360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

خاطره ی مرگ : روز اولی که مردم

روز اولی که مردم یک چیزی مثل خواب بود. هیچ چیز خاصی دور و برم نبود ولی انگار به هیچ چیزی از جمله تنم احتیاج نداشتم. فقط یک فرشته آمد ازم پرسید: چی لازم داری؟ تشنه بودم گفتم: آب جوی هنکل. گفت از توی این یخچال بردار. یخچال کوچکی توی هوا معلق بود. بطری را برداشتم و نوشیدم خیلی گوارا بود. دوباره روز بعد همان فرشته آمد، گفتم آب جو و روزهای بعد هر روز این بطری آب جو کوچکتر می‌شد. بعد روز چهلم دیدم فقط یک قطره توی بطری مانده بود. از فرشته ماجرا را پرسیدم. گفت: تو در آن دنیا آدم خوبی نبودی. روزهای اول تمام فامیل بعد از خوردن و نوشیدن چای و شربت مراسم خاکسپاری یک چیزهایی نثارت کردند. بعد از چند وقت شوهر عمه و بقیه‌ی فامیل و دوستهای نزدیکت که پولشان را خوردی و آبرویشان را برده بودی، نثارات خودشان را واصل کردند. اما در چهلمین روز مادرت بود که تو را بخشیده بود ولی ته دلش چیزهایی مانده بود و قطره اشکی چکانده بود.

حکایت ماجرای نادرشاه و گدایی که کتاب باز بود

 نادر شاه روزی به گدایی برخورد و گفت تو واقعا گدایی؟ گدا که لهجه‌ی خاصی ازش بیرون می‌ریخت گفت: گدای گدا که نه ولی وقتی اون کوه نور و دریای نور رو از مابردی ما دیگه مفلس شدیم. نادرشاه غضب‌تر کرد و گفت: به جان نادر اصلا اونو که حرفشو نزن. همش خرج شد رفت ولی حالا تو چرا توی ملک خودتون گدایی نمی‌کنی؟ شاه گدا گفت: ما را جلوه‌ی معشوق در این کار داشت. نادر گفت: داداش زن و بچه رو هم آوردی؟ شاه گدا گفت: متاسفانه بعله. البته که روی در دربار هند زدیم. ما رفتیم گرچه پادشاهی کامران بودیم از گدایی عار داشتیم. نادر ناغافل تنبانش را پایین کشید و البته زیر تنبانی داشت و رو به پادشاه سابق هند که داشت گدایی میکرد گفت: بیا دست بزن. شاه گدا به نادر نگاه کرد و ناخودآگاه رییس کل زندانهای کهریزک به یادش افتاد و گفت: نه. عفو بفرمایید نادر جان. نادر شاه چون همیشه در سفر بود و فست فود زیادی می‌خورد عصبی بود. برای همین با خشم گفت: لامصب. من نادر شاه ایران و تورانم یره. تو به مو می‌گی نادر جان؟ وخه خودته جمع کن یره. گفتمت بیا به رون پام دست بزن. شاه هند رفت و دست زد. نادر شاه بر خود مسلط گردید و گفت: دیدی چقدر رانهای سفت و ستبری دارم؟ این به خاطر این است که سالها روی اسب پیک موتوری بودم و از آن مرحله به پادشاهی رسیده‌ام. تو هم اگر واقعا می‌خواهی گدایی را کنار بگذاری و بر کشور خود حکومت کنی برخیز و با این مردان نگهبان همراه شو. شاه گدا که از این حرف خشنود شده بود گفت: آری. حتما و اوکی که منو ساختی نادر........ شاه! پس در اخبار است که شاه گدا در باشگاه سوارکاری شاندیز کیلومتر 24 مشغول آموزش سوارکاری شد تا در سالهای آتی بتواند بر تاج و تخت خود مسلط گردد. #داستان_ایرانی #شرح_زندگانی #کتاب #کتاب_بخوانیم #کتاب_باز #نادر_شاه #حکایت

ماجرای کبک نادرشاه که اینفلوئنسر اینستاگرامی شد

 روزی برای نادر شاه کبکی آوردند که قیمت بالایی داشت. گفتند چقدر گران؟ گفت: برای اینکه این کبک خودش از ویکتوریا سیکرت لباس می‌خرد و در بین کبکها چشم و همچشمی را راه انداخته است. او باعث شده است کبکهای دیگر خودشان را شبیه او کنند طوری که این کبک گاهی می‌پرسد؟ ای کبک این منم یا تو؟ از همه مهمتر این کبک می‌تواند خودش تلفنی با شاه صحبت کند و خاطرش را مفرح نماید. نادر شاه دستور داد این کبک را بخرند و بیاورند. اما همراهان هر چقدر کارت کشیدند، انتقال وجه صورت نپذیرفت. نادر پرسید: چرا رمز دوم خود را عوض ننموده‌اید. گفتند: آهان. بعد از مراجعه به شعبه تراکنش موفق اتفاق افتاد. کبک خریده شد. به کبک آموزش داد که برای او اخبار و اطلاعات جمع کند. اینطوری بود که پیشکار نادر گاهی اوقات می‌آمد دفتر در می‌زد می‌گفت: شاها کبک آمده است. این بود ریشه‌ی -کبک آمده است. گاهی هم می‌گفت: شاهنشاها کبک پشت خط است. که نادر هم در سفر بود و نمی‌توانست گوشی را بردارد. اما کبک با شاه قول و قراری هم گذاشت.  
  گفته بود شاها اگر پیام گذاشتم کبک دری ساق پایش را بالا زده است. نشان از دوباره مد شدن شلوار برمودا نیست که ابلهان چنین باوری دارند. شاه گفت: خوب یعنی چه کنیم؟ کبک گفت: یعنی من امروز به خاطر اوضاع کشمکش گونه قادر به شرفیابی نیستم و نوکر خودم را آراسته با برایتان می‌فرستم. شما هم هر چیزی هست با نوکرم مطرح کنید. شد تا روزی که کبک پیدایش نبود و نادرشاه نیاز داشت تا کبک اینفلوئنسر پیروانش را به دنبال خود بکشاند ولی پیدایش نبود این شد که دستور داد حاضر شود. کبک پیغام گذاشت: کبک دری ساق پایش را بالا زده است. شاه گفت: نوکرش را بیاورید. نوکر را آوردند و شاه در دم سر از تنش جدا کرد و گفت: به کبک پیغام دهید: کبک دری ساق پای در قدح خون زده است. ملازمان نیز همین را منتقل کردند. در احوال است که کبک از همان موقع از راه زمینی به ارمنستان مهاجرت نموده و فعلا در حال یادگیری زبان ارمنی است.

