360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

برادری با هوش سیاه که عاشق خانم گوگوش بود

گفت: برادرم زرنگ بود. از همون موقع که ما اومدیم تهران رفت قاطی وزارت اطلاعات شد. بعد نونش رفت توی روغن. البته همه‌ی اطلاعاتی‌ها اینطوری نیستند ولی برادرم پولش از پارو بالا می‌رفت. رفت توی کار صادرات و واردات مرغ و ماکیان. درسش را هم خواند. کلی زبان خارجی هم یاد گرفت. یک خانه‌ی 750 متری توی شمال شهر تهران خرید. الان بچه‌هاش هر کدام توی یک کشور اروپایی کار می‌کنند و زندگی شرافتمندانه‌ای بدون پول پدرشان دارند.
گفتم: خیلی خوب. یعنی ماهی 2000 2500 یورو؟ گفت: آره همین طوریا. چون تازه از دانشگاه دراومدن.
گفتم: خوب الان اخوی داره چی کار می‌کنه؟
گفت: هیچی خارجه. اونجا هم عضو اتحادیه‌های مرغ و ماکیانه. البته هر کتابی که دلش خواست می‌خونه و داره در آرامش حال می‌کنه. گفتم: خوب از اول کتاب می‌خوند و در آرامش حال می‌کرد. مثل یک کارمند معمولی توی یک اداره‌ی معمولی. مثل من. مثل هزاران معمولی دیگه در ایران معمولی. نمی شد بچه ها هم همینطوری برن خارج همین کارها رو انجام بدن همینقدر پول درارن؟

جشن هالوین یا جشن آبانگان ایرانی

ما توی ایران دیگر آدمهای سالمی نیستیم. از روی خط افتاده‌ایم بیرون. یا به طرزی باور نکردنی محتاط و موافق تمام عقایدیم و حرفی جز-بی زحمت قلیون رو بده اینور – نمی زنیم و البته پشت سر برای فرد مورد نظر جهنمی درست می‌کنیم که داریوش همان موقع از وسط آتش پیدایش شود و بخواند: پشت سر جهنمه. یک جور که همه بگویند حیف شد که داریوش اقبالی با آن همه محاسن و کاریزما برای تدریس خصوصی کتاب هدیه‌های آسمانی انتخاب نشد. یا برعکس همیشه طوری حرف می‌‌زنیم که مثل شلیک گلوله، هیج گنجشک بیچاره‌ای روی درخت نماند و با کمال تعجب می‌گوییم: ای بابا من فقط یکی از گنجشکها رو هدف گرفته بودم. مذهب را برداشته‌ایم و گذاشته‌ایم توی قوطی و از یک قوطی دیگر –کائنات – را که صد البته موجودی احمق‌تر است جای آن برداشته‌ایم. دست از سریالهای احمقانه‌ی ایرانی شسته‌ایم و در همین فاصله که دستهایمان خشک بشود به خشم سریالهای ترکیه‌ای گرفتار شده‌ایم. سردرگمیم چون همین یکی دو نفر دور هم می‌رویم بیرون و به صورت گروهی غذا می‌خوریم تا چیزی به عنوان نهاد جامعه برای بچه‌هایمان خاطره نشود. #دورهمی #عمار_پورصادق #جمعه_شناسی #خودمانی #هالوین #جشن_آبانگان

خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی قسمت 3

 تنها چیزی که آدم توی کسب و کارش آرزو دارد این است که به اندازه‌ی کافی مشهور بشود و بعد نانش توی روغن بیفتد. ولی نه روغن ترمز. مال من افتاد توی روغن ترمز. یک روز دو نفر آدم خیلی جدی آمدند توی دفتر. یکی حرف می‌زد و دیگری داشت تمام دستگاه‌ها را انگولک می‌کرد. ولی آن روز اصلاحال و حوصله نداشتم و فکر می‌کردم الان اگر چیزی بگویم بد خواهد شد. گفت: تو روزی چقدر کار می‌کنی؟ شاگردم داری؟ -نه. همه کاری رو خودم انجام می‌دم. تا چند ثانیه هیچ چیزی نگفت ولی طوری نگاه کرد که آخرین نگاه راننده‌‌‌ی اتوبوسی بود که دارد می‌گوید: شرمنده مسافر عزیز. همین قدر بلد بودم که نریم توی دره. ولی دره به ما غلبه کرد.
سه روز بعد باید می‌رفتم به آدرسی که بهم داده بود. یک لیست دستگاه هم باید برای یک برنامه‌ی کامل فیزیوتراپی می‌نوشتم که واتس آپی ازم گرفت. توی پروفایلش به جای اسم فقط یک نقطه بود و یک عکس از یک باغ بزرگ و عجیب چون باغ توی یک دره و دره بین آپاراتمانهای یک شهر بود.
رفتم توی خیابان بلند و طولانی‌ای اطراف سعدآباد که باید تهش بن بست می‌بود. حتی توی نقشه‌ی گوگل هم چیز واضحی از ته کوچه نبود جز یک زمین خالی که به شکل باغی بزرگ بود. سر کوچه سه تا سرباز ایستاده بودند. بالاسرشان یک دوربین آنچنانی توی ارتفاع زیاد، مستقر شده بود. بدون اینکه چیزی بگویند از کنارش و از یک دروازه‌ی بزرگ رد شدم. تا رسیدم به یک بخشی که به نسبت باریکتر می‌شد.کوچه اینقدر ساکت بود که حس می‌کردم دارم صدای آب توی قناتهای آن منطقه از تهران را می‌شنوم. باخودم گفتم الان است که کوه برف گرفته که اینقدر از نزدیک ندیده بودمش، بیدار شود و با صدایی فوق بم، بگوید: برگرد. از همین راهی که اومدی برگرد برو همون کار و کاسبی خودت رو داشته باش. مرض داری؟ کرم داری؟ سعی کردم به صدا اعتنا نکنم. دیدم پلاک مربوط به آدرس یک خانه‌ی معمولی مال قبل از انقلاب است که درش باز است و می‌توان وارد شد. در فلزی با شیشه‌های مات بزرگ رویش. پله‌ای از سنگ ریز شده که یک زوار زرد فلزی بهش کوبیده بودند. زواری که آن موقع‌ها حتی دور میز و صندلی و کمد و هر چیزی دیده می‌شد... 

