تنبلی اجتماعی در یک تعریف ساده، تنبلی آدمها در انجام کارهای خود در قالب جمعی است. یک تیم توانمند را در نظر بگیرید که تک تک افراد آن تواناییهای زیادی در رابطه با ماموریتی که قرار است انجام بشود، دارند. این افراد ممکن است با همهی این توانمندیها و تواناییها، در اولین فرصت شروع به زیر در رویی از کار، فرافکنی مسئولیتها و به طور کلی ایجاد اختلال در امور بنمایند. به عبارت بهتر و عامیانهتر، افراد دچار تنبلی اجتماعی با این عبارت به تمام مخاصمهها و دلایل پایان میدهند:
چرا فلانی انجام نمیدهد و من انجام بدهم. ادامه مطلب ...
یاس و ناامیدی بیشتر از 240 برابر نسبت به خوشی دوام دارد. پس به شدت ازش فرار کنید. همیشه به خاطر داشته باشید بعد از پدر سوختگی بدترین نوع سوختگی اشتباه گرفتن آب سرد و گرم توی هر نوع توالتی است.
سخت کار کنید تا مردم به شما احترام بگذارند. احترام یکی از مهمترین قدمهای رسیدن به خواستههایتان است. که البته معلوم است توی جامعه ی ما هنوز به صورت قطعی به ارزش تبدیل نشده است. اصولا احترام به دلیلی زنانگی و قدمتش هنوز مورد اقبال عمومی نیست پس راحت به مسیر دو دره بازی خود ادامه بدهید.
ادامه مطلب ...خانهی آدمهای کم درآمد همیشه شلوغ است.اگر پدر خانواده بیکار یا ماموریتی باشد همینطوری است. همیشه یک چیزی زیر چکش دارد درست میشود. یا اهالی خانه دارند با صدای بلند هیجان فوتبال را قورت میدهند. حتی بچههایشان هم همیشه باید یا یک چیزی بلمبانند و یا توی کوچه بازی و سر و صدا کنند. عصبانیت نقش دیوار اتاق است. حتی ممکن است هم پیالهها هم دیگر را در یک خانه اجارهای قراضه پیدا کرده باشند. اکبر آقا خونمون یه واحد خالی داره.
ادامه مطلب ...1- دوست لامصب عزیز چرا کتاب نمی خونی ؟ می دونی هاینریش بل از همین تجربه های امروز ما که قراره کورمال کورمال رد کنیم نوشته ؟ می دونی آلبرکامو درباره ی جامعه اش گفته : فرانسوی یعنی کارمند و حقوق بگیر؟ به نظر شما این خیلی شبیه ما نیست؟ نمیشه تجربه های اونها رو تکرار نکنیم ؟
ادامه مطلب ...1- تمام وقت میتوانی از آدمها ببری. اینها وقتی حتی یک سینمای ساده و فکسنی و پر ازبوی جوراب هم میروند، به دعوت یکی از دوستان عزیز رفتهاند. انگار بقیهی آدمها اصولا با کشیدن افسار، پی کردن، هی کردن و دیگر روشهای انگیزشی و تشویقی سر به سینما میگذارند. خدا چنین خری را به همین سادگی توی دنیای هنر راه نمیدهد. باید سر و دست و دیگر اجزای مخالف هم را ازشان بیرون بکشیم تا بشود کسی که میتوان به نوعی دستاوردهای مناسب از دلش بیرون کشید.
ادامه مطلب ...گاهی وقتها از سر تنفنن و روشن نگه داشتن یک آتش خیالی به نام نوشتن، آدمها اینجا لخت مادر زاد پیدایشان میشود. البته کسی جز خودشان این موضوع را نمی فهمند. گاهی وقتها هم این آدمها پرنسسها و شاهزادههایی هستند که مثل داستان لباس جدید پادشاه بی لباسی خودشان را هم نمیبینند. درک نکردن آسانترین راه برای وجود نداشتن است. به طرفه العینی میشود نبود. یعنی بود و خور و خواب و خشم و شهوت داشت ولی اصلا نبود. زیر همین گنبد کبود تهران، میلیونها نفر هستند که نیستند یعنی اصلا آسانترین راه را انتخاب کردهاند.