داستان خونی که بند نیامد

 خونی که بند نیامد از باز کردن همبرگرهای یخ زده با کارد پدید آمده بود. تنهایی می‌تواند آدم را باردار کند. چاقو که توی کف دستم رفت فکر کردم امشب توی تنهایی خواهم مرد. کارم تمام است. دور دستم دستمال پیچیدم. ترجیح دادم به کسی زنگ نزنم چون خنده‌دار بود که آدم توی این وقت شب از خاله‌اش کمک بگیرد. در ثانی اصلا ارزشش را نداشت که با آژانس بروم یک درمانگاه تا مثلا ببینند که باید بخیه بخورد یا اینکه با یک چسب زخم ماجرا را فیصله بدهند. ولی دلم رضا نداد. وارد درمانگه که شدم، یک راست رفتم سراغ ایستگاه پرستاری. تقریبا همه روی گوشیهایشان خواب بودند. یکی از توی آبدارخانه آمد. بهش گفتم: آقا ببخشید. کف دستم فکر کنم 9 میلیمتر با کارد آشپزخانه سوراخ شده.
نگاهم کرد و گفت: ببینم. دستم را گرفت توی نور و گفت: خوب اینکه جای شمشیر نیست.
تند گفتم: نه آقا همبرگر یخ زده باز می‌کردم. اینطوری شد.
گفت: خوب خیلی مهم نیست ولی چون زمستونه بذار برات بدوزم.
نگاهم افتاد به سبیلهایش. طوری گفت بدوزم انگار پرده‌ی اتاق خواب را به سلیقه‌ی خودم می‌خواست برایم دربیاورد. یک پیر زن سانتی مانتال نشسته بود. تا نگاهش افتاد بهم سعی کردم نگاهم را بدزدم ولی موفق نشدم. خودش شروع کرد: چند شبه توی این کوچه پایینی دزد میاد. اینام سر و صدا شنیدن. بعد مث اینکه امشب یکی از اهالی محل با طرف درگیر شده. اول که اومدید تو همه شک کردن که شما همون دزده هستین.
گفتم: وا؟ همه که خواب بودن. گفت: همون. من و این آقای پرستار.
گفتم: شما مشکلتون چی بود تشریف آوردید؟
عشوه‌ی بی حدی کرد و گفت: من تازه جراحی زیبایی کردم، یه مدته میام پانسمانم رو عوض می‌کنم. البته الان دیگه تقریبا هر شب شده. چیزی از جای جراحی روی صورتش معلوم نبود.
ده دقیقه‌ای شد که آنجا منتظر بودیم. معلوم نبود آن وقت شب چرا اتاق عمل سرپایی اشغال است. به هر حال پیر زن گفت: حالم اصلا خوب نیست. آسپیرین دارید؟
عجیب بود که توی درمانگاه آسپرین پیدا نمی‌شد. گفتم: آره. دست کردم از توی کیفم بهش آسپرین دادم. بعد این پا و آن پا کردم و گفتم: خانم من برم. این دست ما دیگه خونریزی هم نداره.
گفت: وا؟ چی شد؟ البته من معلم علوم بازنشسته‌ام. شاید باید همون اول ازتون می‌پرسیدم: آیا به نقش ویتامین K در انقعاد خون واقفید؟
گفتم: اخ. راست می‌گید. یادم رفته بود. چقدر سیاسی؟ نقش محمد رضا شاه پهلوی در بی آبرو کردن مصدق چه بود. مرسی شب خوش.
بیرون هوا خنک بود و فرصت زیادی برای به خواب رفتن تا صبح مانده بود. #داستان #درمانگاه #بخیه #خونریزی