خاطرات فیزیوتراپ آنچنانی _قسمت چهارم

بالاخره رفتم تو و حس کردم هزاران بار اینجا آمده بودم. دقیقا مثل خانه‌ی پدر بزرگ بالاشهری‌ای بود که شاید همه آرزویش را دارند. پدر بزرگی که به نوه‌ها اجازه می‌دهد تراس خانه‌شان را که رو به کوه‌های شمال تهران باز می‌شود، کل بعد از ظهر تا تاریک شدن هوا قرق کنند. اول از همه یک پیر مرد آمد و بدون هیچ سوال و پرسشی چای فنجانی‌اش را گذاشت روی میز وگفت: همینجا بشین. من هم اطاعت کردم. ده دقیقه‌ای شد که یکی گفت: اومدن. بلند شو لطفا. ناخود آگاه بلند شدم و دیدم رییس جمهور حسن روحانی بدون عمامه و با قدک دارد جلویم راه می‌رود. یک مرد جوان همراهش بود که با اشاره رفت بیرون. آقای روحانی گفت: بشین. ممنونم که آمدی. من زیمینه‌های زیادی برای کمردرد دارم. ما جلسات طولانی می‌ریم. به آقا حسینی گفتم برات همین بغل دفتر کارت رو درست کنه. فعلا تا مدتی همینجا پیش ما باش وکارت رو فشرده انجام بده. فقط با کسی مطرح نکن.
اینقدر تند و تند این حرفها را زده بود که فقط چشم‌اش را می‌شد من بگویم. که آب دهانم را قورت دادم و گفتم: چشم آقای رییس جمهور.
برنامه شروع شده بود. اول رویم نمی‌شد به لنگ و پاچه‌ی رییس جمهور دست بزنم. ولی خودم حس کردم بعد از مدتی انگار دارم راسته‌ی سنگ سری اصل را بالا و پایین می‌کنم. گاهی وقتها سعی می‌کرد از زندگی‌ام سوال کند ولی خیلی وقتها هم گوشی توی گوشش بود و داشت به جلسه‌ای گوش می‌داد. یک وقتی هم وسط جلسه مجبور می‌شد برود ولی اکثر مواقع با اینکه خیلی ضعیف بود ولی حواسش جمع بود و سوال و جواب می‌کرد. مثل این بود که بخواهد کل دستگاه‌ها را بخرد و موقع بازنشتگی یک فیزیوتراپی راه بیندازد. یک روز بعد از اینکه کلی فشارش دادم و لنگش را کشیده بودم و او هم دادش به آسمان رفته بود. سر صحبت را از در دیگری باز کرد. گفت: مراد. تو چی شد زن گرفتی. گفتم: ما آقا مثل همه گفتیم سنمون زیاد میشه دیگه تنها می‌مونیم... گرفتیم دیگه. گفت: نه مراد بهت نمی‌خوره. من تا حالا سه تا فیزیوتراپ عوض کردم ولی بعد از یک ماه توی این باغ خلوت، تنهایی می‌زد به سرشون. خل می‌شدن. تلفن رو برمی‌داشتن با این و اون حرف می‌زدن. راپورتهای ناجور می‌دادند. از خودشون چیز درمی‌آوردن. مثل زندانی می‌خواستن در برن. ولی تو اصلا نجنبیدی. همینطوری هزار روز هم اینجا ولت کنن می‌مونی. گفتم: آقا من همینطوری هم از اینجا فراری‌ام ولی جایی نیست. بیرون همش هوا آلوده‌است. سرده. کرونا هست.  
 شکست دهنده‌های کرونا هم هستند که بیشتر رو اعصابن. روی شکمش قر خفیفی داد و برگشت و گفت: مراد. تو دیگه می‌دونی. آدم بالاخره باید بره بیرون.
گفتم: چی شد که اومدین رییس جمهور شدین؟
گفت: من همون موقع هاشمی هم بودم. آقای هاشمی فقط ویترین بود... ادامه دارد
 
  
 
