مردان و زنان یا ظنان
طرف همش حساب میکرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خندهاش میگرفت. بعضی مواقع میخواست از اینکه جوانیاش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید میگشت و بهانه بهتری برای زندگی پیدا میکرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که میکرد خود را مجبور میدید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند ولی مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود. ادامه مطلب ...
میروم پشت پنجره. رضا آپولون هم دوباره بجز دیر وقت که از ولگردی آمدم و سر کوچه دیدم این بار توی کوچهی ساکت دارد قدم میزند. چراغ خانه دوست مواد فروشش که توی ردیف روبروی خانه ماست خاموش است. سرگردانی توی حیات که هر آدمی خودش هم نمیداند در آن لحظه چه باید بکند. دقیقا کلافگی یک سردرد طولانی را دارد. اینکه بالاخره بعد از این همه سال معتاد حسابی از کار درآمده و دیگر روزی جذاب توی زندگیاش را نخواهد دید. زندگی متنوع مثل خریدن بستنی از سر کوچه و همانجا گاز زدن هر چند سالت باشد.
من هم چند وقتی است اینطوری هستم. به قبلش نمیتوانم فکر کنم. این تجربهها اینقدر برای آدم عمیق هستند که فکرم نمیرسد قبلش چی بودهام. کجاها کار کردهام با کیها خوابیدهام. خاطرهها و سفرها و هر چیزی که به هویت آدم ممکن است کمک کند بی معنی میشود. از زمانی اعلام کنند تو به دلایل داخلی داری اکسید میشوی. شبانه روز چه خواب و چه بیدار این فرآیند خیلی آرام اتفاق میافتد. به چیزی هم نمیتوانی دست بزنی. خارج رفتن و دوا و درمان افسانهی خانوادگی است که برای خالی نبودن عصرانههای خانومهای خوش ذهن، اختراع شده است. میروم سری به آقای باقری میزنم. از دوستان بابا است. شاید اینقدر هم فکر و هم پیالهی هم بودهاند که هرازچندی میگوید به حاجی سر زدی؟ تکلیف سر زدن به بازنشستهها، دارد به در بگو دیوار بشنود را یادم میدهد. خواستهاش را همیشه در چند لایه و زر ورق خاصی به آدم میگوید. خوب سر شب ولگردی دور به دردم نمیخورد. سرم درد میکرد و بعد از سه روز پشت هم کدئین خوردن لابد برای همان بنای ذق ذق گذاشته بود. کج کردم خانه حاجی باقری کمی پای ماهواره و بحثهای انتخابات و سیاست چرخیدیم. حاجی برای چندمین بار اعلام کرد من از یک زمانی فهمیدم دروغ میگویند. من هم مثل پزشک خانوادگی با این حرف دیدم نبضش درست میزند. چای نخورده کله کردم بیرون که گفتند ما اصلا چایی خور نیستیم باش شام هم همینطور. نماندم. داشتم اکسید میشدم بویش را میشنیدم. شاید گفتم بنشینم به بحث و پیش حاجی باقری لو بروم که دارم از بین میروم. بگویند پسر فلانی خل شدهاست.
تازه رسیده بودم که زنگ زد و کانال ماهواره که به هم ریخته را پرسید و گفتم و یکبار دیگر دوباره که زنگ زد گفت یک روز بیا همهاش را درست کن. اینها یادم میماند که سن حاجی باقری اگر رسیدم چند تا بهانهی خوب برای دیدن آدمها داشته باشم. چون در زندگی خودم هیچ وقت اهل بهانه نبودهام اصلا بلد نبودم. مثل این رضا یک قصههای عجیبی بهانه میکند که باید شنید. هر روزش اینطوری سعی میکند با قصههایش دیگر نیم ساعتی یادش قصهی خودش را پشت گوش بیاندازد. مثلا امروز گفت که شما کولر خریدید؟ گفتم نه برا چی ما که کولر داریم؟ یکی اومده بود کولر آورده بود آدرسش هم درست بود اندازه زد بعد گفت از در خر پشته تو نمیرود و باید فکری کرد. بعدش دیده بودم رضا توی کوچهی تاریک دارد میرود. چراغ دوستش خاموش بود. اصلا امشب نصفه شب که بلند شدم اول یادش افتادم و دیدم تمام محل چراغش خاموش است. نفسم گرفت. رفتم پشت بام دیدم آنجا هم باد نیفتاده. باد انگار کارگر شهرداری باشد منظم از لبهی دیوار بغلی که بلندتر است جارو میکند میآید توی بام ما. آنجا هم هوا ایستاده بود. دیشها همینطور زنگ زده و ماتمدار زل زده بودند به قلوهگوشت سیمدار توی صورتشان که چی بشود؟
شبکه های اجتماعی مهم ایرانی شامل : گوهر دشت دات کام
1- توصیهی خیلی از مکتبهای دنیا ساده زندگی کردن است. این موضوع حتما یک راز بزرگ بیشتر از این مواردی که ما میدانیم در خودش دارد. اینکه میتوانیم به خاطر حفاظت از منافع اجتماعی و برند شخصیمان پیچیده باشیم موضوع سادگی مان را خط میاندازد. اینکه ما همیشه بهترین هستیم، واقعا یک پردهی ضخیم ولی نیمه شفاف اطرافمان ایجاد میکند که فقط سرمای قبرستان دمای واقعی محیط را بهمان یادآوری خواهد نمود.
اصلا قصد ندارم حرفهای درویش مابانه بزنم. چون اگر این بازیهایی که زیاد مد شده است را غیر واقعی و متظاهرانه دنبال کنم، باز هم از یک نوع سادگی مغلوب، رنج خواهم برد. سادگی مغلوبِ هزارتویی مرگ آور که بیماری زمانهی ماست. سادگی مغلوب تقصیر نتوانستن های زندگی را به عهده ی دیگران می اندازد. شاید فرمول درست ترش اینطوری باشد: پیچیدگی برای غلبه بر پیچیدگی و رسیدن به سادگی. سادگی همانطور که در تعالیم کنفسیوس هست: مثل چوب ساده باش.2- توی هر فامیلی یک نفر هست که دوست دارید دست به مرده بزند و آنرا یا او را زنده کند. پسر عموی من هم پزشک است. دورهای طولانی پزشک اورژانس بوده است و به جرم همین اورژانس رفتن و تروما بازی، همیشه خسته وخاکشیر میآمد خانه. یک روز خواهر زاده ی گرامیاش نشسته بود و داشت بین ما که خیلی کم باهم حرف می زنیم وساطت می کرد. طفل هفت هشت ساله هر دو دقیقه یک سوال پزشکی و البته نه از روی کتاب گایتون، بلکه همان علوم تجربی دبستان پرسید که آخرین پرسش او قلمداد میشد:
- دایی پیاز چطوری میکروبها رو میکشه؟
: من چه میدونم دایی. من که با پیاز حرف نزدم.
