360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

تاریخچه کوچک طراحی مد و سوء استفاده های مردان

اگر از برخی کفشهای پاشنه بلند و البته رفتار صاحبان آنها دررنجید، بدانید و آگاه باشید که اولین بار مردها کفش پاشنه بلند را اختراع کردند. در آن روزگاران بیشتر برای قفل کردن کفشها در رکاب اسبها استفاده می شد. بعدها از بین اولیاء طراحی مد، باز هم این مردهای مستوجب آتش چنین ابزاری را در طبق مصرفی زنها نهادند. 

ادامه مطلب ...

ماگی با نقش استاد شجریان

یه عده هم هستن که صبح به صبح اگه توی ماگ با عکس و نقش استاد شجریان نوشیدنی مثل چای و آب و آب پرتقال و آب جوش، نمی خورند. برای همین حواستون باشه یه وقت فکرنکنید که این عده طرفدار تیفوسی استاد هستند چون احتمالا اعلام کرده‌اند استاد طرفدار تیفوسی  ندارد یا به جز  باشگاه هوادارانشان طرفدار تیفوسیشان. یا اگر با کسی میلی دارید، لطفا به شکل ماگ استاد شجریان ایشان نباشد. بعضیا هم اصلن بی تفاوت‌تر از این حرفان به همین دلیل ماگ استاد شجریان رو همراه خودشون در بین ماگهای دیگه توی شرکت رها می کنند چون هیچ وقت گم نمیشه، سرقت نمیشه و کسی برای شکستن و لب پر کردنش تلاشی نمی کنه. ماگ استاد شجریان بهترین روش نگهداری ماگ از شر بلایای طبیعی و شرکتی محسوب میشه 

تاریخچه‌ی تقریبا همه چیز – بذار دستتو ببوسم

بوسیدن هر چقدر هم تاریخچه‌ی خفنی داشته باشد، دست بوسیدن طور دیگری است. همانقدر که آچار فرانسه به فرانسوی‌ها و گوجه فرنگی به آنها مربوط است، دست بوسی هم به بوسیدن مربوط است. تاریخچه‌ی دست بوسی سعی دارد کنکاشی باشد بر اینکه چطور مردم از همدیگر دست بوسی می‌کنند: 
دست بوسی اول- خانمی، و البته یکی از دوستان،  توی یک دفتر تدوین کار می‌کند. همه جا هستند. آدمهایی که بخواهند مدعی باشند و هیچ کاری هم بلد نباشند. 
ادامه مطلب ...

عشق از سر بلندش

1- اینکه روابط ایران و آمریکا حسنی شده یک جور دستکاری شده از توانایی رییس جمهور گرامی و مفهومی به نام روابط حسنه است. به همین منظور و وقتی نگاه‌ها از ورزش والیبال و دعوت تیمهای ورزشی دو کشور جواب آن چنان مطلوبی نگرفت، باید رفت سراغ بقیه‌ی ورزش‌ها.  

ادامه مطلب ...

چکونه لینکد این را تبدیل به فیس بوک کنیم؟

1- اولین قدم در این راه، راه اندازی پروفایل شعر عکس کاربردی است. عکس کاربردی یعنی دقیقا عکسی که ممکن است مست و پاتیل توی یک مهمانی گرفته باشید را در انتهای شعر خود قرار دهید. همانطور که می‌دانید در تمام دستنامه‌های –Manual – مربوط به تولید شعر، از فاصله،  اسلش و اینتر کافی برای تبدیل یک متن اولیه به شعر استفاده کنید.  

ادامه مطلب ...

سرمای تابستانی

نشستم و چیزهایی که شاید در این وقت از سال دوست نداشتم نوشتم. پیراهن بنفش کارمندی که آدمهای خسته و خیلی خیلی کارمند تنشان می‌کنند. کفشهای مردانه‌ی نوک تیز. کفش مردانه‌ی ورنی. کفش مردانه‌ی هشت ترک مخصوصا آنهایی که دخترهای رسمی یعنی دخترهایی که توی یک دفتر هواپیمایی کار می‌کنند یا رسمی‌تر از آن مانتوی کتی مخصوص وکلا را می‌پوشند حالا چه وکیل باشند 

ادامه مطلب ...

تست ازدواج موفق تضمینی

برای انجام تست ازدواج اول به سوالات زیر به شکل بله یا خیر پاسخ دهید. 

تعداد بله و خیرهای مربوط به هر سوال را جایی یادداشت کنید. 


سوال

هر دوی ما وعده وعیدهای زیادی به پدر و مادرهامان داده ایم؟ 

هر دوی ما ترجیح می‌دهیم از شبکه‌های اجتماعی فیلتر نشده استفاده نکنیم؟

هر دوی ما علاقه داریم معده‌مان را با اسکاچ تمیز فرماییم؟

هر دوی ما بهترین تفریحمان استفاده از پایگاه‌های تصفیه خون اناری است؟ 

ادامه مطلب ...

روح حاکم در جلسات ادبی: هایکوهای یک پرستار پشت جبهه

گاهی وقتها از خودم سوال می‌کنم چرا می‌نویسم. بهتر است مثل بچه‌ی آدم ننوشت  و زندگی خود را انجام داد. به قول این شاعرهای محفلی و جوهری، دیگر مرتکب شعر نخواهم شد. یا مرتکب شعر شدم، لطفا به دادم برسید. انگار بچه‌ای در گوشه ای از ایران هشتاد میلیونی سالاد پیش از غذای مهمان را جیشی کرده است. بماند. فعلا فعلا ها تا از سرم نیفتاده وضعیتم همینطوری است.  

اینکه ژانر نوشته‌هایی معلوم است یک حرف است که ناشرها، کاسبها و دیگر اقشار اقتصاد هنر دوست فرآهم آورده اند. بکت را نگاه کنید. ساموئل بکت در تقریبا تمام آثارش ژانر خاصی ندارد. هنری میلر  را ترا به خدا بخوانید. هنری میلر انگار گزارش با وبلاگ با داستان را ترکیب کرده است. به یک طرفش هم نبود که جایزه‌ی گلشیری بگیرد و یا نگیرد به خاطر اینکه یک زن منتقد تپل مپل مافیوزی برایش بزند که : همه ی کاراکتراش خودشه. همش، هم شخصیت داستان مکس و هم داستان شیطان  در بهشت  میلر همینطوریه. بزرگان میگن آدم همیشه یه رمان میتونه بنویسه در طول عمرش. و از این حرفا. 

منتقد ادبی وقتی از وزن و هیکل افتاد دیگر به  درد خانم بازی و دیگر کارها نمی‌خورد تا بتواند موضع قدیمی‌اش را حفظ کند. برادر خوب، خواهر اندیشمند، روح حاکم و اقتضائات لازم را بچسب. اگر نمی‌دانید روح حاکم یعنی چی، بند بعد را بخوانید.

 

اخیرا یک سایت ادبی دیدم که آنلاین کتاب می‌فروشد، مثل همه جلسه‌ی ادبی برگزار می‌کند، عکس می‌گیرد.دخترهای نوآموز جلسه‌های ادبی را به عنوان خبرنگار افتخاری دعوت به نوشتن گزارش جلسات ادبی می‌کند و حیف که دخترک بیچاره اجازه ندارد اسمایلی‌های دلخواهش همانطور که در چت تلگرام به کار می‌برد اینجا به کار برد. ولی یکی از خنده‌دارترین بخشهای سایتشان جستجوی پیشرفته‌ی سایت بود. یکی از امکانات و گزینه‌هایی که می‌توانید انتخاب کنید : روح حاکم بود. روح حاکم را که باز می‌کنید انواع مختلفی از طنز، اعتقادی، ترسناک، انتقادی و ماجراجویی در آن توی چشم می‌خورد. به روح حاکم که ما از این جستجوی پیشرفته استفاده نکردیم. این یعنی ادبیات صنعتی که نمی دانم از کجا وصله اش به مهندس ها چسبیده است. 