ماجرای شوپنهاور در حمام - مجتبی شکوری در کتاب باز

روزی شوپنهاور از حمام درآمد و موقع پوشیدن لباس با خودش گفت چه فرقی دارد که آدم زیر پوشش را پشت و رو بپوشد. ولی وقتی بیرون آمد مادر بزرگ هم همانروز آنجا بود و پخی زد زیر خنده. بهش گفت: تو شوپنهاوری ولی نمی‌توانی همین یک کار را درست انجام بدهی.
شوپنهاور گفت: مادر بزرگ. برای یک آدم مثل من خیلی سخت است که برای یک کارگاه یک روزه از آخرین اندیشه‌هایم، میان وعده‌ی ناهار تعیین کنم برای همین هم اکثر وقتها اوضاع خراب می‌شود، خنده‌ها از روی صورتها محو می‌شود و همه به شارژ بودن یا نبودن کارت اتوبوس و مترو برای بیرون رفتن از سالن فکر می‌کنند.
ولی مادر بزرگ این مسایل برایش مهم نبود. مثل هزار تا عنصر دیگر در دنیا که با هوش زیادی خلق شده‌اند چشمهاش حتی از شوپنهاور بیشتر برق زد و رفت جایی پهن ترین‌ تابه‌اش را از خیل انبوه وسایل خانه پیدا کرد و با آن بتواند نازک‌ترین کوکوی دنیا را درست نمود. کوکوهایی که حتی به عنوان یک عصرانه‌ی سرد و ترد قابل خوردن بودند. شوپنهاور خوشحال شد و گفت: تابه‌ات را بزرگتر کن تا دنیا را ترد و نازک تجربه کنی.
شوپنهاور مادر بزرگ را بعد از رفتن پدر بزرگ دیگر ندیده بود. رو به مادر بزرگ انگار راوی یک مستند خسته کننده از bbc باشد، گفت:
تحقیر انسانها از توی خانه شروع می‌شود. حتی انسانهای غارنشین نیز از توی غارها فرزندان، زن و دایی بچه‌ها را تحقیر می‌کردند. اولین تحقیر مربوط به دایی‌ها که در نقاشیهای غارنشینان یافته شده است حکایت از آن دارد که پدر به دایی اجازه‌ی در آغوش گرفتن فرزند را نمی‌دهد. اولین فلوت غمگین تاریخ بشر برای فراق هابیل از آن خانم ناشناس نبود. برای اولین بار یک دایی زخم خورده با کارد سنگی‌اش ضربه‌ای بر روی یک نی زد و پس از آن مرحله به مرحله، خلوتی را که از نبود پدر بزرگ در آن خانه جاری شده بود کشف نمود.
مادر بزرگ گفت: خدا یه عقلی به تو بدهد شوپن.
پس از آن بود که دعای مادر بزرگ بر روی شوپنهاور اثر کرد و او یکی از بهترین فیلسوفهای آلمانی شد.

فیلم قسم مهناز افشار رضا کاهانی محسن تنابنده

 فیلم قسم یک سر و گردن از بقیه‌ی فیلمهایی که توی سالهای اخیر دیدم بالاتر است. محسن تنابنده باز هم با تک رویهایش از سیر تا پیاز کار را به عهده دارد. قسم مانند فیلم دوازده مرد عصبانی توی یک لوکیشن بسته مانند اتوبوس اتفاق می‌افتد.
بنابراین داستان پر کشش آن توسط دیالوگها پیش می‌رود. دیالوگهای قسم همانطور که کم کم متوجه می‌شویم نشان می‌دهد خانواده‌ای که در حال مسافرت هستند به نوعی از طبقات پایین جامعه هستند، به راحتی شیره می‌کشند، به راحتی به زن بیوه پیشنهاد می‌دهند و گاهی دچار عشقهای تودرتویی هستند که دایم از بزرگترها توسری می‌خورند. یکی از ویژگیهای برجسته‌ی این اتوبوس این است که مانند صحنه‌ی تئاتر، مهناز افشار در وسط اتوبوس تعریف کردن تمام قصه را به عهده دارد ولی نقشهای جانبی با تلنگرهای ریزی جهت قصه را به سمتی که قرار است اتفاق بیفتد هدایت می‌کنند. قسم یک آیین است که نمی‌توان گفت هیچ ایرادی به قصه‌اش وارد نیست ولی مهمتر از همه این است که مانند بسیاری از فیلمهای اخیر آنقدر تلخ نیست که از خودتان بپرسید که چرا آخر؟ این تلخی بی کران از کجا آمده است. یک قصه‌ی قتل شبه عمد که هیچ محاسبه‌ی خاصی در بین نبوده است و به راحتی لای انبوه اتفاقهایی که ما به عنوان یک ناظر بیرونی بهش نگاه می‌کنیم، به حد کافی پیچیده می‌شود. فیلم قسم برشهای فراوانی از بی مبالاتی فرهنگی ماست که تقریبا تمام بخشهای جامعه را فراگرفته است. بی مبالاتی حتی بر سر ماجراهایی که شاید لازم است به خاطر آن در خودمان تجدید نظر اساسی کنیم. یکی از بخشهای جذاب روایتگری محسن تنابنده این است که در طول روایت فیلم دایم کلید اتفاقات آینده را به مخاطب می‌دهد و بی دلیل و از روی هوا چیزی را مطرح نمی‌کند. فیلم حاوی شوخیهای ظریفی است که از همان ابتدا با قرادادی درست با مخاطب می‌سازد و به پیش می‌رود. رگه‌های طنزی که به گوش هجو شنوی ما در این روزهای بی آبی سینمای ایران، خیلی آشنا نیست. #فیلم #فیلم_ایرانی #قسم #محسن_تنابنده #film #movie #Iran#fajr #جشنواره_فجر

معنا و مفهوم رنج در دوران ما

  رنج در دوران ما خیلی عوض شده است. ما دیگر رنج جنگیدن در مقابل دشمن را نداریم. ما رنج مردن برای حفظ خاک را نداریم چون آقا زاده نیستیم. حظی از این خاک نبرده‌ایم. وطن برای ما یک اسم است که می‌شود پشتت بگذاری و بروی جای دیگری از دنیا. می‌گویند زمین مال کسانی است که آباداش کرده‌اند. حداقل ما می‌توانیم از همان سهم کوچک 10 ساعت کار مفید در هفته بگذریم و برویم یک جای دیگر. رنج ما رنج لاغر کردن و رژیمهای غذایی سنگین است. رنج ما همیشه اصلاح کردن، اطو کردن لباسها، بهتر تملق گفتن، نزدیک شدن به آدمها برای اینکه توی دلشان خیمه بزنیم و بی خیال بودن در هر شرایطی است. رنج ما دیگر کپسول گاز نیست. رنج ما فرار کردن از زباله های تولید شده توسط تلویزیون و دستگاه‌های خبری است. رنج ما تحمل یقه اسکی مادرپوش در فصل زمستان نیست. رنج ما تشخیص قیمت واقعی و کیفیت واقعی از میان هزاران دم و دستگاه کلاهبرداری از بیمارستانها تا هتلهای ارزان توی مشهد مقدس است. رنج ما تحمل فشار برای جا شدن در میان پنل سخنرانان همایش دستهای خالی پیش به سوی بازاریابی و کارآفرینی است. رنج ما این پا و آن پا کردن برای پیشنهاد رشوه به عالیجناب است. #داستان_ایرانی #داستان#شرح_زندگانی #عمار_پورصادق