ادامه مطلب ...پارا مونالیزا زشت است ولی شاد به نظر میرسد. هر وقت دارد میخندد، یک ناظر که میتواند همکار، همکلاسی دورهی ارشد خوانی یواشکیاش، بعد از کار، یک سوپر لبنیاتی حاوی دو تا برادر آذری، قسمتی از دوستهای شبکههای اجتماعی و اهالی محل و کسبهی کوچه و خیابانشان باشند، ممکن است بگویند: تو چقدر زشتی! این یعنی آدم واقعا میتونه زشت باشه ولی اینقدر لبخندش زیباباشه؟ خیلی سخت است. پارا مونالیزا به زور جای پارک پیدا میکند.
ادامه مطلب ...چند وقتی بود که باید دراین باره گرد آوری مهمی که دم دستم بود به اشتراک می گذاشتم. فاشیزم یکی از آن ایده آلهاست. فاشیزم یکی از المان های مهمش خرد ستیزی است. چیزی که به طرز غیر قابل باوری در بین ما یعنی جوانان مرز پر گهر ما رشد کرده است. همانطور که خودتان هم می دانید فاشیزم، به عنوان یک مکتب، از دل اندیشه های خشنی آمد که امروزه تنها به صورت فحش و فضاحت در اقوال و افواه همه ی آدمها شناخته می شود. ولی بخوانید از فاشیزم- به دلایلی تاریخچه ی فاشیزم را در آخر این نوشتار آورده ام.
ساختار فاشیسم
ادامه مطلب ...ما تنها قومی هستیم که می توانیم آنجلینا جولی را هم محجبه نشان بدهیم. روحانی متشکریم. این از بابت حجاب دلبرانه ای که از خانوم آنجلینا جولی سراغ داشته ایم و خواهیم داشت. نکته ی دوم این است که یک روحانی محترم همیشه می تواند بهترین دلایل را داشته باشد. برای همین روحانی این دفعه گفتند: حفاظت محیط زیست، همان امر به معروف است.
بند قبلم - یکی از نویسندههای محترم توی فیس بوک کامنت گذاشته است که این مسالهی دبستانی را غلط حل کردهای. به هر صورت هنوز درستش را به ما نگفته که امیدوارم بگوید و ما روشن بشویم. اینقدر هم سرعتم بد است و فیلتر شکن و دل و دماغ درست و حسابی ندارم که آنجا چیزی بنویسم.
چند روز تعطیلی یک بخشش صرف این شد که همینطوری تند و تند پادکستهای مربوط به این بلاگ را به روز کنم. بخشی از ویرایش شدهها که کیفیت مامان دوز دارند، توی صفحهی پادکستهای 360 درجه هست. خواندنم ضعیف است که باید تقویت شود. بازی دیشب بارسلونا و یوونتوس را دیدم و حال کردم. تمام روزهایی که میروم شرکت، با همین تکه از فریضهام، همش دارم انرژی منفی میگیرم. مثبتها را هم میبینم. ولی بدنهی انرژی منفیها مثل یک آدم قد بلند چکمه پوش روی تنم راه میرود. وقتی میرسم خانه، فکر میکنم برای چی خسته هستم؟ چقدر کار کردن خستهام کرده است. واقعا هیچی. این صدا توی سرم بلندتر میشود: هیچی. هیچی. هیچی. تمامش مربوط به انرژی منفی آدمهایی است که آنجا میبینم. قسمتی از آدمهای شرکت ما اینطوریاند. آدمهای سخت و پیچیدهای نیستند ولی به نظرشان مهم بودن یعنی تحویل نگرفتن دیگران و در درجهی اول خودشان. راحت نیست که برای هر نوع کج فهمی رایجی توی فضای کسب و کار، توضیح بدهم. یک روح جمعی منفی در تمام آدمها جریان دارد که ده ساعتش را توی محیط کار و از نزدیک تجربه میکنم.
شاید دیگری بگوید آنها هم انرژی منفی را از تو دریافت می کنند. جوهره ی فرعی نظریه نسبیت انیشتین همین است. دوست و مدیرم میگوید تو چرا میخواهی با دیگران صمیمی بشوی. به نظرش سلام کردن و جواب سلام دادن و ندادن، از ارکان صمیمی شدن است. گاهی استدلال میکنند که ما فلان جا کار میکردیم. نصفشان سلام و علیک نمیکردند یا به زور این کار را انجام میدادند. به هر صورت تفکیکهای جنسیتی و تفکیکهای مدیریتی در عین اینکه آدمها میخواهند کول باشند، خنده دار است. از دست دادنهای عجیب و غریب آدمها در محل کار که اصلش در آداب تشریفات به DEAD FISH HAND SHAKING معروف است بگیر تا کج فهمیها و استدلالهای عجیب و غریب دیگر. آقا به فلانت. خانم به نافلانت. به همین سادگی همهی ده ساعت از روز را طوری سپری میکنیم که برسد به آن بخش شیرین ماجرا. غروب یا شب. بعد جفتک پرانی و ادای عیش و نوش را درآوردن. ادای خوشحالی را درآوردن. گرفتن امتیازهای الکی و رقابت بر سر هیچ. اگر با این آدمها همانطوری که خودشان رفتار میکنند، رفتار کنید، حیرت میکنند. باور نمیکنند و در انتها تخریب میکنند. ولش. همهی اینها را ولش. چون ترجیح مدیران به این است که کارمندهایشان شبانه روز به صورت مسالههای کاری آنها، فکر کنند. اینکه فلان جای شرکت لنگ میزند. کارمند خوب یعنی دراکولای بی دندان که هر وقت ما گفتیم بگیر. بگیرد و هر وقت گفتیم رها کن. رهاکند.