داشتم از توی تیوال مصاحبه‌ی فاطمه معمتمد آریا درباره‌ی تئاتر را گوش می‌کردم. به صراحت می‌گفت اصلا توی تئاتر داشتن چهره‌ی شاخص معنی ندارد. یا مثلا این خیلی بی هویتی است که دانشجویی با آشنا بازی توی سالن تئاتر ایرانشهر کار اجرا کند. ادمهای بازنشسته، همیشه از جان گذشته هم هستند. دیگر منفعت آنچنانی ندارند تا چیزی را مخفی کنند و راحت حرف می‌زنند. امیدوارم مجله‌‌ی بخارا به کوشش علی دهباشی هم پیر مردهایش را جمع کند و یک شب فاطی جون راه بیاندازد و تویش همش حرفهای انتقادی را به صورت دولپی بزنند. یک جور کوکتل پارتی ادبی هنری از این ناحیه تا هم مرور خاطرات بشود و هم یاد بگیریم برای روح حاکم انتقادی هم یک شبی را برقرار کنیم. 

یکی از خانمهای وزین و سرشناس ادبی، تئاتری، خوشنویسی، پیله ریسی اخیرا شنیده ام بلاگش را برده و منتشر کرده است. ای بابا. اگر بلاگت خواننده داشت خوب همانجا می خواند. می ترسم یک روزی بدهد اینها را به یک ناشری برایش به صورت هایکو های رشته رشته آویزان، اول فرهنگسرای نیاوران آویزان کنند تا چشم ملت را کور کند بلکه مردم کمی بیشتر اهل مطالعه شوند. تصور کنید یک روز خوب را برای گردش رفته اید فرهنسگرای نیاوران و با هایکوهای خانم نویسنده، چی چی چی  و غیره. که از تمام سقف فرهنگسرا آویزان است مواجه می شوید. ولی جدای از شوخی علی دهباشی مرد یک تنه کار کردن و سخت جنبیدن است. یک تنه مجله ی به آن بزرگی را خودش به تنهایی دارد می گرداند، دست مریزاد. هنوز هم خواننده و بازدید کننده دارد. آدم این هایکوها ببیند قطعا یا سهوا یاد پرستارهای جدی پشت جبهه می افتد که دارند به زخمی های فرهنگ و هنر و دیگر جوارح و اعضا کمک می کنند.


یکی از بلاگر ها نوشته است : ویتگنشتاین: «خودت را بهتر کن! این، تنها کاری است که برای بهتر کردنِ جهان، از دست تو برمی‌آید.» 

بعد هم اشاره فرموده اند که نوشتن این جمله هم یعنی خلاف این حرف رفتار کردن. یکی نیست بگوید ویتگنشتاین اگر این حرف و استدلال را قبول داشت اصلا چنین حرفی را حتی توی بلاگش هم نمی نوشت. 

اصلا این حرفها را ولش. کمی درباره ی نیروها ی احساسی موثر در لذت ادبی در بحث کاتارسیس و تعبیر ارسطو و بعد برتولت برشت از این مقوله، ملاحظه بفرمایید. این دیونوسوس یا همان دوباره متولد شده بازی خطرناکی با انگور کرده و از نتایج آن حسابی به حیرت افتاده است. 


آنجلینا جولی و نامه های سرطانی

ما تنها قومی هستیم که می توانیم آنجلینا جولی را هم محجبه نشان بدهیم. روحانی متشکریم. این از بابت حجاب دلبرانه ای که از خانوم آنجلینا جولی سراغ داشته ایم و خواهیم داشت. نکته ی دوم  این است که یک روحانی محترم همیشه می تواند بهترین دلایل را داشته باشد. برای همین روحانی این دفعه گفتند: حفاظت محیط زیست، همان امر به معروف است.  

 

  بدین روی اصلاحات به سرانجامی شبیه، آن تا به حال نرسیده بود که حالا دارد می رسد. اولا شاید پیشنهاد شده که خانم آنجلینا جولی به عنوان سفیر مهر و دوستی - مهرورزی سابق - بیاید ایران. شما مجبور هستید خوشتان بیاید و در غیر اینصورت آرنولد شوارتزنگر را راهی ایران خواهیم نمود. اما ماجرا به همین جا ختم نشد. عده ای پلاکارد به دست از دلوا نگرانها نوشتند: ما بد بدن تر از  اینها هستیم. دیدید آن بدن ساز معروف رونی کلمن را به جوش آوردیم؟ عده ای دیگر از پزشکان و علی الخصوص دندان پزشکان کمتر دیده شده هم پلاکاردی در دست داشتند با این مضمون: ما دهان آنجلینا جولی را نیز سرویس خواهیم نمود. 


بند قبلم - یکی از نویسنده‌های محترم توی فیس بوک کامنت گذاشته است که این مساله‌ی دبستانی را غلط حل کرده‌ای. به هر صورت هنوز درستش را به ما نگفته که امیدوارم بگوید و ما روشن بشویم.  اینقدر هم سرعتم بد است و فیلتر شکن و دل و دماغ درست و حسابی ندارم که آنجا چیزی بنویسم. 

چند روز تعطیلی یک بخشش صرف این شد که همینطوری تند و تند پادکستهای مربوط به این بلاگ را به روز کنم. بخشی از ویرایش شده‌ها که کیفیت مامان دوز دارند، توی صفحه‌ی پادکستهای 360 درجه هست. خواندنم ضعیف است که باید تقویت شود. بازی دیشب بارسلونا و یوونتوس را دیدم و حال کردم.  تمام روزهایی که می‌روم شرکت، با همین تکه از فریضه‌ام، همش دارم انرژی منفی می‌گیرم. مثبتها را هم می‌بینم. ولی بدنه‌ی انرژی منفی‌ها مثل یک آدم قد بلند چکمه پوش روی تنم راه می‌رود. وقتی می‌رسم خانه، فکر می‌کنم برای چی خسته هستم؟ چقدر کار کردن خسته‌ام کرده است. واقعا هیچی. این صدا توی سرم بلندتر می‌شود: هیچی. هیچی. هیچی. تمامش مربوط به انرژی منفی آدمهایی است که آنجا می‌بینم. قسمتی از آدمهای شرکت ما اینطوری‌اند. آدمهای سخت و پیچیده‌ای نیستند ولی به نظرشان مهم بودن یعنی تحویل نگرفتن دیگران و در درجه‌ی اول خودشان. راحت نیست که برای هر نوع کج فهمی رایجی توی فضای کسب و کار، توضیح بدهم. یک روح جمعی منفی در تمام آدمها جریان دارد که ده ساعتش را توی محیط کار و از نزدیک تجربه می‌کنم.

شاید دیگری بگوید آنها هم انرژی منفی را از تو دریافت می کنند. جوهره ی فرعی نظریه نسبیت انیشتین همین است.   دوست و مدیرم می‌گوید تو چرا می‌خواهی با دیگران صمیمی بشوی. به نظرش سلام کردن و جواب سلام دادن و ندادن، از ارکان صمیمی شدن است. گاهی استدلال می‌کنند که ما فلان جا کار می‌کردیم. نصفشان سلام و علیک نمی‌کردند یا به زور این کار را انجام می‌دادند. به هر صورت تفکیکهای جنسیتی و تفکیکهای مدیریتی در عین اینکه آدمها می‌خواهند کول باشند، خنده دار است. از دست دادنهای عجیب و غریب آدمها در محل کار که اصلش در آداب تشریفات به DEAD FISH HAND SHAKING   معروف است بگیر تا کج فهمیها و استدلالهای عجیب و غریب دیگر. آقا به فلانت. خانم به نافلانت. به همین سادگی همه‌ی ده ساعت از روز را طوری سپری می‌کنیم که برسد به آن بخش شیرین ماجرا. غروب یا شب. بعد جفتک پرانی و ادای عیش و نوش را درآوردن. ادای خوشحالی را درآوردن. گرفتن امتیازهای الکی و رقابت بر سر هیچ.  اگر با این آدمها همانطوری که خودشان رفتار می‌کنند، رفتار کنید، حیرت می‌کنند. باور نمی‌کنند و در انتها تخریب می‌کنند. ولش. همه‌ی اینها را ولش. چون ترجیح مدیران به این است که کارمندهایشان شبانه روز به صورت مساله‌های کاری آنها، فکر کنند. اینکه فلان جای شرکت لنگ می‌زند. کارمند خوب یعنی دراکولای بی دندان که هر وقت ما گفتیم بگیر. بگیرد و هر وقت گفتیم رها کن. رهاکند. 