#پزشکی
 
#فیزیوتراپی

نقش تلویزیون در کاهش ضریب هوشی افراد جامعه

ضریب هوشی یک دزد که توی کانال کولر 12 ساعت گیر می‌افتد چند است؟
چرا این همه دزد از هر جای خانه دارد در می‌آید؟ این چند وقتی که ما بهمان دزد نزد آیا خوش بخت‌ترین مردمان جهان بوده‌ایم؟ آیا دنیا جهان بخت همین طور شخمی شخمی پله‌های جهانی بخت و اقبال را طی می‌کند؟ آیا فسق ویژه‌ی خانمها و فجور ویژه‌ی آقایان است؟
آیا شما با این همه سن و سالی که از خدا گرفتید فکر می‌کردید که وزیر بهداشت یک مملکتی اصلا پزشک نباشد؟ آیا اگر معاون جدید، اسمش زکریا باشد؟ این ترکیب درنهایت باعث می‌شود که در دنیا ما برای اولین بار دوباره‌ی فواید الکل را کشف کنیم؟ آیا کشف یک قاره‌ی دیگر کشف نیست و فقط باید آدم با دستگاه تقطیر روی پشت بام به اکتشاف بپردازد؟
آیا داشتن سواد خواندن و نوشتن شرط لازم و کافی برای مدیر ساختمان شدن نیست؟ پس چرا طرف پمپ را پمب و بعد را بد می‌نویسد؟ و برای حساب و کتابهای سخت و پیچیده تابلو را میکند میبرد توی خانه و بعد دوباره محاسبه شده، سر جایش نصب میکند؟
آیا یک دختر چادر مآب می‌تواند اسکیت اگرسیو باز باشد؟ واقعا سر این یکی دقیقا بویی شنیدم که یک روز صبح ساعت 6 صبح از آتش گرفتن آکاردئونی اتوبوس بی آر تی به دماغم خورد و همان موقع در جا از خودم پرسیدم آیا بانی سبک اسکیت اگرسیو توی اتاقش چهار قل از دیوار آویزان کرده و با پای چپ وارد دستشویی می‌شود؟

یوتیوب یا آپارات فرصتها و تهدیدها

 وقتی که #یوتیوب داشت، در تمام دنیا تلویزیون را می‌کشت و وقتی که تلویزیون زورش نرسید و خفه می‌شد و زیر آب می‌رفت و برای یوتیوب بای بای می کرد، ما داشتیم شبکه‌ی نمایش خانگی را راه می‌انداختیم تا یک وقتی جایی برای فکر کردن و تف انداختن وسط خیابان هم برای کسی نماند. آدم مجبور می‌شود هی ببیند. #آقازاده، #دل، #عاشقانه و هزار و یک #حلیم_سلطان دیگر که قد یک نصفه سنگک هم دل آدم را نگه نمی‌دارند. ما ولی هی رفتیم عقب و عقب تر. مریم مقدس را با بزک دوزک بهتر دوست داریم و به جای #کارخانه‌ی #شکلات سازی، کارخانه‌ی #متعه سازی را بهتر مدیریت خواهیم کرد. اینقدر که آدمهای متوسط و متوسط رو به پایین کلاس و کلاج و دنده و فرمان #فرهنگ را گرفته اند دستشان تا منویات فلانی را در راستایش، عملیاتی کنند. الان محتوای فرهنگی ما دقیقا جایی قرار می‌گیرد که بین پاستیل و پفک، انتخاب بشود یا – همشو بده- اتفاق بیفتد. #عمار_پورصادق

پرویز پورحسینی کرونای 99- دکتر فاستوس تئاتر ایران

دکتر فاستوس که رفت دلم کباب شد. با خودم گفتم آدم به این ماهی چرا باید برود و جایش هزاران و بلکه میلیونها آدم پفیوز الکی راست راست راه بروند تا چی ثابت بشود؟ انگار همین دیروز بود که دکتر فاستوس روحش را برای مدت معلومی به شیطان فروخته بود و من همیشه از روی ترس و علاقه دنبال این بودم که دکتر فاستوس حالا که در اختیار شیطان است، شاید بتواند دیوار اتاقش را با مخمل قرمز تزیین کند. بزرگتر که شدم فهمیدم صورت استخوانی و چشمهای روشن و جدی‌ استاد پرویز پور حسینی باعث شده بود ما از تمام تئاترهای آن موقع بترسیم و البته از قورت دادن آن صحنه‌های بی بدیل کیف کنیم. پرویز پورحسنی توی یک تله تئاتر نقش ملک الموت را بازی می‌کرد. آمده بود سراغ یک فرمانده‌ی جنگی که می‌توانست با شلیک موشک جان میلیونها نفر را بگیرد و البته آخر هم جان همان یک نفر را گرفت. اخیرا ملکت الموت در بازی زندگی از بین میلیونها نفری که اول از همه عرض کردم، جان نازنین پرویز پور حسینی را گرفت. الان هیچ دلخوشی خاصی از آن قدیم ندیمها ندارم که با شما در میان بگذارم. آخر دل آدم بند چه چیزهایی می‌تواند بماند؟ خوشا به سعادت خانواده‌ای که میلیونها نفر در کنارشان عزادار شدند. روحش شاد. #پرویز_پورحسینی #تئاتر #سینما #تلویزیون #دکتر_فاستوس #روزی_روزگاری #کرونا