پسر از این یاس فلسفی و گیر افتادن در هزارتوی پیاز به شدت رنجور شد. واقعا باید با پیاز حرف میزد. یکی باید با پیاز حرف میزد ولی موضوع به ظاهر به دلیل مرگ فلسفی میکروبها در چنین لایههای پیچیدهای بود. میکروبها اصولا به غیر موارد تک ساختی مثل خودشان کمتر موجودی به آن پیچیدگی را به قالب دشمن دیده بودند و میدانید که توی مبارزه، هر موجودی اگر از شکست دادن دشمن نا امید شود، اول از همه از بین خواهد رفت. پیاز توانسته است با هزار توی پیچیده ی خود یکی از بهترین الگوهای ممکن برای غلبه بر پیچیدگی به حساب بیاید. به قول داوینچی : سادگی نهایت پیچیدگی است.
ارغوان رضایی - تنیسور ایرانی
پ.ن: ترویج فرهنگ ورزش دوستی و ورزشکار دوستی. فوتوشاپ کار محترم مچ بند مناسب این فرهنگ را نیز به آستین استاندارد حروف چینی - تنیس اضافه نموده است.
از امروز شروع میشود. یک کلاس فشرده از طرف شرکت که واقعاخسته کننده است. حتی تیم آموزشی که قرار است به ما آموزش لازم را بدهد، سوال کردچرا فلانی توی لیست هست؟قاعدتا برای تفریح قضیه هم که شده باید برویم و ببینیم چه اتفاقی میافتد؟ امروز یک روز آفتابی نزدیک زمستان و سرمایی است که به مدد آفتاب کمی دلهره در دل آدم به جای گذاشته است. ترس از اینکه یک ساعتی وقتی مشغول کار هستید از آفتاب غافل میشوید و سرما تمام اطرافتان را میگیرد. به نظرم از دورهی مدرسه چنین چیزهایی برایم به وجود آمد.
دلهرهی بعد از ظهر رفتن به مدرسه. نخوردن ناهار وقتی همین حالا سرویس می آید و بوق میزند. بعد حیاط شلوغ مدرسه که غافل است و سرمای عصر پاییز کوفتی پیدایش میشود. کار که میکنم زیاد حواسم نیست به اینکه برای رفتن از یک وادی به دیگری باید از این همه فراز و فرود پاییزی عبور کرد.تصور اینکه آدم توی اسکاندیناوی بتواند سر کند برایم سخت است. روزهایی که فقط به معنی تقویمیاش روز است و به شدت مخالف هرنوع اثری از خورشید است. اینقدر بی رمق و نا امید کننده است که حتی من هم نمیتوانم به آفتاب دل ببندم. از آفتاب تابستان فرار میکنم ولی زمستان سرد و غریب و برفی اسکاندیناوی برایم غیر ممکن است.
امروز باز هم یک فساد دیگر یعنی دقیقا فاسد مالی 12 هزار میلیارد تومانی بر ملا شد. حقیقت دارد لختههای کامل جنون را نشان آدم میدهد. نشریهی شرکت دیروز وسط یک روز آفتابی منتشر شد. هر بار چند تا یادداشت و مقاله دارد. مهمترین یادداشت دیروزش: چگونه درست مسواک بزنیم بود. شبیه یک شرط بندی: دیدی بالاخره من این چگونه مسواک بزنیم رو منتشر کردم کسی هم چیزی نگفت؟
حس میکنم همه چیز در راستای همدیگر و به نوعی به هم مربوط است. امروز وزیر بهداشت هم گفت خیار و سیب را با پوست نخورید. شاید شبیه آدمهای اسکاندیناوی شدهایم که هیچ مشکلی ندارند مگر اشتباههای کوچولوی خانمان براندازی مثل با پوست خوردن خیار و سیب. بعد هم باید بروند manual مسواک زدن را از جایی تهیه و استفاده کنند.
یکی از اجزای فامیل هست که زیاد مایل نیستم، در وضعیت حاضر باهاش ارتباط داشته باشم. ولی چه طور میشود که دوست دارم کمی از آن ظرف افسردهی دخترش بنوشم. دختر کم سن و سالی است که در عین افسردگی و نا امیدی آدم را امیدوار میکند. سلیقهاش خوب است. مثل همان دوتایی که توی پارک خانه هنرمندان دیدم. یک سر و گردن بالاتر از هم سن و سالهای خودشان و در بین هزار تا تریپ هنری رنگارنگ، گم شده و منتظر آینده. باید راه حلی پیدا کنم.
یک داستان دربارهی خانههای 30 متری توی تهران دارم مینویسم. مثل اینکه اینطور خانهها ساکنان خاص خودشان را دارند. به علاوه خرید و فروششان اصلا بر پایهی متراژ و اینها نیست. یک حداقل به خاطر تقاضای زیاد قیمت متفاوتی با اصل جنس دارد.گرانتر. غیر قابل تنفستر. موقتی و فرصت ساز. تهران شهر فرصتهاست. آدمهایی که اجارههای آنچنانی پرداخت میکنند میدانند هر روز چقدر هزینه دارد و چقدر باید فرصت طلب باشند تا آتش این اژدها، موقعی که دارند رویش قدم میزنند کباب نکند. سرزمین فرصتها برای بعضیها باعث سیاه شدن زندگی است که این روزها بهش گفتهاند سیاه نمایی. سیاه نمایی هم که ممنوع و تباه است.
امروز با یک رانندهی مشکی پوش و میانسال، با ریش جوگندمی، آمدم سر کار. یک پراید آلبالویی، با روکشصندلی آلبالویی. حتی تصویر جعبهی دستمال کاغذی روی داشبورد یک سری آلبالو بود که افتاده بود توی شیشه. توی جیب سمت شاگرد چند تا کتاب درسی راهنمایی بود. شاید مردک ماشین زنش را برداشته و تا قبل از رفتن به اداره دارد به مخارج خانواده کمک میکند.
آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا مییابد تازه میبیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم.
بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همهی موارد کمتره.
شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچارهتر مگه پیدا میشه؟
بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوهای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینههای دیگهای هم هست. یه سری همش دارن تیک میزنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوریها سعی میکنم به حد کافی پیچیده باشم.
شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمیآرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمیبره. تو بگو یه دمپایی میتونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است.