بند بعدم- بعد از کار می‌روم پارک تا آنهایی که نمی‌دانند بدانند. نشسته‌ام و سیگارم را دود می‌کنم. مرد میان سالی با موهای سفید با عجله می‌آید طرفم. می‌گوید برادر نکش. خنده‌ام می‌گیرد. عصبی است و اینقدر تند آمده که توی مسیر از یک بخشی از باغچه‌ی روبرویم پریده است. خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم چشم. می‌گوید زهر مار. اینقدر خسته‌ام که هیچ واکنش خاصی نشان نمی‌دهم. بعد دوباره نرم می‌شود و می‌گوید: به جاش آب میوه بخور. انگار این بخش از دیالوگش را در جواب آنهایی آماده کرده بود که زود جواب می‌دهند: خوب به جاش چی‌کار کنم. بعد دوباره خنده‌ام می‌گیرد. می‌گوید: خنده‌ی مسخره می‌کنی؟ لبم را جمع می‌کنم. اگر دختر بودم. جلوی مانتو‌ام هم باز بود و لباس زیرم هم از روی مانتوی روشن و نازک معلوم بود، گشت ارشاد اینقدر مهربان برخورد نمی‌کرد. بالاخره ول می‌کند و به عنوان آخرین نصیحت دوباره می‌فرماید: کمتر بکش. آقا کمتر بکش. حیف این هیکل و جوونیت نیست؟  به شکمم نگاه می‌کنم. دلش به چی خوش است.

 

بند بعدترم - دو روز متوالی که رفتم پارک دو خانم متوالی هم، متاهل و به قول پدر بزرگ مرحومم، نا منظم، آمده‌اند و نشسته‌اند کنارم. هر دوتا حلقه توی دستشان نبود ولی تا بخواهی چیزهای مختلف در جاهای مختلف‌شان ردیف شده بود. یکی بعد از مدتی دخترش پیدا شد و بعد مامانش. خلخال پا خیلی سک س ی است.   آن یکی اینقدر پیدایش شد و گفت حالش بد است. احساس می‌کرد گرما زده شده است ولی تقریبا شب شده بود. گفت شوهرم دارد می‌آید دنبالم. بعد هم گفت که هفته‌ی دیگر همین موقع اذان ماه  رمضان است. مردم دین و ایمانشان ضعیف شده است. مثل آدمی که جلوی روی شما دست دراز کرده باشد و یک قاچ هندوانه از دیگری را بخواهد بردارد. بعد  چشم ناظری ببیند که بهش زل زده است. او هم پشیمان شده و بگوید: مردم این روزها دزد شدن اصلا حلال و حروم سرشون نمیشه. اما دیروزی خجالتی بود. جزوه‌اش را آورده بود. فعالیتش ترکیبی بود از خواندن جزوه، وایبر بازی، جواب دادن تلفن و بی قراری به دنبال اینکه دخترش را بپاید. همینکه مادرش آمد خجالتش به اوج رسید. دختر کوچولوی مامانی‌اش را برد پارک واقعی. بدانید و آگاه باشید که پارک که تویش ادمها می‌نشینند و زل می‌زنند به گذشته یا اینده، پارک واقعی نیست. پارک واقعی جایی است که شما وسایل بازی داشته باشید.

 

آموزش HTML و باورهای غلط درباره نسبیت خاص و عام و سیاه چاله ها

از آنجایی که این حقیر را می شناسید اینجا نه بحث آموزش HTML  اتفاق خواهد افتاد و نه حرف آنچنانی درباره ی نسبیت خاص گفته خواهد شد ولی اگر با این شرایط هم قبول زحمت فرمودید و گوش جان سپردید، فبه المراد.  

  

نسبیت خاص به طور خلاصه با عام آن زمین تا آسمان فرقهای اساسی و موضوعی دارد ولی نمی دانم چرا این فیلمهای علمی آموزشی و تعقیب کنندگان ایشان همش هر دو تا را یکی می گیرند.  

  نسبیت خاص به طور خلاصه چند تا معادله دارد که از تغییر دستگاه مختصات مراجعه کننده و با پیش زمینه های کاربردی، مثل اختلاف اعداد مشاهده شده در هواپیماهای فوق سریع، مشاهده شد. آنجا جایی بود که فیزیک کلاسیک پایه هایش حسابی لرزید. در نسبیت خاص اگر به سرعت نور نزدیک بشوید، طبق معادله ی زمان که در پایین آمده است و همچنین معادله ی مکان، خواهید دید که طولها کاهش پیدا خواهد کرد و زمان افزایش پیدا خواهد نمود. در این مثال که فقط حل آن بر اساس دو معادله ی مشهور  نسبیت خاص، آمده است جسمی با سرعت 260 هزار کیلومتر بر ثانیه، دارد حرکت می کنند. بدیهی است چنین جسمی حالا حالاها به دست بشر ساخته نخواهد شد و بدیهی است که نسبیت خاص اصولا جایی برای آزمایشهای دبیرستانی ما نخواهد بود. به عنوان مثال اگر سریعترین هواپیمای کنونی که 3380 کیلومتر بر ساعت سرعت دارد یعنی تقسیم بر 3600 ثانیه و در نتیجه سرعتی معادل 900 متر بر ثانیه بخواهیم سفر کنیم. واقعا کسر خنده داری از نسبت سرعت به سرعت 300 هزار کیلومتری نور خواهیم داشت. 


حالا توی یک برنامه ی علمی به راحتی از چیزهای فوق سریع در ابعاد ماکرو حرف می زنند که جل الخالق. بعد بدانیم و آگاه باشیم که این معادلات کاملا برای دستگاه های خطی و غیر شتابدار نوشته شده است.  این موضوع را هر کسی با زل زدن به معادلات  نسبیت خاص و شباهت عجیب و غریب ایشان با معادلات سرعت متوسط و جابجایی متوسط و اینها، می توان در یابد. بنابر این پارادوکس دو برادر که یکی می رود سفر و دیگری می نشیند تا برادرش که جوان مانده از سفر برگردد خزعبل محضی بیشتر نیست که کاربردش در  سینمای هالیوود به شهود و وفور قابل دریافت است. 


اما موضوع نسبیت عام در حدودی که بنده می دانم به طور خلاصه تغییر و تعبیر متفاوتی از - هندسه ی عالم - است. توی این مدل دیگر جرم مبع میدان جاذبه به آن تعبیر نیوتونی آن  نیست. توی نسبیت عام می فرمایند که هر گوشه ی عالم به خاطر وجود یک جرم در آن خمیده است. خمیدگی فضا - زمان، باعث حرکت اینگونه ی اجرام نسبت به هم می شود. برنامه های علمی با زحمت فراوان سعی کردند  این خمیدگی فضا زمان را با نشاندن یک کره روی یک سطح نشان دهند. بعد کره ی کوچکتری که به خاطر خم شدن این صفحه ی دو بعدی، در انحنای اطراف کره ی بزرگ می لغزد و عبور و غیره... 

ترا به جان عزیزان علم، و شهدای این راه، به یاد داشته باشید که این صرفا یک مدل دو بعدی است که دارد نشان می دهد وقتی از انحنای فضا - زمان حرف می زنیم از چه حرف می زنیم.  این اولین و پایه ای ترین تصویر شما نسبت به نسبیت عام انیشتین است.  

اما مساله ی سیاهچاله ها. اصولا هر جرمی مثلا زمین چیزی دارد به نام - سرعت فرار- یعنی شما اگر از یک حدی سریعتر به بالا پرتاب شدید از جاذبه ی زمین فرار خواهید نمود. این حرف به خاطر این است که جرم شما در مقایسه با زمین ناچیز است و فرضهای دیگر. اما سیاهچاله ها یک مساله ی حدی هستند. یعنی ستاره های فرو رمبیده ای که سرعت فرار در آنها از سرعت نور بیشتر است. یا به تعبیر درست  و منطقی تر سرعت فرار آنها مساوی سرعت نور است. برای همین حتی نور هم از سطح آنها به بیرون ساطع نمی شود. پس شما آن غروب ستاره ی در حال مردن را هیچ وقت نخواهید دید. به همین مناسبت دنیای دیگری آن جا یعنی در حدود شعاع شوارتز شیلد سیاهچاله، یک کره اطرافش در نظر بگیرید که درونش را سیاهچاله می نامیم، وجود دارد که شما بهش دسترسی ندارید. این سیاهچاله، اول روی کاغذ و توی مدلهای ریاضی فیزیکدان ها خلق شد. بعد دیدند هر جسمی، مثلا یک کهکشان یا توده ای از ستاره  ها که دارند جذب سیاهچاله می شوند، با شتاب و سرعت زیادی به آن برخورد می کنند. این برخورد که حتما تا حالا می دانید، رسیدن هر چیزی که در حال - بلعیدن- توسط سیاهچاله است، در مرزی به نام شوارتز شیلد، باعث بازتابش پرتوهای گاما می شود. کیهان شناسان به کمک ستاره شناسان این پرتوها را رصد کرده اند و با خودشان فهمیده اند که این باید سیاهچاله باشد. 