مارادونا با دست خدا زنده است hand of god

باران اینقدر زیاد می‌بارید که باورم نمی‌شد نتواند آن همه کوکائین را بشوید. دیگو آرماندو مارادونا ما بودیم که دست خدا بهمان زد و آورد توی کوچه. مارادونا هیچ وقت سبد خریدهای قرمزِ مانده در گوشه‌ی کوچه‌ها یادش نمی‌رود که به عشق او به جای نان خریدن فوتبال بازی می‌کردیم و فریادهایی می‌زدیم که انگار خودش دست خدا را بین همه‌ی ما توی کوچه‌ها تقسیم کرده بود. مارادونا یادش نمی‌رود که پسرها عشقشان این بود که از این سرِ زمین دریبل بزنند و برسند به آن سر زمین و هزار بار توی این کار موفق نشوند چون مارادونا آن سر کره‌ی زمین داشت چرت می‌زد و بیشتر و بیشتر توی کاپشن‌اش فرو می‌رفت و ما داشتیم از گرمای کوچه تلف می‌شدیم چون به خاطر فریادهایی که زده بودیم، همسایه‌ها آمده بودند و دروازه‌ها را با قفل به هم بسته بودند. آن وقت باید دیگو آرماندو مارادونا از آن سر دنیا خوابش را کنار می‌گذاشت و می آمد و از لای همان قدر که باز مانده بود توپ را می‌فرستاد توی دروازه. اینطوری ما که موبایل نداشتیم حتما با مغزمان ضبط می‌کردیم و هیچ وقت مارادونا را فراموش نمی‌کردیم. او حالا ممکن است با چشمهای تیزبینش لای در بهشت را ورانداز کند. #مارادونا #فوتبال #maradona #diego #hand_of_god #عمار_پورصادق #دست_خدا

بخشی از داستان حسین ب

 از همان وقتی که دستمان به مدرسه‌ی راهنمایی رسید حسین ب را می‌شناختم. آن موقع قبل از آمدن معلم‌ها می‌رفت جلو و با تند کردن هر نوع ریتمی، شیش و هشت شهرام شب پره‌ای خودش را با بریک دنس اجرا می‌کرد. مثلا: در میخونه رو گیرم که بستن، کلیدش را چرا یارب شکستن؟
هربار به چیزی می‌چسبید و تا ازش خسته نمی‌شد نمی‌رفت سراغ چیزهای دیگر. من ولی زود خسته می‌شدم. موهای بور بلند و صاف داشت. اگر سنگ درست و حسابی از آسمان نباریده بود، موها هم مرتب می‌بودند. پدرش مهندس سطح بالایی بود که توی انجمن اولیاء و مربیان مدرسه فعال بود و گاهی برای ما سخنرانی هم می‌کرد. مثل مادر، همیشه توی تمام جلسات اولیا و مربیان حاضر ‌بود. حسین همیشه از قول پدرش می‌گفت که باید مرتب و منظم و خوش لباس برود مدرسه تا مدیر و ناظمها و غیره، حسابش کنند. یک نیروی ناشناخته هر سال مرا بهش نزدیک‌تر می‌کرد. سال اول راهنمایی ریزه میزه بودم. ردیف اول می‌نشستم. سال دوم رفتم آن وسط وسطها تا اینکه سال سوم تقریبا هم قد و قواره بودیم و توی یک ردیف ولی با فاصله می‌نشستیم. همان هفته‌ی اول پاییز به بچه‌ها گفتند موهایتان را کوتاه کنید. حسین این کار را نکرد. شکل یک زرافه‌ی خوشحال داشت تنهایی توی سرمای حیاط بسکتبال بازی می‌کرد. ناظم آمد. یواشکی از پشت بهش نزدیک شد و موهایش را توی مشتش گرفت. از دور معلوم بود که دارد خواهش و التماس می‌کند. ناظم هم ولش کرد. بهم گفت که فردا باید مویش را کوتاه کند. اما نکرد. صبح اول وقت حسین ب از دیوار بلند و خطرناک نزدیک بزرگراه راهش را به مدرسه باز کرد. با موهای لرزان و طلایی رنگش، از بالای دیوار آویزان بود. اول از آن بالا کیفش را انداخت تو بعدش هم خودش پرید توی جمعیت. بچه‌ها هم متفرق شدند. این بار خود مدیر آمد دنبالش. خیلی آرام دستش را کشید و برد توی دفتر تا باهاش حرف بزند. مدیر بهش پول داد تا برود موهایش را بزند. حسین هم نصف روز را رفت و گشت تا ظهر و بعد کمی از آن خرمن طلایی را کم کرد و دوباره آمد مدرسه. این دفعه آبدارچی را خبر کردند و همان روز بردند موهایش را از ته زدند..... #عمار_پورصادق #داستان