- به هر صورت بعضیها پابرهنهان. البته من برای پا برهنهها قیام نمیکنم.
بعد خندید و قهوهیسردش را از روی لبهی تراس برداشت و سر کشید.
- این همه آدم هست که تشنهی یک حرف سادهاست که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمیدونه.
- مثلا جوک باشه چی میشه؟
- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید.
- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده میشدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ میزدم یکیشون پیدا میشد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا میخواد.
- آدمای داغدیدهای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی میکنم.
- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچهی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر.
- نمیدونم. هر چی بار خورد.
صدایی از توی خیابان میآید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه میکنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافههای معمولی پیاده میشوند. اول بوی دخترها میزند بالا توی طبقهی دوم. بعد خودشان میآیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست میکنند و بالاخره وارد ساختمان میشوند.
- به نظرت معتادن؟
- نمیدونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک.
- میدونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک.
- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب میشد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت میکرد.
- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد.
شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو میدیدم. به جرات طرفو مینداختم رو دوشم بلند میکردم. می بردم.
- خوب که چی؟ الان عقبی؟
- نمیدونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه.
- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی میندازتت رو کولش میبره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو.
آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند که دارد حظ فراوان میبرد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانهی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که میداند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در میآورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری میتوانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول میکشید.
میشد با استفاده از تولید جرقههای کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزهای را که توی رنگ آبی جرقههای یک طوری دیگر از بقیهی طعمها بود دوست داشتم. داشتم فکر میکردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبرهای غیر قابل شمارشم کم میشد. درست میشد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمیکشد تا دقیقا بفهمد چیدر میآورد و کجا مصرف میکند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچهمان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض میشود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی میتواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینیهای نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همینها سادهترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا میداشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بیسوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشهام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایهها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پلهی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد میکرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و میشد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که میشد تنها دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت میرفت و فکر میکردی در امتداد افق دارد تو را میکشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبهای مرا به کوچه میکشید ومیخواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون میگذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول میشدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب میخوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد میشدم. همش هم پلههای موزاییک دار از زیر پایم در میرفت وخودم را به سختی مهار میکردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب میرفتم پایین که تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق میافتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس میگرفت. ولی حیف که جایی نمیشد ظاهرشان کرد و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پلهها را گز میکردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعلهی آبی و گاهی سرخابی میدهد طوری که خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله میکشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگینتر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش میشود. اصلا فوقش میروی پشت سوختهات را جراحی پلاستیک میکنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کردهاست و به وقتش حتی نمیتوانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام و نازکتر و پهن تر و بیشکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ میشود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام میکند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمیکند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادیتر است که مثلا پدرم خیلی حوصلهی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداریاش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول میکند که آره دیگه چی کارش کنیم؟
ما یکسری آدم بهتر بگویم تقریبا هم علاقه هستیم. یعنی یک وقتی دوست داشتیم برویم کوه یا مثلا توی یک جگرکی حسابی بزرگ یکی دوساعتی را به قول خودمان آنجا را قرق کنیم. بعدش هم همیشه دنبال برنامههای به قول بعضی از بچهها عشق و حال داشته باشیم. این عکس عمدا زیاد واضح نیست تا کسی کسی را نشناسد. البته شاید این کار دلایل دیگری هم داشته باشد. به هر صورت این یکی که میبینید توی ردیف دوم ایستاده منم. همینطوری لبخند بلاهت آمیز خودم را دارم. دقیقا انگار توی پس زمینه یک شهاب سنگ حسابی دارد میخورد به ما و تنها کسی که واقعا خبر ندارد منم. بقیه ته خندهشان یک جور ناراحت و معذب هستند. البته اوضاع بعضی از دخترها فرق دارد، یعنی آنقدر محکم به دوستشان چسبیدهاند که اصلا برایشان مهم نیست چنین اتفاقی واقعی باشد. این یکی از آت و آشغالهای فلزی سعی میکند مجسمه بسازد. تازگیها شنیدهام که دارد ضایعات فلزی خرید و فروش میکند. یکبار هم آنچنان توی پارکینگ خانهشان محکم گفت فلان مجسمهای که ساختهاست ببینم که واقعا ترسیدم. گفت برای کار خودش نمیگوید برای مجسمهسازی این سرزمین این حرف را میزند. همیشه هم در یک حالت شاعرانه به سر میبرد که واقعا همیشهاش را نمیفهمم. یعنی سعی کردهام بفهمم چطوری سر کار اصلیاش با دیگران یعنی آدمهای معمولی که اصلا مجسمهایش را ندیدهاند و یا علاقه به صحبت کردن و ارتباط با آنها ندارند، چطور سر میکند. به نظرم آدم لاغری نیست ولی گردش خونش سریعتر از آدمهای دیگر است. یکبار برای کنجکاوی بود یا رودربایستی از اینکه دعوتم کرده تا مجسمههای فلزیاش را ببینم رفتم توی کارگاهش. تقریبا به جز جاکفشی هیچ چیزی آنطور که فکر میکردم سر جایش نبود و جای کوچکی بود که تخت خوابش را گذاشته بود جلوی در. انگار کسی باید خیلی خودمانی باشد تا از روی تخت خواب که به نوعی مبلمان آنجا هم به حساب میآمد عبور کند. یک تخت دو نفره ولی پهن که یکی دیگر از دوستان توی عکس هم حتما به تنهایی رویش جا میشد. رو تختی تقریبا نامرتب و تیرهای هم بود. انگار بعد از یک مدتی دیگر جای پای آدمهایی که از روی تخت عبور کرده بودند را نمیشد تشخیص داد. شده بود شکل یک جور لکهی بزرگ که از خوابیدن یک آدم به وجود آمده باشد. مثل یک فراری که هر شب تن عرق کردهاش را آنجا زمین میزند.
از دور که می آید هم گوشهی موهایش باد میخورد و از زیر روسری بازی سلام و دلبری را شروع میکنند و هم گوشههای پایین مانتویش روی پاها بازی میکنند. این بار هم یک لباس ویژه پوشیدهاست. تنها چیزی که در محل کارش میشود نوعی امتیاز محسوب شود آزادی نسبی پوشیدن مانتوی دلبخواهی است. این روزها این حرفها دیگر عادی شده و یکی از منافعی که شرکتها به پسرها و دخترها میدهند، این طور آزادیها نیست. چند قدمی جلو میروم. بعد همان مسیر را باهم برمیگردیم. گردش روزانه زود تمام میشود. این طور وقتها هر دو مثل کسی که گوشهای از غذایش را نخورده باشد، پای تلفن آنرا تمام میکنیم. حرف از کار است و دستمزد پایین. یک سکوت طولانی هست بعد انگار چشم از افق برداشه باشد به حرف میآید:
ببین آخه باید معمار لازم داشته باشن که من رزومه بفرستم.