خاطرات بیست و یک بهمن بعد از 57

همیشه چنین روزی برای یک بچه دبستانی حسابی خاطره بود. مادر نوبت روضه‌اش را می‌انداخت همین روز برای همین من با جایزه‌ی آنچنانی مدرسه که یک کتاب تو نویسی شده بود میرسیدم خانه. آنجا بود که یک بچه‌ی 8-10 ساله را دختر عمه‌‌هایش از پنجره می‌کشیدند بالا تا مبادا از وسط زنهای روضه‌ای رد شود. مبادا چشمش به صورت تازه شسته از اشک زنهای سن مادرش نیفتد و من توی آن اتاق تنها بعد از اینکه کتابم را می‌جویدم، وقتش می‌شد به خاطره‌ی دایی مادر فکر کنم. برای هزارمین بار یادم می‌آمد که دایی توده‌ای بود که بر گشت به اسلام و عضو کمیته شده بود. اخراجی ذوب آهن اصفهان بود و از کل فامیل بیشتر کتاب خوانده بود.دایی توی 21 بهمن تیر خورده بود. بعد این پا و آن پا می‌کردم روضه تمام بشود و دوباره جشن تلویزیونی شروع بشود. ساعت بشود 9 و ببینم کی دارد الله و اکبر می‌گوید چون فکر می‌کردم همین الله اکبر قرار است ما را نجات بدهد که به قول سعید نوری: هر که گفت الله اکبر شد رییس/ من که گفتم خانه پر شد از پلیس.

خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم

 یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش زودتر در خدمت بچه ها قرار بگیرد. دراز کشیده بود روی تخت و من در حین اینکه پروب التراسوند را زیر زانو و روی بافتش می‌چرخاندم گفت: دکتر من معلم پرورشی مدرسه‌ام. باید برم این بچه ها رو جمع کنم. اگر جمع نشن خسارت به بار می‌آد.

گفتم: من که دکتر نیستم. اصلا هر کسی روپوش سفید داره که دکتر نیست. من فوق لیسانسم. بعد تازه بچه ها مگه مرغن؟  

  - اما شما که هنوز بچه نداری. - بچه‌های مدرسه منظورمه. بهشون گفتم توی کتابخونه زمین خوردم. عکس کتابخونه‌ی یکی از علما بود. بهشون نشون دادم. بنده خداها فکر می‌کنن من همش در حال کتاب بالا و پایین کردنم.

 - خوب راستشو بگو. بگو من پیک هم کار می‌کنم. حتی میتونی بگی معلم پرورشی و قرآن که دیگه تدریس خصوصی نداره معلومه باید بره یه کاری بکنه.

عصبی شده بود شانه‌اش را در آورد و شروع کرد به شانه کردن ریشش. من هم داشتم به دستگاه استراحت می‌دادم.
گفتم: عصبی هستی؟ - آره. - خوب اصلا خودت رو ناراحت نکن. صفحه ی لئونل مسی به دردت میخوره؟ بری توش فحش بدی؟ - نه آقا من معلم پرورشی و قرآنم. همینقدر موتور سوار شدنم رو بچه‌ها خیلی خبر ندارن. - خوب خبردار بشن چی میشه؟ - هیچی هر کدوم یه موتور ور میدارن می افتن تو خیابون.
درازش کرده بودم و دیدم بعد از گفتن این جمله خیلی راحت صدای خر و پفش بلند شد. بعد از مدتی من به کارهای خودم رسیدم و در حال رفتن بودم که خودش بیدار شد و گفت: یه چیزی رو نگفتم. من خیلی خاطرخواه بودم. یعنی موقع کنکور عاشق شده بودم. طوری بود که همیشه براش شکلات می‌خریدم می‌بردم می‌ذاشتم دم خونه‌اشون. هر بار هم یکی می‌رسید، می‌قاپید و می‌رفت. اینقدر کم محلی می‌کرد که بالاخره من تهران قبول شدم و رفتم الاهیات بخونم. این بار بعد از سالها دیدمش. مطمئنم خودش بود برای همین با موتور رفتم توی دیوار.
خسرو گاهی فقط معصومانه روی تخت دراز میشد انگار آنجا خانه‌اش باشد ولی فایده‌ای نداشت.

خسرو مرد خوبی بود ولی زیاد به شاگردهاش دروغ گفته بود. برای همین یکبار گفته بود حس می‌کند نجس است و باید زیر آفتاب پاک شود. گفتم: آفتاب پشت شیشه حساب نیست. باید پنجره را باز کنم. بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و من پنجره‌ را باز کردم تا آن روز جمعه روی تخت فیزیوتراپی از آفتاب حض کافی ببرد. 

#داستان_ایرانی #فیزیوتراپی #سفید_پوشان #انتخابات

خاطرات کرونا ویروس در دوره مصدق

 پدر بزرگ: تو که این قدر خاطره داری الان بگو این کولونا شجره نومچه‌اش چیه؟ از کجا اومده؟
من: پدر بزرگ این ویروس کاملا جدیده. اسمش کروناست. کرونا.
پدر بزرگ: جدید چیه؟ من یادمه اینا زمان ما هم بود. همه هم می‌گرفتن اون موقع. دوره‌ی مصدق بود.
من: نه پدربزرگ دارین اشتباه می‌کنین. پزشکا میگن تازه اومده.
پدر بزرگ: پزشکا اگه راست میگن هزار و میلیون رو چپکی نمیگن. اونم وزیر وزرا.
من: ولی این یکی قوی‌تره. این جدیدیه. جهش یافته است. از ترکیب چند تا از اون قدیمی باحالا دراومده.
پدر بزرگ در حالی که چای دارچینش را سر می‌کشد، انگار یواشکی ازم می‌پرسد: عقیم که نمیکنه؟
من: نه. شنیدم. قُربانی فعال‌تر هم میشه. دنبال یک جفت کرونایی دیگه می‌گرده.
پدر بزرگ: یه چیزایی داره یادم میاد.
هیچی دیگه الان من و پدر بزرگ داریم خاطره میگیم. من که از دهه‌ی هفتاد می‌گم که اگه طرف از نیم متری ما رد می‌شد می‌گفتیم حتما این خانم ایمانش کَج شده و پدر بزرگ از دوره‌ی مصدق میگه که خانمهایی کرونا گرفته، یهو گُر میگرفتن و نزدیک می‌شدند. من هم از شوق این خاطرات پدر بزرگ در حال گریه هستم. پدر بزرگ دلداریم میده و می‌‌گه : ناراحت نباش، خجالت هم نکش، تاریخ یه روزی تکرار میشه.