بخشی از داستان - افتادگیهایت را دوست دارم

  بدون کیف نمی‌شود درست راه برود. فرنود می‌گوید تا چند وقت پیش بدون کت و شلوار هم محال بود دیده شود. رامین اولین دستاورد بزرگ دو رشته‌ای های دانشگاه نیست. ولی شاید جزو گونه‌های نادر دارو سازی‌ای باشد که حول و حوش دانشگاه تهران رشد می‌کنند. زندگی حول و حوش دانشگاه تهران اینقدر بزرگ است که آدم توی روزهای اول دانشگاه، تازمانی که پول توی جیبش هست، هر شب را با گروهی از دانشجوها توی خوابگاه یا توی اتاقشان سپری می‌کند. من و تیم‌ام هم همینطوری بودیم. اما رامین را آن موقع‌ها نمی‌شناختیم. به دعوت یکی از دوستان رفتیم دفترش. رامین داروسازی خوانده بود و دلش حسابی می‌طلبید که برود فلسفه بخواند. بعد از یک سال توانست ارشد فلسفه‌ی دانشگاه تهران قبول شود. بعدش هم افتاد توی بزرگراه دکتری. در حقیقت آنجا دفتر یک موسسه‌ی فرهنگی بود که باید منبع اتفاقات مهمی می‌بود. یعنی کسی که توی ارشاد چنین مجوزی را می‌دهد به نظرش چنین موسسه‌هایی خیلی خیلی مهم هستند. رامین هم قبل از همه اینطوری فکر می‌کرد.
دفترش توی خیابان فلسطین شمالی بود. هوای خنک اردیبهشت بود که داشت با خودش تصمیم می‌گرفت دوباره بی رحمی گرما را علم کند. منتظر بودیم رامین برسد و من همینطوری پشت هم از زمین و زمان می‌گفتم. فرنود چند بار گفت اینها را نگو ولی من نتوانستم با خویشتنداری و مناعت طبع، همان مسیری را که اول از همه شروع کردیم ادامه بدهم. مناعت طبع فقط به درد استخدام شدن در دولت می‌خورد. جایی که شما حتی برای رد شدن ایمن از خیابان هم باید وانمود کنید دارید از رییستان تقلید می‌کنید.

بخشی از داستان آدیداس مشکی ندارد

ماکارونی را که آبکش می‌زنم چشمش می‌افتد به من که بیست و نه سال است با هم رفیقیم. در حقیقت من پسرش هستم. لمیده توی مبل و گوشی موبایلش را گذاشته روی شکم چاقش. نسیم خنکی از پنجره دارد همان چند تا خال موهای بالا و کف سرش را بازی می‌دهد. بر می‌گردد و نگاه منتظر به غذایش را بهم می‌گرداند. هول است. به غیر از حساب و کتاب مغازه، موقع چای خوردن هم هول است. دوست دارد یکی همراهش باشد. از بیرون به نظر یک مرد چهل و چند ساله کچل و چاق می‌رسد. می‌گوید: می‌بینی مسعود ؟ اینجا زده آدیداس دیگه مشکی نمی‌زنه.
می‌گویم: باور نکن پدر این حرفا رو باور نکن. من همین دیروز توی نمایندگیش دیدم مدلهای امسال خیلی‌هاش مشکی بود.
می‌گوید: خود دانی ولی آدم سیصد تومن بده بعد با کتونیِ کفش بلا فرقی نداشته باشه؟
می‌گویم: نه خوب. می‌رم شبرنگ می‌گیرم که روش توری نسوز داره.
من تحت تاثیر خساست پدرم تربیت شده‌ام برای همین باید اعتراف کنم که خسیسم. تنگ نظر هم هستم. آن یکی چیزهایی که شما فکرش را بکنید هم هستم. اینطوری صبح‌ها راحت‌تر از خواب بیدار می‌شوم و به کارهای خودم می‌رسم. خساست و گنده گوزی دوتا رمز موفقیت. به قول خواهر و برادرم مسعود بچه‌ی آخر است و خوب قلق پدر را دارد. من فقط این حرفها را می‌زنم تا به خودم سرکوفت زده باشم. مثل شلاقی که برای حرکت هر جنبنده‌ی غیر گیاهی لازم است. بقیه‌ هم که می‌گویند اینطوری نیست اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند.
پدر آخرین باری که خندید همین دو ماه پیش توی مسافرت اصفهان بود. هی یادش می‌رفت می‌پرسید اینجا کجاست؟ ما می‌گفتیم: پدرجان اینجا منار جنبان اصفهان است. چاییت رو بخور سرد شد.
می‌دیدیم کر و کر می‌خندید و تکرار می‌کرد منار جنبان. شاید یادش مانده بود جنباندن یک مناره واقعا می‌تواند خنده‌دار باشد. این سفر باعث شده بود اوضاعش بهتر شود.
گفت: چی شده مسعود چرا گریه می‌کنی؟
گفتم: زنم گذاشته رفته. مجبورم شام درست کنم. الان دارم پیاز رو آماده‌ی تفت دادن می‌کنم.

چرا کتابهای ریاضی کانگورو را درس می‌دهم؟

جدای از بحث کتابهای ریاضی کانگورو، اجازه بدهید سالها را در حدود بیست سالی به عقب ببرم. آن زمان وقتی توی بنیاد حریری بابل که به نوعی یک موزه‌ی علمی است، برای همکاری دعوت شدم. آقای محمد علی حداد که دکترایش را اگر اشتباه نکنم در فیزیک لیزر گرفته است بخش نجوم و فیزیک مجموعه‌ی بنیاد علمی حریری را مدیریت می‌کردند. آقای حداد به من پیشنهاد کرد که خانه‌ی ریاضی و البته کامپیوتر را راه اندازی کنیم ... روز افتتاحیه پرویزی شهریاری مرحوم که سالهای سال در زمینه ی آموزش ریاضیات دبیرستانی کتاب نوشته بودند و مجله درآورده بودند هم آمدند. دکتر بهزاد هم که رییس انجمن ریاضی وقت بود آمد. بالاخره خانه‌ی ریاضی افتتاح شد و پرویز شهریاری فقید یک سری کامل از کتابهایش را به بنیاد حریری بابل اهدا نمود. آن موقع اولین سوالم این بود که ما چه کار کنیم تا این در و تخته کنار برود و بچه ها به شکل عملی‌تری ریاضی یاد بگیرند و به قول پرویز شهریاری با ریاضی آشتی کنند؟
امروز می‌بینم این کتابها یعنی سری کتابهای کانگورو قابلیتهای اینطوری دارند.
به عنوان مثال معلم ریاضی ممکن است بگوید: اگر ما از 15 بشماریم، 45 عدد بعد از آن می‌شود چند؟ که به نظر خیلی خشک و تو حلقی می‌رسد. / بقیه در کامنت