بازهم میافتیم توی دور سکوت. کم حرف بودن و صبر و حوصلهاش خیلی مفید است. بعد از کمی گفتگو حرف بالا میگیرد. من مثل یک مربی کشتی عصبانی دارم از اتفاقهای مختلف کاری میگویم که چطور آدمهای ضعیفتر و ناکارآمدتری با حقوقها بهتری مشغول کار هستند. آخر شب با یک اس ام اس تکمیلی حرفم را تایید میکند. تند رفتهام و ازش عذر خواهی میکنم. حالا تعارف و بفرما از یک سمت دیگرش در جریان است. هوای بهار است و همین طور تا پاسی از شب به شکل استثنایی باران میبارد. آدمها در تهران و در وقتهای بارانی گیج میشوند. یعنی نمیدانند با هوای تمیز چه کار کنند. بعضی ها دلشان میخواهد دوباره ماشینشان را بر دارند و به جان بزرگراههای نیمه شب تهران بیفتند. گاهی میروند و قدمهای دو نفری یا چند نفری میزنند و خیلی از وقتها اگر باران بهاری نیمه شبشان را روشن کرده باشد، فقط کافی است که بروند پای وایبر و فیس بوک. اینطوری هم هیچ وقت نمیشود حق مطلب را ادا کرد. درست مثل اینکه وسط یک برنج شفته، رگههای برشتهی مرغ و ته چین را پیدا کنی و تقریبا سیر باشی. نمیشود با آن یک ذره کاری کرد. برای همین خیلیها در چنین مواردی فقط کنار پنجره و با صدای باران میخوابند.
فردا صبح با صدای داد و بیداد همسایه بیدار میشوم. سرم را میاندازم و توی راهرو داد می زنم که چه خبر است. صداها کم میشود. طبقهی پایینی بالاخره در را میکوبد. از بالا و پشت پنجره همه چیز معلوم است. باز زنش بچهی عقب ماندهشان را انداخته به ریش این بابا. مردک معتاد هم زن و بچه را انداخته پشت در. این در تنها جایی است که باز و بسته بودنش را میتواند تصمیم بگیرد.
- یاسی نکن. برو بابا ولم کن.
زن به بالا نگاه میکند. لابد من و مردک را توی یک قاب میبیند. باران دوباره نم نم اش گرفته است. زن چادری روی مامتو سرش کرده و از زیر روسری موهای شرابی و فرق از وسطاش را بیرون انداخته است، یک جور عوالمی که دههی شصت خیلی دلبرانه به نظر میرسید. کل گفتگو با یک بیناموس گفتن مردک تمام میشود. مردک پنجره را میبندد. تقریبا تمام همسایهها هم از دور و بر پنجره کنار میروند. زن زیر باران ایستاده و درب ساختمان را به نشانهی تظلم خواهی میزند. آیفن را میزنم و بهش میگویم بفرمایید بالا. زن با پسرک که حسابی کلافه است از پلهها بالا میآیند. زن مرا نمیشناسد ولی می آید تا طبقهی ما و جلوی در با بچه ایستاده است. یکهو میزند زیر گریه که هیچ کسی نیست باهاش حرف بزنه این آدم شه. مرتیکه معتاد. زن را به داخل هدایت میکنم. همانطور آنجا ایستاده است. یکهو از طبقهی پایین صدای فریاد مردک را میشنوم. ریز اندام و سبزه است. بخشی از موهایش ریخته و بقیهاش جو گندمی ولی نامیزان است. مثل قابلمهای جوشان که از پاگرد بپیچد، سر میخورد و همینطور وسط بد و بیراه گفتن به زن روی پا گرد میخورد زمین. زن میترسد و با بچه میروند تو. من ولی جلوی در هستم.
- تو خجالت نمیکشی؟
- آقا این آدم نیست؟ دیوونه کرده منو.
- الان بی خیال شو. بذار یه دو دقیقه بشینه اینجا آروم شه.
بهم اعتماد داشت و بارها خودش را دعوت کرده بود تا اینجا یک جور دم نوش بهش بدهم. ولی امروز حوصلهاش را نداشتم. دیدم دارد غرغر کنان میرود پایین. مثل شاگرد مدرسهای خنگی است که جواب را نفهمیده و جریمه سرخود، دارد آنرا با خودش تکرار میکند. وقتی پایین میرفت داشتم دقیقا محاسبه میکردم که فریادهایش به کجای دیوار خورده و کمانه کرده تا به سر و صورتم برسد. هنوز این صداها تا خرپشته در حال انعکاسهای نامتناهی هستند و مثل بوی سیگارش که توی راهرو مانده ، اعصابم را به هم میریزد. به همین دلیل پنجرهی راهرو را باز گذاشتم تا صدا برود بیرون و بین میلیونها صدای بوق و موتور و آدمهای عصبانی توی کوچه، گم بشود.
مردک جدا شده بود و هفتهای دو روز میشد بچهاش را ببیند. برای این جور ملاقاتها همیشه نیروی استخدامی کافی در خدمت قوه قضائیه نیست برای همین دوتا آدم که آبشان توی یک جوب نمیرود سخت ترین شرایط مشترک را پیش رو دارند. مثل این مسابقههای تلویزیونی است که یک زوج خوشبخت شهرستانی را قرار است نشان بدهند. گاهی وقتها هم لازم است زن به مرد وقتی دارد لباس اتو میکند یا در جریان مسابقه، کف سالن شنا میرود، بگوید: عزیزم تو میتونی. آفرین آفرین. پیام واضح این است: ما از معتادها هم قهرمان میسازیم. ما برنامه سازها میتوانیم مثل آمریکاییها که برای افراد ناتوان تا عصر برنامهی تلویزیونی پخش میکنند تمام وقت برنامهی ناتوانی بسازیم. مجری خوش تیپ هم داریم.
از سوپرمارکتیهای باهوش و خیلی باهوش بدم میآید. وقتی میروی توی مغازه و داری گیج میزنی دارند با نگاه سوراخت میکنند. حتی وقتی چند تا مشتری دارند کارت میکشند و حساب میکنند حواسشان به توست. هیچ وقت فیلمهایی که میفروشند نمیبینند و اصلا دلشان نمیآید چیزی از فرهنگ تعارف ایرانی را جا بگذارند. این مهمترین مسالهی رقابتی برای درست کار کردن در یک سوپر مارکتی است. باید بتوانید دست از پا خطا نکنید. تردیدهای شما راجع به اینکه چه چیزی میخواهید بخرید، چی لازم دارید و چه چیزی را فقط محض تنوع دوست دارید. مثل یک پزشک مشاور دریافت میکنند.