بند بعدم- بعد از کار میروم پارک تا آنهایی که نمیدانند بدانند. نشستهام و سیگارم را دود میکنم. مرد میان سالی با موهای سفید با عجله میآید طرفم. میگوید برادر نکش. خندهام میگیرد. عصبی است و اینقدر تند آمده که توی مسیر از یک بخشی از باغچهی روبرویم پریده است. خندهام میگیرد. میگویم چشم. میگوید زهر مار. اینقدر خستهام که هیچ واکنش خاصی نشان نمیدهم. بعد دوباره نرم میشود و میگوید: به جاش آب میوه بخور. انگار این بخش از دیالوگش را در جواب آنهایی آماده کرده بود که زود جواب میدهند: خوب به جاش چیکار کنم. بعد دوباره خندهام میگیرد. میگوید: خندهی مسخره میکنی؟ لبم را جمع میکنم. اگر دختر بودم. جلوی مانتوام هم باز بود و لباس زیرم هم از روی مانتوی روشن و نازک معلوم بود، گشت ارشاد اینقدر مهربان برخورد نمیکرد. بالاخره ول میکند و به عنوان آخرین نصیحت دوباره میفرماید: کمتر بکش. آقا کمتر بکش. حیف این هیکل و جوونیت نیست؟ به شکمم نگاه میکنم. دلش به چی خوش است.
بند بعدترم - دو روز متوالی که رفتم پارک دو خانم متوالی هم، متاهل و به قول پدر بزرگ مرحومم، نا منظم، آمدهاند و نشستهاند کنارم. هر دوتا حلقه توی دستشان نبود ولی تا بخواهی چیزهای مختلف در جاهای مختلفشان ردیف شده بود. یکی بعد از مدتی دخترش پیدا شد و بعد مامانش. خلخال پا خیلی سک س ی است. آن یکی اینقدر پیدایش شد و گفت حالش بد است. احساس میکرد گرما زده شده است ولی تقریبا شب شده بود. گفت شوهرم دارد میآید دنبالم. بعد هم گفت که هفتهی دیگر همین موقع اذان ماه رمضان است. مردم دین و ایمانشان ضعیف شده است. مثل آدمی که جلوی روی شما دست دراز کرده باشد و یک قاچ هندوانه از دیگری را بخواهد بردارد. بعد چشم ناظری ببیند که بهش زل زده است. او هم پشیمان شده و بگوید: مردم این روزها دزد شدن اصلا حلال و حروم سرشون نمیشه. اما دیروزی خجالتی بود. جزوهاش را آورده بود. فعالیتش ترکیبی بود از خواندن جزوه، وایبر بازی، جواب دادن تلفن و بی قراری به دنبال اینکه دخترش را بپاید. همینکه مادرش آمد خجالتش به اوج رسید. دختر کوچولوی مامانیاش را برد پارک واقعی. بدانید و آگاه باشید که پارک که تویش ادمها مینشینند و زل میزنند به گذشته یا اینده، پارک واقعی نیست. پارک واقعی جایی است که شما وسایل بازی داشته باشید.