هنوز شبکه تلویزیونی ITN حمید شب خیز نگاه میکنید؟

  همینطوری دلی دلی نشسته بودیم توی اتاق که یکهو همسایه‌ی بالایی پیام داد آقا بی زحمت فرکانس شبکه‌ی ITN رو برام می‌فرستی؟ به خودم گفتم اشکالی نداره بالاخره یه هفته‌ی یلداست و الان مجرد و تنهاست دلتنگه باید بره یه جای خانوادگی مثل شبخیز ببینه خوشحال بشه. ماهواره را روشن کردم و گرفتار زلف یار شدم. شبخیز نشسته بود داشت ویدئوی زنگ انشا از ایسنتاگرام که داشت کانالش را قهوه‌ای می‌کرد، لب می‌زد. این شبخیز واقعا باباش بهش نگفته که به هر چیزی لب نزن؟ ولی استقامتش در تیکه خوردن و فحش شنیدن ستودنی است. خدا حفظش کند که با یک بشقاب چلوکباب جلوی دوربین می‌نشست تا تلویزیونش روشن باشد. آدمهای توی برنامه‌هایش انگار اگر توی آمریکا ولشان کنی به راحتی گم می‌شوند چون تقریبا هیچ چیزی نمی‌دانند. کمترین سن بین بچه‌های شب خیز فکر کنم چیزی حدود 55 سال باشد. پیر مرد های مو رنگ کرده‌ای که از زیرش سفیدی دارد بیرون می‌زند و البته یادم می‌آورند که تنها عامل خوشبختیشان خرید از دی تو دی است. #شبخیز #یلدا #کریسمس #شب_ژانویه #عمار_پورصادق

کلاسهای کنکور آنلاین رایگان برای کم بضاعتها

این روزها درس دادن و کلاس خصوصی هم باید از طریق واتس اپ انجام شود. اینطوری معلوم است که هیچ کودک کاری اینقدر گوشی و اینترنت ندارد تا اتحاد نوع اول را توی آن فاصله‌ی دور ببیند. آنقدر هم معلم نداریم که تخته و قلم هوشمند داشته باشند تا بتوانند دوباره و سه باره توضیح بدهند تا طرف از گوشی قرضی همسایه، همین یک قدری که پنجره باز است، حل یک معادله‌ی ساده را یاد بگیرد. من که گاهی صدای جیغ و دادی از آن طرف خانه‌ی شاگردم می‌شنوم و با خودم می‌گویم لابد طوطی یا مرغ مینا دارند که دارد صدای جیغ و داد بچه‌ای که توی برف سر خورده را تقلید می‌کند. یا مثلا جیغ کشیدن یک پیر زن بعد از اینکه سه بار توی این روزهای کرونا از پسر اول تا نوه‌ی آخرش را –عاق والدین- کرده است، یکهو در باز شده و مهمانها سر رسیده‌اند. راستی مگر نوه‌ها را می‌شود زیر عبای عاق والدین قایم کرد؟
حالا بماند وقتی من، معلم چند ماه در میان یکی دو تا کلاس، به دختر بچه‌ی کر و کثیف توی چهار راه که به نظر خیلی شیک دارد، شعر می‌فروشد بگویم: می‌دونی اتحاد مزدوج چیه؟ بعد دختر قاطی کند. جیغ خفه‌ای توی ماسکش بزند و صورتش در هم بشود. بعد بگویم: چی شد؟ اصلا تو چرا ماسک داری. کلاس مجازی که کرونا رو انتقال نمی‌ده. بعد او به سان عاقلی که از هر چیز مزدوجی می‌ترسد، دوربین موبایل را با دستهای فوق کثیفش بچرخاند و ببینم وسط ده تا بچه‌ی دیگر دارند پول یک نفر شاگرد را می‌دهند و ده نفر، یکجا تمام اتحادها و معادله‌ها را یاد می‌گیرند. اشکالی ندارد یکی دو جلسه‌ی دیگر حتما، درس نابرابریها و نامعادله‌ها را شروع خواهم کرد. #روایتگرباش