دارد بهش میگوید که فلان بستنی جدید است. او هم بی توجه برای بچه و زن مردک بستنی میخرد. چهار نفری با یک ترکیب عجیب و غریب توی خیابان راه میافتیم و بستنی میخوریم. هیچ کسی هم شک نمیکند و اصلا برایش مهم نیست ما کیهستیم. ازش می پرسم تو فکری. با سر نه می گوید لبخند می زند. چشمهایش را همانطور ریز می کند که یعنی مشکلات مردم را ببین. ما اصلا به نظر مشکلی نداریم. من مثل مهران مدیری توی سکانسهای موفق و قوی سریالهایش درست یک قهرمان ناشناسم که توی هزار تا آدم دارم با همکارهایم قدم می زنم. روی همان پیاده رویی که شاید سوپری محله با عجله رفته باشد سراغ مردک معتاد طبقه ی پایینی و هر چهارتامان را لو داده باشد، باید آرام قدم می زدیم.
وقتی ایستاده غذا میخورید، حتما دارید جرمی مرتکب میشوید این اصلا یک پیام بهداشتی نیست. این جرم میتواند علیه هر کسی اتفاق بیفتد.
زمانی که کل فامیل را میتوانید در یک مهمانی مهم مثل مردن بزرگ خاندان جمع ببینید. همه هستند. حتی دلقک ترین دامادهایی که تازه به جمع فامیل اضافه شدهاند ته ریششان را یک روز است نزدهاند و بعد انگشت حیرت به زیر چانه با پیراهش مشکی و کت تیره آمدهاند. حتی توی تشییع زیر تابوت را گرفتهاند. بهش گفتم: امیر خان شما چرا؟
بعد توی سرم فحشهای مختلف رفت و آمد میکردند. بعد یاد زیر زمینی افتادم که یکی از اولین تحقیقات کودکیام را آنجا انجام داده بودم. اینکه گربهها واقعا چرا اینقدر زل زل نگاه میکنند و اصلا ارتباطی با جنها دارند یا نه؟ مادر همسایه بغلی تمام بچههایش را همان سنین کودکی از پل کچلی عبور داده است. اگر یک روزی هم خواست پسر بچهی 16- 17 سالهای را هم به عنوان پسرخوانده قبول کند باید اول از این پل ردش کند. اینطوری کسی نیست که مشکلات چنین بیماریهایی گریبانش را بگیرد. این استدلال را انگار از عکس بی ربط دیوار میشنوم. خانمی با پلوور قرمز توی هوای آزاد نشسته است توی قاب عکس و مثل یک روان شناس لبخندهای مبهم میزند.
موقعی که اولین بار توی دبیرستان کتابهایم را بعد از امتحان آتش زدم، چند تاییاش را توی گلدان بدون خاک و تک و تنها،گیر می انداختم. بعد همین کامپیوتر چسکی را میبردم به یکی از این گروههای نیکوکاری میدادم چون به نظرم خرج دیوانگی ام بالاست. این را چند بار به خودم میگویم.
دوباره چاییام را درست و دقیق، خوش رنگ در نمیآورم. در حقیقت بلد نیستم رنگش را میزان کنم. مثل کتابهایی که نیمه کاره خواندهام. شکل ناراحت شدن بابت اینکه قبل از خوردن خیلی از چیزها در دنیا دندانهایمان را از دست داده باشیم. بخشی از دنیا همیشه برایمان افسانهای به نظر میرسد. عین دیوارهای رنگارنگی که توی بازیهای کامپیوتری هیچ وقت جزو بازی حساب نیست. شما هر چقدر هم شخصیت بازیتان را به در و دیوار بزنید موفق به کاری نخواهید شد. به همین ترتیب است که دائما دنیا، آدمیزادی را که حواسش به بازی و قواعد بازی نیست به بلاهت میگیرد. برای همین آدم یعنی آدم امروزی فقط طاقت تغییرات را در حد فوتوشاپ را دارد. توی مجلس عزای بزرگ خاندان هم همه اینطوریاند.
همیشه توی این جور مواقع خندهام میگیرد و برای همین سعی میکنم در جلسات جدی شرکت نکنم. روح تاریخی ما زیباست و روح ابدی ما بینهایت است. این از آن حرفهای خندهداری بود که یک فامیل دور همان موقع که همه از بهشت زهرا بر گشته بودند گفت. همه خوششان نیامد. داشتم دید میزدم ببینم مخالفهای گچی و پلاستیکی این جور آدمها چطوری روبرویشان مینشینند. شاید دوست داشته باشند داوطلبانه خودشان را در مواجهه با نیستی عقیم کنند. اینطوری همیشه مخالفها از وجود ما شاد هستند. ما هم از وجود مخالفها لذت میبریم و دوست داریم برای دیدن بیشتر مخالفان، خودمان را معرفی کنیم.
فردا باید میرفتم خودم را معرفی میکردم. دقیق نمیدانم برای چندمین بار است که دارم این کار را میکنم. از یک وقتی به بعد دیگر یادم مانده که تعداد خیلی چیزها را که یادم میرود مخفی کنم. مثلا یک وقتهایی میگویم اولین بار است. گاهی هم موفق شدهام و اظهار بی تجربگی مطلق کردهام. بی تجربگی مطلق خیلی شیرین است.