به وقت واکسن ویروس کرونا

کمی طول کشید تا افراد مسلح به دستکش و ماسک شوند. دوتا پیرمرد توی مترو دستکش دست کرده‌اند. اما به نظرشان این دستکش بوکس است. برای همین هر از چند گاهی با شوخی به هم مشت می‌‌زنند. یکی از پیرمردها سرفه می‌کند. دیگر کسی حتی حوصله ندارد چپ چپ نگاهشان کند. یکی از پیرمردها مثل جوان‌ترها دستش را انداخته روی گردن لُخت دوستش. عده‌ای دستکش دستشان هست ولی ترجیح می‌دهند همان یکبار هم آنرا مصرف نکنند برای همین حرکات موج سوارها را تقلید می‌کنند. یکی شان خسته می‌شود و به میله‌ی کنار مترو تکیه می‌دهد. عده‌ی زیادی از دستفروشها و دیگران خودشان را به راحتی به همه جا می‌مالند. کف مترو می‌نشینند، سیب پوست می‌گیرند و می‌خورند. تخمه خوردن با دستکش و بدون آن، به تمدد اعصاب توی فضاهای عمومی کمک می‌کند. کارگزاری تامین اجتماعی کارمندانش را از ارباب رجوع ایزوله کرده است. یک نایلون ضخیم بزرگ کشیده‌اند که رویش یک شکاف برای دریافت مدارک وجود دارد. متصدی در فاصله‌ی یک متری شکاف شیلد و ماسک و گاهی عینک به چشم دارد. با دستکش مدارک را می‌گیرد و همان ویروس کرونایی را که از نفر 232 گرفته است به تمام شماره‌های بعدی انتقال می‌دهد. بانکی‌ها هم همینطوری عمل می‌کنند. من هم وسواس شده‌ام. آب وایتکس روی میز اداره را به جای الکل به کارت بانکی‌ام زده‌ام و حالا بخش مغناطیسی‌اش رفته است. توی نانوایی کسی بقیه‌ی پولش را نمی‌گیرد. برای همین یکهو من یک تراول پنجاهی نان می‌خرم و با یک بغل خیس و سنگین می‌روم خانه. شرکتهای شیک اسپری ضد عفونی غیر قابل آشامیدن برای پرسنلشان درست کرده‌اند. مردم حتی هیاتی‌ها هم دیگر باورشان شده که باید ویروس کرونا را از هر کجا و به هر هدفی آمده باشد جدی گرفت. مردم مثل عطر مشهدی به خودشان الکل بطری 100 هزار تومانی می‌زنند.  البته شرکت ما هم زحمات زیادی کشیده است. به عنوان نمونه یک جفت دستکش و یک ماسک به ماداده‌اند. البته سه تا لیوان کاغذی هم هست که احتمالا برای روزهای قرنطینه با حرکت دادن سریع روی میز و قایم کردن یک گلوله ی کاغذی، گل یا پوچ بازی کنیم و سرگرم شویم.

مواجه دولتها با کرونا علی الخصوص دولت ایران

 آمریکا : پرداخت حداقل حقوق و خندیدن به بیست و سی تلویزیون ایران مخصوصا در بخش آخر. خندیدن عمومی به دولت ترامپ و معاونش در کل.
آلمان: پرداخت حقوق، بخشیدن معوقات بانکی شهروندان، ارسال بسته های ویتامین D و پروتئین فشرده (همان عصاره ی آبگوشت که ما ایرانیان از قدیم داشتیم) به درب منازل
اسپانیا: پرداخت حداقل حقوق شهروندان، گندزدایی بالکنهای منازل جهت رقص بالکنی، توزیع رایگان شکر و دستگاه تقطیر جهت استحصال اتانول خانگی.
ایتالیا: پرداخت حداقل حقوق شهروندان، ترغیب پیر مردها برای ماندن در خانه با استفاده از برنامه های نیمه سرگرم کننده. ایجاد بالکنهای جدید برای رقابت حرکات موزون با دیگر کشورهای درگیر در اتحادیه ی اروپا.
ایران: شکست دادن کرونا و باز گشاییای نیمه ی خرداد. ارسال ماسکهای مسجد دوز به ساحل عاج. ارسال الکل طبی تازه استخراج شده به تازه مسلمانهای سواحیلی، ایجاد بازی مربع و ضربدر در اتوبوس و مترو برای سرگرم ساخت شهروندان، تشویق به فرزند آوری بیشتر با ارائه ی سهام عدالت در قالب سهام عدالت استنشاقی. ارائه ی خدمات روضه و ختم مجازی در کلیه ی آرامستانهای کشور، تاسیس اولین آرامستان مجازی دنیا و حمایت انواع سلبریتی ها از این طرح به عنوان جهشی در کارآفرینی ملی، ادغام سازمان زیبا سازی شهرداری تهران با مدیریت پسماند جهت ساخت انواع مبلمان شهری به شکل : ماسک - مجسمه و دستکش - تندیس. راه اندازی اولین مرکز تهاتر ویروس با ملت فهیم لبنان و بقیه ی ملتهای فهیم عالم. الگو سازی پیوسته در ساختن هشتگ فیلان چیز برای جهانیان. ایجاد و بهره برداری از اولین پیروز کرونا در جهان با توجه به دارا بودن اولین محلول فوق اشباع بی اعتمادی در بین کشورهای دنیا.