وان- یکبار برای همیشه همانطوری که باید زندگی لازم است. ما طوری تربیت شدهایم که همیشه ملاحظههای سنتی آدمها را همراه خودمان داشتهایم. ولی نوشتن یا اصلا، زندگی کردن نیاز به گفتمان پیچیدهتر و عمیقتری دارد. دچار فرسایش احساسی شدهام. اگر توی ده سالگی وسط حرفی که پدر میزد نمیپریدم. اگر وقتی داشت میگفت یک کارمند چقدر در میآورد؟ اگر از جمع سوال نکرده بود پسرم نوشابه نمیخورد؟ و من هم یکهو وسط حرف آدم بزرگها پیدایم نشده بود که نه پدر جان من نوشابه نمیخورم. همه چیز روالش عوض میشد. شاید عوض میشد. اصلا مهم نیست عوض میشد یا نه. حالا آدمی ریزه خوار شدهام که به طور مستقل میلی به هیچ نوع تفریح سطح بالایی ندارم. خوردن کاری برای فرا فکنی است. مثل فیلم دیدن. دیدن سریالهای دانلودی که دسته دسته از هاردهای این و آن میرسد. مثل چند سال پیش که همه چیز روی دی وی دی بود. الان با پیشرفت تکنولوژی و البته بدون اینترنت توی ایران میشود هر نوع فرهنگ قویتری را ملاحظه کرد. ما ترکیب این خرده ریزهای زیادی جاگیر هستیم برای همین حیف از زمانی که داریم از دست میدهیم و لذتهای واقعی دنیا را نمی چشیم. فوق فوقش یک جور خلا عاطفی، هویت خواهی متفاوت به شکل مدل عالم در حال انبساط حال ما را خوب میکند. مدل کیک کشمشی دنیا میگوید. دانههای رسیده و چروکیدهی کشمکی توی نسل ما دارند توی این خمیر بزرگ منبسط میشوند. هر کدام به طرفی میروند. همه از هم دور میشوند. هیچ دوتا کشمشی کنار هم قرار نمیگیرند. اینقدر منبسط میشوند تا کیک مورد نظر آماده شود.
تو- روزهایی سخت را پشت سر گذاشتهام. برای همین اهل فرافکنی و فراموش کردنم. قصهها، خیلیهایش زود دلم را می زند. سعی میکنم دور بریزم. از میزم کنده میشوم. هزار بهانه میکنم تا بزنم بیرون. هر روز و هر کجا از محل کار به خانه فرار میکنم. توی خانه اینقدر با اینترنت و یادداشت روزنامهنگارانه و فیلم و سریال مشغول میشوم تا فرار کامل. بعد دیر وقت میشود. زمانی که منطقی باید بخوابم تا فردا صبح با نیرویی شگفت انگیز به این فرار هیجان انگیز از خانه ادامه دهم. سایهی نبودن و نشدن همه جا دنبالم میکند. درس خواندن که روزی ستارهی بزرگ و عجیب و غریب آسمان زندگیمان بود یک غبطه شبیه بازیهای دورهی کودکی شده است. یک طوری هر بخشی از زندگی تمایل به تکرارشیرینی دارد. کودکی چیزی است که پدر و مادرهای در حال فرار از هم را به سمت هم می کشاند. برای همین هم بچگی بچههاشان را بیشتر از همه دوست دارند. دوست دارند تا آنجا که ممکن است به آنها غذا بدهند، تر و خشکشان کنند ولی هیچ وقت به خواستههای یک هیولای بزرگتر از سن ازدواجشان که به ظاهر خیلی داناتر از هر زمانی از زندگیشان است، جواب پس ندهند. همین اتفاق در سطح جامعه دارد میافتد. بزرگترها ترجیح میدهند باز هم با نوستالژی جوانهای الان یا همان بچههای سابق را سرگرم، سیر و تر و خشک کنند. رفتن سراغ سطح بالاتری از نیازهای ا جتماعی آدمها اصولا کشنده، خسته کننده و ناممکن است. بچهها را بهتر میشود کنترل کرد.
تری- بعضی وقتها ازهم سن و سالهام میپرسم هنوز زندهای؟ نه اینکه واقعا همچین توهینی بهشان بکنم. ولی عملا عدهی زیادی را مردههای کاملی میبینم که روح هنر درشان وجود ندارد و به همین سادگی و با اینکه شاید بارها به سنگ خوردهاند مطمئن میگویند هنر وجود ندارد. هنر قابل ترحم است. یک جور اعتیاد افیونی برای هم سن و سالهای ماست وقتی از یک باور دارند به باور و سر و شکل جدیدی کوچ میکنند.