موضوع علم شعبده بازی در خودش ندارد ولی زیباست. در عین حال منطقی است.


 اما آموزش HTML   که کار ما نیست فقط همین قدر یاد گرفته ایم که این مختصر به تفصیل یعنی HOW TO MEET LADIES  

امیدوارم که همه ی ما بیاموزیم و درس بگیریم از این معارف درونی، در زمینه ی نرم افزار 


هر که دلارام دید از دلش آرام رفت(باز نیابد) چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم{شدیم}پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافتسرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشقخرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبرطاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمیحاصل{آخر}عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوختآخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستانراه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولیمی چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

ما را همه شب نمی برد خواب Brooklyn Nine-Nine

فرست- برنامه‌ی طنزی که اساس آن آوردن شادی به دل و خانه‌های مردم است، هر چقدر هم قهوه‌ای و لوس باشد، باز هم می‌تواند قابل ستایش باشد. یعنی تا اینجایش که  دست مریزاد به اینکه یکی توی این گل و شل و آشوب و من بخر تو بخر های ممکن،  اساسش بر نفرت و چیز نشان دادن بنا شده است.   

من رامبد جوان هستم خوشحال هستم.  

 برنامه‌ هنوز غوره نشده مویز شده و از مهمان رسمی‌اش مثلا معاون وزیر بهداشت می‌خواهد بگوید خنده وانه یعنی چی خندوانه چه کارها کرده است؟ خنده وانه چیزی بیشتر از یک مفهوم است:)   

معاون وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی هم کلا یک شبه قسمت چپ وزارت بهداشت درمان آموزش پزشکی، مراکز بهداشت، پزشک خانواده، پزشک انساب و انواع و اقسام فعالیتهای پیشگیرانه‌ی وزارت بهداشت را منکر می‌شود و خطاب به رامبد جوان می‌گوید: ما کارمون پیشگیریه، شما کار خیلی خیلی مهمتری می‌کنید. 

این ما می‌توانیم و ما توانستیم پوز شما را بزنیم، یاوه‌های رامبد جوان به تنهایی نیست. او تنها یکی از میلیونها هنرمند خوش اقبالی است که در دوره ی هم همه‌ی هنر قدم گذاشته روی سن و دارد شلنگ و تخته می‌اندازد. باز هم تشکر و تشکر فراوان. به هر صورت ما همانطور به خنده‌های مانیایی خود ادامه خواهیم داد. امیدواریم این روحانیت معظمی که در برنامه شرکت می‌کنند مثل فیلم مارمولک بروند دنبال کارهای مهم‌تری مثل نقد فیلم، کلنگ زنی و غیره. 

سکند- خیلی از شرکت‌ها الان شده است یک ساحل امن و آسایشگاه مطمئن برای کسانی که جاهای دیگر آسیبهای اساسی دیده‌اند. والا به خدا گرداندن چنین شرکتهایی صواب خالص و توسعه‌ی پایدار در زمینه‌ی تیول‌داری را به همراه داشته است. تشکر. 

یک زمانی حرف بر این بود که مدیریت ما بر اساس سعی و خطا اتفاق می‌افتد ولی امروز با این همه زاییده از تحصیل‌ها در زمینه‌های مختلف مدیریت و غیره چرا روش کار همان هیاتی  چابک – agile heiati – است؟ خداوند عالم است.  


ثرد یا ترد - سریال بروکلین ناینBrooklyn Nine-Nine   یک سریال پلیسی طنز آمریکایی است که خیلی طرفدار پیدا کرده است. توی این سریال رییس پلیس و معاونش سیاه پوست هستند. لابد به خاطر سیاه پوست بودن باراک اوباما، این اتفاق افتاده است. سیاه پوستهایی خوب و سالم و قوی که نمی‌دانم الساعه چرا نمی‌روند و به بهشت نمی‌روند. بماند. توی ایران باید کم کم سریالهایی درست شود که سوای از مسایل قومیتی اسم کارکتر اصلی حسن باشد و یا یک شاگرد بقالی خوب همانطور که رییس جمهور محترم در ایام طفولیت بودند، کنترل اوضاع را به دست بگیرد. 

فورث آو ناثینگ -  خیلی وقتها از هزرگی آدمها در رنجم از اینکه وقتی شوخی های آدم را نمی فهمند سعی می کنند با توهین و شلیک کلمات بی ربط، جایی را قلقلک بدهند که به هویت انسانی آدم مربوط است.  با طرف شوخی می کنی. نمی فهمد بعد شروع می کند به انواع کلماتی که در لفظ عوام و خواص با و بی بصیرت هم به عنوان ناسزا یا همان فحش خودمان ازش تعبیر شده است و ماه حرام و حلال هم حکمش مساوی است. بعد  فکر می کند که  چرا طرف می خندد. لابد دارد ما را مسخره می کند یا تحقیر می کند. خلاصه عادت کرده ایم به شوخیهای بی مزه، اتو کشیده و چیز لیسی های پسر فشنی که  - کول - و همزمان - هات - به نظر برسیم. به غیر از دهات بزرگ خودمان - مرز پر گهر ایران -  جای دیگری را ندیده ایم و همان طور ملانصرالدینی، خوشحالیم. عزیز دلم. حتی بدوی ترین قبایل بشری هم که از قوم ایرانی خبر ندارند دایره المعارف کلماتشان خیلی خیلی بزرگ تر چهار تا بد و بیراهی است که تو بلدی، آی پدر سوخته:)  باور نمی کنی عیزم؟ به لاستیکی پسرم.  اصلا وقتهایی که فاز حرفهای قبلی ات را می فهمند تازه تو خسته و عصبی هستی و آنها تازه دارند می خندند. پناه بر خدا که فرهاد کنجکاو در کتاب علوم دوم دبستان بسیار زودتر از زود داستان بیرون آمدن کرمهای خاکی در باران را دریافته بود. 
وسط نوشت: گریه و خنده و اسهال حضار. 
این طنز نفهمی و هجو سرایی تقصیر تلویزیون و همکارانش است. آدمها را طوری تربیت کرده اند که یک مقام رسمی مثل معاون وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی، مجموعه ی پرسنلی 300 هزار نفری خودش را مچل فرماید.  مثل اینهایی که توی صف نانوایی سعی می کنند کسی را جلوی خودشان راه بدهند. این تازه به دوران رسیده های بی خبر از همه جا، نمی دانند که موضوع صف، حق شخصی و فردی خودشان نیست. شما آقای محترم فقط و فقط سر صف ایستاده ای و بس. جیفه ی دنیا به هیچ کسی وفا نکرده است کما اینکه حضرت سعدی علیه الرحمه مضمونی کوک کرده با این روایت که : شیطان با مخلصان بر نمی‌آید و سلطان با مفلسان

ما را همه شب نمی‌برد خوابای خفته روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردندوز حله به کوفه می‌رود آب
ای سخت گمان سست پیماناین بود وفای عهد اصحاب
خارست به زیر پهلوانمبی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده عاشقان به رویتچون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادمپیرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنیناندر حلق چنان رود که جلاب
دیوانه کوی خوبرویاندردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتنالا به فراق روی احباب

چرا برنامه‌های طنز بعد از مدتی بی مزه می‌شوند؟

برنامه‌ی خندوانه هم مثل بقیه دارد به همین راه می‌رود ولی ایا این راهی اجباری برای تنها برنامه‌ای است که برای خیلی‌ها تنها چیز دیدنی از تلویزیون است؟ آیا همه‌ی آن ایده پردازی و خلاقیت‌ها یکشبه یا یک ماهه تمام می‌شود؟ آیا برنامه‌های دیگر هم به همین سرنوشت دچار شده‌اند؟   