داستان نظر آقاجان چی بود؟

بالاخره آقا جان با مادر جان آمدند خانه‌ی ما که تازه نخریده بودیم فقط به عنوان مستاجر جایمان را عوض کرده بودیم. آقا جان همان اول چرخی زد و احتمالا به نظرش رسید ایرادی ندارد. تا اینکه سر از توالت فرنگی دراورد. تنها چیزی که توی خانه‌های ایرانی، به شدت و با دست محکم استکبار داخلی تبدیل به فرنگی‌اش شده است این نوع از توالهاست. شاید 540000 نفر در سراسر کشور درگیر توالت و صنایع زیر دستی آن هستند. به هر روی آقا جون رفت و نشست، فرنگی‌اش را با ایرانی مقایسه کرد. بعد پرسید قبله کدام طرف است. انگار ما هنوز راه جاده‌ی ابریشم که از ایران می‌گذرد را دقیقا بلد باشیم. اما بالاخره معلوم شد قبله کدام طرف است. اخمهاش رفت تو هم و گفت: ای بابا! پسر جان رفتی خونه گرفتی دستشویی فرنگیش رو به قبله‌است؟
دیدم دارد درست می‌گوید برای همین گفتم: نه آقاجون. ما که ازش استفاده نمی‌کنیم.
- باشه. یعنی ما سر پیری بیایم خونه‌ی شما توالت فرنگی رو به قبله بشینیم؟
مینا سینی چای را آورد و گفت: نه خب. باید به صاب خونه بگیم بیاد عوضش کنه.
گفتم: آره کاری نداره راحت میشه چرخوندش.
مینا گفت: میدونی چرا رستم اینقدر معروف بود؟
گفتم: نه. گفت: برای اینکه اسم برادرش شغاد بود. اینقدر اسم بچه ‌رو سخت گذاشتین که هر بار بخوای تلفظش کنی دل و روده‌ات بیاد بالا. بگی داداشِ رستم. یا بعدترها سوا سوا بگی داداش! رستم! نظر آقا جونت رو دریاب.
چیزی نگفتم چون مینا که انکوباتور بچه نبود. قطعا اینقدر زندگی کرده بود که حالا واقعا صاحب فهم و کمال بود.
بالاخره آقاجان کاری کرد که حسن را آوردیم. حسن همه کاره بود. راحت دستشویی را که با چسب آکواریوم رو به قبله چسبیده بود درآورد و حول محور لوله ی فاضلابش چرخاند و بعد عمود بر قبله گذاشت. انگار درست شده بود ولی کار سخت شد. زیاد جای پا نداشت. در حقیقت هربار موقع استفاده یا باید از بغل استفاده می‌کردی یا جفت پاها را می‌انداختی گَل دیوار تا عمود بر قبله باشی. ولی آقاجان راضی شده بود. ما هم البته چون جا نبود همان جهت جهت قدیمی را از بغل، کار می‌کردیم. اینطوری هر دو جناح، راضی و خشنود شده بودیم.

شرکت ما و شرکت آنها - کسب و کار نرم افزاری

شرکت ما یک شرکت خصوصی است که توی یک شرکت بزرگ دولتی جا شده است. ما مثل واتیکان توی ایتالیا هستیم. هر چقدر ایتالیایی‌ها خوش گذرانی می‌کنند ما فقط داریم گلویمان را باآب مقدس و بم‌ترین نوتهایی که از هنجره‌ی آدمیزاد خارج می‌شود جلا می‌دهیم. ایتالیایی‌ها هر وقت دلشان بخواهد می‌آیند و می‌روند. شاید ماهی 15 روز از 30 روز را سر کار نیایند و رییسشان برایشان ماموریت رد کند. بعد نگهبانی سابق – حراست کنونی – بگوید: شما ساعت نزدین‌ها. – اوه. حالا داره یادم می‌آد. من اون روزها ماموریت بودم. ایتالیایی تحصیل کرده هم زیاد داریم. خوب این تحصیلات نمی‌تواند همینطوری در گوشه‌ای انباشه شود. برای همین بسیاری از ایشان می‌روند دانشگاه‌های علمی کاربردی اطراف واتیکان تدریس خصوصی می‌کنند. توی اداره هم گاهی لازم است به عنوان یک استاد از حالات و احوالات دانشجوهایشان با خبر باشند. برای همین تمام پروفایلها، استوری و عکسهای شاگردها را با رصد دایمی خودشان تحت نظر دارند. البته گاهی هم کامنتی می‌گذارند که دقت دانشجو را موقع مهمانی و روی لبه‌ی اپن آشپزخانه بر می‌انگیزانند. – خانم فلان بیشتر دقت کن. در صورتی که در شرکت ما فقط وقتی کارمندی واقعا از هوش برود معلوم می‌شود نیاز به مرخصی دارد که قبل از بیهوشی می‌بایست اطلاع دهد.
در شرکت ایشان هر کدام از کارمندها از صبح روی میزهایشان اینقدر نیم خیز مترصد می‌مانند که بالاخره اس ام اس واریز از یکی از میز ها به گوش برسد. در این موقع کارمندان دیگر با جست زدن به روی شکار تازه، بایستی مطمئن شوند سهم ایشان از این موضوع چقدر است. بعد شیرینی بگیرند. گفته‌اند و می‌گویند خداوند ارحم الراحمین هیچ رقم کاری به کار ما و واتیکانیهای توی ما ندارد و همه را یکجور می‌بیند. انگار خداوند ارحم الراحمین طرفدار شعارهای احمدی نژادی باشد. #کتاب