فور- آدمیزاد دایره المعارف مزخرفات و تفریحات است. همهاش از آب و سرگرمی تشکیل شده است. آیندهای که خودش را با آن سرگرم میکند. این آینده اینقدر توی آن آب خیس خورده است که تمام هویتش را بی تفکیک توی خودش دارد. آیندهای که از روز اول شق و رد و ترد و شکننده به نظر میرسید، روزی از میانسالی، نرم و منعطف، میتواند مثل ماه کامل توی آسمان، که هر کسی ممکن است یکهو ببیند، جلوی چشم آدم بیاید. تبدار و افسونگر. چیزی قدیمی از وجود آدم که هیچ وقت در طول سالیان عوض نمیشود. تنها چیزی که دربارهی آیندهی این سوسکهای کوچولو و از بین نرفتنی واقعیت دارد، همان مزخرفات و تفریحاتی است که ممکن است همان شب مهتابی، بدون هیچ تعارف و اختیاری وسط آسمان بر شما حلول کند. لعنتی آسمان تهران که این قدر غبار گرفته، بی افق و دست نیافتنی است باید یکهو این یکی را نشانمان میداد؟ من شیفتهاش هستم. ترسی ازش ندارم. شاید شما برای اینکه با چنین آیندهای، حک شده بر قرص ماه، آمادگی لازم را نداشته باشید. برای همین و در جهت اساسی مزخرفات و تفریحات بروید سفر. خطرناکترین کار رفتن به سفر و تجربهی آسمان برهنه با نور ماه است. مواظب باشید.
فایو- آدمها هیچ وقت عوض نمیشوند. تنها چیزی که توی آدمها عوض میشود تغییرات هورمونی مربوط به سن و سال است که قطعا یک آدم تند مزاج و عصبانی و خشم آلود را به آدمی محافظه کار تبدیل میکند. بیست ساعت نخوابید همان آدم را که توی هجده سالگی ملاقات کردید. حتی توی آینهی نیمه شکسته بهش گفتید از ملاقاتتان خوشبختم آقای دیوانه، حتما دوباره خواهید دید. این ملاقات از جنسی واقعیتر و کمتر هورمون زده است.
1- دارم کتاب درخت مار اووه تیم را از نشر افق میخوانم. اووه تیم را قبلتر با ترجمه محمود حسینی زاد با کتاب – مثلا برادرم- شناختم. این یکی هم شخصیت را با گوشههای قلمش و تاشهای بسیار زیاد رنگ میتراشد. طوری که خواننده بعد از مدتی حس میکند واگنر قصه را خیلی سال است یک جورهایی میشناسد. ادامه مطلب ...
ها- هر چقدر چاقتر بشوم خیالم نیست چون همیشه امید هست. این آن امیدی نیست که شما میشناسید یک امیدی است که همیشه چاقتر از بنده است. بدین روی چاق شدن هیچ باکی ندارد.
هاها- یکی از بزرگان اهل تمیز توی دههی شصت داشت به پسرش در منقبت کراوات نصیحت میکرد. به جد فرموده بود: این چیه میزنی به گردنت؟
این کراواته. خوب بابا دارم میرم عروسی.
- پسرم. پسرم. پسرم. نمیگی یکی توی راه این کراوات رو میکشه، خدای نکرده خفهات میکنه؟ اون وقت چی کار میکنی.
: هیچی بابا... خفه میشم.
اینگونه دههها جزو نا امنترین و تاریکترین دههها قلمداد شدهاند.
اندکی بعد عروسی یکی از بستگان بود. پسر را که داماد می فرمودند هر کسی رختی از رختهای بی شمار دامادی به تن او می کرد. داماد هر چند لحظه یکبار اشاره می زد که: بابا کراوات. کراوات هم زیر میز برای خودش دلخوش بود. چون پدر اهل کراوات نبود. به هر حال آخر ماجرا یکی از رفقای شخص مورد نظر، رفت و نامبرده را در جای مناسب برایش گره زد و سفت کرد و گذاشت خشک شود.
چندی پیش هم کسی از اهالی طراحی لباس، اولین کراوات اسلامی را درست کردند که طرح یک شمشیر دو لبه و تک لبه ی کج را دارد. می توانید در اینترنت به حد کفاف جستجو فرمایید.
هاهاها- این بند از مطلب به قلم تی تی به رشته ی تحریر درآمده است:
همکارم داشت لعن و نفرین می کرد ریاکاران اول وقت نمازخون رو و همزمان پشت خط خانه شان بود تا گوشی بردارند.خانمش که گوشی رو برداشت رو اسپیکر بود : چه خبرته هی زنگ می زنی داشتم نماز می خوندم! شلیک خنده بود که از خودمون در وکردیم و همکارم که دیدم رویش سیاه شد.
پی نوشت : این مقوله هیچ ربطی به اصل نماز و نمازخونی نداره بلکه به کسایی برمیگرده که درجا ضایع می شن و جالبش اینه که همیشه آدم نقطه ضعفهایی مثل زن و بچه کنارش هست.