من هم وقتی به عنوان یکی از ورثههای پدر بزرگ نشستم کنارشان در مورد تقسیم ارث و میراث بی تجربه بودم. برای همین رسومات است که مراسم تشییع و بعد از آن برایم سخت است. حلواهای آنچنانی را فقط کسی میتواند نوش جان کند که دستش به روزگار دیگری میرسد. باید بروم بیرون ولی نا ندارم. بروم سیگار بکشم شاید اوضاع بهتر شد. شاید این جماعت دست از یک مرده برداشتند. تعلقات آدمی روز آخری که دارد میرود جای اعتراف دارد. جای این موضوع که برایش اتفاقهای نادرتری بیفتد. سرخوشترین حالتهای بشری مثل خامهی روی کیک که قنادها همه جوره بلند کیک مانده را بچپانند زیرش، توی تلویزیون یافت میشود. رفتم و سیگارم را توی حیاط و دم پلهها کشیدم. وقتی برگشتم یکی از عزاداران محترم میخندید و داشت ادای یکی از هم خدمتیهایش را در میآورد. بقیههم متعجب و یکی دوتا هم لبخند به لب داشتند نگاهش میکردند. اگر توی این هال بزرگ ال مانند یک گوشهی مخفی داشت میتوانستم بروم و آن جا برای خودم بنشینم. یکی دوبار جایم را عوض کردم ولی بازهم نگاهشان رویم بود. نمیدانم چرا توی وقت عزا همه دوست دارند یکی دور و برشان باشد. به این نگاهها نمیارزد. به اینکه بدون نگاه دیگران راحت اشک بریزی یا اصلا و ابدا چشمی تر نکنی. برای خودت زل بزنی یا لم بدهی و یا دراز بشکی وسط هال خانه و خستگیات به همراه خاطرات لای پرزهای فرش برود پایین و بعد فرش را لوله کنی و ببری توی حیاط رویش شلنگ بگیری. یک شب که نادیا رساندم خانهی پدر بزرگ، اشاره زدم بیاید توی حیاط و آنجا وقتی داشتم لبهاش را میبوسیدم، پدر بزرگ از پنجرهی بالای خانه دیدمان. همانجا توی تاریکی لبخندش را دیدم. فردایش نصیحتم کرد که بروم یک جای خلوت این کار را بکنم. آن روز شرمنده شدم. ولی کاش بود و برایش تعریف میکردم آن روز که بهانهای کلید خانه را گرفته بودم روی همین فرش توی هال با نادیا خوابیدم. اینقدر خوش گذشت که وقتی بیدار شدیم توی تاریکی شب غرق شده بودیم. حتی نادیا کمی ترسیده بود. تکانم داد تا بیدارتر شدم. کاش میشد همهی اینها را برای پدر بزرگ میگفتم. شاید لبخند میزد شاید هم برای همیشه باید دور خانهشان را خط میکشیدم. بعضی تجربهها به زحمتش میارزند. یک شب موقع شام یک کلمه گفتم. به شوخی گفته بودم اسلام آمریکایی. بین این همه نوه و پسرها و دخترهایش تنها به من گیر داده بود. تقریبا داد زد: امیر حرف سیاسی نزن.
نزدم. هیچ وقت دیگر حرفی نزدم. از آن چیزها که باید برایش میگفتم هم نگفتم. پدر بزرگ هم با همهی زلالی اش رفت و دل همهی ما را سوزاند. دیگر سر آن سفره جمع نشدیم و شاید خیلی وقت است بزرگ خاندان را ندیده ایم.
ما هر کداممان یک جور پلانکتون هستیم. یعنی یک زندگی سطح پایین و تحت فشار لایههای بالاتر را به کندی میگذرانیم. بدون هیچ رنگی قرار است بعد از میلیونها سال نفت بشویم. پلانکتون خانه روبرویی توی تختش دراز کشیده و دارد سیگار دود میکند و گذشت زمان در ذهن آدمها برایش بی معناست. میلیونها سال وقت لازم دارد. اما سیتو پلانکتون مربوطه بدون هیچ دلیل منطقی، سر ساعت میرسد. از روی ساعتش معلوم است. ساعتی که فقط یکی دو جای مشخصی بدون هیچ عددی دارد یک جور وقت خاص را نشان میدهد. سیتو پلانکتون خوشحال است. توی دستش یک بسته شکلات است. منتظرم ببینم چطوری بستهی به آن بزرگی را از در میبرد تو. طوری که شکلاتها از سینی پلاستیکیشان بیرون نریزند. سیتو پلانکتون هم عین آدمها، دور نظم و انضباط را خط میکشند.
صدایشان از توی تراس میآید: اگر همان آدم مثلا توی خیابان قدم میزد یکی هم بهش میگفت خوب که چی رفتی علوم انسانی خوندی و حالا یک آدم یک لاقبای قابل احترام هستی، چی جوابش رو میداد.
بعد آن یکی جواب میدهد: قلب کوچک آدمها محل خرافات است. به نظرم عضو اشتباهی را این جور جایی نشاندهاند و دارند ازش زیاد کار میکشند.
- میدونی من یه قصه دارم - پدری که از اصلاح پسرش نا امید میشود چون دید که این پسر به همهی حرفها بی اعتنا شد.
صدای لیوان و سینی میآید: همین امروز داشتم توی اینترنت میدیدم که روزانه دو نفر در کل ایران من با سلاح سرد میمیرند.
- فقط تو نیستیها بگو ما. اینطوری بهتره.
: خوب ما. ببین من اینقدر داغونم که اصلا برام فرقی نمی کنه. هنوز لخته های خون رو توی عکس یادم هست.
- ما خودت بود؟ عکس چیه؟
: نه. خبر رو می گم... – می چرخد و به تن خود دست میکشد- ولی اصلا از مردن خودم چیزی یادم نیست.
سیتو پلانکتون دیگری انگار دارد با یک توپ پلاستیکی جهنده بازی میکند. هی آنرا میزند به زمین و میگیرد. توپ از دستش در میرود و از تراس خانه سقوط می کند پایین.
- بسه دیگه! یه لحظه گوش بده. ما اومده بودیم با رحمتی حرف بزنیم.
:خوب آره اومده بودیم حرف بزنیم.
- حرفم رو تکرار نکن. یادت هست برای چی بود؟
---
دو نفر دارند با رحمتی حرف میزنند. رحمتی بر آشفته میگوید نه و حلقهی دور و بریهایش را میگسلد و میزند بیرون.
- اصلا نمیشه. این همه این دست اون دست کردید آخرش هم .... میدونستم اینطوری میشه. ببین اگه واقعا دوست داری بعد از این بری سر کار و این همه سابقه کارت یک جا نسوزه تا فردا ظهر پول رو میریزی به حساب همین. ناصر. ناصر بیا این آقاها رو ببر بیرون.
دوباره سیتو پلانکتون رقیق القلب توی تراس نشسته است: هنوز هوا خنک نشده.
راستی به نظرم متلهای شاملو واقعا زیباست. مثلا قصهی مردی که لب نداشت گوش کن ببین معجزه است.
: نشکنه قلب نازت
- بی مزه... راستی تو برای چی کمکش میکنی؟ میخوای هر چیزی دادی بزنه به چیز گاو؟ اون براش یه چیز مهمه. هیچ شبی تنها نخوابه یا اگر نشد با دوستان مشغول خوش گذرونی باشن. نشستی و فرو ریختن امپراطوری نداشتهاش رو رصد میکنی؟
- بذار یه چیز برات بخونم: من روزی دوبار دیوانه میشوم. به نظرم این زیاد است. قبلترها شاید بیشتر بود ولی عمقش کم بود. دیوانگی بلوغ و بعدها دیوانگی دانشجویی ولی الان خیلی خطرناکتراست.