رادیو موفقیت آلوئه ورایی - عمار پورصادق

#آلوئه_ورا، اسمش عجیب و غریب بود و اصلا شهرستانی و لهجه دار محسوب می‌شد و در حقیقت از پشت کوه آمده بود. به خاطر همین اصلا کسی بهش توجهی نمی‌کرد. هر روز عصر می‌رسید خانه و پدرش بهش می‌گفت: اشکال نداره یره. تو بالاخره موفق می‌شی. امروز دیدم که توی #کنسرت #سلامت آمد و گفت: باید دو کلمه تشکر کنم از ننه آلوئه و بابا ورا که روزها و شبها منو تشویق کردن و حتی الان که این جام از ماورای کوه ها دارن بهم عشق می‌دن. بعد اشک آلوئه ورا سرازیر شد و مردم هم برای خیس شدن سِن، حسابی کف زدند. اینطوری بود که من برای همیشه الگوی آدم موفق توی ذهنم میخ شد و البته می‌دانید الگوی موفق دائمی یعنی همان آلوئه ورا که سوار دوچرخه دارد از لانگ شات رکاب می‌زند و سوت زنان دور می‌شود تا در انتهای کادر راز مثلث برمودا را به کهنه‌ترین شکل ممکن همان جا روی دوچرخه درگوش کسی بگوید تاطرف یادداشت نماید. #موفقیت #روانشناسی

چگونه آدم فوق العاده ی زندگی خودمان باشیم؟

  اول به خودم گفتم: آدم فوق العاده‌ی زندگی خودت باش. بعد دیدم که این حرفهای کلیشه‌ای فقط به درد تلویزیون و اینستاگرام می‌خورد. گفتم: خوب راحت باش. مثل فرماندهی بودم که برای راحتی خودش داشت به سربازها را راحت باش می‌داد. فرماندهی که معلوم نیست کجا دوران پیری‌اش را طی می‌کند. داشتم حساب می‌کردم آدم مجرد شاید فقط غم خودش را می‌خورد ولی پدر بزرگها تا غم نوه و نتیجه‌هایشان را نخورند سرمه‌‌ی خواب به چشمشان نمی‌رسد. اینطوری است که زود آلزایمر می‌گیرند تا برایشان اتفاقی نیفتد. مغز را که جوش آورده است از برق می‌کشند و می‌گیرند تخت می‌خوابند. البته عاقلان می‌دانند که از وقتی کاغذ گران شد حتی 30 ثانیه فکر کردن هم عملی لاکچری تلقی می‌شود. بعد از این حساب و کتابها به خودم گفتم دیگر لزومی ندارد آدم فوق العاده باشد. فقط همینکه دارد از زیر درخت رد می‌شود مواظب باشد تنش به عنکبوتی، چیزی آلوده نشود، کافی است. این رهنمود هم از قرن 8 هجری در زندگی ما وجود داشته و چیز جدیدی نیست. بنابر این درب قابلمه‌ی دنیا را می‌گذاریم تا بیشتر دم بکشد و به سن پدر بزرگها برسیم تا ببینیم چه خواهد شد. لذت بخش ترین بخش زندگی قدرت فراموشی است. حتی یک صورت اسید خورده هم هر چقدر توانست فراموش کند، خوش بخت‌تر خواهد بود. #فراموشی #آلزایمر #آرامش #عمار_پورصادق

فرار از هزینه های عید قربان

 می‌خواستیم به گوسفند آب بدهیم و بعد هم برای شستن حیاط شیلنگ لازم داشتیم که نبود. همه جا تعطیل بود. پدر مدیر مدرسه بود و قرار بود برود یکی از روستاهای اطراف برایمان از باغ دوستش شلنگ بیاورد. ولی همچنان سرما خورده و خواب بود. من و یکی از پسرخاله‌هایم بلند شدیم و رفتیم. از دیوار یکی از خانه‌های حیاط دار که مطمئن بودیم طرف پیر مردی است که حالا خانه نیست بالا رفتیم. همان موقع یکی ما را دید و دردسر شد. ده دقیقه بعد طرف آمده بود در خانه با پدر کل کل می‌کرد که بچه‌های آقا مدیر را ببین چطوری‌اند. برای اینکه دل پدر را خشنود کنم داوطلب شدم و هنوز موافقت نگرفته زدم به کوچه تا بروم صف نانوایی که الحق روز عید قربان شلوغ بود. کلی آدم توی صف بود که تازه بیدار شده بودند و به افق دور زل زده بودند. بوم شناسان توی آفریقا هم چنین عادت گندی را در آدمیزاد رصد کرده‌اند. دو روز بعد از آن فاجعه‌ی خبر رسانی فهمیدیم کار کار برادر دفتر دار بوده است که اتفاقا هر دوتا با هم توی یک خانه ی قدیمی زندگی می‌کردند. خانه اینقدر کهنه بود که هر جایش می‌نشستی یک سوراخی داشت تا رفت و آمد توی خیابان و خانه‌های روبرو را رصد کنی. پاره پوره‌ها حالا داشتند توی مدرسه سر به سر پدرم می‌گذاشتند. بالاخره من و پسرخاله‌ام برای تلافی دل را به دریا زدیم و وارد خانه‌ی قدیمی دفتر دار شدیم. یک کتابخانه‌ی بی ریخت آن تو بود که از تویش آلبوم خانوادگی‌شان را بیرون آوردیم. عکس زنش که بیرون با چادر می‌گشت توی دستمان بود. ترگل ورگل جلوی دوربین آتلیه نشسته بود و انگار به رحیم داشت می‌گفت رحیم جان یه بچه‌ی دیگه. پاره پوره‌ها حلوای آن بچه‌ شان که باد توی سرش افتاده بود و توی چند سالگی سکته کرده بود، سرد نشده بود که یک بچه‌ی دیگر راه انداخته بودند. امان از مادر که همان روزها عکس را دید و مشکوک شد که از کجا آمده است. به این راحتی نمی شد توضیح داد. مادر تیز بود و شناخت. تنبیه ما این بود که دیگر آن سال عید قربان برگزار نکردیم. بعدها گوسفند اینقدر گران شد که ترجیح می‌داد خودش با فکل و کراوات بنشیند و دنگ عیدش را بدهد تا تنبیه شده‌ها هم شاد شویم.