در همین راستا یکی از همکارا هست که همه رو از موزماربازی و دوبهم زنی و هر چی تو بگی که یه آدم داشته باشه که حداقل بهش بگن مریض و چوب تو لونه کن ، این داره و هست البته تو پرانتز بگم که تازگی یه سوژه جدید به نام عروس پیدا کرده که از این نظر احتمالاً تا یه مدت خوراک داره ظاهراً. همین همکار با این اوصاف برای پسرش درخواست کار داده بود بعد اینو ثبت کرده بود. همکارای زحمتکش دبیرخونه نامه درخواست کار این آقا رو که نامه ی دریافتی ایست نه ارسالی به جای ارسالی فرستادند به کل مراکز زیر مجموعه و این اشتباه جالب باعث شد هر کی این آدم رو می دید ازش می پرسید : شما برای پسرت درخواست کار دادید؟ که باعث تعجب و البته یه جورایی یک راز مرموز با اشتباه یکی از همکارا سر زبونا افتاد و به نظر من خییییلی باحال شد. عزت زیاد
هاهاهاها- دختر سی و چند ساله که برای خیریه جنسیت خودش، غرورش را کنار میگذارد و مشغول فعالیت برای خیریه میشود. آرایشش روی صورتش سنگین شده و خودش را مجبور کرده است به جنس مخالفش سلام کند تا یک فایدهای داشته باشد. راسته ی مطهری را گز می کند. گاهی هم جاهای دیگر می رود. شاید ماهی سیصد هزار تومان آن هم در تهران، شهر بی دفاع بگیرد. اما واقعا چطور میتواند عاطفهی NGO ای اش را سالیانی حفظ نماید؟
تن آدمی شریفست به جان آدمیت | نه همین لباس زیباست نشان آدمیت | |
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی | چه میان نقش دیوار و میان آدمیت | |
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت | حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت | |
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد | که همین سخن بگوید به زبان آدمیت | |
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی | که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت | |
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد | همه عمر زنده باشی به روان آدمیت | |
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند | بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت | |
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت | به در آی تا ببینی طیران آدمیت | |
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم | هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت |
باید بدهم دور بازویم را خالکوبی کنم. چند قلو بزایید، دومی و سومی را رایگان ببرید. اصلا این از باب هزینههای پرداخت شده بابت بچهی اول و لباس، اسباب بازی کهنههای ایشان که به طور رایگان به بچههای بعدی منتقل میشود هم نیست.
مکتب خونه یکی از رشته های خوبی است که آدمی مثل من می تواند با این دنیا داشته باشد. چه کار کنم که اهل تکنولوژی و لوس بازیهایش نیستم. گاهی وقتها نه به خاطر فسفر اضافی بلکه به خاطر اینکه از روزمرگی خلاص شوم میروم سراغ بعضی چیزهای جذاب علمی. یک همسایه داشتیم که معلم شیمی خیلی خوبی بود. یادم هست تمام مجلات فیزیک و ریاضی نشر دانشگاهی را که زمانی برای لیسانسههای این رشتههای علوم پایه هم سخت و دیر یاب بود داشت و میخواند.
دوره ی فسلفه کوانتمی دکتر گلشنی هم عالی است. کیهان شناسی را هم حتما ببینید. کاربرد کامپیوتر در فیزیک چقدر جذاب و صمیمی برگزار شده است.
با یک پزشک چند سال بزرگتر از خودم صحبت می کردم جزو اولین المپیادیهای مرحله اولی بود. امتحان علوم پایه را از سر گذرانده بود. اعتراف کرد که هنوز دارد با ریاضیات حال می کند. ازش پرسیدم چجوری. گفت که هنوز می خواند و مساله حل می کند. برایم جالب بود که این جریان برای خیلی ها جهانی است و تمامی ندارد. آدمهایی که شاید هزار صفحه از یک جلد کتاب - سخنرانی های فاینمن درباره ی فیزیک را بخوانند و هنوز لذت ببرند.