- ببین خطرناک رو با ت هم میشه نوشت؟
: این چطوره؟ دختری از خواهرش تعریف میکند که با اولین پسر پولدار، قبلی را رها میکند. او خودش هم منتظر و معطل رعایت کردن قوانین اجتماعی است. با اینکه ذاتا آدم بدی نیست ولی با ضعف به انتقادهای خواهرهایش گوش میدهد.
- بذار یه چیز دیگه بخونم برات.
چای سردش را هورت میکشد و دوباره با ذوق و روبه افق تراس خانهشان میخواند: از بد بودن رابطهها چیزی نگو شاید او بخواهد بد باشد و آزادی خیالیاش را در هرج و مرج تجربه کند.
: این شد یه کاری.
بعد می زند به شکم کوچکش که تازه دارد بزرگ می شود: کبکبه و دبدبه.
چند بار تکرار می کند و از تراس بیرون می رود: راستی از این به بعد تصمیم گرفتم با همین رحمتی کار کنم. حداقل فقط غر میزنه ولی آدم خوبیه.
: ولی من دوست دارم فیتو پلانکتون باشم. خودپرورده. کسی که خودش غذای خودش رو تامین میکنه.
سیگارش ارزانش را از تراس می اندازد پایین. سیگار همینطور روشن می خورد به کف کوچه.
- نه منتظرم. طوری گفت که یکی با حالت تهوع بخواهد توی مهمانی در جواب کسی مشروب جدید را رد کند و حیف باشد که او را بی ظرفیت بدانند.
افشین بر گشت پشت کانتر و به سبیلش دست کشید. قرارش با خودش عقب ماندن نبود. بعدها برایم گفت کاش از آن روزها به جای ول گشتن بین دخترهای مختلف که خیلیهاشان واقعا متعلق به دیگری بودند، از حال آدمهای دریا زده خبردارتر میشدم.
خیلی از حرفهایش چیزی نفهمیدم. ولی فقط به نظرم رسید باز از آن حرفهای عجیب میزند. این موضوع شاید به خاطر آن بود که درس و رشتهاش برایش سودی نداشت و مثل هزاران نفر، سوداگر نفت، رفته بود و یکی دو سالی را جنوب گشته بود. اما این برای او که هیچ وقت به کارمندی قانع نبود، یک جور بی معنی به نظر می رسید. افشین دیگر آن چهرهی ظریف و سفید دخترانهی سالهای قبل را نداشت و اصولا خطوط چهرهاش بیشتر به یک آدم زن و بچه دار میرفت که میتواند دستش را از لبهی دیوار بالا بگیرد و بگوید من قرار است زنده بمانم.
افشین یک مشتری داشت که لنگ بود. نه آنقدر که او را از استخدام در ادارهی کشاورزی منع کند. برای اولین باری که باهاش حرف میزدیم باورم نمیشد ادارهی کشاورزی جایی باشد که کسی در حال چانه زدن دربارهی سهم کود و آموزش میرابهای و تصویب طرحهای نیروگاههای کوچک آبی نباشد. محمود، کارشناس ارشد کشاورزی بود. همیشه هم کت و شلوار سرمهای میپوشید که اصلا با رنگ موهای روشن و دهاتیاش سازگار نبود. تنها چیزی که او را به آنجا کشانده بود همان علاقه به تنها نشستن بود. ساعتهای دراز، سفارشهای مختلف و خواندن مجموعهای بود که لابد باعث شد دو سال بعد از ایران برود. به نظرم چند تا زبان را راحت صحبت میکرد. همه را هم توی خانه و با سی دی و دم دستگاههای سادهی صوتی و تصویری توی خانه یاد گرفته بود. محمود پسر عموی افشین بود. دوتا پسر عمو که شبهای کودکیشان قطعا توی دوتا پشت بام و رو به ستارههای متفاوتی خوابیده بودند.
چند روزی من هم رفتم پشت کانتر را تجربه کنم. سخت نبود. حداقل این بود که اخلاق لیوان شکستن و بی دقتی هایم در خانه را آنجا تکرار نکردم. این خودش یک پیشرفت بود. دیگر مثل افشین شده بودم کافی من بی تفاوت. آدم بعد از اینکه کلی دستهی اسپرسو را بالا و پایین میکند، تازه میفهمد چقدر تکراری است. دیگر خنده دار بود کسی برای فهمیدن ساعت غروب به یک سایتی مراجعه کند. یک روز همش نگاهم بیرون بود که کی خاکستری بیرون از سیاهی توی کافه پر رنگ تر و برعکس میشود. تا سرجنباندم این اتفاق افتاده بود. جالبش این بود که حتی محمود هم انگار یکی دو دقیقهای بود آمده بود که نفهمیده بودم. خودش عادت داشت نزدیک بیاید و حال و احوال کند. رفتم جلو و منوی پوست درختی را گذاشتم روی میزش. به شکل ناخودآگاه زل زدم توی چشمهای قهوهای روشنش که این بار از زیر عینک کلفت هم درخشان و براق به نظر میرسیدند. حتی به نظرم کمی غمگین هم بودند. گفت: سلام! گه کار نداری بشین.
نشستم. حس کردم یک آدم شکلاتی که کت و شلوار پوشیده دارد توی گرمای کافه آب میشود. با اینکه توی کافه این همه آدم بود ولی انگار کسی نمیدیدش.
- میدونی آدم برای چی اینقدر کار میکنه؟ درس میخونه و اینا؟
- نه محمود خان! خوب زندگیه دیگه همینطوریه. سر و تهش معلوم نیست.
بلافاصله از این جوابم پشیمان شدم. از اینکه به یک آدم هدفمند و زحمت کش اینطور جواب داده بودم دلخور بودم. انگار توی مهمانیهای خانوادگی تنها چیزی که یادگرفته بودم همین همدلی بی پایان بود. حس وقتی را داشتم که معلم بینش داشت درس میداد. عادتش بود سوال بپرسد و مچ گیری کند. بعد همه درست زمانی که واقعا همه کلافه شده اند و فقط یک ماهی سمج کوچولو و نفهم توی ردیف اول به قلاب گیر کرده، دارد با ماهیگیر یکی به دو میکند.