با ولگردی نمیشود پول درآورد.

صبح بعد از اینکه از مجلس فیلم دیدن دوستان بیرون آمدم بازداشت شدم. همینطوری نشسته بودیم یکی از فیلمهای وقتگیر هالیوودی را نگاه کنیم. از آن فیلمهایی که از همان اول میدانی قهرمان فیلم بر حق است فقط 20 دقیقه طول می‌کشد تا معشوقش را به شما معرفی کند. یک ساعت و نیم هم طول می‌کشد تا ثابت کند همانطور که می‌دانیم، آدم بر حقی است. سکوت بره‌ها با بازی آنتونی هاپکینز بود. چرا آدم باید فیلم یک شکارچی انسان را ببیند؟ به حد کافی از دیدن این فیلم در رنج و ناراحتی بودم. نمی‌دانستم دارم چه توضیحی می‌دهم. ستوان دوم با ماشین پاترول‌اش جلوی پایم ترمز زد. اسمش توی تاریکی معلوم نبود. پرسید:
- الان این وقت شب چه فیلمی بوده؟
- یه فیلم هنری.
- هان؟ به خاتمی رای دادی؟ بیا. بجنب بیا ببینم الان تو کیفت حتما حشیش هم داری. زود بگو یالا.
- نه آقا ما سیگار هم نمی‌کشیم.
هر چه گفتم باور نکرد گفت باید سوار شوی تا یک جای خوب برویم. حرفش را قبول نکردم. دویدم. اول پیاده شد و دوید دنبالم ولی موفق نشد. بعد از چند قدم برگشت و با ماشین دنبالم آمد. رفتم توی کوچه. لبه‌ی دیوار را گرفتم و پریدم توی باغ مردم. صدای واق واق سگ درآمد. از بیرون صدای ماشینشان را می‌شنیدم. رفتم ته باغ. فهمیدم صدای سگ دیگر نیامد و من حتما به خاطر اینکه به خاتمی رای داده بودم برای هزارمین بار نجات پیدا کردم.اما اما از این خبرها نبود. کاش همان شب از ترس پلیس می‌افتادم توی گودالی و درجا لبه ی گودال بوسه‌ی جانانه‌ای از جمجمه‌ام میزد. اینطوری برای هزارمین بار از دست پلیس در نمی‌رفتم. اینطوری آدم بالهای سفید نقاشی‌اش در می‌آید و می‌رود یک جای دیگر که اینجا نیست.

زکریای رازی و کشف کیمیا در قیمت سکه و دلار

 دولت نمی‌تواند دلار و سکه را ارزان کند. دستش به خودروسازها نمی‌رسد. قاچاقچی‌های دارو از دوستان و برادران بالا هستند ولی قصد دارد به زودی بخشهای مهمی از زندگی –زکریای- رازی را بسازد.
- زکریا از شام تاجری آمده دو کرور کشمش تازه دارد.
- خریدارم. همه را به تمامی خریدارم.
پلان بعدی - زکریا در کودکی:
پدر بزرگ زکریا: زکریا. کار پدرت خیلی گره خورده است ما باید به ری بازگردیم.
پدر بزرگ زانو می‌زند و دستهای زکریای خردسال را می‌گیرد: در ناصیه‌ات می‌بینم به زودی کشف بزرگی می‌کنی که نامت را جاوادنه خواهد کرد اما یک دولتی خواهد آمد که کشف بزرگت را به پستوها خواهد برد.
زکریا: اووف. پدر بزرگ من زیاد هم مخ نیستم ولی به روی چشم.
پلان بعدی زکریا در بزرگسالی:
- زکریا آیا ما را به محضرت راه می‌دهی؟
زکریا موهایش را دم اسبی بسته است و پای دستگاه تقطیر نشسته است: بیایید تو در باز است.
- آه زکریا اینگونه که تو به دشمنی با ما برخواسته‌ای ما به انکار تو برنخواسته‌ایم. خیلی اشربه ی خوفی بود.
- چه میگویی اخوی؟ چه می‌خوای اصلن؟ از اسمیرنوف تا هنکل داریم که البته ساخت خودمان است ولی اهالی یوروپ ازش اقتباس کرده‌اند و الا ما ایرانیها اولین بار خودمان ساخته ایم... :-)

 #فال #روزانه #عمار_پورصادق

روایتهایی از ساجده و آمنه سادات ::قسمت اول ::

ساجده گفت: صمیمیتی که شامپو پاوه و صابون گلنار داشتند هیچ رومئو و ژولیتی با هم نداشتند.
آمنه سادات چای‌اش را نوشید چون دوغی توی سفره موجود نبود. بعد انگار با خودش گفت: این شامپوی پاوه چطوریه؟ یعنی بوش آدمها رو یاد شهید چمران میندازه؟
بعد خندید طوری که همه تصدیق کنند دکتر دندان ساز دهانش را با آمالگام سرویس کرده است. بعد ادامه داد: چقدر غربی؟
ساجده گفت: میگن اطراف جمکران 20 تا امام زمان تقلبی پیدا کردن. دقیقا اگر اپلیکیشن جمکران رو نصب کنید مثل تپسی نشون میده هر جا واستادین چقدر دور و برتون امام تقلبی هست.
آمنه سادات گفت: این- ایده ساخت نرم افزار در جشنواره مردمی عمار - باید باشه.
ساجده این دفعه چیزی نگفت. گذاشت ذهن تمام ملخها برای یک هجوم دسته جمعی بزرگ به مزرعه آماده باشد.