دربی استقلال پرسپولیس و راز کائنات برای برد و باخت باشگاه

وقتی پرسپولیس داشت استقلال را می‌برد ومانشسته بودیم و تخمه می‌خوردیم، کائنات داشت با دست پس می‌زد و البته با پا پیش می‌کشید و ما منتظر بودیم کی سر قصاب خلوت می شود تا برای خنک شدن دل کائنات یک گوسفندی مرغی چیزی قربانی کنیم. قصاب وقت نداشت چون این روزها خیلی‌ها گرفتار قضا و بلا هستند. قصاب الان دیگر سه دهنه شده است. با کلی شاگرد که کیلوکیلو گوشت قرمز و سفید از دریا و آسمان و زمین را می‌تپانند توی صندوق عقب پراید و غیره. خانم خانه یا آقای برگشت کننده به خانه، خوشحال می‌شوند و ای کاش می‌گویند. ای کاش قصاب را سوار ماشین می‌بردند خانه‌شان. هر آدم ناراحتی دیدند می‌زدند روی ترمز: آقا این. این گوشتش داره تلخ میشه. بی زحمت خلاصش کن. هم برای ما هم برای جامعه ضرر داره. دستمزدت رو هم دوبل می‌دم. قصابها اولش می‌گویند: ای بابا! روز روشن؟ و خانمهای خانه یا آقاهای برگشت کننده به خانه می‌گویند: آقا جان اینجا اگه کسی بمیره، هیچکی حواسش نیست. حداقل ماهی کُشش کن. مث ماهی. بعد قصابها اغلب می‌گویند: باشه ولی گوشتش میریزه‌ها. بعد خانمهای خانه و یا آقاهای برگشت کننده از خانه خواهند گفت: اشکال نداره. ما فقط پاکسازی می‌خوایم. #قصابی #فوتبال #عمار_پورصادق

پدر کشاورزی و ترانه‌ی ایران حسن شماعی زاده - عموی علی انصاریان

 پدر کشاورزی و ترانه‌ی ایران بعد از استاد حسن شماعی زاده، خود داریوش اقبالی است. اونجای متن ترانه که حسن شماعی زاده میگه: این خونه رو کی ساخته؟ طبیعتا این پرسشگری و مطالبه گری چیزی را عوض نمی‌کند ولی در جواب می‌گوید اوستای بنا ساخته و البته چون با چوب نعنا ساخته است، به صراحت مساله‌ی تحریمها را پیش بینی نموده و با شادی و طرب ویژه ‌ی خود، این پیش بینی را در صدر تحریمهای ناجوانمردانه‌ حتی در زمینه ی مصالح ساختمانی قرار می‌دهد. اما بعد از این پرده گشایی و اطلاع رسانی، نوبت به دکلمه‌ی زیبای استاد داریوش اقبالی می‌رسد که با سیاستهای هرس کردن در کلیه‌ی بخشهای جهاد کشاورزی مخالف است: گیرم که می‌برید. گیرم که می‌کشید، با رویش ناگریز جوانه چه می‌کنید؟ که دقیقا اشاره به آب و هوای خوب شمال و رویش مجدد گیاهان پاجوش آن هم در ابتدای فروردین دارد. اینجا مشخص می‌شود در آن موقع که اکثر خواننده ها در حال استعمال – اون جمعه به جمعه سرو گوشش می‌جنبه- یا فوقش – مهمون اومد مهمون اومد اون که یه روزی رفته بود، بودند، ایشان با اطلاعات فوق قوی در زمینه‌ی کشاورزی افسرده‌ی نباتات در خاک سیاه استپ، نقش بزرگی در فرهنگ کشاورزی آوازی ایران ارائه نمود و البته در سالهای بعد نیز اراده‌ای قوی برای ترک خاک سیاه و بازگشت به طبیعت و بغل کردن زندگی در کافه‌های لس آنجلس در پیش گرفت. راهش پر رهرو باد. #عمار_پورصادق #شماعی_زاده #حسن #آواز #ترانه #تپش #لس_آنجلس

زندگی در واتیکان جذاب نیست

شاید من برای پشت پا زدن به آدمها خلق شده باشم. البته یک واتیکان درونی دارم که شدیدا آدمها را به خودم جذب می‌کنم. ازم سیر نمی‌شوند. مثل سوسیس و کالباس هم مضر هستم و هم خوردنی. هم آدم می‌تواند تو مخی و توی اعصاب دیگران باشد و همینکه بیدار شود و منتظر باشند با چشمهای پف کرده، زیر پیراهن و پیجامه چه می‌گوید: هیچ وقت دقت کردین که فلان؟ البته هر روز که می‌گذرد متمدن‌تر می‌شوم. تمدن مثل گرد کردن یک سنگ تیز تازه جدا شده از یک صخره است. سنگها اینقدر توی مسیر رودخانه توی سر و کله‌ی هم می‌زنند تا جایی که گرد وقلنبه و چهل ساله به نظر بیایند. اینطوری برای تمام مشاهده‌گران، نایس به نظر خواهند رسید. اگر گالیلئو گالیله می‌دانست که بخش قابل قبولی از دوستان دوران دبیرستانتان را یکهو و یکجا می‌توانید پیدا کنید، از این موضوع می‌توانست راحت‌تر کروی بودن زمین را نشان کلیسا بدهد.