  برنامه‌های طنز اصولا سخت نیست. از این دیدگاه نوشتن به طنز خیلی سخت‌تر به نظر می‌‌رسد که اهل فن در این رشته حتما خودشان بهتر می‌دانند. اما به نظر خودم، یکی از مهمترین دلایلی که در جماعت ایرانی، طنز اقبال مناسبی ندارد و تشنگی در این باره بی پایان است این حرفها نیستند. اینکه ایرانیها آدمهای طنازی هستند. اینکه ما برای آدمهای طناز نمی‌توانیم طنز بسازیم و خنداندن آدمهای طناز یعنی هم وطنان عزیز ایرانی خیلی کار سختی است یک آب گوشت طولانی و تمام نشدنی است که هر بوم منی boom man  از راه رسیده و بعد از تلاش برای کار طنز به بن بست خورده و هم سخن دیگران شده است که این کار  سخت است. بله. خندیدن به جوکهای قومیتی و خندیدن به حرفهای آدمهایی مثل حمید ماهی صفت یا آن قدیمی مرد حوزه‌ی طنز سید کریم که هزل و ابتذالش از هم قابل تفکیک نبود، اصولا هم کار سختی است و هم یکی از احمقانه‌ترین تعریفهای طنز، هجو، هزل یا هر چیز قابل خندیدنی است. به نظرم مهمترین مشکل ما بدوی بودن زبان فارسی معاصر است که به هزار و یک دلیل اجتماعی اتفاق افتاده است. در جامعه‌ای با سلیقه‌ی شعر عهد حافظ و سعدی نمی‌شود از آن بیشتر نیز بابت طنز گسترش داشت. این حرف کارشناسی نیست و نظر شخصی‌ام است که سالها سریالهای طنز آمریکایی را تعقیب کرده‌ام. ما یعنی جو زده‌های از دوره‌ی قاجار به این طرف خارجی‌ها را مردمی سرد دانسته‌ایم چون بلد نبودند بعد از آب گوشت بز باش، آروغ تازه تحویل دهند و دور هم بخندند. زبان به نظرم مهمترین بخش هر مجموعه‌ی طنزی است. ظرفیتهای موجود ما چه در تلویزیون و چه در نوشته‌های قابل پخش و هم چنین قابل فهم، فاصله‌ی زیادی با طنز روز دنیا دارد. عقب ماندگی زبانیف دقیقا به معنی عقب ماندگی فرهنگی ما چیزی است که رسما ازش بویی نبرده ایم به همین جهت عده ای هم خیلی از بابت زبات care نمی کنند و راه درست خودشان را می روند. خدا پشت و پناهشان...
 گاهی پای درد دل طنز پردازها بنیشید و گاهی متوجه خواهید شد که چقدر از  دست مخاطب طنز فهم دچار مشکل هستند. به امید تغییرات اساسی در زبان فارسی. این نظر آخری را کمی با حسن کلهر عزیز هم چک کردم و کمی هم موافق و از مخاطب غیر کانالیزه‌اش ناراحت بود. البته به خاطر دارید که ایشان مشت بزرگی نمونه‌ی خرواراست. 

یکی از کارکردهای زبان هوشیاری افزایی است. هوشیاری که ویژگی انسانهاست با زبان پدیدار شده است. مثل ما که در قرن هشتم هجری به سر می بریم.م 

کریستوفر نولان بین ستاره ای Interstellar

کریستوفر نولان بین ستاره ای جور دیگری نیست ولی زیباست. یکی باید تکلیف این خارجی‌ها یعنی آمریکایی‌ها را با روابط اجتماعی‌شان مشخص کنند. واقعا قابل ترحم اند. جان کری از سر بی یار و یاوری رفته است با بچه فیل عکس سلفی انداخته است   اما برعکس اینها ما ایرانیها توی عکسهای سلفی‌مان کمتر از وزیر و هنرمند و خواننده و آدمهای کار درست نداریم. بعد از طوفان کاترینا آمریکا و آمریکایی به چنین فلاکتی افتاد.  

 همین عکس زیر مواد مورد استفاده از یکی از آمریکایی های به نام یعنی کریستوفر نولان هست که بچه‌ها بعد از غذای ناهار و به جای دسر در شرکت غافل گیرش کرده‌اند. کریستوفر نولان دومین فیلمش ممنتو را اینقدر خوب نوشت و قصه‌را همچین حسابی بست که اصلا فکر نمی‌کردم فیلم جدیدش interstellar توقع ما را برآورده نکند. بازی متیو  مک کانهی که از دالاس بایرز گل کرد و توی سریال true detective   ادامه داشت، باز هم تاکید بر  جنون و لایف استایل خاص آمریکایی به همراه شیفتگی و مردن در راه خانواده است. شما در فیلمی که برادر مت دیمون قرار است بازی کند، حتی وقتی فیلم فضایی باشد باید لباس فضانوردی مناسب داشته باشید چون قرار است درگیری مناسبی روی دهد. قصه شاید پیچیدگی آنچنانی که ما انتظارش را داشتیم نداشت و یا به طور کلی جلوه‌های ویژه‌اش را در فیلم گرانش خرج کرده بود ولی روی هم رفته دیدن فیلم آن هم به طور دسته جمعی و آن هم با سیستم صوتی و تصویری مناسب سینمای  پردیس قلهک تا ساعت دوازده و نیم، سرشار از هیجان و انرژی مثبت بود. 

اینکه از سینماگرها همیشه انتظار بهتر شدن و شاهکار داشته باشیم خیلی عجیب و غریب است شاید قانون جهانی فراز و نشیب در اثر هنری همینطوری باشد. شاید کریستوفر نولان در این اثر، فرا اثر خودش را  به طور متوسطی تکرار کرده بود. جلوه های ویژه ای کمتر از GRAVITY   و قصه ای کمتر نیش زننده و درگیر کننده مانند MEMENTO 
راستش من زیاد سورئال هالیوودی نمی پسندم. به نظرم سورئال یعنی استاکر  تارکوفسکی. امیدوارم اصلاح شوم. 


نمونه مصرفی برادر نولان در مراحل تولید فیلم بین ستاره ای   Interstellar 
دسر جدید مصرفی در شرکت محترم ما 

ها ها - سریال odd couples   بر اساس یک کتاب از نیل سایمونز و با بازی متیو پری یا همان چندلر سریال فرندز توی فصل اول به اپیزود هفتم رسیده است. چندلر هیچ عوض نشده. همان تکه‌انداز بذله گو که این دفعه زنش طلاقش داده و با یک مرد مطلقه‌ی دیگر زندگی را شروع می‌کند. در ابتدای دیدنش هستم. بدک نیست.  چیزی که غیر قابل تغییر است خلاقیت و سلامت روانی است که توی تلویزیون آنها یعنی آمریکایی‌ها وجود دارد. به نظر بنده الیوم سریالهای آمریکایی نوعی از سریال های تلویزیونی مقتدر را تشکیل داده اند. 



هاهاها - اگر همین سر چهار راه ظفر خودمان یک میکروفون نصب کنند از اخبار روز سایتها مثل عصر ایران و خبر آنلاین و صبحانه و عصرانه و خبر ویتامیته، بیشتر طرفدار خواهد داشت. کوچه های بغلی سرشار از صدای پرندگان است. پرنده ای دلش گرفته و  دردستگاه شور می نوازد. یکی دو تا پرنده ی دیگر می رسند و سعی می کنند طرف را با گفتگو و همان گفتمان جیک جیکی متقاعد کنند برود توی دستگاه اصفهان بخواند. اما  امان از مردم بالا دست. دیالوگهایشان اینطوری است: 
چی می گی میمون؟ اینجا جای دور زدنه؟ 
درست صحبت کن بوزینه. می تونم همین جا هم می خوام دور بزنم. اصن وایستم ببینم چه غلطی ...
هو هو هو... راهو بند اوردین اورانگوتانا. جمش کنید دیگه آدم باشید بزنید به چاک. 


نوشتن از جنون و هیجان استفن کینگ همیشه سخت است. 

آموزش زبان خارجی به دانش آموزان ابتدایی ممنوع است؟

واقعا چرا باید آموزش زبان خارجی مثلا زبان انگلیسی به دانش آموزان ابتدایی که امید من به شما دبستانی ها ست، ممنوع باشد؟ 

شاید دلایل احتمالی این حرف اینطوری باشد:  

الف- دانش آموزان مجهز به زبان کفار می‌شوند و با توجه به گسترش رسانه قادر خواهند بود بخشی از حملات Fword  به صفحه‌ی فوتبالیستها، هنرمندان ایرانی، ناشران برگزیده‌ی نمایشگاه کتاب، وزرای خارجه، تورم، ویکی پدیا و غیره را به عهده بگیرند که این یک جور آبرو ریزی برای آموزش و پروش خواهد بود.   