- من هر روز توی اداره سالهاست همه چیز را کنترل کردم. میفهمی چی میگم سعید؟ حتی یک وقتی اگر کفشم واکس نداشت میرفتم و توی طبقهی اول کفشم را واکس میزدم و بر میگشتم. اگر اینطوری نبود روحم پریشان و عصبی بود. ولی یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمیشود کنترل کرد.
بعد بدون آنکه اسمم را تصحیح کند یا اصلا دنبال جواب بگردد چشمهایش یک نمه بیشتر تر شد و گفت: ولی خانواده را نمیشود کاری کرد.
در حالی که همینها را میگفت. یک کاغذ سفید گذاشته بود جلویش و بعضی عبارتها را محکم روی آن مینوشت طوری که حس میکردم روی میز چوبی فندقی هم ممکن است جایش بماند. بعد هر حرفی که تمام میشد یک خط طولی توی کل صفحه میکشید. گاهی هم فکر میکردم قبل از اینکه فونتها دنیای ورد را تسخیر کنند این آدم از فونتهای نصب شده توی مچ دستش استفاده میکرد. آن روز اصلا اینطوری نبود. مچش شاید ضرب دیده بود. آخر هر عبارتی میشد لغزندگی فراوانی را دید.
اعترافات برای نویسنده ها، خودم را نگفتم، مثل نوشتن چهل حدیث برای طلبه هاست، اینجا هم منظورم خودم نبودم:
روزگاری افتاده بودیم ویکی دونفر یا بیشتر هماهنگ میکردیم و میرفتیم کافه. انگار یک پدر بزرگ مهربانی توی آلمان شرقی داشتیم و بهمان گوشزد میکرد: بچهها بروید ببینید ما روزگار جوانی خودمان را چطور میگذراندیم. کافههایی با در و دیوارهای آلمانی و فرانسه و انگلیسی، پیدا کردن یک عبارت با خط نزدیک به خوشنویسی که روی یک کاغذ ابریشمی چاپ شده باشد حکم طلا را داشت. رنگهای جگری و قهوهای دیوارها، میخواست ما را که عادت به رنگهای پلاستیکی کرم و شیری داشتیم را به یک زمانی ببرد که هیچ وقت ازش خبر نداشتیم.
شاید این رنگ دیوارها را در فیلمهایی که دربارهی طاغوتیها میدیدیم، موقعی که گلولهها اغلب به لبهی دیوار میخوردند تا متهم ساواکی دستگیر شود، تازه میفهمیدیم که این دیوار همین دیوار با همین گچ است. کافهها این دفعه به ما یاد میدادند که توی فیلمهای غیر روستایی – وسترن- آمریکایی، دنبال چنین جاهایی بگردیم. مثلا نوری که ممکن است از توی دیوار در آمده باشد. یک روز فقط برای همین رفته بودم یک کافهی به قولی دنج، منتظر بودم آدم قد بلندی بیاید تو و آن گوشه بنشیند. بعد من ببینم که ریختن نور از پایین شکلش را چطوری خواهد نمود. برای اینکار لازم بود این مرد، تنها باشد چون اگر با کسی مینشست درست روی آن صندلی حواسم پرت میشد و به سختی میتوانستم خباثتش را ببینم. بعد از تونل وحشت که در کودکی تجربه کرده بودیم، کافه نشینی سالنی جدید و اغراق آمیز مملو از آرزوهای ما بود. جفت گیری. کار درست و هنرمند به نظر رسیدن و ... . یکی بود که فقط دوست داشت فندک، گوشی و جعبهی سیگارش به همراه قهوه، آن هم از هر نوعش، تنها موجودات دور و برش باشند. محمد رضا دوست داشت با ساناز بروند و یکی دو ساعت آنجا فقط روی کاغذهای پوست پیازی، کاهی و هر نوع کاغذی که شما ممکن است برای نوشتن تصور کنید، نمایشنامه بنویسند. یا فقط بنویسند. افشین یک استثناءبود. چون توانسته بود با پیمانهی پدرش کافهی جمع و جوری درست کند. شیشههای دودی آبی و سرجمع چهارتا نیمکت خسته و کوچک که میشد کافه. جایش هم اجارهای بود. از حل المسایل تا کتابهای شعر دورهی بلوغش را هم آورده بود تا کتابخانههم داشته باشد. تفریح شبهاشان هم این بود که برای هم تعریف کنند امروز چند نفر آمده اند و سراغ دیزی، سیرابی و آب گوشت و قلیان گرفتهاند. یک مورد دیگر از تفریحاتشان هم مربوط به سخت بودن منوها بود. یک دفعه عدهی زیادی که توی زبان انگلیسی هم خیلی ماهر نبودند باید عبارات و اصطلاحات فرانسه و اسپانیایی بلغور میکردند. آدمهایی که با صدای دستگاه آب میوه گیری اخت بودند،خودشان یا ناخواسته تصمیم گرفته بودند به اسپرسو گوش کنند.
افشین اهل مسابقه بود. کنتور آدم یک زمانی کار میافتد. میبیند همه دارند میدوند و میروند. اگر خیلی خسته باشد و فاصلهاش زیاد باشد، میگوید ولش کن حالا که چی بشود؟ اصلا نمی فهمم این کارها چه فایدهای دارد؟به نظرم خیلی غیر اخلاقی است. برای همین هم اصولا اهل مسابقه نخواهند شد مگر اینکه یک وقت درست وقتی که کسی مواظبشان نیست شروع کنند به دویدن. صدای اسپرسو بعد از صدای مودم دیال آپ، عاشقانهترین صدا بود. بعد از کار و دانشگاه تنها یک رنگ رژ لب برای هر روز کافی بود. یک خط روی لب باریک دختر 48 کیلویی، چادری که تازه کفش کتانی سورمهای اش را به یک رنگ شب رنگ تغییر داده بود، دنیای دانشگاه و بعد از آن را جدا میکرد. پسر اما توی عرشهی کشتی منتظر او بود. شب قبل داشت به دوستش میگفت: بگیر این کش رو ببین دم موهام به هم میرسه میخوام ببندم.
امروز با موهای بسته با یک کش مشکی دخترانه توی اولین میز سمت چپ نشسته بود. حداقل سه پله بالاتر از کف کافه، زیر نور یک فانوس کم جان. مه دود هربار از روی یک میز بلندتر میشد و چشیدن تلخی قهوه انتظار را طولانی تر میکرد.
افشین ازش پرسید: قربان ملاحظه کردید؟
ناخدا به خودشاش آمد. مثل وقتی بود که پدرش توی آن اتاق گوشی را برمیداشت. 3 ثانیه وسط هر گفتگویی کافی بود تا 3 ساعتی مراقب باشد و در یک فرصت مناسب از اتاقش خارج شود.