف) ترجمه نجف دریابندری


ز


زندگی در پیش رو (رومن گاری) ترجمه لیلی گلستان
زنده ام که روایت کنم (گابریل گارسیا مارکز) ترجمه کاوه میرعباسی
زمین انسانها (آنتوان سنت اگزوپری) ترجمه سروش حبیبی
زیردست (هاینریش مان) ترجمه محمود حدادی
زوربای یونانی (نیکوس کازانتاکیس) ترجمه محمد قاضی


ژ


ژان کریستف (رومن رولان) ترجمه م.ا. به آذین
ژان باروا (روژه مارتن دوگار) ترجمه منوچهر بدیعی
ژرمینال (امیل زولا) ترجمه سروش حبیبی
ژان دوفلورت (مارسل پانیول) ترجمه سروش حبیبی


س


سالامبو (گوستاو فلوبر) ترجمه احمد سمیعی (گیلانی)
سرنوشت بشر (آندره مالرو) ترجمه سیروس ذکاء
سوربز (ماریو بارگاس یوسا) ترجمه عبدالله کوثری
سر هیدرا (کارلوس فوئنتس) ترجمه کاوه میرعباسی
سگ سفید (رومن گاری) ترجمه سروش حبیبی
سقوط (آلبر کامو) ترجمه شورانگیز فرخ
سیمای زنی در میان جمع (هاینریش بل) ترجمه مرتضی کلانتریان
سفر به انتهای شب  ترجمه‌ی فرهاد غبرایی


ش


شیدایی لل و. اشتاین (مارگریت دوراس) ترجمه قاسم روبین
شازده کوچولو (آنتوان سنت اگزوپری) ترجمه ابولحسن نجفی


ص


صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز) ترجمه بهمن فرزانه


ض


ضدخاطرات (آندره مالرو) ترجمه ابولحسن نجفی – رضا سیدحسینی


ط


طاعون (آلبر کامو) ترجمه رضا سیدحسینی
طبل حلبی (گونتر گراس) ترجمه سروش حبیبی


ع


عامل انسانی (گراهام گرین) ترجمه احمد میرعلایی
عقاید یک دلقک  (هاینریش بل) ترجمه شریف لنکرانی


ف


فاتحان (آندره مالرو) ترجمه سیروس ذکاء
فرشته آبی (هاینریش مان) ترجمه محمود حدادی


ق


قاضی و جلادش (فریدریش دورنمات) ترجمه محمود حسینی زاد
قول (فریدریش دورنمات) ترجمه عزت الله فولادوند


ک


کنسول افتخاری (گراهام گرین) ترجمه احمد میرعلایی
کوه جادو (توماس مان) ترجمه حسن نکوروح
کیفر آتش (الیاس کانتی) ترجمه سروش حبیبی


گ


گفت و گو در کاتدرال (ماریو بارگاس یوسا) ترجمه عبدالله کوثری
گرینگوی پیر (کارلوس فوئنتس) ترجمه عبدالله کوثری
گتسبی بزرگ (اسکات فیتزجرالد) ترجمه کریم امامی
گردابی چنین هایل (جین ریس) ترجمه گلی امامی
گزارش یک مرگ (گابریل گارسیا مارکز) ترجمه لیلی گلستان
گور به گور (ویلیام فاکنر) ترجمه نجف دریابندری


ل


لرد جیم (جوزف کنراد) ترجمه صالح حسینی


م


مرگ در آند (ماریو بارگاس یوسا) ترجمه عبدالله کوثری
مرگ در ونیز (توماس مان) ترجمه حسن نکوروح
مرگ قسطی (لوئی فردینان سلین) ترجمه مهدی سحابی
مرگ آرتمیو کروز (کارلوس فوئنتس) ترجمه مهدی سحابی
مدراتو کانتابیله (مارگریت دوراس) ترجمه رضا سیدحسینی
مردی با کبوتر (رومن گاری) ترجمه لیلی گلستان
میدان ایتالیا (آنتونیو تابوکی) ترجمه سروش حبیبی
موش و گربه (گونتر گراس) ترجمه کامران فانی
موبی دیک (هرمان ملویل) ترجمه پرویز داریوش
مسیح بازمصلوب (نیکوس کازانتاکیس) ترجمه محمد قاضی
مقلدها (گراهام گرین) ترجمه محمدعلی سپانلو
مسخ  ترجمه‌ی صادق هدایت


ن


نفرین ابدی بر خواننده این برگها (مانوئل پوئیگ) ترجمه احمد گلشیری
نایب کنسول (مارگریت دوراس) ترجمه قاسم روبین
نادیا (آندره برتون) ترجمه کاوه میرعباسی
نازارین (بنیتو پرث گالدوس) ترجمه کاوه میرعباسی
ناتور دشت با ترجمه‌ی محمد نجفی



و


وداع با اسلحه (ارنست همینگوی) ترجمه نجف دریابندری


ه


هواردز اند (ادوارد مورگان فارستر) ترجمه احمد میرعلایی


ی


یعقوب کذاب (یورک بکر) ترجمه علی اصغر حداد
یک جفت چشم آبی (تامس هاردی) ترجمه ابراهیم یونسی


منبع: کارا کتاب