ب- دانش آموزان ابتدایی با تسلط به زبان بیگانه، خارجی و گاهی لاتین خواهند توانست در سنین پایینتری، اقدام به مهاجرت به کشورهای خوشحال‌تر و خوش آب و هوا تر بنمایند که این زمینه را برای جبران خسارت توسط فرزندخوانده‌های افغانی و پاکستانی به جای قبلی‌ها، فراهم خواهد آورد که بازهم مساله‌ی زبان فارسی و لزوم آموزش هر چه بیشتر آن در سنین پایین به کودکان را در برخواهد داشت. 

ج- دانش آموز ابتدایی بدون تبلت و استفاده از زبان انگلیسی در استفاده از این وسیله خواهد ماند. بنابراین نامبرده پس از مدتی خسته شده و با هدایت مراجع ذیصلاح به آغوش خانواده و درس و مشقش باز خواهد گشت. 

د- دانش آموز ابتدایی بهتر است برای تقویت ریشه‌های خودش در داخل تلاش کند تا برود سراغ استفاده از شبکه‌های اجتماعی ضاله و با پسرخاله‌ی خارج نشین و از بیخ خارجی خودش چت زبان بیگانه، تلاوت بفرماید. 

ه- طفل ابتدایی اصلا فردا خواست زن بگیرد، باید به زبان مادری خودش و آنچه که از قوم مهاجر در  تهران موجود است مسلط باشد نه آنکه در آینده ممکن است احتمالا به دردش بخورد. 

و- هر گونه کاشت، داشت و برداشت زبان لاتین – نه زبان انگلیسی در وزارت عریض و طویل آموزش و پروش- برای دانش آموزان مقطع ابتدایی ممنوع و از مصادیق بارز کودک آزاری به حساب می‌آید. 


عطر درمانی بدون اتراق توی مراکز خرید امکان پذیر است؟

 1- دیشب یک مجری تپل از مجریهای جذاب و غیره رادیدم. احتمالا داشت از تمرینی چیزی برمی‌گشت چون نای حرف زدن نداشت همین طور سرپایی سلام و علیک کردیم و تبریک عید و چرخش به سمت و سوی خودمان شاید به اولتیماتم خانومش که گفته است: فیتنس چیه؟ داری سکته می‌کنی، سر شب از خانه خارج می‌شود و بعد از آن توسط سرپایینی باشگاه به خانه، به آغوش خانواده برمی‌گردد. 

خانم  شنیدم ژاپن الان معدن فیتنس و زیبایی دنیاست. بریم اونجا؟  

چطور؟ 

هیچی اونجا حموم خاک اره می‌گیرن ملت. 

خدایا به همین وقتِ خاک اره، سفر ژاپن را نسیب ما بفرما. 

2-  یعنی حالا که توافق هسته‌ای صورت گرفته است ما برای رسیدن به شرکت باید کراوات زده باشیم؟ مهمتر از آن مساله ی موفقیت تنها هشت درصد از صد درصد برنامه هایی است که اول سالی برای آخر سال در نظر می گیریم. منابعش هم موجود است. به هر حال دوست دارم آن یکی مجریهای تپلی که می شناسم هم سر عقل بیایند و به - عرصه ی غذا یا food court  مورد علاقه شان مراجعه نمایند. 


3- دانشگاه که قبول شدم یکهو توقعات ازم خیلی  بالا رفت. یکهو مهندس شدم مثل همین سال تحویل که یکهو قلبها و دیده‌ها را تغییر بنیادی می‌دهد. قرار شد یکهو منی که تا سرکوچه نرفته بودم و از هر موضوع مهندسی بی‌خبر بودم به سوالات مهندسی اطرافیانم پاسخ بدهم. مثلا اینکه چرا پمپ آب خانه‌ی دایی اینها گاهی وقتها اینقدر دردسردار می‌شود. در این بین کسانی که از آدم توقع ندارند را ستایش می‌کنم. با یکی از بچه‌های هم دانشگاهی‌مان که برق می‌خواند داشتیم قدم می‌زدیم. یکی از همکلاسیهای دوره‌ی راهنمایی‌اش را دید. با پسرک عشق کردم. وقتی فهمید برق شریف درس می‌خواند برگشته بود و گفته بود: تو که درست خوب بود چرا رفتی برق؟ از دید پسرک برق معادل  برق در رشته‌ی کار و دانش بود. اینطور آدمها هیچ وقت به آسمان نگاه نمی کنند. شاید توی بچگی و به طور اتفاقی زیر آسمان دمر خوابیده باشند و ستاره‌ها را  دیده باشند. برای همین همان تصویر درخشان ستاره‌ها را سالهای  سال گوشه‌‌ی ذهن دارند و اصلا مثل خیلی دیگر از آدمهای سخت گیر و وسواسی دچار به روز رسانی‌های گاه  و بیگاه نمی‌شوند. 


4- آدمهایی با دسته‌ی کاملا مشخصی که اهل چسبیدن به دیگران هستند. به درستی که یکی از مهمترین‌ تعریفهای رفاقت برای ایشان، عمل چسبیدن و لذت بردن است. اینطور آدمها خیلی از وقتها دسته‌ی عجیب و غریبی هم دارند. یعنی می‌توانند دچار بی اعتمادی هم باشند. یک بی اعتمادی اخلاقی که سراسر پوستشان را گرفته است. برخورد کف دست شما با کف دست ایشان به منزله‌ی احوال پرسی، یک اصطکاک خشک و دارای الکتریسیته‌ی زیادی است. این طور آدمها زیاد توی زندگی‌ام آمده و رفته‌اند. خودشان آمده‌اند و خودشان رفته‌اند. اینطور آدمهایی، اینقدر بهت بی اعتماد هستند که دوست دختر، همسر و یا هر چیزی که دارند ازت مخفی می‌کنند ولی دوست دارند کنارت و به عنوان رفیق در مجاورت تو نفس بکشند. یک لحظه از دم و بازدم اینطور آدمهایی خلاص نشده‌ام. اما دیگر بعد از این همه تجربه در  زمینه‌ی فرار کردن از اینطور آدمها، این رفتارها برایم خنده‌دار و تاسف برانگیز است. تاسف برانگیز بودنش بابت این است که اینها هیچ وقت خودشان نیستند همیشه در حال مشاهده و یادگرفتن بی پایان و تقریبا بی چون و چرا و تقلید وار از دیگران هستند. مثل کسی که هزاران خرده ریز بی مصرف خریده است و حالا قسمت زیادی از خریدهایش که یک روز اینقدر برایش ذوق و شوق به ارمغان آورده بودند، آینه‌‌هایی بابت دق کردن شده‌اند. اینکه همیشه احساس می‌کرده‌اند از دیگری پایین‌ترند. باید بروند حریف را بگیرند و از نزدیک مواظب حرکاتش باشند. از دست این طور آدمها در زندگی‌ام حتی حمام نمره هم نتوانسته‌ام بروم. هیکل خموده‌ی ما چیز جذابی نیست ولی مشکلات اینطوری زیاد داشته و دارم. یکی جلسه‌ی نقد فیلم و دور همی و کافه و دختر بازی دعوت کرده بود. نرفتم. می‌گفت فلان روز دیدمت داشتی توی هفت تیر الک دولک بازی می‌کردی و هزارتای اینطوری که آدم را توی سرمای اول بهاری، زکام می‌کند. 


5- از تکرار  اینکه ذره بین دست بگیرم و خودم را مشاهده کنم، خسته شده‌ام. گاهی لازم است خودت باشی ولی از نگاه دیگران زندگی کنی. مثل موج سواری که هر چقدر فلسفه بافته باشد، وقتی روی موج دریاست بهترین گزینه برایش موج سواری درست و انجام حرکات و انعطافهای لازم برای غرق نشدن و لذت بردن است. کنجکاوی مقدم بر علاقه است. علاقه هر روز به یک طرف میل دارد. کنجکاوی بیرونی‌تر و زنده‌تر است. به درد موفقیت می‌خورد. موفقیت یعنی رشد دادن عضلاتی که دیگران می‌بینند و مایل می‌شوند برایت دست بزنند ولی کشیدن بار این عضلات برای یک مرد چابک، بسیار سخت است.