عصر ایران از گرانی خیار تا چالش ندا یاسی

 1- خیار این قدر گرون شده، ارزش داره مسافری قاچاق بشه از خارج بیاد؟ پارسال همین موقع بادمجون از بین دراز سانان اعلام پادشاهی کرد. الان بین خیار بیست تومنی و موز شصت تومنی رقابت شدید هست که کدوم پادشاهه. با صدای علیرضا افتخاری: واقعا صحیحه؟ یه مسافر چقدر میتونه خیار بیاره؟ مردم عراق چرا اینقدر توی فصل زمستون آب دوغ خیار مصرف می کنن؟
2- ای کاش می‌شد آدمی هر کجا که میرود موطنش را با خودش ببرد. خلاصه میدونم خیلی تکراریه ولی #ریحانه_پارسا هر روز که پایین لباسش رو بیشتر قیچی می‌کنه، جمهوری اسلامی ممنوع الخروجی بیشتری به مادرش اعمال می‌کنه. الان طوری شده که مادرش حتی توی پارکینگ خونه هم نمی‌تونه تردد کنه.
3- طرف رفته از کالیفرنیا ویدئو می‌ذاره اینقدر که اگر ایران بود نهایتا در سواحل بابلسر، پلاژ کرایه می‌داد. حالا چه اصراریه که از کالیفرنیا به ما ایرانیهای زیر فشار گرونی، فشار بیاره با اون ریش و پشم داعشی، خدا عالمه.
4- واقعا راهی برای توقف چالش ندایاسی و صدف بیوتی و تتلو نیست؟ قباحت که بریزه جاش صفا و صمیمیت و گفتگوی عقلایی سطح بالا بین والدین و فرزندان وجود داره؟ ما که خیلی نگرانیم.
5- هنوز دارید می‌گردید که چه کسی مرد و صدا از کسی در نیامد ولی سر وفات علی انصاریان چه غوغایی به پا شد؟
6- امسال زیارت مکه تعطیل شد ولی جشنواره ی فیلم فجر همین طور اُس وقُوس دار، داره اجرا میشه؟

لچک قرمزی -کتاب صادق هدایت - آنچه ما فکر میکنیم

 صادق هدایت آنطور که ما همه می‌دانیم بسیار از دین زخم خورده و گریزان بود ولی عاشق فرهنگ ایرانی بود و سعی می‌کرد در نوشته‌هایش خیلی چیزها از جمله اوهام و اورادی که نویسنده‌های اروپایی و آمریکایی و آمریکای لاتین در کارهایشان داشتند را –ایرانیزه کند. مثل همین داستان –لچک قرمزی – که با تحقیر به مساله‌ی حجاب نگریسته و البته اصل قصه شنل قرمزی بوده است. به هر حال قصه بوی خون می‌دهد و تقریبا همه جای آن را فراگرفته است. در حقیقت گرگ با یک حمله‌ی سایبری و به روش فیشینگ یا به قول بعضی گربه دوستها به روش پیشینگ، پیش آوردن چیزی نزد خود –فرهنگ دهخدا صفحه هزار و خرده ای- بین مادر بزرگ و لچک قرمزی حایل شده و با چنین فنی مادر بزرگ را فریب داد. اما بالاخره در ادامه اسیر پلیس فتا گردید و اصولا انتهای قصه همیشه معلوم است. پس به طور خلاصه، صادق هدایت فامیل خوبی برای نه ما و نه دیگران بوده است و داغان‌ترین قصه‌های خارجی را ایرانی نموده و تحویل ما داده است. از جمله داستان بوف کور که اولین و مهم‌ترین نسل از آن نوع قصه هاست. #ادبیات #داستان #عمار_پورصادق #صادق_هدایت

اصول پوشیدن لباس مشکی -بخشی از داستان - عمار پورصادق

آقای سماوات اهل خانواده بود. تابلو ساز نشده بود ولی تعمیرات اجاق گاز انجام می‌داد. البته دست و بالش همیشه تمیز بود چون وقتهایی که مشتری نداشت فقط در حال تمیز کردن لایه‌های مختلف پوست و زیر ناخنش بود. اگر همسایه‌های مغازه ازش می‌پرسیدند چرا اینقدر برایش مهم است که تمیزی دستش حفظ بشود شاید جواب دقیقی نمی‌داد ولی یک بار به یکی از همسایه‌ها گفت: نمی‌دونم باز چه داستانی بود که منو خواستن مدرسه‌ی دخترم. جلوی مدیر دستم رو هیچ جایی نبود بذارم گذاشتمشون روی هم و روی شکمم. از اول تا آخر مدیر هی دستهای منو نگاه می‌کرد و هی می‌گفت: می‌دونم خیلی زحمت کشین. یک طوری که انگار ما رفتگر شهرداری هستیم. آقای سماوات گاهی عصرها یاد مشتریهای خیلی خوشگل‌اش می‌افتاد و از خودش می‌پرسید چرا هر چهار سال یکبار پیدایشان می‌شود؟ چه شغل بدی. باید مانتو فروشی داشتم که هر روز می‌دیدمشان. بعد برای خودش چای و آب لیمو می‌ریخت. اگر وز وز همسایه‌های مغازه اجازه می‌داد، آقای سماوات قطعا می‌توانست صدای نازنین خانم را بشنود. یک زن بلند بالا و کشیده بود که به خاطر یک شکستگی فندک اجاق گازشان، مثل مصیبت زده‌هایی که همین حالا ممکن است خانه‌شان برود روی هوا توی مغازه پیدایش شده بود. بعد هم وقتی قرار شد اشکالاتش را واتس آپی جواب بدهد، متوجه شد اسمش نازنین است و کمی عصبی و تو دل برو به نظر می‌رسد.