2- این گریههای ناشر و کتاب فروش را که تمام سال به راه است مخصوصا موقع نمایشگاه نمیفهمم. یکی مثل نشر نیلوفر تمام کتابهایش خوب است و این همه زحمت کشیده و سالها کتاب خوب و با کیفیت به بازار داده و دستش از کپی کنندههای کتابهایش کوتاه است این قدر هم ناله نمیکند و راه خودش را میرود. یک ناشرهای کوچکتر یا کتابفروشیهای دو نبش که خوشگل خوشگل مخ دختر و پسرهای عشق کتاب را با افست فلان رمان و کپی فلان مجموعه داستان میزنند، دو آتشه تر از آن اصلیها هستند. گریههای اینطوری وقت نمایشگاه کتاب بیشتر میشود. جالب بود درد دلهای پیمان خاکسار مترجم کتاب کندی تولز، اتحادیه ابلهان و دیوید سداریس و خیلی کتابهای دیگر که ذائقه عوض کنتر از خیلی کارهای قدیمی و به درد نخور هستند. پیمان در مصاحبه اش به وضوح گفته بود که بجنبید و محتوای خوب تولید کنید که بازهم همهی راهها را به روم برد. فیلمنامهی خوب، نقاشی خوب و خیلی از آثار هنری دیگری که قرار است خوب شوند حمایت دولتی و خصوصی مناسب و رفتار مناسب با هنرمند و نویسنده میخواهد که زیاد ازش حرف شده است. جهان وطن زندگی کردن برای نویسندهی توی ترافیک مانده در تهران که رویاست ولی شاید توی نسل دهه هفتادیها و بهتر از ان دهه هشتادیهای نسل باب اسفنجی، حادث شود.
1- به زور بلند میشوم میروم سرکار. پنج شنبهها همین بساط است. یک هفته. درست یک هفته بعد از عید طوری چوب توی پاچهمان بود که ساعت نه، وقتی بین آن پنج شنبه بازار شرکتی رسیدم مدیر عامل خیلی رندانه و محترمانه فرمودند: این ساعت زدن برای رفتن بود یا برای آمدن.
خوب الان چند هفته است زودتر از همان ساعت 9 میرسم و اصولا تا نه و ده هم هیچ کسی نیست. عدهای مشاور و پاره وقت کار، وقتی از کار شرکت اصلیه فارغ میشوند، پنج شنبه را میرسند اینجا و اوقاتشان رامیگذرانند
خیلی کمال گرا هستم. اصلا وقتی یک چیزی مثل ساعت هشت و نیم نه توی ذهن آدم می چسبد چطور بارها خلافش رفتار کند؟
2- یک دختر خیلی چاق توی راه دیدم. پوشش بسیار ضخیمی از میک آپ روی صورتش بود که باعث میشد اگر پایش توی جوب بیفتد هم آرایشش ترک نخورد. به هر حال عینکهای آفتابی بزرگ مانع ارزیابی وجه و گاهی کفین است. این یکی هم همینطوری بود. خواستم بهش بگویم با اعتماد به نفس بیشتری راه برود. بعد دیدم من چه کارهام. عدهی زیادی از آدمهای دکتر طوری با همین روش و روشهای مشابه دارند پول درمیآورند.
3- عصر رسیدم خانه. یک دویست و شش صورت زخمی، روی درپارکینگ جلوی عبور و مرور را گرفته بود. بعد از یک دقیقه دیدم خود خانم دکتر آمد. خانم دکتر خوشگل نیست. روان شناس است و برایش اف دارد که بگوید من کار مشاوره روانشناسی میکنم.(برو بالاتر پس تو خود رضا خانی) به هر صورت امسال عیدشان بی مادری بود و لابد خیلی بهشان سخت میگذرد. بعد دیدم خودش تبریک عید گفت. پیش خودم گفتم بازهم یک دختر عصبی و دکتر و ستیزه جو دربارهی رابطههای اجتماعی. آفرین دکتر. اینطور کارها خودشان کلی جسارت و تهور لازم دارد که فقط از یک خانم دکتر بر میآید. زیاد دیدهام صدایش با این همسایه و آن همسایه بلند است. یعنی دارد حال و احوال میکند. در ضمن هیچ وقت به این حرف بنگاهیها در خریدن ماشین اعتنا نکنید: ماشین مال یه خانم دکتر بوده باهاش می رفته مطب
خانم دکتر که خیلی خشن با ماشینش برخورد کرده است. شاید فکر می کند سنش رفته است بالا و الان هر چه سریعتر باید دنیای خشن و روانی نسل قبلی یعنی دهه شصت و پنجاهی ها را نجات دهد.
اولین پوستر روز زن بعد از انقلاب سال 58
حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمعتر از منهستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم میآید. گاهی سردم میشود و شکل آنها میشوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمیکند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.
ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا میکند، شما بیشتر توی لحاف فرو میروید و لذت را به اوجش میرسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف میکنند، لحظههایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد.- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی میکرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق میکرد.