دعوای خانوادگی خاتون آبادی ها و نازدون آبادی هاشون

هر خانواده‌ای بالا و پایین‌های خودش را دارد. در خیلی از موارد وقتی مثلا خانواده‌ی مادری شما خاتون آبادی باشند و خانواده‌ی پدری تان از تیره و طایفه‌ی نازدون آبادی، دعوا که می‌شود   یا همه‌ی بچه‌ها خاتون آبادی هستند یا همه باهم پشت وانت نازدون آبادی‌ها جمع شده‌اند. اما احتمالا خود بچه‌ها اصلا نه نازدون آبادی محسوب می‌شوند و نه خاتون آبادی. بلکه این محصولات مشترک  یک گونه‌ی جدید پاشگون آبادی هستند که با بخث و اقبال فراوانی پا به عرصه‌ی وجود گذاشته‌اند. بدین ترتیب پاشگون آبادی‌ها نه به صراط خاتون آبادی‌ها مستقیم هستند و مثلا می‌گویند: خوب حالا که چی؟ دایی فلانمان اگر خاتون آبادی نبود نمی‌توانست اعتیادش را ظرف 17 سال جمع و جور کند. در نظر بگیرید خط ترمز یک اعتیاد ساده در خانه و زندگی خاتون آبادی‌ها به عنوان نماینده‌ی بشر بر روی زمین ممکن است در بهترین حالتها 17 سال باشد. یا مثلا گاهی لازم است نازدون آبادی‌ها از روح لطیف جد بزرگشان که همیشه در ارتفاعات و معابد آناهیتایی شروع به خانه سازی و جفت گیری می‌کرد، چقدر به تمدن امروزی بشر بر روی زمین نزدیک بوده است؟ چقدر از فال بین‌ها از قبل‌ترهای پیش، پیش گویی کرده بودند که از تخم و ترکه‌ی زن سوم جد بزرگ نازدون آبادی‌ها تیره‌ای تشکیل می‌شود که برسد به پدر شما و شما بی اطلاع ازش بروید طرف خاتون آبادی‌های کاملا معمولی را بگیرید. خلاصه در دعواهای منطقه‌ای و خانواده‌گی لازم است همیشه هوای مسایلی که از آن بی خبر هستید را داشته باشید. یک درصد چاق و چله هم برای ملحق شدن به تیم حریف داشته باشید. به هر حال به عنوان سر سلسه‌ی یک سلسله‌ی جدید مثل پاشگون آبادی باید بدانید که پنالتی زن روزگار توپ را کدام طرفی خواهد زد تا به همان سمت بروید. البته طبق همین قاعده بدانیم و آگاه باشیم که پنالتی زن روزگار کاملا حرفه‌‌ای است و توپ را محکم به گوشه‌هایی می‌زند که شما دستتان نرسد. برای همین لازم است هراز چند گاهی در بین دعواهای دو قبیله که در سطح خانواده‌ی شما ممکن است رخ نماید، غریزه‌ی خود را تقویت کنید و به سمت مناسب بجهید.

اصلا بهت نمی خوره خاتون آبادی باشی. اوایل که رفتی دبیرستان اوضاع عوض شد. مطمئن شدیم که تو یک خاتون آبادی اصیل هستی تا وقتی که دانشگاه واحد نازدون آباد قبول شدی. کشتی ریشه هات از ساحل خاتون آباد لنگر برداشت و عزم سفر به نازدون آباد کرد...

- باور کن اینا همش حرفه من از اول داشتم یه پاشگون آبادی می شدم. یعنی برای خودم قوم و قبیله ی جدیدی بودم. حتی توی تاریکی هم نه نازدون آبادی ام نه خاتون آبادی. حالا شما قضاوتتون محترمه ولی اگه دوست داشتید یه روزی دوست دارم مقر پاشگون آبادیهای مستقل و مقیم مرکز رو راه بندازم. 

- اشکالی نداره. تو بگو من جدیدم ولی ما می دونیم ما از بچگی راه رفتنت رو دیدیم می دونستیم همون وقتهایی که تازه شروع کردی به قدم زدن فهمدیدیم عین جنس خاتون آبادی هستی. نمی دونیم چی شد با این نازدون آبادی ها وصلت کردیم ولی شد دیگه. به هر صورت کاریه که شده باید بشونیمشن سرجاشون. 

1- هر پسری از پدرش کلکهای مختلفی یاد می‌گیرد. این پدر و پسر یک ساله به همراه مادرشان آمده‌‌اند خانه‌مان. پدر بهش می‌گوید برو به فلانی مشت بزن. تعجب آمیز است. بعد پسرک شیرینش می‌آید نزدیک و خجالت می‌کشد.پدرش می‌گوید: شیش ماهه دارم باهاش بوکس کار می‌کنم. کیسه بوکس هم داره. پسرک همچنان شیرین و چشم درشت به شیطنهای بی پایانش ادامه می‌دهد.

2- این روزها بارانی است و هوای خوب دارد همین اول سالی همه را شارژ می‌کند. حتی چاله‌‌های کوچک و بی مصرف دره‌ی عباس آباد توی بزرگراه مدرس هم سیراب می‌شود. امسال هم خداوند از سر عذاب اول سال گذشت و دلش به رحم آمد. 

آموزش دروغ گفتن در منزل - آقا کجا بودن؟- قسمت اول

خیلی از اوقات خانمها به سادگی از آقایان و یا همان همسر گرامی سوال می‌کنند تا سوء تفاهمات عمیق‌تر و عمیق‌تر بشود. از این رو برخی از این جوابهای احتمالی آقایان را  آورده‌ایم: 

1- بابات یه چکی داشت باس نقد می‌شد، رفته بودم کمک کنم نقد بشه  

ادامه مطلب ...

حقایق حلقوی ماه آخر سال 93

1- روز عجیب و غریبی است. هر ساعت آفتاب می‌شود. بعد می‌شود نزدیک غروب. کار ابرها بدتر از این هم می‌شود. ساعتی از امروز کاملا نیمه شب شده بود. بعد بازی برف شروع می‌شود. مثل متکایی که خداوند روی سر تهران جر داده است ولی می‌برد جای دیگر پرهایش را زمین بریزد. یکی از همکارهای شاد و خندان که البته دو هفته‌ای هم به شوخی و طعنه بهش یادآوری می‌کردم که چرا اینقدر برافروخته‌ای امروز بندش را به آب می‌دهد. توی اتاق خودش تنهایی می‌زند زیر گریه. 

 طوری هم گریه می‌کندکه اول شبیه شنیدن یک جوک وایبری غلیظ و بنیان کن درباره‌ی واقعیتهایی که یک دختر ممکن است سی سال باهاش زندگی کرده باشد به نظر می‌رسد. یکی دیگر از دخترها می‌دود و می‌رود سمتش. ماجرای غریبی است ارتباط آدمها با هم و پوچی و بیهودگی لحظه‌ی مردن یک آدم کامل که پدر خانواده است. واقعا آدمیزاد بند هیچ چیزی نیست. 

2- از سیگار کشیدن می‌ترسم. فکر می‌کنم اگر یکی دیگر بکشم کلی وضعم بدتر می‌شود. به هم می‌ریزم. از اینی که هستم بدتر می‌شوم. بدترین موضوع شنبه‌ها دیدن فضایی است که دوباره آدمها روکش تخمی مخصوص کار را می کشد روی صورتشان و برای یادآوری عمیق‌ترین نفرتهای اجتماعی، به سمت محل کارشان قدم می‌زنند. توطئه‌‌‌های دم صبح قابلیت تحقق بیشتری دارند، چون طبق اصل لانه ی کبوتر، حتما یک آدم تخمی وجود دارد. یکی که حسابی توی روزهای تعطیلی شارژ شده است و می‌تواند چنین رویایی را محقق نماید. 

3- از اول روزمان اینطوری شروع می‌شود: دیگران. دیگران خیلی خیلی مهم هستند چون ما خودمان از جایی سر برنیاورده‌ایم. برخی هم به طور افراطی در حال کندن لایه‌های پوست مرده و دور ریختن این موضوع هستند. دیگران چه اهمیتی دارند. به همین ترتیب روابط اجتماعی معطوف خواهد شد به چهارچوبهای رسمی. مثلا همسایه‌ای داریم که پسر جوانی است و اصولا با همه قهر است. بعد به طبع این میوه‌ی فاسد اجتماعی یک دو جین آدم شل و ول هم داریم که مثل لاکپشتهای بی تفاوت، زل می‌زنند به آدم و مسیر آسانسور و راه پله را طی می‌کنند. البته گاهی یک هم جنس اینقدر قربان و صدقه‌ات می‌رود که فکر می‌کنی طرف باید حوالی چهار راه ولی عصر کار کند.  همینطور آدمها را در مترو مشاهده می‌کنید. یکی اینقدر نزدیک باهات حرف می‌زند که سبیلهایش دارد می‌رود توی گوشت. بعد از چند دقیقه اوضاعش به هم می‌ریزد طوری که نمی‌شود چند دقیقه پیشش را باور کرد.

4- وقتی یک جلسه ی  ادبی ساعت دوی بعد از ظهر شروع می شود یعنی ما کاملا بیکاریم  و بسیار از جان گذشته ایم. اینطوری داغ دل مهندس - نویسنده هایی که واقعا برای حضور در ساعت 2 که به صورت غیر رسمی اش معمولا ممکن است 3 شروع بشود، را تازه می کنند.

5- دروغ گفتن یک مهارت و بهتر از آن یک شانس حلقوی لازم دارد. اینکه به بهترین وجهی بتوانی خودت را یک جور دیگر قالب کنی و بعد برگردی سر جای اولت، درست مثل موقع پاکی و نجابت نخستین. 


تاریخچه‌ی تقریبا همه چیز - به میمنت و مبارکی

0-  داستان خاک آلودگی هوای اهواز به حد کافی تلخ است ولی به نظر گروهی از rick kids of Ahvaz   در این اوضاع توانسته اند پز ماسکهای آنچنانی خودشان را بدهند. به میمنت و مبارکی. فرمانداری اهواز هم برای تمام مناسبت ها کیک و شیر و ساندیس آماده دارند. 
1- خدا عالم است که چرا سوژه‌های تکراری مثل چند متر مکعب عشق به کارگردانی و نویسندگی و اتالوناژ جمشید محمودی این همه تبلیغ می‌شود و این حجم از پرده را به خودش اختصاص داده است.   به میمنت مبارکی شاید دلیل اصلی‌اش وجود نیروی کار، نرینه و با وجدان افغانی در ایران باشد که قرار است هر چه رنگ و بوی نژاد پرستی را الیوم دور بریزیم. مثل شکست قلیان و وافور و نخراشیدن خشخاش و دل جوانهای هم جوار ما. به میمنت و مبارکی این چند متر مکعب عشق، حسابش با آن چند مترمکعب عشقی که کارخانه‌‌های چیپز سازی مثل میمون جهانی و دیگر مارکها، دارند به هر یک ون از ونات خیابانهای تهران می‌دهند، تومنی چند رینگیت اصل میمونی، فرق دارد.  
2- همه‌ی کشورها به روز استقلال کشورشان به صورت خود جوش افتخار می‌کنند. ما هم هر روز بیشتر از دیروز، عین 80 میلیون، همینطوری هستیم. به میمنت و مبارکی امسال هم مثل سالهای قبل کلی توریسم و خاله خانباجی خارجی پشت در نشسته است تا آش رشته‌ی روز ملی استقلال ما را بخورد. 
3- یادداشتهای پنج ساله‌ی مارکز را چند وقت پیش خواندم. طنز و رندی نه از آن نوع قرن هشتمی و ایرانی‌اش غوطه می‌خورد در این کتاب. به علاوه وقتی یک آدم مثل مارکز خدا رحمتی، وبلاگ ندارد مجبوریم این یادداشتهای روزانه را بدین یمن، وبلاگ او بپنداریم. به میمنت و مبارکی فهمیدیم نویسنده های جهانی مثل همین کلنل زوال یافته‌ی خودمان، نون و آب نوشتن را به عنوان وبلاگشان می‌شود اینقدر چرب در نظر گرفت که چیزی هم تویش تریت کرد و خورد. 
4- یکی از دوستان مخلص، mokhless ، زنگ می‌زند و بر اساس یک بی برنامه‌گی و آنتروپی دائمی ذهنی، هزاربار تاکید می‌کند: فلان روز هستی؟ حتما هستی؟ ما رو نکاری‌ها.  نمی‌داند که من اگر هم بکارم هویج می‌کارم تا یک محصول خوردنی و چشم گشا زرد شود نه اینکه یک دانشجوی دکتری ریاضی. القصه اینطور دوستان شاد و شنگول و متبرکی داریم که به میمنت و مبارکی روز بین التعطیلین را که احوط آن است تعطیل باشد، به قصد قربت به طهران، دایورت می‌شوند. 
5- اگر اهل فال بینی و رمالی نباشید هم در حد قمر در عقرب از اوضاع باطل خبر دارید. وقتی خانمی از این اوضاع ماهانه رنج می‌برد نمی‌توان از فاصله‌ی معقولی از کنارش عبور کرد. البته ایشان روی سرما جای دارند ولی به میمنت مبارکی وقتی می‌فرمایند ماست سیاه است، شما هم بدانید آلودگی هوای تهران کار خودش را کرده است و بهتر است در هیچ بخشی از اعصاب خود به چوب خویشتن، اسکی نفرمایید. همینطور است وقتی هر آنچه که از دهان شمای پرخاشگر خارج می‌شود، چیزی جز جسارت حقیرانه‌ای بر آن آستان متبرک و ضریحه‌ی ضعیفه‌ی بالغه‌ای نیست. مرد حسابی به خود بیایید. بدانید و آگاه باشید که care  بی جا، به میمنت و مبارکی،  مانع کسب است. 

اولین برف رسمی ایران و پرفسور حسابی

مرحوم پدر اولین برف رسمی تهرون رو توی همین مدرسه دارالبیضاء به کمک دانشجوهاشون راه انداختن. اون وقت روزها می شستن پشت پنجره و بارش برف رو تماشا می کردن. تو خونه منو آقا بیجی صدا می کردن برف رو هم آقا بیفی. هر دو تا آقا بودیم. آقا بیفی و آقا بیجی. بعد تموم همسایه ها می اومدن خونه ی آی دکتر، آی دکتر صندلی می ذاشتن همسایه ها هم از پنجره برف رو تماشا می کردن. بعد پنجره و باز می کردن به یکی می گفتن: اوس رحیم دستتو بذار بیرون. 

اوس رحیم دستشو میذاشت بیرون. بعد آی دکتر می گفتن بچش. مزه ی برف رو بچش. آی دکتر اولین برف رسمی ایران رو همونجا راه انداختن. بعد یه بابا حیدر بود، قد بلند. اینقدر که آی دکتر وقتی روبروشون می ایستادن، نهایت می تونستن با دکمه ی پنجم پیراهنشون حرف بزنن. آی دکتر به این بابا حیدر که خیلی هم خوشرو بود می گفتن بره پشت بوم برف رو پارو کنه. اولین برف پارو کن رسمی کشور و آی دکتر راه انداختن. بابا حیدر نیست که بلند بود زود از کمر تا می شد توی سرما جیم می شد. آی دکتر اون موقع منو صدا می کردن، می گفتن آقا بیجی بیا این آقا بیفی رو از اینجا ببر.

خاطرم هست یه روز برای اولین بار وقتی خبر ساختن آدم برفی رو از فرنگیا شنیدن تصمیم گرفتن با دانشجوهاشون، آدم برفی بسازن. آی دکتر بعد از اینکه به جای دماغ آدم برفی گوجه گذاشتن گفتن: آقای بیجی. دانش جوهای عزیز! آدم برفی فرنگی اصلش با گوجه فرنگی درست میشه. به هر صورت اولین آدم برفی رسمی کشور اینطوری به دست آی دکتر ساخته شد. البته ایشون ساده عمل نکردن. اون روز من یادمه برای پیدا کردن یه دماغ گوجه ای قلمی، آی دکتر سه تا جعبه گوجه فرنگی رو به کمک دانشجوها زیر و رو کردن. 


پ.ن: بی معنی بودن همیشه در اوج خودش معنی دار است: جشنواره ی غذاهای ماندگار  یعنی  از یک نظر شباهت اساسی باید بین چهره های ماندگار و غذاهای ماندگار باشد؟