- چطوری یکی میخواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟
یه مدته هیچ اسمی تو حافظهام نمیمونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار میکشیم یادم نیست. به همکارای قدیمیم میخوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر میکنم هی تصاویر رو عقب جلو میکنم بازم اسم کسی یادم نمیآد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکتهام رو از بالا به پایین مرور میکنم و خسته میشم بازم چیزی یادم نمیآد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی. دختر چاق و چلهی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقرهای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم. رفتم توی خونهاشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من میگفتم یکی اون به اون یکی میگفت و دوستش میگفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف میزنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا میرفتم. مثل یه فاحشهی پیش پرداخت شده باهام رفتار میکرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو میرسید. دربارهی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه میخوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر دربارهی پدرش صحبت میکرد باید میگفت سردار و نه کمتر.
واقعا چرا باید آموزش زبان خارجی مثلا زبان انگلیسی به دانش آموزان ابتدایی که امید من به شما دبستانی ها ست، ممنوع باشد؟
شاید دلایل احتمالی این حرف اینطوری باشد:
الف- دانش آموزان مجهز به زبان کفار میشوند و با توجه به گسترش رسانه قادر خواهند بود بخشی از حملات Fword به صفحهی فوتبالیستها، هنرمندان ایرانی، ناشران برگزیدهی نمایشگاه کتاب، وزرای خارجه، تورم، ویکی پدیا و غیره را به عهده بگیرند که این یک جور آبرو ریزی برای آموزش و پروش خواهد بود.
ب- دانش آموزان ابتدایی با تسلط به زبان بیگانه، خارجی و گاهی لاتین خواهند توانست در سنین پایینتری، اقدام به مهاجرت به کشورهای خوشحالتر و خوش آب و هوا تر بنمایند که این زمینه را برای جبران خسارت توسط فرزندخواندههای افغانی و پاکستانی به جای قبلیها، فراهم خواهد آورد که بازهم مسالهی زبان فارسی و لزوم آموزش هر چه بیشتر آن در سنین پایین به کودکان را در برخواهد داشت.
ج- دانش آموز ابتدایی بدون تبلت و استفاده از زبان انگلیسی در استفاده از این وسیله خواهد ماند. بنابراین نامبرده پس از مدتی خسته شده و با هدایت مراجع ذیصلاح به آغوش خانواده و درس و مشقش باز خواهد گشت.
د- دانش آموز ابتدایی بهتر است برای تقویت ریشههای خودش در داخل تلاش کند تا برود سراغ استفاده از شبکههای اجتماعی ضاله و با پسرخالهی خارج نشین و از بیخ خارجی خودش چت زبان بیگانه، تلاوت بفرماید.
ه- طفل ابتدایی اصلا فردا خواست زن بگیرد، باید به زبان مادری خودش و آنچه که از قوم مهاجر در تهران موجود است مسلط باشد نه آنکه در آینده ممکن است احتمالا به دردش بخورد.
و- هر گونه کاشت، داشت و برداشت زبان لاتین – نه زبان انگلیسی در وزارت عریض و طویل آموزش و پروش- برای دانش آموزان مقطع ابتدایی ممنوع و از مصادیق بارز کودک آزاری به حساب میآید.
وایبر دیشب بالاخره کارم را ساخت. رفتم و دیدم این بار بعد از چنجاه بار leave کردن گروه های وایبری این یکی را داشته باشم ببینم چطور می شود.
داستان دیشب را میگفتم که نشستم و از آن همه متن و جوک و توصیه به روح ایرانی و کلی حرفهای نژاد پرستی و مزههای مترویی، رسیدم به چهار پنج تا جوک دسته اول که آدم را بیشتر از یک ساعت شارژ نگه نمیدارد. صدای دیلینگ و دیلینگش را قطع کردم. دیگر دقیقا نمیدانم پرچم چه کسانی بالا بود که خوابیدم. صبح با یکی دو تا از بچههای واتس آپی جدید و وایبری قدیمی صحبت میکردم. به نظرشان رسیده بود که دیگر جوک استفاده نکنند و عکس /نوشته و ویدئو بفرستند. طبیعی یا غیر طبیعی، نشستن روی رنده به آدم اجازه نمیدهد کمی تکان بخورد و شاد هم باشد.
دستگاه تهران شور یک افسانه یا یک جوک وایبری است.
در و دیوارهای چرکمرده تهران در دهه شصت خیلی جدیتر از این حرفهاست که یک عدهای بروند ساعت 10 شب توی کوچه فوتبال بازی کنند.